آلوچه خانوم

 






Wednesday, November 06, 2024

من بچه‌ام رو سال دوم دور دوم خاتمی دنیا آوردم، همه‌چی امید بخش بود. پائیز  ۸۸ رفت پیش دبستانی، پائیز ۴۰۱ رفت دانشگاه، حالا وقت اپلای کردن‌ش همزمان می‌شه با دور دوم ترامپ.
لعنت... لعنت !
شرمنده‌ام بچه‌جان‌م. روم سیاه! 



 AnnA | 9:41 PM 








Friday, November 01, 2024

 کلمه‌ی  جدید برای دردهای تن‌م پیدا کردم . "آزرده"

جمعه شب گذشته،  مدیر مالی تلفن زد و گفت کارکرد مهر رو تو همین هفته ببند می‌فهمم خیلی سخته اما چاره‌ای نیست. _ من تا چاهار روز پیش درگیر شهریور بودم، حقوق‌های ما و تمام روند اداری مالی مربوط به حقوق و دستمزد یک ماه عقبه_ حللا یک‌هو تصمیم گرفته شد محاسبات و حساب کتاب‌ها به روز باشه. یعنی بلافاصاله بعد از کارکرد شهریور که تازه تموم شده بود باید مهر و ببندم و آبان رو به روز برسونم. تا ما حتی اگر با تاخیر به همکارا پرداخت می‌کنیم،  اطلاعات حقوق و دستمزد رو زودتر رو سایت اداره دارایی یه همچین کوفتی بارگذاری کنیم.  چون قانون مالیات تغییر کرده. پیش‌تر  هر دستمزد تا یک مبلغی بخشودگی مالیات داشت، از امسال اعلام شده این بخشودگی برای کل درآمد محاسبه می‌شه. کادر درمان هم عموما چند جا کار می‌کنن و از چند بیمارستان حقوق می‌گیرند. نه تنها  تمام کارفرماها موظفند بیمه‌شون کنند و دارند حق بیمه پرداخت می‌کنن (و تمام کارفرماها سه برابرش رو به حساب تامین اجتماعی می‌ریزند، حالا مالیات‌های بالا هم داستان شده و ما در تلاشیم درآمد همکارا رو زودتر اعلام کنیم بلکه سقف بخشودگی روی حقوق ما اعمال بشه و همکاران معترض هوار هوار اشون رو ببرن بیمارستانای دیگه. سه /چهار روز اول ماه مشغول پاسخ‌گویی به اعتراص‌های شدید الحن همکارام بودم که این چه وضعشه‌. با آرامش براشون توضیح دادم ما همه کار می‌کنیم که جماعتی راحت زندگی کنند. خرج دارند ، هر کدوم چند زن و تعداد زیادی بچه دارند.، محمد طاها ماشین خوب می‌خواد و  آرشیداسادات‌شون روسری و کیف  مارک‌دار لازم داره که بره تو فلان کافه تو اندرزگو  استوری بذاره حالا خرج موشک‌پرانی رو هم بذارین روش،. ما کار می‌کنیم ،  ما خیلی کار می‌کنیم و خراج می‌دیم،  چون  خیلی خرج دارند.
با آرامش می‌گفتم آما جایی بین دو کتفم گرفت انگار که خنجر کنار ستون فقراتم جا خوش کرده باشه و تمام هفته با همین خنجر  طوری کار کردم که اخر هفته  درب و داغان رسیدم به خونه. تن‌م  رو می‌شناسم می‌دونم با کدوم درد باید چه‌طور مدارا کنم . جایی کنار مهره های کمرم و گردنم آزردگی عمیق تنم  بابت  ساعت‌ها نشستن پای مونیتور به‌م اعلام شد. اما اون خنجر بین دو کتف گویا از اضطراب و استرسه. هر وقت می‌ترسم روی اوضاع کنترل نداشته  باشم اون خنجر همراه روز و شبم می‌شه. از اتفاقای ساده مثل لزوم به تعمیر و تعویض چیزی در خونه یا چیزهایی که توی محدوده‌ی خونه‌ی من نیست اما از رگ گردن بهم نزدیکتره.  تا هر خبر شوم نحسی  که صبح‌مون رو باهاش ممکنه شروع کنیم. حتی مدیریت روی این رو هم یاد گرفتم . شبی که جنگ به تهران رسید با صداهایی که ربطی به خاطراتم از موشک‌باران و بمباران نداشتند بیدار شدم. فکر کردم  احتمالن حمله شروع شده،  پاشدم شلوار پوشیدم و دوباره تخت گرفتم خوابیدم. یاد گرفتم از خطری که همه رو تهدید می‌کنه نترسم. اما  همیشه حریف‌ش نمی‌شم. طولانی که می‌شه جایی کنار خنجر و جدای دردش آزردگی رو به‌م اعلام می‌کنه. در آوردن این یک لقمه نان که برای جماعت زیادی سخت شده ،  داره من رو، جون‌م رو  مصرف می‌کنه. وجودم در سال پنجاه و یکم  بابت این همه تلاش برای این  معاش نیم‌بند، آزرده‌ست.   



 AnnA | 10:27 AM 








Tuesday, August 27, 2024

اینجا زنی‌ست که دوست دارد بنویسد، اما خبری نیست چیزی برای شرح و تفصیل ندارد نمی‌فهمد روزها کش می‌آیند یا مثل برق و باد می‌گذرند. خسته‌است، خسته می‌خوابد، خسته بیدار می‌شود، صبح به صبح خسته دوش می‌گیرد، تاب فرهای خاکستری‌اش را سامان می‌دهد. رژ قرمز می‌زند. یک ساعت زودتر از شروع ساعت کاری‌اش پشت میز می‌نیشیند. چیزی حدود ۴۰۰ نفر همکار را به اسم کوچک می‌شناسد. احوال بچه‌هایشان را دانه به دانه می‌پرسد.  مدت‌هاست بابت پیرچشمی نه با عینک نه بی‌عینک نه دور و نه نزدیک. را درست نمی‌بیند. از وقتی آن اندام مولد و منبع هورمون را یک‌هو با جراحی از دست داده، همه‌اش احساس گرما می‌کند. و مدام خیس عرق است. درمانده‌ است. 
 فرزند ارشد است. خواهر بزرگ است، خواهرزاده‌ی اول است و برای همه‌ی این نقش‌ها خیلی نحیف است.
جعفری خرد می‌کند به گوشت چرخ شده و پیاز رندیده‌ی آب گرفته اضافه می‌کند. ورز می‌دهد و به تاریخ مشرطه گوش می‌کند. کف دستش شامی را گرد فرم می‌دهد می‌اندازد توی روغن داغ. توی سرش دنبال سر رشته‌ی چیزی نوشتنی می‌گردد. اما تک کلمه‌هایش را  هم  گم کرده.
 این روزها که همه می‌میرند سن‌شان را از ۵۱ کسر می‌کند، چیزی نمانده. زندگی مفت است و جان بی‌مقدار. هنوز به هیچ‌کدام از آرزوهایش نرسیده. چیزی خلق نکرده، چیزی روی کاغذ ننوشته. تا به حال جز یک جفت همستر حیوان خانگی نداشته، هیچ کدام از شهرهایی که همیشه دل‌ش می‌خواسته را ندیده، همه‌ی چیزهایی را که دوست داشته،  همه‌ی آن آدم‌‌ها و ماهیت‌های معتبر که می‌نوشتند، می‌ساختند می‌خواندند. همه‌ی آن زندگی‌ها، زمزمه‌ها... هیچ‌کدام کیفیت‌شان را حفظ نکرده‌اند. هیچ چیز سر جایش نیست جز بچه‌اش. به خودش می‌لرزد که بلا دور قضا دور ... اما بچه‌اش. چشم و چراغ‌ست، جان و جهانی که سال‌هاست دوری‌اش را تمرین می‌کند تنها ماهیتی‌ست که همانی‌ست که می‌بایست و قرار بود باشد. 

 AnnA | 10:30 PM 








Thursday, July 04, 2024

وقتی توی یک رابطه‌ی نابرابر  مرتبن ندیده گرفته می‌شی، جرئت مواجهه با انتهاش رو نداری.  می‌رسه به این‌جا که نمی‌خوای ببینی‌ اما در و دیوار می‌گه؛ اصلن این رابطه نیست، تو دیگه دکور صحنه‌ای برای جان دادن به نمایه‌ای که دیگه وجود خارجی نداره و انگار تو بیش‌تر از نبودن‌ش می‌ترسی، از بودن‌ش کم‌ترین برداشت عاطفی رو داری. عزت نفس‌ت مرتب شکسته می‌شه ولی ادامه می‌دی، ادامه می‌دی، ادامه می‌دی. نمی‌فهمی  داری حاشیه‌ی امن آزارگرت رو تقویت می‌کنی  و خودت رو از معنا خالی می‌کنی. از خودت دور و دورتر می‌شی. می‌رسی یه جایی که خودت رو نمی‌شناسی. در این نقطه شاید حتی دست به خودوبرانگری بزنی. تصویر  توی ویران  رو می‌شه به عنوان دلیل محکمه پسند برای اثبات حقانیت در روز مبادا نگه داشت. خودویران‌گری‌ت هم  شاید به کارش بیاد. 
اما بعد از همه‌ی این روزها اون لحظه‌ی طلایی می‌تونه وجود داشته باشه که به اون ترس قدیمی غلبه کنی، در خدمت اتمسفر آزاررسان نباشی و با پای خودت بری و با ته خط روبرو بشی تا خودش هم با خودش روبرو بشه. انکار پوشالی‌ش رو ببینه. این لحظات ترسناک و طاقت‌فرساست، نفس آدم بند میاد بدتر از همه این‌که اصلن نمی‌تونی پیش‌بینی کنی بعدش چی می‌شه، اما  اون رهایی،  آاااخ به گفتن نمیاد. 
وقتی این پروسه رو از سر گذرونده باشی مناسباتت با دنیای اطرفت تغییر اساسی می‌کنه،  چیزهایی از دست می‌دی اما خودتو به دست میاری و این بزرگ‌ترین گنجه.  لحظات متفاوتی تو جدال‌های مختلف و متفاوت باربط و بی‌ربط  یادت میاد مراقب گنج بزرگ‌ت باشی چون تنها چیزیه که دوباره از زمین بلندت می‌کنه.  

شاید قیاس درستی نباشه و چرند به نظر بیاد، شاید ابعاد این دوتا مقوله و تبعات‌ش و هزینه‌هاش با هم قابل مقایسه نباشه  اما من می‌دونم چی دارم می‌گم،  به عنوان کسی که تو مناسبات خودم و حاکمیت طور دیگه‌ای فکر و رفتار می‌کردم، همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم من بعد از سرنگونی هواپیما، زمستان ۹۸ از شدت خشم رای ندادم، سه سال پیش رای ندادم، زمستان گذشته رای ندادم، هفته‌ی پیش رای ندادم. فردا هم رای  نمی‌دم حتی اگر هر یک رای ارزشی بیش‌از یک رای داشته باشه.  شاید ما داریم می‌فهمیم که  با ارزش‌ترین گنج‌ایم. 

 

 AnnA | 7:19 PM 








Sunday, June 30, 2024



" فکرهای مغشوشم دوباره درجای خود مستقر شده‌اند و ذهن آشفته‌ام، از نو، منطق ساده‌ی رابطه‌های روزانه را کشف کرده‌است. " 

"فعلا سبکبار و هوشیارم و به این 《فعلا》این زمان نامعین محدود، دو دستی چسبیده‌ام. فهمیده‌ام می‌توان مرد و از نو متولد شد. می‌توان اردنگ خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد."

"پشت دیوار خاکستری این باغ ، دنیایی دیگر منتظر من است، دنیایی بیدار، با بوی کافه‌ها و کوچه‌ها، آدم‌ها، حرف‌ها، کلمه‌ها، تپش‌های عاشقانه، وعده‌های رنگین، حس‌های لذیذ، مزه‌ها، آفتاب و رفقا."

"گرسنه‌ام.
انواع غذاهارا مجسم می‌کنم، انواع میوه‌ها، شیرینی‌ها، ترشی‌ها. شکمم به قار و قور می‌افتد، شکمم زنده‌است. شکمم خوشبخت است." 

"لیوان آب من روی میز است، تشنه‌ام و 《تشنگی》 مثل اولین تجربه‌ی عشق، کیف‌آور و شگفت‌انگیز است. ذره‌های مرطوب، قطره‌های گوارا و سبک، پوست شفاف و سرد آب را توی گلویم احساس می‌کنم، توی روده‌هایم، توی تنم، روی فکرهایم. یادم رفته‌بود که آب تا چه حد، خارج از قیاس و اندازه، لذید و کیف‌اور است. با خودم می‌گویم : 《خانم، این لحظه و این مزه را از یاد نبر. بگذارش گوشه‌ی قلبت. به دردت خواهد خورد.》"



این‌ها را گلی ترقی در داستان کوتاه 《 آخرین روز 》 در انتهای مجموعه داستان 《دو دنیا》 نوشته است.  حالا دو روز است عکس‌ش _ عکس زنی که این‌ها را به‌تر از هر کسی می‌داند و پیش‌تر با جزئیات نوشته_  با پانوشتی جگرخراش دست به دست می‌شود که دیگر حرف نمی‌زند، پشت دیوار دیگری در حومه‌ی پاریس روزه‌ی سکوت گرفته. 
نویسنده‌ی این سطور ، هر چه باید بداند، می‌داند. خودش را خوب می‌شناسد، رازهای درون را می‌داند. اگر  چیزی را که به خودش گفته "بگذاردش گوشه‌ی قلبت، به دردت خواهد خورد" دیگر کار نمی‌کند،  یعنی  خرابی از حد گذشته، روزگار بخیل و  دندان‌گرد کثافت به بد جایی زده،  یا به کل به خاطر نمی‌آوردشان.

همین چند وقت پیش این‌جا نوشته‌ام ؛ تمام بی‌قراری‌هایم را مثل نوزادی که دنبال پستان مادر می‌گردد، چشم بسته و امن،  در هر ساعتی از  شبانه‌روز  گره زده‌ام به شنیدن این سطور. روی لوپ تکرار می‌شوند تا یادم بماند، یادم بماند ... یادم بماند. 

 AnnA | 5:56 PM 








Monday, June 17, 2024

رابطه‌ی من و چیزی که اسم‌ش وطن است ، تغییرات بنیادینی کرده. قبلن فکر می‌کردم موجودیت‌ش را به عنوان یک واقعیت تمام قد پذیرفته‌ام همین است که هست. هر کاری می‌توانم برای بهبودش می‌کنم، غر نمی‌زنم. حالا ماهیت‌ش نیش می‌زند. این رابطه ابیوسیو و بی‌اندازه ناسالم و آزاررسان است. اصلن من و استانداردهایم به هیچ‌جایش نیستیم، زورش می‌رسد، همین است که هست. قبلن فکر می‌کردم ما باید بچه‌هایی آگاه و توانا بزرگ کنیم، دغدغه‌اش را داشته باشند، که بسازندش. حالا فکر می‌کنم عمر ما در این بیم و امید تمام شد، نمی‌خواهم فرصت یگانه‌ی بچه‌ام برای زندگی، در این کویر وحشت سپری شود و ته‌اش هیچی به هیچی. دردم می‌آید بابت این‌که آدم‌های مدل من، جمعیت را با وسواس کنترل کرده‌اند حالا بچه‌هایمان  باید بر اساس آموزه‌های من و ما  قانون‌مدار باشند و  به این جمعیت مسلط که دست‌شان از خون عزیزان‌مان سرخ‌است، احترام بگذارند و تمکین کنند. این‌ها دیوانه‌ام می‌کند. تمام شور پیشین‌م برای بخشی از اهرم تغییر بودن، دیوانه‌ام می‌کند. شرم دارم از آن تلاش عبث. 

 این شوی انتخاب اصلح  ربطی به من ندارد. این روزها تلویزیون فقط و فقط برای دیدن مسابقه‌های یورو ۲۰۲۴ روشن می‌شود.  مناظره‌های بی‌معنی این آدم‌های نامربوط به من و دغدغه‌هایم، ذره‌ای حواس‌م را جلب نمی‌کند.  چیزی بین ما نمانده. من از چیزهای مهمی در زندگی گذر کرده‌ام و کنارشان گذاشته‌ام، می‌دانم چه می‌گویم. تمام شد. حالا  آرزوهای شخصی من در میانه‌ی سال پنجاه و یکم زندگی به این نقطه رسیده؛ از زندگی گذشته‌ام، فقط می‌خوام این‌جا نمیرم. همین!

 AnnA | 8:17 PM 








Monday, May 20, 2024

امروز صبح دیدم که؛ هفت‌سال پیش، امروز _ می‌شد بعد از آخرین  انتخاباتی که شرکت کردم، انتخابات دوازدهمین دوره ریاست جمهوری _  توی فیس‌بوک نوشته‌ام : 

ای صبح روشن
چشم و دل من 
روی خوش‌ت را 
آئینه‌داران


 AnnA | 10:17 PM 








Saturday, May 11, 2024

مامان دیروز هفتاد و سه ساله شد. دیشب تولدش را جشن گرفتیم. من  برایش فسنجان پختم بردم با دلمه فلفل و بادمجان، آن یکی خواهرم کیک بی‌نظیری پخته بود. یک ظرف باقلاقاتق هم گذاشت سر میز شام. خاله‌ام ترشی هفت بیجار آورده بود. مامان به وسعتی که عضلات صورتش اجازه می‌داد، پت و پهن‌ترین لبخند دنیا را تحویل‌مان داد. انگار که بگوید من مدل خودم چسبیده‌ام به زندگی، نترسید. خیال‌م جمع است، مخصوصن حالا، این روزهایی که کوچک‌ترین خواهر سر کار معرکه‌ای رفته که چشم‌ش دنبال‌ش بود و سواد و مهارت و لیاقت‌ش را دارد. ما سه تا خواهر با مشارکت باربدک برایش یک گوشی موبایل جدید گرفتیم.  دیشب ما،  بعد از مدت‌ها  قدری خوشبخت بودیم، اگر روزگار قدری، فقط قدری مهلت‌مان دهد مزمزه‌اش کنیم. 
عکس دست جمعی‌مان را در گروه بسیار محدود هم‌کلاس‌های دبیرستانی گذاشتم. سرور که این‌جا زندگی نمی‌کند و بعد از مدت‌ها انگاری باز یافتیم‌ش، برایمان نوشت پنج‌شنبه  تولد مادرش بود. هفتاد ساله شد. عکس‌ مادرش را پای کیک گذاشت و نوشت اما تنها بود. راست می‌گوید،  برادرش هم ایران نیست. ارمغان  نوشت مادرش همین  اردی‌بهشت ، هشتاد ساله شد. پریسا نوشت تولد مادرش ششم اردی‌بهشت بود.. پسر تهمینه  نوزدهم اردی‌بهشت بیست هشت ساله شد،  سه قاره آن‌طرف‌تر، دور از رفیق قدیمی‌مان. تهمینه اما پای عکس‌ها  برای مادران‌مان آرزوی طول عمر کرد. آخرین تولد مادرش  هشتم برج هشت سال هشتاد و هشت بود. چیزی نگفت، قلب گذاشت پای تصویر شادی‌های ما. اما چیزی به قلب همه‌ی ما چنگ زد. 
فکر می‌کردم ما برای این زندگی کوفتی و کشیدن تک لحظه‌ها از حلقوم‌ش خیلی زحمت می‌کشیم. می‌فهمیم‌ش  زیر سایه‌ی سنگین غیاب‌های قریب‌الوقوع.  ما می‌خواهیم زندگی کنیم اگر زندگی برایمان چشم تماشا بگذارد. 

 AnnA | 6:45 PM 








Wednesday, May 08, 2024



کارگردان لانچر ۵ کار جدیدی روی صحنه می‌برد، برای چند لحظه شعف  غریبی دل‌ت را پر می‌کند. خیلی زود یادت می‌آید برای دیدن یک تاتر حتی کار جدید کارگردان لانچر ۵ روسری سرم نخواهی کرد. پس منتفی‌ست.
اردی‌بهشت به‌ترین  وقت ارتفاعات تهران  است. بعد از مدت‌ها هموگلوبین بالا کشیده، جان‌ش را داری.  سه روز تعطیلی هفته‌ی گذشته،  ظهر پنجشنبه و عصر جمعه مهمان داشتی، اما کلی وقت آزاد هم داشتی و  می‌شد دست کم شنبه  آن سربالایی را بالا بکشی. دست بگیری به تنه‌ی آن درختی که سر آن پیچ صیقل خورده بس که رهگذرها  دست گرفته‌اند به تنه‌اش اما در توئیتر نوشته‌اند یک ون و چندین نیرو پای درکه مستقرند.
امشب بزرگ‌داشت عکاس و مستندسازی که دوست داری در شب‌های بخاراست. با دیدن پوستر برنامه ذوق می‌کنی، بلافاصله  یادت می‌آید احتمالن برای ورود به سالن از تو چیزی می‌خواهند که نمی‌خواهی و  نمی‌توانی انجام دهی. پس ماجرا منتفی‌ست. 
فردا و پس فردا سر کار نمی‌روی. خیابان ولی‌عصر در اردی‌بهشت، بهشت مجسم است. بهترین وقت برای این‌که از تجریش تا راه آهن یا مسیر برعکس  را با بچه‌ات پیاده‌روی کنی و گپ بزنید، نشان کنی کجا ناهار بخورید. اما طبق مشاهدات گرشاد در میدان تجریش، چاهارراه  پارک‌وی، ونک، جنب بیمارستان دی ، میدان ولی‌عصر، تاتر شهر مستقرند. پشیمان می‌شوی و به همین سادگی از فضای شهری حذف می‌شوی.
صبح‌ها آن‌قدر زود می‌روی سر کار (قبل از شش صبح ماشین می‌گیری) که راننده‌ای سر بحث "یعنی شال همراه‌تون نیست" را باز نمی‌کند (می‌ترسی، همیشه همراه‌ت چیزی داری توی کیف). اما عصرها آماده‌ای برای ادای جمله‌ی  "اگه نمی‌برید لغو کنید" با بدیهی‌ترین لحن دنیا.  گاهی لغو می‌کنند گاهی بحث می‌کنند و لغو می‌کنند. تو اما  بحثی نداری، تکلیف تو با خودت روشن است و ترافیک عصر را با زمان بیشتر و قیمت، معمولن یک و نیم برابر  بعد از اتلاف وقت و فرصت قیمت راننده‌هایی که لغو می‌کنند،  خودت را به خانه می‌رسانی تا  تند تند از میدان تره بار نزدیک خانه خرید کنی شام سر هم کنی. به گل‌ها آب بدهی، رخت‌های چرک را می‌چپانی توی ماشین و از پشت پنجره به ابرهایی  نگاه می‌کنی که دل‌ت پر می‌کشد زیرشان در خیابان‌های اصلی شهر راه بروی. از خودت بدت می‌آید چون می‌دانی لات کوچه‌ی خلوتی و خواهران‌ت،  آن زنان دیگر مجبورند با مترو، بی‌آر تی، گذر از میدان اصلی شهر با گزمه‌ها سر شاخ شوند ، گاهی به خیر می‌گذرد و این روزها بیش‌تر اوقات گیر می‌افتند و تو هنوز  نه!
تهران دارد دلبرترین اردی‌بهشت‌ش در سالیان اخیر را می‌گذراند. اما تو دیگر آن آدم قبل نیستی و هیچ چیز شبیه به قبل از انتهای شهریور چاهارصد و یک نیست.  نه تو و نه هیچ چیز دیگری!

 AnnA | 6:24 PM 








Tuesday, April 09, 2024

  زنی را در توئیتر دنبال می‌کنم، خودش را این‌طور معرفی کرده؛  پاکستانی/ انگلیسی‌ست، ساکن کانادا،  نوروساینتیست است در حال بزرگ کردن بچه است. خودش را متناسب نگه می‌دارد. 

دنبال‌ش کنی می‌بینی در حال گذراندن مراحل  سخت بیماری‌ست،  این اواخر دوباره یک دوره دارو می‌گیرد. گاهی عکس نقاشی یچه‌ی دبستانی‌اش را توییت می‌کند، گاهی از چیزکی که پخته عکس می‌گذارد لابه‌لای توییت‌ها می‌گوید بالاخره لازم دید با بچه‌اش حرف بزند و خودش به او بگوید اوضاع هیچ خوب نیست. چند روز پیش نوشته بود پسوردهایش را  جایی  برای اطلاع به وقت لزوم برای پارتنرش نوشته. چند هفته‌ی پیش  نوشته بود دوباره  راهی اورژانس شده، تقلا می‌کند این شعله‌ی کوچک روشن بماند. این‌ روزها اما علمک سرم به دست طول راهرو بیمارستان را پیاده طی می‌کند  تا گمانم برای بورس تحصیلی به نام خودش پول جمع کند. شور احترام‌برانگیزی صرف می‌کند، طوری که مات می‌مانی ماندن‌ش کجای دنیا را تنگ می‌کند؟ 

من همیشه خواننده‌ی یادداشت‌های سینمایی حمید رضا صدر بودم. دوست داشتم با هم فوتبال ببینیم اما نوشنه‌های فوتبالی‌اش را دوست نداشتم. بعدترها مچ خودم را گرفتم که فوتبال پایان باز ندارد. اما و اگر ندارد، هر چه‌قدر شرایط یک مسابقه دراماتیک باشد. نتیجه‌ی پایانی قطعیت دارد. وقت محاسبه‌ی آمار و ارقام کسی توی جدول نمی‌نویسد در فلان مسابقه فلانی توی آفساید بود یا فلان خطای مسلم را داور پنالتی‌  نگرفت. نتایج به حق یا ناحق تاریخ می‌شوند. بازنده و برنده رای داور را تمکین می‌کنند. مشکل من با حمیدرضا صدر مفسر فوتبال همین جا بود. وقتی بین چیزی که دل‌ش می‌خواست و اتفاقات آن مستطیل سبز هم‌خوانی نمیافت،  همه چیز از کنترل‌ خارج می‌شد. می‌دانستی همین هم از عشق‌اش بود.  شاید گریزی برای تحمل باخت تیم‌های محبوب و نتایج دور از انتظارش. 
حمید‌رصا صدر خودش را مرگ اندیش می‌شناخت، اما کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی، خشم غریبی دارد. مرگ به زعم نویسنده اصلن حق نیست، دنیا دندان‌گرد است . 
من می‌دانم دنیا دندان گرد است . یک طور بدی دو تا  از اهل زندگی‌ترین آدم‌هایم را در چند ماه گذشته بلیعده. می‌توانم وقت مواجهه با مرگ مجسم‌شان کنم. به روی مرگ خندیده‌اند که ای بابا بازی جدی‌ست.  هومن را می‌گویم وقت رکاب زدن در جاده جیرده و خانوم جلیلوند روی تخت آی‌سی‌یو.  تعامل‌شان با مرگ کوتاه بود،  اما حمیدرضا صدر  نوشتنی را شروع کرده بود که گویا می‌دانست آخرش را دیگران می‌نویسند. عصبانی بود از مرگ نظر تنگ. نویسنده‌ی مرگ‌اندیش ما  صلحی با مرگ قرییب‌الوقوع (به باور من) نداشت.  

از دوستان مهاجرم میم باردار بود و سین، شریک زندگی‌اش نوشته بود که بیمار محتضرش گفته من خوب زندگی‌کرده‌ام.  به پزشک‌ش دل‌داری داده بود که نگران‌م نباش پذیرای مرگم . چیزکی برای فرزند در راه سین و میم بافته بود در یکی از دیدارهای آخر با پزشک‌ش/ سین تقدیم‌ش کرده بود
  من مات مانده بودم و سرتا پا تحسین بودم.  اما من که  خودم را مرگ اندیش می‌شناختم  این روزها از زندگی و مرگ  که بخیل و گه‌اند، عصبانی‌ام. این روایت‌ها را که کنار هم می‌گذارم می‌بینم؛ ما / ما ایرانی‌ها آن‌قدر زندگی نکرده‌ایم که وقتی با خودمان خلوت می‌کنیم مرگ اصلن هم حق نیست. کسی هم نیست حساب زندگی نکرده‌ی را با ما صاف کند و بخل دنیا را از دل‌مان در بیاورد. صلح آن نوروساینتیست دم مرگ دخلی به زندگی‌های روزگذران و قسطی ما ندارد . برای نترسیدن از مرگ باید زندگی کرده باشی . حسرت به دل نباشی، دریغ و افسوسی نمانده باشد. این کجا و مای سر تا پا  دریغ و افسوس کجا؟ ما شانه به شانه‌ی مرگ زندگی کرده‌ایم. نه به عنوان همزاد و ‌رویداد محتمل. مرگ بلکه مثل دشمنی که نزدیک نگه داشته‌ایم تا غافلگیرمان  نکند و رودست‌ نخوریم. 



این‌ها را من نوشته‌ام  مرداد موج دلتای کرونا. چند روز پیش  بین درفت‌هایم پیدایش کردم. گمان‌م پست‌ش نکرده‌ام چون  همه چیز بوی مرگ می‌داد.  چرا باید پست‌ش می‌کردم؟ واقعیت این است که من هر وقت این‌جا را باز می‌کنم حتمن کسی مرده.  گاهی یادداشت‌م را درفت می‌کنم  چون دوست ندارم فرخ‌لقای دایی‌جان ناپلئون باشم. ولی کدام وجد و شعف. کدام شوق؟ کدام اوج؟  کدام شور جمعی؟ کدام تجربه‌ی زیسته‌ی دل‌انگیز؟ کجاست؟ نشان‌م دهید می‌نویسم. حتی شادی‌هایمان گریه‌دار است و حتمن گوشه‌ی دل خون‌‌ست. هیچ چیزمان به آدمیزاد نرفته.  این زندگی جهان سومی که در آن هیچ چیز سرجایش نیست  روایت شعف‌انگیز  دندان‌گیری برای بازگو کردن ندارد. عوض‌ش در طی کردن  مراتب فقدان و ناامیدی سرهنگ تمامیم.

 این روزها دوباره خیلی به مرگ فکر می‌کنم.  هر چه‌قدر بیش‌تر فکر می‌کنم و  بیش‌تر  می‌بینم که   هیچ، هیچ، هیچ زندگی نکرده‌ام، عصبانیت حمیدرضا صدر فهمیدنی‌تر است از باقی روایت‌ها. 


*پ.ن: زنی که در توئیتر دنبال می‌کردم همان روزها از دست رفت، زیبا  مرد، پذیرا  و  آرام،  شاید چون تا آخرین قطره، زندگی کرده بود.  

 AnnA | 7:27 PM 








Monday, March 11, 2024

گلی ترقی فقط و فقط داستان کوتاه پدر را دوبار نوشته، در خاطرات پراکنده نوشته و منتشرش کرده ،  در دو دنیا وقت انتشار بازنویسی کرده. وسوسه‌ی زیاده گویی چیز غریبی‌ست، حتی گلی ترقی نتوانسته از آن صرف‌نظر کند. 
 پدر اما   اتفاق نادری در داستان کوتاه فارسی‌ست. جتی طرح جلد کتاب دودنیا تصویر گلی‌ست کنار پدر. آقای ترقی پدر بیژن و گلی هیج ربطی به بابای من ندارد. بابای من قلب تپنده‌ی هیچ قبیله‌ای نبود، هیچ‌وقت دلمان را قرص نکرد که از فولاد است و فولاد زنگ نمی‌زند. اما یک چیزی هست که نمی‌دانم چیست و قواعد این دنیای مفروض و  نامآنوس بدون هیچ تلاش مضاعفی توی کتم می‌رود.  شاید ماهیت بودن‌ش را نفهمم . اما  فقدانش را چرا! 
پدر بخشی از" خاطرات پراکنده‌"ی  گلی ترقی‌ست، و "خاطرات پراکنده" آن‌قدر اتفاق کم‌تکراری بود  بود که شاهرخ مسکوب در یادادشت‌هایش در مجوعه‌ی "روزها در راه"،  آن را ستوده و نوشته که ؛ گلی کاری کرده کارستان.  طوری که  من ستایش‌گر گلی ترقی بعد از هزار بار خواندن و خواندن‌ش سرم را بالا گرفتم، که مسکوب هم همین‌طور فکر می‌کرده.  
چند زمستان پیش سر کلاس بی‌ربط و مربوط گلی ترقی نشسته‌ام نگاه‌ش کرده‌ام و کیف کردم،  آن هم آن روزهای سخت، زندگی‌ام از دست رفته بود  اما چنگ زده‌ بودم به نشستن آن عصرها در "اتوبوس شمیران" برای رسیدن به  کلاس، رمان اتفاق منتشر شده بود کتاب را قبل از کلاس خریدم گذاشتم پیش رویش که امضا کن ( اتفاق و باقی کارهای اخیر را دوست نداشتم )  خندید،  گفت می‌بینی چه دوقلوهای  قشنگی‌اند؟ توی دل‌م گفتم تو قشنگی. کاش نارنج / بهاره اینجا بود  حتمن به‌تر از من برایت می‌گفت چه بی‌نظیری. شاید باور می‌کردی. آخر کلاس   برایمان  گفت  یادداشت‌های فیلم‌نامه‌ی بی‌تا را پیدا کرده‌ام، کسی می‌خواندشان؟ منتشر کند؟   گفتم/همه‌ی کلاس یک‌صدا گفتیم ؛ "  ما برای هر یادادشت قدمی که رد تو از آن گذشته باشد می‌میریم . بی‌تا که جای خود دارد زن عزیز " .
.

اگر این روزها به گلی ترقی دسترسی دارید برایش بگویید من آلوچه خانوم ، آناهیتا  تمام بی‌قراری‌هایم را در هر ساعت شبانه‌روز  گره زده‌ام به خاطرات پراکنده و دو دنیا   با خوانش بهناز بستان‌دوست. مثل نوزادی که دنبال پستان مادر می‌گردد، چشم بسته و امن،  تازه دارم می‌فهمم چرا مسکوب بعد از خاطرات پراکنده نوشته گلی کاری کرده کارستان . تصویر تو در مستند مانی حقیقی درباره مهرجویی، آن جمع موافق و خوش‌گذران که سر آن کلاس برایمان می‌گفتی از چیزهایی که جایی ثبت نشده، آن شیطنت‌ها، زندگی‌ها عشق‌ها، آن به رخ کشیدن بی‌پروا  که (شما فکر می‌کنید پیش‌روئید، ما کیف کردیم در مخیله‌تان نمی‌گنجد ما چه‌قدر کیف کردیم) آن اصالت ندادن به مشتاقی و مهجوری  که ما فکر می‌کردیم کاشف فروتن‌ش هستیم، آن استغنای مزخرف که برایت پشیزی نمی‌ارزید، و متاسفانه، هایلایت محقر بودن ما بود . آن صراحت در مواجهه‌ با رازهای درون ...  
این روزها بسیار به داریوش مهرجویی فکر می‌کنم  انگار چیزی به‌قلبم نیشتر می‌زند. که دایره کلمات‌م پیرامون رنجوری و فقدان جا باز کرده‌اند! غیابی که توضیح دادنی نیست، اما هست، متجاوز و آزارنده،  چه خوب بود که همسایه‌ات بود در آن آپارتمان محمودیه.  چه خوب که ما از  پس و پشت دریچه‌ها، آن شیطنت‌ها، زندگی‌ها را دیدیم. حتی اگر تاکید شده باشد هیچ‌کس در خانه‌ی شمیران به رفتن و مردن آدم‌ها فکر نمی‌کند، حتی اگر قرار باشد فولار زنگ نزند و .... بزند .  


پ.ن: این نوشته را هرچه بالا پائین می‌کنم بی‌سامان و گنگ است، نه زورم می‌رسد درست‌ش کنم نه دل‌م می‌خواهد حذف‌ش کنم. همین‌طور بی‌شکل می‌گذارم باشد. 

 AnnA | 12:52 AM 








Monday, March 04, 2024

شد سی سال، در حالی که ربطی به آن موجود سی‌سال پیش ندارم، در عمق جان‌م همانم. همان‌قدر مشنگ، همان‌قدر ساده، حتی بعد از حادثه‌ی برج و کبوتر. شکوفه‌های روی تن درختان درکه‌ نوروز آن‌ سال به چشم‌م، مثل آذین درخت کریسمس غریب و نامربوط‌اند حتی اگر درد  آن جوشش را در آوندهایم مثل  آن دختان به شکوفه نشسته یادم مانده‌باشد. 

 AnnA | 8:16 PM 








Wednesday, February 14, 2024

چند روز است می‌گویم یادم باشد گل بگیرم،  خانه را قدری فقط قدری سابیده‌ام  شیشه‌های ریز و درشت باریک و و بلند را برای گل بیرون گذاشتم. به روی خودم نمی‌آورم هر وقت هوا پس است دل‌م توی خانه گل می‌خواهد که مثلن روی اوضاع کنترل دارم. مثل آن سال که کسب و کار خانگی‌ام یک‌هو سفارش دهنده‌اش را بدون هیچ دلیل موجهی از دست داد و من مانده بودم و حوض‌م. هی گل می‌خریدم از سر بیچارگی. همه‌ی رنگ‌های موجود آنمان را گرفتم آن‌سال توی شیشه‌های باریک و بلند و کوتاه روی پیش‌خوان آشپزخانه، کنار تلوزیون ، میز تحریر بارید، همه جا گل می‌چیدم. سال بعدش منظم حقوق نمی‌گرفتم. بین ماندن و رفتن از این بیمارستان تازه تاسیس مردد بودم، هفت‌سین‌م مثل سنگ‌ قبر یک تازه درگذشته پر از گل بود.  
این بار از روزی که روی همه‌‌ی قشنگی‌های زندگی پیش رو گردن‌م هم  اعلام استقلال کرده، می‌خواهم گل بخرم. ظاهرن  عوارض شناسنامه غیر قابل انکار است. باربد اما معتقد است من دارم تخت گاز خودم را برای کار به مصرف می‌رسانم. بخش تلاش معاش کار را حاشیه فرض کرده برایش از این‌که این تعاملات انسانی را دوست دارم، مزخرف بافتم. فقط این قسمت‌ش راست بود که بزرگترین ظلمی که در حق خودم کرده‌ام آن خانه‌داری داوطلبانه بود. 
داشتم می‌گفتم؛   امروز  آن‌قدر این جان فرسوده بد قلقی کرد که  وقت رفتن یادم ماند گل بگیرم. از گل‌فروش کنار خیابان نرگس گرفتم با کوکب سفید. یادم آمد به خودم قول داده بودم تعطیلات سفر بروم. گویا نمی‌شود. یادداشت کردم یادم بماند قبل از شروع  تعطیلات امسال خانه را پر از گل کنم. 

 AnnA | 4:44 PM 








Friday, February 02, 2024

پای این عکس نوشته‌اند؛  تصویری از افتتاحیه‌ی جشنواره فیلم فجر امسال. 
بیست و دوی بهمن هزار و سی‌صد و هفتاد ما از شش صبح  جلوی سینما آزادی صف کشیدیم برای بانوی داریوش مهرجوئی. فیلمی که می‌دانستیم توقیف شده. اختتامیه هم شب قبل انجام شده بود، بانو جایی در نامزدها و برنده‌ها نداشت، مسجل بود کنار گذاشته شده. اما ما صف بسته بودیم. عصر بعد از بیش‌تر از ده ساعت ایستادن در سرمای بهمن ماه آن سال‌ها نرگس بنی‌اعتماد را نشان‌مان دادند. فیلم درخشان  برنده‌ی سیمرغ به‌ترین فیلم‌نامه‌ی آن‌سال. 
ما چرا برای فیلم توقیف شده صف بسته بودیم؟  ما چرا همیشه منتظر تکه استخوانی که سمت‌مان پرت کردید با متنانت، صبوری کردیم؟ چه مرگ‌مان بود؟ چرانمی‌فهمیدیم هر کاری می‌خواهید با ما می‌کنید و ما  صف بسته‌ایم و داریم به جشن پیروزی انقلاب‌تان اعتبار می‌دهیم. مثل هزار و یک صفی که بعدتر پای صندوق‌های رای‌تان بستیم به خیال‌ خودمان جایی جمع شده‌ایم تا فاصله‌ی خودمان را از خواست و انتخاب و منویات شما، به رخ بکشیم. هاه! ما معصوم‌های ساده و طفلکی نمی‌دانستیم داریم برابتان اعتبار می‌خریم. می‌گفتند و نمی‌فهمیدیم، فکر می‌کردیم شما را به عنوان واقعیت موجود پذیرفته‌ایم و در تلاشیم به زبان آدمیزاد با شما گفتگو کنیم ، به نتیجه‌ای به نفع دو طرف برسیم. گفتگو با شما!!!! دیر فهمیدیم، اما بالاخره فهمیدیم  بدون ما هیچی نیستید، مثل این عکس. بی‌قاعده. دور از مناسبات و قواعد رویدادها‌ی این‌چنینی. صندلی پرکن. حتی بلد نیستید تن سیاهی‌لشکرهایتان رخت غلط‌انداز کنید. 
  

من یکی خودم را بابت هیچ‌کدام از آن صف‌ها‌یی که معتبر کردم، نمی‌بخشم. 



 AnnA | 1:20 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?