Wednesday, October 29, 2025

.

هر یک ساعت مازاد ساعات کاری من ۱۲۰ تومان می‌ارزد. صبح‌ها که ماشین می‌گیرم دارم حساب می‌کنم مابه‌التفاوت با هم‌سفر  تاکسی اینترنتی گرفتن و دیرتر رسیدن، می‌ارزد یا نه؟ اگر بعد از هفت صبح برسم ماجرا پیچیده‌تر هم می‌شود. وسوسه می‌شوم برای نشستن در کافه‌ای بسیار نزدیک به محل کار که هفت صبح کرکره‌اش را بالا می‌کشد. حساب می‌کنم زمانی که از کل حضورم سرکار  کسر می‌شود + یک لیوان قهوه که خودش از یک ساعت اضافه کار من گران‌تر است می‌ارزد یا نه؟! 
گاهی برایم به دهن کجی‌ای که به کارمند بودن‌م می‌کنم می‌ارزد،  گاهی که دست دست می‌کنم یقه‌ی خودم را می‌گیرم واقعن نمی‌ارزی آنا؟ مگر در طول ماه جز این ترمیم ناخن برای شخص خودت چه کار می‌کنی؟ اصلن چه کار می‌‌شود کرد؟ این یک ساعت اضافه کار با حقوق یک‌سال اولین کارم در بهار۷۱ برابری می‌کند. فکر کردن به عددها آدم را دیوانه می‌کند. به‌ش فکر نمی‌کنم، اما دیوانه می‌شوم که چه سر پرشوری داشتم، چه‌قدر تمنای این را داشتم که عاشق باشم، مراقبت کنم.  آن دختر بچه‌ی ۱۸.۵ ساله‌ای دست و پا می‌زد  مستقل باشد را خوب یادم می‌آید، با کارمندی آن وقت کنار آمده بود اما به خودش قول داده بود کارمند نماند، کارمند نمیرد، حتمن خلق کند، ثبت کند، ثبت شود. همانی که دوست داشت گاهی  عصرها ایستاده در قنادی فرانسه قهوه بگیرد با شیرینی گردویی و به پیاده‌روی سر وصال نگاه کند، آن راسته را تا میدان انقلاب برود کتاب بخرد. همه‌ی جژئیات را خوب یادم می‌آید، حتی پوستر‌های  تاتر روی شیشه‌ی کتاب‌فروشی‌ها  را هم خوب یادم می‌آید آن آنا  خواب این روزها را هم نمی‌دید. 
 این روزهای دوره بهبود مامان  خانه‌ام را هفته‌ای یک‌بار می‌بینم، بچه‌ام را خیلی کم می‌بینم. تلاش می‌‌کنم اوقات محدودمان با کیفیت بگذرد. می‌دانم این مرد جوان ۲۲ ساله دیگر بچه‌ی خانه نیست. بیست و دوسالگی خودم همه‌اش جلوی چشمم است. اما پرت‌م ازش. این را به پدرش گفتم که در تمام مادرانگی‌ام این‌قدر از بچه‌ای که زائیدم پرت نبودم. نگفتم از این روزها که دارم از دست می‌دهم دل‌م می‌گیرد اما چاره‌ای ندارم. گمانم فهمید، اطمینان داد که متوجه‌است، نگران نباشم. 
جدای این‌ها بی‌قراری عجیبی پبدا کرده‌ام. نه آخر هفته‌ها خانه خودم بند می‌شوم نه این‌جا، خانه‌ی مامان، خانه‌ام  نیست. تنها جایی که بی‌قرار نیستم اوقاتی‌ست که پشت میز کارم می‌گذرد. چون تنها ساعاتی‌ست که مثل قبل از جراحی مامان همین ریختی می‌گذشت. بعد این خیلی لج‌م را در می‌آورد. این‌که کارمندی این‌طور به من نشسته، دل‌م می‌خواهد به این ماهیت دهن کجی کنم. پس آن قهوه‌ی صبح فقط یک قهوه نیست، یک شیطنت خوبی توی خودش دارد. می‌بینی آنا؟  زندگی‌  همین‌قدر محقر شده. کدام قله کدام اوج؟

No comments:

Post a Comment