Friday, June 13, 2025

.

شانزده سال پیش، امروز بچه کلاس موسیقی داشت. فردای انتخابات هشتاد و هشت منتظر اخبار دوی عصر دم در آموزشگاه پارس روی پله توی شیخ بهایی نشسته بودم، زانوهام می‌لرزید. ۳۶ ساله بودم، چیدمان دنیایم طور دیگری‌ بود. 
حوالی سه‌ی بامداد امروز با حال سردرگم و مشکوکی بیدار شدم، مثل تنش‌های سال قبل شبیه خاطرتم از جنگ نبود. آن سال‌ها تعداد اصابت‌ها را با لرزش زمین زیر پایمان می‌شمردیم، حالا اما همه چیز طور دیگری‌ست. می‌گویند نقطه‌زنی همین ریختی‌ست. یک وزوزی که نامانوس است بعد اصابت و انفجاز.  به عنوان شهروند هم می‌فهمی کنترلی روی دفاع و حفظ امنیت خودت نداری که هیچ! متولی حفظ امنیت تو، قاق و سردرگم مشغول تماشاست. باربد توی تخت‌ش بیدار بود، بیدار شدم شلوار پوشیدم دوباره رفتم توی تخت. احساس می‌کردم کاری ازدستم برنمی‌آید، شاید نترسیدن یا حتی ادای نترسیدن به‌ترین رویکرد یک مادر / سرپرست خانواده وسط این هاگیرواگیر است.
خوابیدم  مثل سنگ. چشم که باز کردم شروع کردم به بستن کوله‌ای برای مواقع بحران با چاشنی لودگی. ذخیره‌ی آب درخانه،  تلاش برای پیش‌بینی هرچه تا الآن پیش نیامده، حفظ روحیه، ارسال جواب های چند کلمه‌ای شوخ‌طبعانه برای رفقای نگران راه دور، تماس‌های تلفنی دل‌گرم کننده، تلاشی عبث برای عادی نشان دادن اوضاعی به غایت غیر عادی. جوریدن خانه و پیش‌بینی کارکرد خرده ریز بی‌مصرف در گوشه گوشه‌ی خانه وقت بحران! ببست وسوم خرداد  چاهار صد و چاهار به نیم ساعت آخر رسیده ما صحیح و سالم‌ایم، اما وجدانی این دست و پا زدن هر چه هست، زندگی نیست.

No comments:

Post a Comment