جای عجیبی از زندگی هستم. زنی، دوستی بسیار عزیز در نقطهی یازده سال پیش من ایستاده، دلشکسته و ترس خورده. حالش بدون او با تمام دلشکستگی و ترسهای واقعی بهتر است و فکر میکند این " بدون او بهتر بودن" غلط است. اینکه ترس از ترک شدن از مواجهه با ترک شدن سختتر بود. از این خلاصی بی سر و شکل سر در نمیآورد. دیگر وزن دنیا روی قلبش نیست، همهی شکهایش واقعی بودند حالا میداند دیوانه نشده بود. خانوادهاش میپرسیدند چه کنیم؟ چهطور کنارش باشیم؟ گفتم احترام بگذارید، به شعورش، به هر چه که میخواهد و خواهد خواست یا نخواهد خواست. ممکن است دو هفتهی دیگر نظرش این نباشد، نباید نگران قضاوت شما باشد ، نباید غصهی غصه خوردن شما را بخورد. کنارش باشید اگر نمیتوانید با این کیفیت باشید، اصلن نباشید.
خواهرم ازم پرسید؛ یادآوری نعل به نعل قضایا آزارت نمیدهد؟ گفتم نه! انگار زاییده باشی درد را میشناسی اما فارغ شدن را هم میدانی چه ریختیست. میدانی تازه این اول ماجراست، سختیهای پیش رو را میشناسی اما لذت بغل گرفتن آن موجود نرم و زیبا را هم همینطور. این روزها جلوی چشم من زنی دارد خودش را میزاید.
No comments:
Post a Comment