آلوچه خانوم

 






Friday, March 30, 2012

چیزهایی هم هست ,  موسیقیِ  هست , لیوان نیمه‌پر هست  . رفاقت هست , چیزهایی هم هست !

 AnnA | 2:07 AM 








Tuesday, March 20, 2012



هفت سین ما به سال 91 ...همین الان . زیرِ نور شب ... بیایید دورش بشینیم . یه کمی جمع بشینیم همه‌مون جا می‌شیم




 AnnA | 2:20 AM 








Monday, March 19, 2012

روزهای آخر اسفند عجیب‌اند . غریب‌اند . از خاک بدت‌ می‌آید  . خاک , روزهای آخر اسفند یعنی فاصله . چه وقتی خودت جایی هستی و دل‌ت جایی  دیگر , چه وقتی دل‌ت برای آن‌که خاک توی عمق چند‌متری‌اش  در بر گرفته , پرپر می‌زند .  می‌دانی اما ؟ خاک کاری به این‌کارها ندارد . به دل داغان کاری ندارد ... خاک , دغذغه‌های دیگری دارد , تویش یک جنب و جوشی‌ست ..  مشغول معجزه است .  دانه سبز می‌کند . هر چقدر هم ندیده بگیری تلاش نرم نرم‌ش را  , کارش را می‌کند ... همان  روزهایی که از بخل خاک بیزاری , سخاوتمندانه مشغولِ کاری‌ست کارستان .
امسال هنوز شکوفه ندیده‌ام . درخت‌های نحیف آن حیاط حتمن شکوفه داده‌اند . گندم‌ها را دیروز پهن کرده‌ام . زیر آقتاب گرمِ پشتِ پنجره با سرعت اعجاب آوری مشغول سبز شدن‌اند . بیرون که می‌روم چشم می‌گردانم پای درخت‌های توی پیاده‌رو!  گل‌های ریز میلیمتری را  وارسی می‌کنم .  باربد به من می‌خندد .  بی‌تاب دیدن آن فراموشم نکن‌های ریزِ آبی هستم . ببینم‌شان  انگاری‌ که خیالم راحت  می‌شود , بابت طپش چیزی زیرِ خاک,  که نمی‌دانم چیست ! اما می‌دانم هست . 
بهاران خجسته باد !

 AnnA | 11:05 AM 








Friday, March 16, 2012

.

 AnnA | 1:58 AM 








Sunday, March 04, 2012



شاید سینمایی‌تر بود اگر چیزهایی می‌گفتم و این عکس ناگهان ظاهر می‌شد. اما بگذارید سینمایی‌تر نباشد و همین طور واقعی بماند. عکس را از یک کارگاه ساختمانی دور از تهران گرفته‌ام. دستشویی کارگاه است. نوشته بهداشت را رعایت کنید و خط کشی کرده برای ایرانی و افغان یا همان افغانی. این عکس دو سال است در بایگانی من نیش می‌زند.

فیلم خدمتکاررا نمی‌دانم دیده‌اید یا نه. داستان برده‌داری مدرن در آمریکا در سال‌هایی نه چندان دور. یکی از داستان‌های تلخ فیلم جدا کردن دستشویی‌های خدمت‌کارانِ سیاه خانه‌هاست در خانه‌ها. این تصویر نیاز به توضیحِ من ندارد. ما عادت داریم خودمان را از اجتماع‌مان تفریق کنیم این وقتها. من فقط یاد قصه‌ای افتاده‌ام از سال‌های دورِ خودم.

ما سال‌ها پیش به زحمت و سختی قطعه زمینی خریدیم و آبادش کردیم. قصه‌ی باغ را همین‌جا قبلن گفته‌ام. یک منطقه‌ی ویلایی نه خیلی دور از تهران و نه خیلی نزدیک به شهر و روستاهای اطراف و پر از باغ‌های نیازمند به باغبان و کارگر. بهترین جا شاید برای پناه‌جویان افغان در سال‌های سخت جنگ. شهرک یک آبیار داشت. نامش سیف الدین بود. برای خودش کیابیا بود. نوبت آب دستش بود و با دوچرخه‌اش منطقه را توی دست داشت. ما که اشتباه بُر خورده بودیم میان آن شهرک اعیانی انگار بیشتر به دلش می‌نشستیم. هر بار می‌آمد، روز بود یا نیمه‌شب، با پدر بلند می‌شدیم و از ساختمانِ نیمه‌کاره‌ای که سالها کشید تا تمام شد بیرون می‌آمدیم و با هم باغ را آب می‌بستیم و چای می‌ریختیم و گپ می‌زدیم تا نیم ساعت نوبت آبِ باغِ نوپا پر شود. یک روز سیف الدین با پسر نوجوان خجولی آمد. 14 یا 15 ساله. شاید سه سالی از من بزرگتر. گفت خواهرزاده‌ام است. آمده از افغانستان برای کار. این اولین دیدار ما بود با عبدالغفور.

ما تقریبن هم قد بودیم. تقریبن هم سن. او بسیار نیرومندتر بود و بسیار محجوب‌تر. آن قدر ساده بود و آن قدر امن که زیاد طول نکشید یکی از خانواده‌ی ما شود. ما فقط آن قدر داشتیم که مزد روزانه‌اش را بدهیم و او آن قدر معرفت داشت که آن باغ را خاکِ خودش بداند. می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، گل کاشته بود. آب داده بود. وجین کرده بود. مادر برایش سهم غذا بار می‌گذاشت و به اصرار و اصرار آخر هم‌سفره شد با ما. پدر شرط کرده بود می‌توانم توی باغ کار کنم و مزد بگیرم. مزد آن کار شوق داشت و شرمندگی. شوقش مزد عرق ریختن بود و شرمش قیاس با کاری که عبدالغفور می‌کرد. در چهارده سالگی ناچار بود یک مرد کامل باشد. مرز شکستنی و باریکی بود بین نیازهای کودکانه‌اش، مناعت مردانه‌اش و دل شکسته‌اش. او شده بود عضوی از خانه ما و نشده بود. هر چیز تعارفش می‌کردی سربه کار و سر پایین جواب می‌داد نه! و نون را به کسر می‌گفت.

روس‌ها افغانستان را ترک که کردند عبدالغفور پر درآورد و رفت شهرش. یکی دو ماه بعد برگشت. با کت و شلوار نو. قیافه‌ای که آشنای ما نبود. ما به تقلید از خواهر کوچکم که تازه زبان باز کرده بود به شوخی صدایش می‌کردیم ابویی. پدر پرسید داماد شدی؟ سرخ شد و خندید. گل پری را شیرینی خورده بود و آمده بود برای خداحافظی. عبدالغفور که کمی از من بزرگتر بود، که جای دو مرد کار می‌کرد، که شب‌ها پدر با رادیو موج کوتاه برایش ترانه افغانی می‌جست و بی‌صدا و بی‌توقف اشک می‌ریخت، که عاشق اسکناس هَزاری سبز بود، که ساده بود و پاک بود، آمده بود به خداحافظی که برود زندگی راه بیاندازد با گل‌پری و خانه‌اش را بسازد و تمام چهره‌اش می‌خندید از شادی و امید و غرور. هنوز طالبان نیامده بود. هنوز آمریکا نیامده بود که عبدالغفور رفت.

من این عکس بالا را که می‌بینم یاد کودکی خودم می‌افتم. یاد باغچه‌ای که با همت او با هم سبز کردیم و حالا نه مال ماست نه مال او. یاد چشم‌های همیشه دوخته به زمینش می‌افتم و دست‌های ترک خورده و زبرش. این عکس مرا یاد شرمندگی می‌اندازد از برادر بزرگی که کار کردن به من آموخت و مرد بودن و درست بودن را. فیلم خدمتکار هم مرا یاد همین عکس می‌اندازد. آیا ما روزی جرات خواهیم کرد فیلمی بسازیم شبیه این؟ شبیه این تصویر بالا از خودمان؟ آیا روزی جراتش را خواهیم داشت؟

دلم برایت تنگ شده عبدالغفور. دلم برایت تنگ شده.

 فرجام | 12:34 AM 








Friday, March 02, 2012

شاعر چه از سر گذرانده ؟


لغت‌نامه‌ی دهخدا  را که جستجو کنی می‌گوید هنوز کسی برای این کلمه  - شب‌زده - معنی ننوشته . فکر می‌کنم  شاعر باید خودش این ترکیب بی‌نظیر را ساخته باشد .
 شاعر را مجسم می‌کنم ,  بعد از یک بغل تعریف و تمجید که ردِ کم‌رنگی از حادثه هم توی خودش دارد , یک‌هو  خیلی کوتاه شرایط  را طی چند کلمه  توصیف می‌کند  " تو مونده ‌بودی "  و بعد  با احتیاط و  پرسش‌گرانه اما پر از تعجب طوری که انگار ماتش برده باشد ,  می‌نویسد " تو هم شکستی " .
شاعر  آرمان‌گرایانه , طوری که فقط از یک ذهن بی‌آلایش برمی‌آید , معصومانه  یادآوری می‌کند : " تشنه و مومن به تشنه موندن , غرورِ اسمِ دیارِ ما بود"  ... این "بود" خودش را  به رخ می‌کشد , انگار که شاعر یک رازی را می‌داند  که پیش‌تر نمی‌دانسته ... می‌داند انسان خیال می‌کند که در اوجِ تمنا , نمی‌خواهد , حالا می‌فهمد آدمیزاد  آن چه را که می‌خواهد , می‌خواهد ! اما شاعر هر چه که می‌دانسته و نمی‌دانسته به کنار,  لجبازی می‌کند و ملامت‌گرانه ادامه می‌دهد " اون‌‌چه سپردی به باد حسرت , تمام دار و ندار ما بود "
شاعر یقه‌ی عاشقِ خسته از شبِ ترانه‌اش  را می‌چسبد که چرا طاقت نیاورده تا صبح , شاعری که در طول ترانه این هجرت را می‌فهمد و نمی‌فهمد .  یعنی می‌فهمد اما گاهی صبوری‌اش را برای مدارا با آن از دست می‌دهد ,غر می‌زند, مثال می‌آورد " هزار پرنده مثل تو عاشق ... گذشتن از شب به نیت روز "
شاعر خودش عاقبت این را هم می‌داند وقتی که اعتراف می‌کند آن هزار پرنده "نیامدند باز " اما انگاری  مستاصل مانده  سر از  حال خودش در نمی‌آورد  .مثل یک آونگ گاهی هم‌دلانه آرزوی خیر می‌کند اما در آن سو می‌داند خیری در کار نیست , شاعر گاهی این ‌سوست گاهی آن سو . وقتی می نویسد " خدا به همراه ای خسته از شب , اما سفر نیست علاج این درد "   شاعر نا‌امیدانه آروزی محال بازگشت مهاجر شبِ زده را دارد . شاعری که می‌داند سفر, علاجِ درد نبود, حتمن می‌داند که برگشتی در کار نیست.  اما همانطور که می‌نویسد "خدا به همراه,  ای خسته از شب  ", نمی‌تواند آخرش هم ننویسد " شب‌زده برگرد ". 
شاعر سوال می‌کند   کدام خزان عاشقِ شب‌زده‌ی ترانه را به جستجوی شقایق فرا‌خوانده ,  شاعر قطعن  جوابِ  پرسشش را می‌داند , عاقبتش را هم می‌داند , شاعر لو می‌رود وقتی که می‌نویسد " کنار ما باش که محزون , به انتظار بهاریم " آن "محزون " دست شاعر را رو می‌کند ,  انگاری برای شاعر آن روز خوب موعود خیلی دور از دسترس است اما نمی‌خواهد ایمانش را به آمدنش از دست دهد ,  خسته است , محزون است ,  و حالا داغان‌تر از آن است که با این جای خالی کنار بیاید ,  جایِ خالیِ همانی که کنارش / کنارشان نمانده تا با هم محزون به انتظار بهار بمانند و خورشید را بیرون بیاورند .
علی رغم لحن هم‌دلانه‌ای که شاعر با وسواس کلمه به کلمه  تلاش در حفظش دارد , و عطوفتی که نمی‌تواند به عزیزِ بومیِ هم‌قبیله‌اش بروز ندهد , تمام ترانه داد می‌زند شاعر دل‌گیر , دل‌خون و دل‌تنگ است ... شاعر دل‌ش پاره پاره است .


دلم می‌خواهد بدانم " زویا زاکاریان " چه از سر گذرانده که سال‌ها  پیش این را نوشته . این ترکیب بی‌نظیر را که در لغتنامه کسی برایش معنی ننوشته چه‌طور ساخته !؟  یا دست کم چطور به ذهنش رسیده که برای توصیف حالِ آدمیزاد این‌قدر می‌تواند گویا باشد .؟  شاهد کدام حادثه بوده که این‌طور ملموس  دو سوی آن را روایت کرده .؟ شاعر چه کشیده ؟

 AnnA | 1:24 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?