Monday, April 02, 2012

...

سه کله سیر را گذاشتم توی طبقه‌ی پیازها ,  سمنو رو گذاشتم خیس بخورد بلکه وربیاید بشود ظرفش را شست , سبزه‌ها را رفیق میزبان سیزده‌بدرمان گفته می‌سپرد به آب روان . سرکه را خالی کردم توی سینک , سیب‌ها را که می‌گذاشتم قاطی میوه‌های یخچال فکر کردم راستی چرا سیب سبز نگرفته بودم برای هفت سین ؟ بعد یادم آمد این حوالی فقط سیب قرمز آورده‌بودند.  گشته بودم,  نبود . نصف ظرف سماق را دیشب پاشیده بودم روی کباب تابه‌ای . تخم‌مرغ‌هایی که همراه باربدک تند تند با پاستل روغنی  خط خطی کرده بودیم روی کانتر آشپزخانه مانده بود معطل . هنوز گلدان سر سفره بود . همین‌طور آینه و شمع‌ها  و ظرف سنجد . فکر کردم هنوز خواهرم دانه دانه سنجدها را می‌خورد تا سیزده‌به‌در  یا نه ؟ باربد مدرسه بود , فرجام کارخانه . ایستادم رو به پنجره, نگاه کردم . هوا شفاف نبود مثل روزهای قبل .   یک چیزی از یک جایی توی دلم هول می‌انداخت ... شاید یک جور خیال , روزهای عید لیوان پشت لیوان مهارش کردم انگاری . حالا راه می‌رفت توی جانم . توی خانه‌ی خالی از مردانم . دلم خواست مچاله شوم  زیر پتو , بعد دلم خواست که دلم نخواهد بخزم زیر پتو . می‌دانستم خیال, گوشه‌ی پتو را کنار می‌زند محکم بغلم می‌کند از پا می‌اندازدم . توی خانه راه می‌رفتم , چشمم به خودم توی آینه افتاد , یاد شب قبل افتادم که چقدر از خودم بدم آمده بود توی آینه . بعد فکر کردم تخم مرغ‌ها را چه کنم خب ! نگه داشتنی که نیستند , توی سطل که انداختم‌شان دیدم نه به دیروزشان , نه به سیزده روز گذشته‌شان نه به امروز , چه تاریخ مصرف کوتاهی ! فکر می‌کردم چیزهایی که سر هفت سین می‌گذاری چه سرنوشت دلخراشی دارند . آن همه ارج و قرب و سلام و صلوات یک‌هو به روز سیزدهم که می‌رسد خاک برسر می‌شوند ... بعد فکر کردم مثل حال آدمیزاد است شاید . نه به شر و شور دیروز ! چه مرگت شده آنا ؟ نگذار یک مرگی‌ات بشود , از خانه زدم بیرون , خیال ماند توی خانه . وقتی برمی‌گشتم از یک مسیر کج و کوله از وسط پارک یک‌هو دیدم پایم را گذاشته‌ام وسط "فراموشم نکن‌‌"های ریز آبی . همان‌جا گرفتم نشستم , صبح که باربد را می‌رساندم به ماشین مادرِ دوستش تمام محوطه‌ی مجتمع قبلی را جوریدم . غنچه‌های ریزش لای سبزه‌ها بود اما خودش نه , دیروز جایی که برای در کردن سیزده رفته بودم پی‌شان گشتم, نبودند . اصلن هنوز سرما به بهار اجازه‌ نداده بود جولان بدهد خودش را پهن کند ,  حالا یک‌هو ! بی‌هوا ... نازشان کردم , دست کشیدم به چهار پر خوشگل‌ و آبی بی‌نظیرشان , یک دل سیر تماشایشان کردم, یک نفس راحت کشیدم . برگشتم خانه, خیال بود , اما یک گوشه سرش به کار خودش بود .

No comments:

Post a Comment