|
Monday, February 27, 2012
ما اسکار داریم ... سینمای ایران اولین اسکارش را دشت کرد . مبارک است , اهالی محترم خانهی سینما , گوارایِ وجودتان . حلالِ جانتان . آقای فرهادی متشکریم ! مبارکتان ... مبارکمان
Friday, February 24, 2012
بچهها بزرگ شدهاند , هر کدامشان چندتایی دندان شیری را با دندانهای سفت و محکم و ریشهدار عوض کردهاند , با سوادند , میشود دیگر بهشان کتاب هدیه داد , با خواننده همخوانی میکنند میرقصند, کسی با بشقاب غذا دنبالشان نمیدود , نشستهاند با هم گپ میزنند شام میخورند , گاهی خالی میبندند شاید از اتفاقات مدرسهشان , تعریف میکنند از دیدهها و شنیدهها علاقمندیها ... بچهها بزرگ شدهاند ما میرقصیم , آخرین قیمتها را با هم چک میکنیم , خبر آخرین بارداریها را رد و بدل میکنیم ... چندتایی دومی را حاملهاند , ساعتهای بیولوژیک بوق بوق میکند انگاری, نکند دیر شود , نکند از نیاوردن همخون برایشان پشیمان شویم , لیوانهای کاغذی یکبار مصرف را به هم میزنیم بی خیال دنیا . آن وسط روی پارکتها بپر بپر میکنیم ... گیرم سنگینتر از قبل ! آن آدمهای لقلقوی باریک , صورتهای لاغر که یک وقتی انگاری سیبیلها را بهشان چسبانده بودی, جایشان را دادهاند به آدمهای دور و بر چهل سالگی , جاافتاده که بیشتر از هرچیزی شبیه پدر و مادرهای بچههای دبستانی هستند با یک خروار فیلمِ روز ندیده ...
Saturday, February 11, 2012
*جهت ثبت در تاریخ
من یک علی دارم . بالاخره زنده ماندم , دیدم علی تولدش را در خانهاش جشن گرفت . شمع روی کیکی را فوت کرد که سلمازش روشن کرده بود ... یک وقتهایی دلِ آدمیزاد برای جا دادن حجم خوشی کوچک است . مثل دلِ من , دیشب
.پ . ن : مردمانِ سرزمین پارس هر وقت دلشان بخواهد میلاگند*
Monday, February 06, 2012
Sunday, February 05, 2012
نور میزند تو , از پنجرهای رو به جنوب ! پایِ سینک که میایستم آفتاب پشت گردنم را میسوزاند گاهی ! نور انگاری افتاده روی سایههای دست نیافتنی آن تهِ جانم ! ترسناک نیستند دیگر . آفتاب یک طور خوبی گرمم کرده بعد از انجمادی طولانی . اینقدر که شش ماه است اینجاییم و فکری به حال پرده نکردهام ... به چشم من دید ندارد اصلن . فوقش داشته باشد . نور دارد و آفتاب وقتی آدم پاییزیِ سازگار با ابر و باران اینطور آویزان آفتاب میشود تا تهاش را میتوانی بخوانی .
همه چیز همان اول سر جای خودش قرار گرفت . بدون اینکه امتحان کنیم حتی تلوزیون این ور باشد یا آن ور ؟ همان اول ایستادم وسط خانه کارگرها که بار را میآوردند بالا, گفتم این را اینجا بگذارید , را آن جا . و تمام! کاکتوسهای کوچک را گذاشتم پای پنجره . یک گلدان پونه هم بود که خشکید , فرجام میگفت هر کاری کنی روی کابینتِ آشپزخانه , باغچه نمیشود , آفتاب از پشت شیشه پونه را میخشکاند . فرجام خاک را بلد است . من اما لج کردم , گفتم میشود . بیل زدیم به باغچهی خانهی خالهاش یک کُپه پونه را با خاکِ پایش کردیم توی گلدان - انگاری خالهاش یک روزی یک کیه از خاک باغچهی باغ کرج را کرده بود توی گلدان آورده بود تهران چپانده بود توی حفرهای از باعچهاش - عطرش سرت را برمیداشت . من یکی را پرت میکرد به آن بهار که پنجشنبههایش شانه به شانه ی پسرکی آبی پوش سربالایی درکه را بالا میکشیدم و یک عالمه چیز دیگر ... فرجام راست میگفت ! ساقههای پونهی در هم پیچیده جلوی چشمم خشک شد و کاری از دستم برنیامد . لاشهی گلدان را بردم گذاشتم توی انباری , جلوی چشمم نباشد . به جایش جای دوتا گلدان دیگر را بزرگتر کردم بتوانند ریشههایشان را وک و ولو کنند . نقشه کشیدم این بهار ریحان بکارم , هم سبز هم بنفش! فکر کردم اصلن پونه خودرو و وحشیست نمیشود بندش کرد توی گلدان . بیعار است, راهش را میگیرد یک راسته را سبز میکند , اما آن قدر بیرگ نیست که گلدان را تاب بیاورد.
گاهی یادم میرود اینجا خانهی من است . همینجا را که دوستش دارم , دنج است حتی بدون پرده , به آسمان نزدیکتر است. دور نمای پنجرهی رو به جنوبش را دوست دارم . اما گاهی پاهایم بیاختیار راه خانه را پی نمیکند . هنوز آن را از بر نشده. گاهی سرگردانم وسط خیابان . یکبار رانندهی تاکسی تلفنی را سمت خانهی قبلی راهنمایی کردم . هنوز هم گاهی آخر شب که از جایی برمیگردیم تعجب میکنم پس چرا فرجام سمت خانه نمیراند . انگاری آنجا یک چیزی جا گذاشتهام مثل یک جور جان پیچ* , یا من آن جا جانپیچِ چیز دیگری شدهام , نمیدانم ! ... حتی میتوانم با اطمینان بگویم دلم برای آن جا تنگ نمیشود, چون بیشتر از هر چیز خودم را آنجا یادم میآید , خودِ آنجایم دلخراش است , رقت انگیز است , اصلن دلتنگ شدن ندارد . اما یک بخشی از من انگاری توی آن حیاط کوچک پرسه میزند , روی پله مینشیند و به آسمان نگاه میکند . به سکو تکیه میدهد برگهای خشک را میزند کنار پامچالها را چک میکند آن زیر حالشان خوب است یا نه ... چشم میگرداند دنبال گلهای ریز چندپرِ دلبر . آن فراموشم نکنهای آبیِ ریز .
*جان پیچ یا جاودانه ساز : باید هری پاتر خوانده باشید توضیح دادن ندارد.
Wednesday, February 01, 2012
خواهر کوچک بیست و چهار ساله شد . به مامان گفتم یادت میآید شمع بیست و چهار سالگی را توی خانهتان فوت کردم و دو ماه بعدش از پیشتان رفتم ؟ پیشتر , دو سال و نه ماه قبلش توی آن محضر زیر پل گیشا پای یک چیزهایی را امضا کرده بودم . چه قدر کوچک بودم پس ! چهقدر کوچک بودیم ! چرا هیچوقت حس نکردهام این را . مامان با یک لحنی که تویش یک جور تحسین دارد و ربطی هم به رفتن و ماندن در آن خانه ندارد, میگوید تو یک طور دیگر بودی! تو از همان اولش بچه نبودی . بعد من ماندم توی این جملهی آخر ! این یک طور دیگر که مامان میگوید را میدانم یعنی چه, اما منظورِ من چیز دیگری بود فرصت نبود برای مامان توضیحش بدهم . اینکه هیچوقت بچه نبودن خیلی اتفاق غمگینیست , چون همان وقت آقای نانوا نان بربری داغ از تنور در آورد داد دستمان . مامان کیسه نایلون را باز کرد . نانها را گرفتم توی بغلم گفتم عرق میکند بیات میشود یک هو .
خواهر وسطی موهایم را براشینگ میکند . کوتاه است برای این کارها . فِر است برای اینکه همینطوری رهایش کنی ( که همیشه میکنم ) حالا یک طور خنده داری پُف کرده . خواهر کوچک کلاه بافتنی میگذارد سرم تا پفش بخوابد , به نظرم به لباسم میآید همینطوری با کلاه بنشینم یک جور احمقانهی خوبی کول است . مامان میگوید برداریها . سربه سرشان میگذارم لحن جدی به خودم میگیرم که چرا ؟ به این خوبی ؟ خواهر کوچک تایید آمیز میگوید خوب است , خواهروسطی میگوید خوب است ولی نه برای نشستن توی خانه . اینجا که کافه نیست . کلاه را از سرم بر میدارد موهایم بر اثر الکتریستهی ایجاد شده سیخ سیخ شده . همه میخندیم باز کلاه را میکشم سرم . خواهر کوچک رژ قرمز میمالد. همینطور که نگاهش میکنیم کلاه را با احتیاط برمیدارم . پف موهایم بهتر شده به خواهر وسطی میگویم خودمان را که توی آینه نگاه میکنم شبیه خواهرهای بزرگتر متاهل هستیم امشب , خودمان منظور خودمان را میفهمیم , انگار که از دست انداختن خودمان خوشمان آمده باشد , شریرانه میخندیم .
آخر شب است , مهمانیای که طرح اولیه و اجرای نهاییاش هیچ ربطی به هم نداشتند یک طور خیلی خوبی به یاد ماندنی شده و خوش گذشته . مخصوصن وقتی صدای رَسای آن پسرکِ محجوب, خانه را پر میکند که میخواند :
اما من , دل برنداشتم
غیرِ تو , دلبر نداشتم
...
|
|