آلوچه خانوم

 






Wednesday, December 29, 2004

نمی دونم شما هم اين تصاويری رو که توريست ها از امواج وحشتناک ناشی از زلزله گرفتند ديدين يانه ؟ 10-12 ساله بودم که کتاب موج بزرگ پرل باک رو خوندم . باورم نمی شد همچين چيزی واقعا اتفاق بيفته . خيلی وحشتناکه . اخبار رو که دنبال می کنی دنيال پر از حادثه های عجيب و غريب و ترسناکه به طوری که آدم يه وقتهايی به شدت احساس بی پناهی می کنه ! بی پناهی در برابرهمه چی و حالا بی پناهی در برابر طبيعت . وقتهايی مثل اين روزها وقتی باربد از کوچکترين صدايی يا هر چيزی که نگرانش کنه دنبالم می گرده و به زانوهام آويزون می شه ... وقتی توی بغلم آروم می گيره از خودم بدم می ياد که من ترسوی ريقو با اين همه احساس بی پناهی ! چطور روم حساب می کنه و تا کی می تونم آغوش امن اون باشم ؟! امیدوارم روزی که دستم رو شد به اندازه کافی موجود قوی و محکمی شده باشه.

 AnnA | 3:21 PM 








Thursday, December 23, 2004

...

***

. پی نوشت : از اونجايی که تمپلیتم بهم ريخته بود . این پست آخر فقط برای تست پابلیش شده بود . که یادم رفت پاکش کنم . اما اصلا نفهمیدم کی برام پینگ کرد . خدا به سر شاهده راست می گم . به هر حال اگه باعث نگرانی شد عذر می خوام . عکس کنار صفحه باربد رو عوض کردم . خیلی به نظرم عکس خوبی نیست . سرفرصت عوضش می کنم .

دوباره پی نوشت : راستی به وبلاگ رژيم گروهی سر زدين ؟ وبلاگ جالبی به نظر می رسه . از اونجایی که اینجانب هم شديدا در حال و هوای رژيم به سر می برم در آن وبلاگ فخيمه خواهم نوشت . البته اگه این قندی قندی اجازه بده .

 AnnA | 5:15 PM 








Monday, December 20, 2004

هر وقت که می خوام حتما بيام و يه چيز به درد بخور بنويسم , اينجا اين ريختی خاک می گيره . نمی دونم چرا اينطوريه ... هر وقت که می خوای از روزمرگی فرار کنی انگار بيشتر يقه ات رو می گيره . البته اصلا معنی اين ها اين نمی شه که من روبه راه نيستم . حال و روزم بدک نيست ... فقط نوشتنم نمي ياد. يعنی اينکه من اين ريختی نوشتنم می ياد که بايد حتما بشينم پای کامپيوتر و صفحه word pad رو به عنوان چرک نويس جلوی روم باز کنم و يه فونت درشت انتخاب کنم به پشتی صندلی ام تکيه بدم اگه بشه يه ليوان نوشيدنی گرم گنده هم کنار دستم باشه , که ديگه خيلی عالی می شه ... يه جورايی هم مثل توصيه اول قصه های ر-اعتمادی برای اينکه در حال و حوای داستان قرار بگيرم چند دقيقه ای هم وبگردی کنم و به وبلاگها سرک بکشم ...می دونم خيلی هاتون همين کارو می کنيد ولی با وجود يک عدد قندی قندی بالای يک سال که بيدار هم باشه همچين چيزی از محالاته . تقريبا می شه گفت کامپيوتر ما تمام ساعتهايی که ايشون بيدارند خاموشه. يعنی اگه روشن باشه حتمايه بلايی سرش می ياد, اين که چيزی نيست وسائل خونه مون يکی يکی از دم دست جمع شدند و به بلندی ها انتقال پيدا کردند . و تازگی ها داريم وسائلمون رو يکی يکی رو به ديوار برمی گردونيم ... فکرشو بکنيد کتابخونه رو به ديوار! ... باربد به طرز وحشتناکی شيطون شده . البته بسيار هم آبرو داری می کنه و جلوی بقيه چنان رفتار جنتلمنانه ای از خودش بروز می ده که مگه کسی باور می کنه می تونه طور ديگه هم رفتار کنه ...
فکر نکنيد دارم غر می زنم ها ! هدف اينجانب فقط و فقط اطلاع رسانی می باشد. نامبرده کماکان دلبر می باشد. فکر می کنم اين جمله های آخرم تکراريه و قبلا هم نوشتمش . من اين جمله سمفونی مردگان عباس معروفی رو خيلی دوست داشتم که می گفت چيزهای قشنگ تکرار نمی شن ... کجای داستان بود ؟ .... آهان راوی قصه در اون بخش يعنی سورمه تعريف می کرد که آيدين با مداد کنته خال بالای لب سورمه رو طرف ديگه صورتش نقاشی کرد و , وقتی دوباره بهش نگاه کرد اين جمله رو گفت . شما اين قصه رو خوندين ... من هنوز هم که هنوز از خوندن يه جاهايی اش سير نمی شم ... فکر می کنم دارم موفق می شم امشب يه پست جديد روی اين صفحه آپ ديت کنم ... نمی دونم هر وقت که اينطوری ميشه و اين صفحه به به روز شدن احتياج داره من از چيزهايی می نويسم که مال خيلی وقت پيش هست , يا بخش مهمی از خيلی وقت پيش من بودند ... احمقانه است که آدم با خيلی وقت پيش ها به روز بشه ... نه ؟ من حالم خوبه ... در اين لحظات ديوانه مليحی می باشم ! شايد مال اين باشه که آخرين روز پائيزه ... آخرين روز آذرماه ... يک سوم پايانی آذر ماه هميشه احساسات ضد و نقيضی دارم ... يه وقتی بدون اينکه يادم بياد چرا يوهو غمگين می شدم . بعد يادم می اومد چرا ؟ بعدترها خاطره انگيزترين روزهای زندگی ام توی همين روزها شکل گرفت ... بذارين بگم البته اينو قبلا هم گفتم ... من يه عمويی داشتم که عموی راست راستی ام نبود ولی اونو از هر عمويی توی دنيا بيشتر دوست داشتم خيلی کوچولو بودم که مرد . شايد اين اولين مرگی بود که توی زندگی ام ديدم ... شنيده بودم آدمها می ميرن اما اولين بار بود که کسی ام می مرد و من مفهوم مرگ رو با شايد عزيزترين آدم زندگی ام فهميدم 6 سالم تازه تموم شده بود ... يه روزی توی روزهای يک سوم پايانی آذرماه سال 58 خبر رسيد , طول کشيد تا خبر برسه چون توی اين مملکت اتفاق نيفتاده بود . چندم آذر رو درست يادم نمی ياد يعنی اصلا اون موقع حساب روزهای ماه رو نداشتم ولی می فهميدم چند شنبه است اون روز جمعه خيلی بدی بود ... بعدترها من يه روزی دنبال يکی از دوستام می گشتم چند ماهی بود ازش خبر نداشتم شايد از اواخر تابستون ... بهش تلفن زدم اين اولين بار بود که به خونه شون زنگ می زدم ... شايد همون موقع هم دلم خيلی برای همين عمويی که گفتم تنگ شده بود که اين ريختی دنبال اين غريب آشنا می گشتم ... يه روزی بود توی آذرماه سال 72 ... بازم بعدترها يه روزی که اينو دقيقا يادم می ياد کدوم روز از آذر 76 بود اون غريب آشنا همخونه ام شد ... باربد هم 24 سال بعد دقيقا توی همون روز از آذرماه به دنيا اومد که با خودکار قرمز نيمه پايينی صفحه آخر اون شناسنامه باطل شد ... تقارن های عجيبی هستند مگه نه ؟ يه وقتهايی فکر می کنم شايد خدا خواسته اين ريختی بدهکاری هاشو بده و باهام تصفيه حساب کنه ... می بخشمش !

 AnnA | 4:19 AM 








Wednesday, December 15, 2004

دوستی که گفته بودم ازش بی خبرم , يادتونه ؟ بالاخره خودش از توی اورکوت پيدام کرد . البته گويا با کمک کتبالو وای نمی دونين چه حس عجيب و غريبی بود. نمی تونم بگم چقدر ذوق زده شدم . نمی دونم وقتی که پيغامش رو ديدم چه مدل صدايی از خودم در آوردم که آقای همخونه ترسيد و با نگرانی پرسيد چی شده ؟ ... امروز ای ميل های نسبتا" طولانی ای با هم رد و بدل کرديم . وقتی بيشتر کيف کردم که ديدم آدمی به اون سادگی و با اون صميميت بعد از اين همه سال مهاجرت و دوری و تغيير شرايط زندگی همونقدر ساده و دوست داشتنی باقی مونده . خلاصه که خيلی جالب بود ...

 AnnA | 2:54 AM 








Saturday, December 11, 2004

مامان يه پسر يه ساله بودن هم عالمی داره ها ! نگاهش کنيد ...


بزرگ شده, نه ؟ يه جورايی خيلی زود گذشته , يه جورايی هم اينقدر اين پسرک حضور پررنگی در اين همخانگی داشته که اين يک سال کش می ياد و سر و تهش گم می شه . شايد بخاطر اينه که سال پرتحولی بوده . موجودی در کنار ما مرتب در حال تغيير و تحول بود . رشد خيلی پديده جالبيه باور کنيد . وقتی لباس های سايز يک رو نگاه می کنی و يادت می ياد که چه طوری به تنش زار می زد و بعد به قد و قواره الآنش نگاه می کنی , يه جوری می شی . خاطره دوران بارداری , تولد و اومدن باربد به اين خونه حس و حال مخصوص به خودش رو داره . چه طوری بگم ؟!... اين روزها که به فيلم های اين يه سال گذشته نگاه میکرديم, ديديدم دلمون می خواد يه شب رو دوباره سه تايی بريم توی اون اتاق ته راهرو بيمارستان پاسارگاد به صبح برسونيم!... مثل تکرارخاطره يه ماه عسل ...يه ماه عسل سه نفره ... و امروز همخانگی سه نفره ما يک ساله شده ... مبارک باشه !

 AnnA | 3:20 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?