آلوچه خانوم

 






Sunday, August 25, 2013

گیرینجی مو*


بالای صفحه‌ی مو فرفری‌های فیس‌بوک نوشته " ما به فر خوردن محکومیم " . فکر نکنید این شوخی‌ست . بی‌انصافی است اگر فکر کنید جماعتی فقط به خاطر این‌که ژن‌های معلوم نیست سوار روی کدام کروموزمِ بی‌همه چیزی سطح مقطع برش عرضی تار مویِ این‌ها را ( یعنی ما را ) بیضوی ( بله حقیقتن بیضوی هم به شکل هم به معنا ) شکل داده‌اند و نه گرد بی نقص , از یک واقعیت وراثتی حماسه می‌سازند . مویِ فر را باید زندگی کرده باشید تا بدانید چه مصیبتی است . یا شاید دست کم من بد شانس بودم در مقاطع زمانی مختلف .
اوج همراهی موهایم با من وقتی بود که کاکل مد بود ... نه ! شما بگویید این همراهی‌ست ؟ چند نفرتان تمام عکس‌های آن دوره را نیست و نابود کرده‌اید ؟ همان وقتی را می‌گویم که اپل‌ها عرض شانه را به دوبرابر تغییر می‌داد . ما دخترکان لق لقوی سیبلو با آن مانتوها و کاکل‌ها, رقت انگیز بودیم .
بعدش موها آرامش پیدا کرد فرق‌ها از وسط باز شد موها با کش سفت و محکم پشت سر بسته می‌شد . همان وقتی را می‌گویم که رژهای نارنجی مخصوصن شماره‌ی 714 نایرو ( یک برند ژاپنی بود اگر درست یادم مانده باشد ) مد بود. همان وقتی که یقه اسکی می‌پوشیدیم زیر بلوز‌های چهارخانه‌ با شلوارهای لیوایز رنگی . بعد فکر کنید وزوزی‌ای مثل من بخواهد آن موهای نا آرام و سرکش را با کش مهار کند . با رویش ناگزیر موهای تازه در آمده‌ی کوتاه که به هیچ صراطی مستقیم نیستند چه می‌کند ؟ با ملاقه ملاقه ژل و کتیرا هم که بخوابانی‌اش فکر کن آدم زندگی‌ات هوس کند توی مهمانی به موهایت دست بکشد . حال برق گرفتگی به‌ش دست می‌دهد ( بمیرم برات فرجام ) . انگار یک جایی تخم مرغ خام ریخته باشد, مانده باشد, سفت شده باشد .
بعد‌ترها موها دوباره قدری رها شد . قدش کوتاه شد, آمد بالا, مصری شد . تا به حال زیر مقنعه موی فر مصری داشته‌اید؟ ... می‌دانید کار همان اپل‌ها را می‌کند و کله‌تان دوبرابر می‌شود ؟ می‌دانستید حجاب اجباری با کله‌‌ی فرفری ظلم مضاعف است ؟ گرمای شش برابر شده بر اثر حرارت آن حجمی که مثل پشم شیشه احاطه‌تان کرده به کنار . به همین خاطر است توی آرایشگاه‌ها آن‌هایی که موهایشان فر است یا بسیار کوتاه‌اش می‌کنند یا همیشه به آرایشگر تاکید می‌کنند که "خانوم قربون دستت یه طوری بزن که بشه بستش " . من در همین نقطه بود که رستگاری با موی خیلی کوتاه عمیقن زیر دندانم مزه کرد . بعد خوبی‌اش این بود که تشویق هم می‌شدم . حتی فرازهایی ناشناخته از زیبایی‌هایم کشف شد ."کله ات چه گرد است ! " یا " چه خوب که گوش‌ت چسبیده است " بعد من چپ چپ به صادر کننده‌ی این کمپلیمان‌ها نگاه می‌کردم که حالا این الان تعریف است؟ حضرت باریتعالی یا همان ژن‌ها‌ی معیوب یا هر چه , بعد از این‌که دماغ به کل از دست‌شان در رفت تمام دقت‌شان را روی گوش معطوف کرده‌اند لابد باید ازشان تشکر هم بکنم .
بعد این همه‌اش نیست , آدم خودش را می‌گذارد جای آدم زندگی مورد نظر . هر چه‌قدر هم که به فیلم قیصر علاقمند باشد شاید خوش‌اش نیاید صبح به صبح کنار قیصر از خواب بیدار شود. این‌طور می‌شود که من گاهی تصمیم می‌گیرم موهایم را بلند کنم . معمولن این‌طوری است که همه‌ی آن‌هایی که می‌گفتند همیشه کوتاه نگه‌شان دار استقبال می‌کنند . که آفرین تحمل کن بلند می‌شود . من همیشه به ایشان گوشزد می‌کنم که" شما باید تحمل کنید عزیزان من . من خوشبختانه خودم, خودم را نمی‌بینم" . یا آینده‌ی روشنی را این‌طور ترسیم می‌کنند که بلند می‌شود می‌ریزی دورت بعد من باید برایشان توضیح بدهم که " این‌طور نیست موی فر از قانون جاذبه‌ی زمین تبعیت نمی‌کند, بلند که می‌شود , بالا می‌رود . این که دورت بریزی یعنی چه ؟ "
پروسه‌‌ی بلند شدن این طوری است که از جناب وثوقی در قیصر پس از مدتی به جناب وثوقی در ممل امریکایی تغییر شکل می‌دهم , اوج دلبری وقتی‌ست که به مرحله‌ی تیم برتون می‌رسم . یک سال عید در مرحله‌ی تیم برتون با آرایشگرم طوری هماهنگ کردم که همه جا با موهای براشینگ شده به عید دیدنی بروم ( خودم از پس‌شان برنمی‌آمدم ) یعنی می‌خواستم این‌طور نباشد که همه راجع به این که " با موهایم چه کنم" نصیحت‌م کنند . باز هر جا رفتیم سوژه موهای من بود و این‌که ببین چه خوب شده . نا شکری نکن . من ناشکری نمی‌کنم ولی مشکل فقط ریخت‌شان نیست . این موها همین موهای زیبا و رعنا زود هم سفید شده باید دست کم سه هفته یک بار ریشه شان را رنگ کرد . رنگ مداوم بهترین مو را خراب می‌کند چه برسد به این مزخرفی که من روی سرم دارم . بعد کافی است یکی روز چهارمِ هفته‌ی سوم ببیندت . کنارت می‌کشند به پچ پچ که تو چرا به خودت نمی‌رسی ؟ بعد من وقتی به ریشه‌های هفت سانت در آمده‌ی خودشان نگاه می‌کنم که اصلن انگار نه انگار هیچ هم قیافه‌شان را شلخته نکرده تا ده می‌شمرم تمرین صبر و برای خودم طلب آرامش می‌کنم . یک‌بار خانومِ ن سوال کرد که موهایش را فر کند یا نه . من را باید می‌دیدید انگار که باید از یک فاجعه جلوگیری می‌کردم . خانوم ن بسیار زیباست و موهایش مثل ابریشم نرم است . به‌اش می‌گفتم " تو مثل کسی هستی که توی نیویورک در یک خانواده‌ی معقول به دنیا آمده و زندگی کرده بعد دلش پر بکشد که مثلن در بمبئی زندگی کند که مثلن چه می‌دانم مرکز عاطفی وجود را مهار کند . حتمن باید بروی مریض و مفلوک بشوی حالت جا بیاید تا از این هوس‌ها نکنی "



چند وقت پیش به این نتیجه رسیدم من و موهایم یک عمر است با هم جنگیده‌ایم . دیدم اصلن باهاش هیچ‌وقت مهربان نبوده‌ام . نپذیرفتم‌اش . همیشه خواستم به راهی بیاورم‌ش که توی مرام‌ش نبود . یعنی حتی اگر وقتی که کله‌ی خانوم‌های تهران زیر روسری به قاعده‌ی لانه‌ی لک لک حجیم شد من اگر یک وقت خدای نکرده زبانم لال می‌خواستم آن هیبت را بسازم بضاعتش را نداشتم . بس که طی سالیان سعی کردم بکشم‌شان محکم ببیندم هر کوفتی شده به‌شان بمالم تا سرجایشان بمانند نصفِ بیشترش از دست رفت . الآن انگاری دیگر آن پف مو که سعی می‌کردی مهارش کنی اصلن چیز بد و غریبی نیست یا این‌که آدم‌های این زمانه با خودشان بهتر از روزگار ما کنار می‌آیند . خلاصه دل‌م برای موهایم سوخت . یک روزی توی استخر دختر جوانی همان موهای من را قبل از تمام بلاهایی که سرش آوردم روی سرش داشت دلم همان موی سرکش و نا آرام را به همان سلامتی و پرپشتی می‌خواست . این‌طور شد که تصمیم گرفتم با موهایم صلح کنم . سشوارم را دوست‌م داد برایم تعمیر کردند . بیگودی خریدم . اطوی مو را دم دست گذاشتم و مهربانانه تلاش کردم با موهایم مدارا کنم . نفهمیدم چه طور شد حوصله ام سر رفت . شاید این‌طور بود که هر چی می‌گذشت بیشتر از حجم ویرانی و داغانی تار به تارش با خبر می‌شدم و این با نگاه‌های تایید آمیزی که می‌گرفتم مطابقت نمی‌کرد . بعد آنجا دچار یاس فلسفی ناشی از " آن‌چه می‌بینیم و آن‌چه هست " شدم . بعد به سرم زد چرا همانی نباشد که هست . به کوتاهی همیشه و رنگ نکرده . دست کم برای مدت کوتاهی . این رهایی حق من است . زندگی خودش به اندازه‌ی کافی سخت است . باور کنید زندگی با موهای فر سخت‌تر است .











*گرینجی مو : در گویش گیلکی به موی فرفری می‌گویند.

** می‌دانم خیلی‌ها با موهای فرفری‌شان نه تنها مشکلی ندارند بلکه خوشحال‌اند . این‌ها که نوشتم مناسبات من است با موهایم . موفرفری‌هایِ دیگر به دل نگیرند یک وقت !

 AnnA | 1:31 PM 








Thursday, August 22, 2013

توی دوربین‌م فیلم انداختم.  یعنی همه‌اش از سر رفتارِ وسوسه‌آمیز آقای ح.ه شروع شد و دوربینِ آنالوگی که گاه و بی‌گاه دست‌ش بود .  من حسودی‌ام شده بود!  به چه؟  به بی‌نیازی‌اش از نگاه کردن به ال‌سی‌دی ناموجود بعد از زدن روی شاتر.  به آن صبوریِ فراموش شده ، گیرم حتی از سرِ ناچاری . صبری که  امروز انتخاب آقای ح. ه است اما روزگاری جبرِ زمانه بود.

تفاوت دیروز و امروز هم شاید همین باشد.  صبوری و همین‌طور احتیاط زیاد برای اشتباه نکردن و هدر ندادن موقعیت.   حساب ویژه باز کردن روی بر همین‌طریق بودن عشاق تا نامه‌ها برسند به مقصد و جواب‌ها برگردند .  بعد این‌ها  فضلیت نیست ، به چیزی قداست نمی‌دهم.   ویژگی آن روزگار بود که دندان‌ت روی جگرت جا می‌انداخت و ردش تا شعر،  ترانه، کتاب و صحنه می‌آمد . فکر می‌کنم همه چیز هم سخت‌تر بود هم آسان‌تر.  باقی‌ماندن،  صبر را تاب آوردن اگر همه‌ی کاری بود که برجسته‌ات می‌کرد.  می‌آوردت بین خطوط قصه، حالا دیگر اصلن مسئله‌ی کسی نیست.  چگونه بودن، چگونه ماندن مهم‌تر است و همه چیز را سخت‌تر می‌کند انگاری.  برای دیده شدن خیلی باید خلاق‌تر باشی و خلاق بمانی...

من هنوز به آن درجه از صبوری که آقای ح.ه در این روزگار توی مُشت‌ش دارد، نرسیدم.  یک بار با دوربین دیجیتال تصویر می‌گیرم، نگاه‌ش می‌کنم ،  بعد که خیال‌م راحت شد آن یکی دوربین را توی دست‌م می‌گیرم، تلاشِ مذبوحانه‌ای می‌کنم همان قاب را  ببندم ،  نفس‌م را توی سینه حبس می‌کنم تا لرزش احتمالی‌ام به حداقل برسد.  بعد می‌زنم روی شاتر. طوری نفس‌م را ول می‌کنم  انگار که شق‌القمر کرده باشم. 


 AnnA | 11:23 AM 








Monday, August 19, 2013

مدت‌ها بود زنِ تویِ آینه را این‌همه دوست نداشتم.  حتی صورت‌ش را،  موهایش را  ! همه‌ی آن‌چه  که هست بیش‌تر از نبودن‌ها و کم‌بودن‌هایش به چشمَم می‌آید .
حتی خباثتِ مرغوب‌اش را دوست دارم .  

 AnnA | 1:07 PM 








Thursday, August 15, 2013

مشاهداتِ من این‌‌طور می‌گه؛  در مجموع وبلاگ‌نویسان فارسی در کم وزن‌ترین و لاغرترین وضعیت‌شون طی این یازده / دوازده سال اخیر  به سر می برند. به خدا! 

 AnnA | 11:47 PM 








Wednesday, August 14, 2013

 


یک  وقتی  هم هست که انگشتانَ‌ت روی کیبورد دویده، بدون این‌که بدانی،  داری خودت را گره می‌زنی  به چیزی،  به کسی،  به جماعتی!  یک‌طور دردناکی خودت را به دردِ بی‌درمانی مربوط می‌کنی!   رفاقتی را 
شکل می‌دهی که  میراث‌َش فقدانی‌ست بی‌شکل و  به غایت تلخ . می‌نویسی و  نمی‌دانی که  داری با دست‌های خودت،  خودت را نشان می‌کنی،  برایِ  بی‌مهرترین مهر،   برای شبِ بی‌رحمِ رفتن!   ... طوری که بعد‌ترها  می‌بینی  آن چند خط،  روزگارت را به قبل و بعد از تاریخی که پایَش ثبت شده،  تقسیم کرده بود .

سه سالگیِ آن رفاقتِ غریب‌  مبارک،  رفیقِ  شب‌زده!
می‌دانستی بعد از طولانی‌ترین سکوت ،  نوشتن را  به من  برگردانده‌ بودی؟ نمی‌دانستی! 

 AnnA | 12:05 AM 








Monday, August 12, 2013

آقای سینما پارادیزوی من !

یک وقتی‌ هم بود که  مهرجویی فقط کارگردان مورد علاقه نبود . آدمِ پشتِ فیلم‌هایش بود , آدمی که دلت می‌خواست قاطی معاشرت‌های زندگی‌ات باشد . مثلن یک طوری باشد که یک جماعتی باشیم  که " عمو داریوش " صدایش بزنیم . گاهی بروی دیدنش ,   گوش‌ات بکشد که چه کردی این چند وقت که پیدایت نبود ؟  که بخواهی یک غلطی بکنی که به چشم‌اش بیایی ! 
دل‌م می‌خواست ( هنوز هم می‌خواهد ) پُستچی را با خودش ببینم . برایم بگوید که چه طور شد دوبار در دوفیلمِ متفاوت  داد یکی بخواند " پروردمت  به ناز ... "  !  همیشه فکر می‌کردم یک شاخه گلی باید بدجوری از پیِ  خورشید دوانیده باشدش . شاید هم  یک وقتی برا یمان  تعریف می کر د  .
گاهی نمی‌دانم دل‌م برای آن مهرجویی تنگ شده یا خیالی که خودم ازش می‌بافتم . آن مهرجویی که  نشستن پای فیلم‌هایش توی تاریکی سالن سینما وقتِ جشنواره یک  جور  مراسم آیینی بود , مثل تحویل سال  ... بعد یک‌هو گم شد . تیتراژ پایانی "سنتوری" روی مونیتور که بالا می‌آمد من مهرجویی‌ام را یک‌طوری از دست دادم که دیگر دل‌م نخواست هیچ‌کدام از فیلم‌های بعد از آن را ببینم ( و ندیدیم ) ... بعد فقط این نبود , انگاری اتصال‌م را با سالن سینما از دست دادم . برایم فرقی نمی‌کند بشود فیلمی را  (هر فیلمی, حتی همین " گذشته"ی فرهادی را ) سر وقت‌ش توی سینما ببینم یا  شبی , بعد ازظهری ، وقتی ، پای مونیتور قاطی ریفرش کردن گاه و بیگاه صفحه‌های باز اینترنت ! 

گویا نشر مرکز یک کتابی درآورده از گفتگوی طولانی مانی حقیقی  (اگر اشتباه نکرده باشم) با داریوش مهرجویی . گاهی فکر می‌کنم بروم بگیرم‌ش شاید کمک کرد آن بُهتِ بعد از سنتوری  سامان بگیرد . شاید فهمیدم آن شلختگی غیرقابل باور از کجا آمده بود . بعد می‌ترسم . نکند آن آدمی که یک وقتی دلم می‌خواست می‌شد با او معاشرتی داشته باشم هم ,   از دست برود . 
خودم جرات خریدن‌اش را ندارم .  از همین الآن می‌گذارم‌ش توی ویش لیستِ تولد چهل سالگی‌ام , یکی‌تان برایم بگیردش . 



 AnnA | 11:43 AM 








Monday, August 05, 2013

ژوکوند غمگین است*

یک وقتی هم بود که ژوکوند غمگین بود،  دیگر لبخند نمی‌زد،  توی یک فیلم داستانی دنیا را نگران کرده بود ...  کمی بعد  دیگر هیچ‌کس لبخند نمی‌زد،   دبیر کل سازمان ملل طی پیام زنده‌ی تلوزیونی  از مردمِ دنیا می‌خواست تلاش کنند بخندند،  حتی شده یک لبخند کوچک! 
کودکی توی آغوشِ مادرش،  شاید هم پدرش (درست یادم نیست)  جیغ کشید  و گریه کرد.  دنیا کن فیکن شد ... این همه‌اش نبود،  چندتایی دختر دبیرستانی بودیم که زیر تیر بسکتبال مدرسه‌ای که می‌رفتیم عزا گرفته بودیم  برای ژوکوند که بر ویرانه‌ی دنیا اشک می‌ریخت،  هیچ‌کس  هم بالای سرمان نبود که بگوید،  لعنتی‌ها هیچ‌وقت دیگر در زندگی هفده ساله نیستید، خندیدن یاد بگیرید  وقت زیاد است برای سوگ و سوگواری.
دخترها  امسال چهل ساله می‌شوند ...  امروز بعد از گپ و گفت با یکی‌شان  وقتی گوشی را قطع کردم ،  دیدم  باید بروم سروقتش یقه‌اش بچسبم که لعنتی دیگر هیچ ‌وقت در زندگی چهل ساله نخواهی بود ... که تو فقط چهل سال‌ت است.  این را بفهم.

  * ژوکوند غمگین است

 AnnA | 12:30 AM 








Saturday, August 03, 2013

قضا دور،  بلا دور

فردا که برسه،  اولین روز از بقیه‌ی زندگیِ ماست،  بقیه‌ی بی‌تو!  توی متقلبِ دروغگوی بی‌همه چیز! 
سر اومد روزگارت،   اما ما هم رو پیدا کردیم و مصیبتِ بودن‌ت رو کنار هم تاب آوردیم. فردایی که می‌آد مالِ ماست. 

 AnnA | 3:13 PM 








Thursday, August 01, 2013

هذیان


یک چیزی  وجود دارد ،  یک واقعیتی،  که نمی‌شود توضیح‌ش داد! یا دست کم من بلد نیستم دلیل‌ش را پیدا کنم , این‌که عطوفتی که آدم‌ها نسبت به هم دارند،  جنس دارد،  بافت دارد،  بو دارد،  رنگ دارد  و این بین آدم‌ها شبیه به هم نیست،  حتی توجهی که آدم‌ها نسبت به هم دارند شبیه به هم نیست.  دقیقن میانه‌ی  دوتا آدم  با هم  و نسبت  به هم  را  می‌گویم.  از بدوی‌ترین و بدیهی‌ترین رابطه‌ها بگیر تا قراردادی‌ترین‌شان!
خیلی اتفاقی ذهنم  درگیرِ ماجرا شد.  یعنی این‌طور بود که فکر می‌کردم اگر از گردونه‌ی دنیا حذف شوم چه اتفاقی می‌افتد؟  کجای دنیا کم می‌آورد بودن‌م را بدون این‌که نقشی توی شب و روزشان داشته باشم ؟  مادرم؟!  ... بعد همان‌جا بود که دیدم فکر می‌کنم هیچ‌کس در دنیا اندازه و مثل مادرم دوست‌م ندارد.  بعد دیدم عطوفتی که ما نسبت به هم داریم چه‌قدر با هم متفاوت است.  بعد به بقیه‌‌ی رابطه‌هایم نگاه کردم ،  رابطه‌هایی که یک جایی توی عمق جانِ آدم بابت‌اش تیر می‌کشد اصلن.  بعد آن جا بود که فهمیدم چرا آدم‌ها ذات‌شان تنهاست.  (یعنی من این‌طور فکر می‌کنم) . بعدش ترسناک بود.  فکر می‌کردم پس آدم‌ها هم را دوست ندارند؟!  خودشان را دوست دارند وقتی عطوفت‌شان را هزینه‌ی رابطه‌هایشان می‌کنند؟ این‌که بی‌مصرف نماند ظرفیت دوست داشتن‌شان؟!  بعد بیشتر ترسیدم.  حتی  به میل به زایش هم  شک کردم.  بعد فکر کردم اشکالی ندارد اصلن. 
بعد برگشتم به خانه‌ی اول!  به عنوان یک موجودی که به صورتِ تمام‌وقت سرِ خودش معطل است, تمام قد به خودم در مواجهه با آن‌هایی که دوست‌شان دارم  , آن‎هایی که دست و دل‌م برایشان می‌لرزد , نگاه کردم. 
من  خیلی به آدم‌ها دقت می‌کنم در طول زمان، یک عالمه نکته و ویژگی ازشان یادم می‌ماند که شاید خودشان هم  فراموش کرده باشند ،  یک‌طور غریبی حواسم به‌شان است.  دلم نمی‌خواهد خراب‌کاری کنند , اشتباه کنند ,  توی شلوغی گاهی دست‌شان را می‌گیرم می‌برم آن‌جایی که نباید غیبت داشته باشند،  تشر می‌زنم،  بغل‌شان می‌کنم ... همیشه فکر می‌کردم کاشکی یکی حواس‌ش همان‌طوری به من باشد که من حواسم به آدم‌هایم هست.  با همان عطوفت! اما یک روزی , یک وقتی  یک جایی دیدم ... من فاجعه‌ام.  من خودنمایانه خودم را به رخ می‌کشم , و آن دقتِ کوفتی‌ام را.  بعد دیدم هیچ خوب نیست حواس کسی این همه به آدم باشد که حواسِ من است . سخت است , آزاردهنده‌است.  بدی‌اش این است که مهرِ اصیلِ تو،  همانی که یک جایی تهِ جان‌ت  بابت‌اش تیر می‌کشد،  گم می‌شود!  مخصوصن وقتی سخت‌گیرانه خواسته بودی آدم‌هایت بی‌اشتباه باشند،  برازنده باشند...

.
.
.

پی‌نوشت 1:  گفتم  که فکر می‌کردم به این‌که کجای دنیا نبودن‌م را  کم می‌آورد؟  نتوانستم تصمیم بگیرم  مادرم یا خواهرِ کوچک‌ترم!؟ اما مطمئن شدم این دو نفر   من را یک‌طور دیگری کم می‌آورند، یک عطوفت غریبی از جان‌شان به من سرایت می‌کند که  کم نظیر است .  اگر این جریان قطع شود من را کم می‌آورند.   بدی‌اش این‌جا بود که متوجه شدم کمترین نقش را  توی شب وروزشان  بازی می‌کنم! 

پی‌نوشت 2 : ( این پی نوشت ربطی به پی‌نوشت بالایی ندارد ) همه چیز خیلی اتفاقی دست به دست هم داد  , شاید هم هدفمند سراغش رفتم که این‌طور شد ,  میانه‌ی من و آدم‌هایم به کنار ! مادرانگی‌ام  وقتی آن خط‌کش نامرئی را زمین گذاشت, خیال‌م قدری راحت شد . وقتی را می‌گویم که فهمیدم  او اصلن  باید اشتباه کند .

پی‌نوشت 3:  خیلی درهم برهم شد.  شاید یک وقتی برگشتم مرتب‌ش کردم.

 AnnA | 12:08 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?