آلوچه خانوم

 






Monday, February 27, 2012

ما اسکار داریم ... سینمای ایران اولین اسکارش را  دشت کرد . مبارک است ,  اهالی محترم خانه‌ی سینما , گوارایِ وجودتان . حلالِ جان‌تان .
 آقای فرهادی متشکریم !  مبارک‌تان ... مبارک‌مان  

 AnnA | 5:55 AM 








Friday, February 24, 2012

بچه‌ها بزرگ شده‌اند , هر کدام‌شان چندتایی دندان شیری را با دندان‌های سفت و محکم و ریشه‌دار عوض کرده‌اند , با سوادند , می‌شود دیگر به‌شان کتاب هدیه داد , با خواننده هم‌خوانی می‌کنند می‌رقصند,  کسی با بشقاب غذا دنبال‌شان نمی‌دود , نشسته‌اند با هم گپ می‌زنند شام می‌خورند , گاهی خالی می‌بندند شاید از اتفاقات مدرسه‌شان , تعریف می‌کنند از دیده‌ها و شنیده‌ها علاقمندی‌ها ... بچه‌ها بزرگ شده‌اند

ما می‌رقصیم , آخرین قیمت‌ها را با هم چک می‌کنیم , خبر آخرین بارداری‌ها را رد و بدل می‌کنیم ... چندتایی دومی را حامله‌اند , ساعت‌های بیولوژیک بوق بوق می‌کند انگاری, نکند دیر شود , نکند از نیاوردن هم‌خون برای‌شان پشیمان شویم , لیوان‌های کاغذی یک‌بار مصرف را به هم می‌زنیم بی خیال دنیا .  آن وسط روی پارکت‌ها بپر بپر می‌کنیم ... گیرم سنگین‌تر از قبل ! آن آدم‌های لق‌لقوی باریک , صورت‌های لاغر که یک وقتی انگاری سیبیل‌ها را به‌شان چسبانده‌ بودی,  جایشان را داده‌اند به آدم‌های دور و بر چهل سالگی , جاافتاده که بیشتر از هرچیزی شبیه پدر و مادرهای بچه‌های دبستانی هستند با یک خروار فیلمِ روز ندیده ...

 AnnA | 12:15 PM 








Saturday, February 11, 2012


*جهت ثبت  در تاریخ 


من یک علی دارم .  بالاخره زنده ماندم , دیدم علی تولدش را در خانه‌اش جشن گرفت . شمع روی کیکی را فوت کرد که سلمازش روشن کرده بود ... یک وقت‌هایی دلِ آدمیزاد برای جا دادن حجم خوشی کوچک است . مثل دلِ من , دیشب 



 .پ . ن : مردمانِ سرزمین  پارس هر وقت دل‌شان بخواهد می‌لاگند*

 AnnA | 11:35 AM 








Monday, February 06, 2012

عکس بازی 




 






 AnnA | 8:42 PM 








Sunday, February 05, 2012

نور می‌زند تو , از پنجره‌ای رو به جنوب ! پایِ سینک که می‌ایستم آفتاب پشت گردنم را  می‌سوزاند گاهی ! نور انگاری افتاده روی  سایه‌های دست نیافتنی‌ آن تهِ جان‌م ! ترسناک نیستند دیگر . آفتاب یک طور خوبی گرمم کرده  بعد از انجمادی طولانی . این‌قدر که شش ماه است اینجاییم و فکری به حال پرده نکرده‌ام ... به چشم من دید ندارد اصلن . فوقش داشته باشد . نور دارد و آفتاب  وقتی آدم پاییزیِ سازگار با ابر و باران این‌طور آویزان آفتاب می‌شود  تا ته‌اش را می‌توانی بخوانی .
همه چیز همان اول سر جای خودش قرار گرفت . بدون اینکه امتحان کنیم حتی تلوزیون این ور باشد یا آن ور ؟ همان اول ایستادم وسط خانه کارگرها که بار را می‌آوردند بالا, گفتم این را اینجا بگذارید ,  را آن جا . و تمام!  کاکتوس‌های کوچک را گذاشتم پای پنجره . یک گلدان پونه هم بود که خشکید , فرجام می‌گفت هر کاری کنی روی کابینتِ آشپزخانه , باغچه نمی‌شود ,  آفتاب از پشت شیشه پونه را می‌خشکاند . فرجام خاک را بلد است . من اما  لج کردم , گفتم می‌شود . بیل زدیم به باغچه‌ی خانه‌ی خاله‌اش یک کُپه پونه را با خاکِ پایش کردیم توی گلدان - انگاری خاله‌اش یک روزی  یک کیه از خاک باغچه‌ی باغ کرج را کرده بود توی گلدان آورده بود تهران چپانده بود توی حفره‌ای از باعچه‌اش -  عطرش سرت را بر‌می‌داشت . من یکی را پرت می‌کرد به‌ آن بهار که پنجشنبه‌هایش شانه به شانه ‌ی  پسرکی  آبی پوش سربالایی درکه را بالا  می‌کشیدم و یک عالمه چیز دیگر  ...  فرجام راست می‌گفت ! ساقه‌های پونه‌ی در هم پیچیده  جلوی چشمم خشک شد  و کاری از دستم برنیامد .  لاشه‌ی گلدان را بردم گذاشتم توی انباری‌ , جلوی چشمم نباشد . به جایش جای دوتا گلدان دیگر را بزرگتر کردم بتوانند ریشه‌هایشان را وک و ولو کنند . نقشه کشیدم این بهار ریحان بکارم , هم سبز هم بنفش! فکر کردم اصلن پونه خودرو  و وحشی‌ست نمی‌شود بندش کرد توی گلدان . بی‌عار است, راهش را می‌گیرد یک راسته را سبز می‌کند , اما آن قدر بی‌رگ  نیست که گلدان را تاب بیاورد.
گاهی یادم می‌رود این‌جا خانه‌ی من است .  همین‌جا را که دوستش دارم , دنج است حتی بدون پرده , به آسمان نزدیک‌تر است. دور نمای پنجره‌ی رو به جنوبش را دوست دارم . اما  گاهی پاهایم بی‌اختیار راه خانه  را پی نمی‌کند . هنوز آن را از بر نشده.  گاهی سرگردانم وسط خیابان . یک‌بار راننده‌ی ‌تاکسی تلفنی را  سمت خانه‌ی قبلی راهنمایی کردم . هنوز هم گاهی آخر شب که از جایی برمی‌گردیم تعجب می‌کنم پس چرا فرجام سمت خانه نمی‌راند . انگاری آنجا یک چیزی جا گذاشته‌ام  مثل یک جور جان پیچ* , یا من آن جا جان‌پیچِ چیز دیگری شده‌ام , نمی‌دانم  ! ...   حتی می‌توانم با اطمینان بگویم دل‌م برای آن جا تنگ نمی‌شود, چون بیشتر از هر چیز خودم را آن‌جا یادم می‌آید , خودِ آن‌جایم دلخراش است , رقت انگیز است , اصلن دل‌تنگ شدن ندارد .  اما یک بخشی از من انگاری توی آن حیاط کوچک پرسه می‌زند , روی پله می‌نشیند  و به آسمان نگاه می‌کند . به سکو تکیه می‌دهد برگ‌های خشک را می‌زند کنار پامچال‌ها را چک می‌کند آن زیر حال‌شان خوب است یا نه ... چشم می‌گرداند دنبال گل‌های ریز چند‌پرِ دلبر . آن فراموش‌م نکن‌های آبی‌ِ ریز . 




*جان پیچ  یا جاودانه ساز : باید هری پاتر خوانده باشید توضیح دادن ندارد.  

 AnnA | 11:52 AM 








Wednesday, February 01, 2012

خواهر کوچک بیست و چهار ساله شد  . به مامان گفتم یادت می‌آید شمع بیست و چهار سالگی را توی خانه‌تان فوت کردم و دو ماه بعدش از پیش‌تان رفتم ؟ پیش‌تر , دو سال و نه ماه قبلش توی آن محضر زیر پل گیشا پای یک چیزهایی را امضا کرده بودم . چه‌ قدر کوچک بودم پس ! چه‌قدر کوچک بودیم ! چرا هیچ‌وقت حس نکرده‌ام این را . مامان با یک لحنی که تویش یک جور تحسین دارد و ربطی هم  به رفتن  و ماندن در آن خانه ندارد, می‌گوید تو یک طور دیگر بودی!  تو از همان اول‌ش بچه نبودی .  بعد من ماندم توی این جمله‌ی آخر ! این یک طور دیگر که مامان می‌گوید را می‌دانم یعنی چه,  اما منظورِ من چیز دیگری بود فرصت نبود برای مامان توضیحش بدهم . این‌که هیچ‌وقت بچه نبودن خیلی اتفاق غمگینی‌ست , چون همان وقت  آقای نانوا نان بربری داغ از تنور در آورد داد دست‌مان . مامان کیسه نایلون را باز کرد . نان‌ها را گرفتم توی بغل‌م گفتم عرق می‌کند بیات می‌شود یک ‌هو .

خواهر وسطی موهایم را براشینگ می‌کند . کوتاه است برای این کارها . فِر است برای اینکه همینطوری رهایش کنی ( که همیشه می‌کنم ) حالا یک طور خنده داری پُف کرده . خواهر کوچک کلاه بافتنی می‌گذارد سرم تا پف‌ش بخوابد , به نظرم به لباسم می‌آید همین‌طوری با کلاه بنشینم یک جور احمقانه‌ی خوبی کول است . مامان می‌گوید برداری‌ها . سربه سرشان می‌گذارم لحن جدی به خودم می‌گیرم که چرا ؟ به این خوبی ؟ خواهر کوچک تایید آمیز می‌گوید خوب است , خواهروسطی  می‌گوید خوب است ولی نه برای نشستن توی خانه . اینجا که کافه نیست .  کلاه را از سرم بر می‌دارد موهایم بر اثر الکتریسته‌ی ایجاد شده سیخ سیخ شده . همه می‌خندیم باز کلاه را می‌کشم سرم . خواهر کوچک رژ قرمز می‌مالد.  همینطور که نگاهش می‌کنیم کلاه را با احتیاط برمی‌دارم . پف موهایم بهتر شده به خواهر وسطی می‌گویم خودمان را که توی آینه نگاه می‌کنم شبیه خواهرهای بزرگتر متاهل هستیم امشب , خودمان منظور خودمان را می‌فهمیم , انگار که از دست انداختن خودمان خوش‌مان آمده باشد ,  شریرانه می‌خندیم .

آخر شب است , مهمانی‌ای  که  طرح اولیه و اجرای نهایی‌اش هیچ ربطی به هم نداشتند  یک طور خیلی خوبی  به یاد ماندنی شده و  خوش گذشته .   مخصوصن وقتی  صدای  رَسای آن پسرکِ محجوب,  خانه را پر می‌کند  که می‌خواند : 
اما من , دل برنداشتم 
غیرِ تو , دلبر نداشتم  
 ...


 AnnA | 11:20 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?