زنی را در توئیتر دنبال میکنم، خودش را اینطور معرفی کرده؛ پاکستانی/ انگلیسیست، ساکن کانادا، نوروساینتیست است در حال بزرگ کردن بچه است. خودش را متناسب نگه میدارد.
دنبالش کنی میبینی در حال گذراندن مراحل سخت بیماریست، این اواخر دوباره یک دوره دارو میگیرد. گاهی عکس نقاشی یچهی دبستانیاش را توییت میکند، گاهی از چیزکی که پخته عکس میگذارد لابهلای توییتها میگوید بالاخره لازم دید با بچهاش حرف بزند و خودش به او بگوید اوضاع هیچ خوب نیست. چند روز پیش نوشته بود پسوردهایش را جایی برای اطلاع به وقت لزوم برای پارتنرش نوشته. چند هفتهی پیش نوشته بود دوباره راهی اورژانس شده، تقلا میکند این شعلهی کوچک روشن بماند. این روزها اما علمک سرم به دست طول راهرو بیمارستان را پیاده طی میکند تا گمانم برای بورس تحصیلی به نام خودش پول جمع کند. شور احترامبرانگیزی صرف میکند، طوری که مات میمانی ماندنش کجای دنیا را تنگ میکند؟
من همیشه خوانندهی یادداشتهای سینمایی حمید رضا صدر بودم. دوست داشتم با هم فوتبال ببینیم اما نوشنههای فوتبالیاش را دوست نداشتم. بعدترها مچ خودم را گرفتم که فوتبال پایان باز ندارد. اما و اگر ندارد، هر چهقدر شرایط یک مسابقه دراماتیک باشد. نتیجهی پایانی قطعیت دارد. وقت محاسبهی آمار و ارقام کسی توی جدول نمینویسد در فلان مسابقه فلانی توی آفساید بود یا فلان خطای مسلم را داور پنالتی نگرفت. نتایج به حق یا ناحق تاریخ میشوند. بازنده و برنده رای داور را تمکین میکنند. مشکل من با حمیدرضا صدر مفسر فوتبال همین جا بود. وقتی بین چیزی که دلش میخواست و اتفاقات آن مستطیل سبز همخوانی نمیافت، همه چیز از کنترل خارج میشد. میدانستی همین هم از عشقاش بود. شاید گریزی برای تحمل باخت تیمهای محبوب و نتایج دور از انتظارش.
حمیدرصا صدر خودش را مرگ اندیش میشناخت، اما کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی، خشم غریبی دارد. مرگ به زعم نویسنده اصلن حق نیست، دنیا دندانگرد است .
من میدانم دنیا دندان گرد است . یک طور بدی دو تا از اهل زندگیترین آدمهایم را در چند ماه گذشته بلیعده. میتوانم وقت مواجهه با مرگ مجسمشان کنم. به روی مرگ خندیدهاند که ای بابا بازی جدیست. هومن را میگویم وقت رکاب زدن در جاده جیرده و خانوم جلیلوند روی تخت آیسییو. تعاملشان با مرگ کوتاه بود، اما حمیدرضا صدر نوشتنی را شروع کرده بود که گویا میدانست آخرش را دیگران مینویسند. عصبانی بود از مرگ نظر تنگ. نویسندهی مرگاندیش ما صلحی با مرگ قرییبالوقوع (به باور من) نداشت.
از دوستان مهاجرم میم باردار بود و سین، شریک زندگیاش نوشته بود که بیمار محتضرش گفته من خوب زندگیکردهام. به پزشکش دلداری داده بود که نگرانم نباش پذیرای مرگم . چیزکی برای فرزند در راه سین و میم بافته بود در یکی از دیدارهای آخر با پزشکش/ سین تقدیمش کرده بود
من مات مانده بودم و سرتا پا تحسین بودم. اما من که خودم را مرگ اندیش میشناختم این روزها از زندگی و مرگ که بخیل و گهاند، عصبانیام. این روایتها را که کنار هم میگذارم میبینم؛ ما / ما ایرانیها آنقدر زندگی نکردهایم که وقتی با خودمان خلوت میکنیم مرگ اصلن هم حق نیست. کسی هم نیست حساب زندگی نکردهی را با ما صاف کند و بخل دنیا را از دلمان در بیاورد. صلح آن نوروساینتیست دم مرگ دخلی به زندگیهای روزگذران و قسطی ما ندارد . برای نترسیدن از مرگ باید زندگی کرده باشی . حسرت به دل نباشی، دریغ و افسوسی نمانده باشد. این کجا و مای سر تا پا دریغ و افسوس کجا؟ ما شانه به شانهی مرگ زندگی کردهایم. نه به عنوان همزاد و رویداد محتمل. مرگ بلکه مثل دشمنی که نزدیک نگه داشتهایم تا غافلگیرمان نکند و رودست نخوریم.
اینها را من نوشتهام مرداد موج دلتای کرونا. چند روز پیش بین درفتهایم پیدایش کردم. گمانم پستش نکردهام چون همه چیز بوی مرگ میداد. چرا باید پستش میکردم؟ واقعیت این است که من هر وقت اینجا را باز میکنم حتمن کسی مرده. گاهی یادداشتم را درفت میکنم چون دوست ندارم فرخلقای داییجان ناپلئون باشم. ولی کدام وجد و شعف. کدام شوق؟ کدام اوج؟ کدام شور جمعی؟ کدام تجربهی زیستهی دلانگیز؟ کجاست؟ نشانم دهید مینویسم. حتی شادیهایمان گریهدار است و حتمن گوشهی دل خونست. هیچ چیزمان به آدمیزاد نرفته. این زندگی جهان سومی که در آن هیچ چیز سرجایش نیست روایت شعفانگیز دندانگیری برای بازگو کردن ندارد. عوضش در طی کردن مراتب فقدان و ناامیدی سرهنگ تمامیم.
این روزها دوباره خیلی به مرگ فکر میکنم. هر چهقدر بیشتر فکر میکنم و بیشتر میبینم که هیچ، هیچ، هیچ زندگی نکردهام، عصبانیت حمیدرضا صدر فهمیدنیتر است از باقی روایتها.
*پ.ن: زنی که در توئیتر دنبال میکردم همان روزها از دست رفت، زیبا مرد، پذیرا و آرام، شاید چون تا آخرین قطره، زندگی کرده بود.
No comments:
Post a Comment