|
Sunday, August 25, 2013
گیرینجی مو*
بالای صفحهی مو فرفریهای فیسبوک نوشته " ما به فر خوردن محکومیم " . فکر نکنید این شوخیست . بیانصافی است اگر فکر کنید جماعتی فقط به خاطر اینکه ژنهای معلوم نیست سوار روی کدام کروموزمِ بیهمه چیزی سطح مقطع برش عرضی تار مویِ اینها را ( یعنی ما را ) بیضوی ( بله حقیقتن بیضوی هم به شکل هم به معنا ) شکل دادهاند و نه گرد بی نقص , از یک واقعیت وراثتی حماسه میسازند . مویِ فر را باید زندگی کرده باشید تا بدانید چه مصیبتی است . یا شاید دست کم من بد شانس بودم در مقاطع زمانی مختلف .
اوج همراهی موهایم با من وقتی بود که کاکل مد بود ... نه ! شما بگویید این همراهیست ؟ چند نفرتان تمام عکسهای آن دوره را نیست و نابود کردهاید ؟ همان وقتی را میگویم که اپلها عرض شانه را به دوبرابر تغییر میداد . ما دخترکان لق لقوی سیبلو با آن مانتوها و کاکلها, رقت انگیز بودیم .
بعدش موها آرامش پیدا کرد فرقها از وسط باز شد موها با کش سفت و محکم پشت سر بسته میشد . همان وقتی را میگویم که رژهای نارنجی مخصوصن شمارهی 714 نایرو ( یک برند ژاپنی بود اگر درست یادم مانده باشد ) مد بود. همان وقتی که یقه اسکی میپوشیدیم زیر بلوزهای چهارخانه با شلوارهای لیوایز رنگی . بعد فکر کنید وزوزیای مثل من بخواهد آن موهای نا آرام و سرکش را با کش مهار کند . با رویش ناگزیر موهای تازه در آمدهی کوتاه که به هیچ صراطی مستقیم نیستند چه میکند ؟ با ملاقه ملاقه ژل و کتیرا هم که بخوابانیاش فکر کن آدم زندگیات هوس کند توی مهمانی به موهایت دست بکشد . حال برق گرفتگی بهش دست میدهد ( بمیرم برات فرجام ) . انگار یک جایی تخم مرغ خام ریخته باشد, مانده باشد, سفت شده باشد .
بعدترها موها دوباره قدری رها شد . قدش کوتاه شد, آمد بالا, مصری شد . تا به حال زیر مقنعه موی فر مصری داشتهاید؟ ... میدانید کار همان اپلها را میکند و کلهتان دوبرابر میشود ؟ میدانستید حجاب اجباری با کلهی فرفری ظلم مضاعف است ؟ گرمای شش برابر شده بر اثر حرارت آن حجمی که مثل پشم شیشه احاطهتان کرده به کنار . به همین خاطر است توی آرایشگاهها آنهایی که موهایشان فر است یا بسیار کوتاهاش میکنند یا همیشه به آرایشگر تاکید میکنند که "خانوم قربون دستت یه طوری بزن که بشه بستش " . من در همین نقطه بود که رستگاری با موی خیلی کوتاه عمیقن زیر دندانم مزه کرد . بعد خوبیاش این بود که تشویق هم میشدم . حتی فرازهایی ناشناخته از زیباییهایم کشف شد ."کله ات چه گرد است ! " یا " چه خوب که گوشت چسبیده است " بعد من چپ چپ به صادر کنندهی این کمپلیمانها نگاه میکردم که حالا این الان تعریف است؟ حضرت باریتعالی یا همان ژنهای معیوب یا هر چه , بعد از اینکه دماغ به کل از دستشان در رفت تمام دقتشان را روی گوش معطوف کردهاند لابد باید ازشان تشکر هم بکنم .
بعد این همهاش نیست , آدم خودش را میگذارد جای آدم زندگی مورد نظر . هر چهقدر هم که به فیلم قیصر علاقمند باشد شاید خوشاش نیاید صبح به صبح کنار قیصر از خواب بیدار شود. اینطور میشود که من گاهی تصمیم میگیرم موهایم را بلند کنم . معمولن اینطوری است که همهی آنهایی که میگفتند همیشه کوتاه نگهشان دار استقبال میکنند . که آفرین تحمل کن بلند میشود . من همیشه به ایشان گوشزد میکنم که" شما باید تحمل کنید عزیزان من . من خوشبختانه خودم, خودم را نمیبینم" . یا آیندهی روشنی را اینطور ترسیم میکنند که بلند میشود میریزی دورت بعد من باید برایشان توضیح بدهم که " اینطور نیست موی فر از قانون جاذبهی زمین تبعیت نمیکند, بلند که میشود , بالا میرود . این که دورت بریزی یعنی چه ؟ "
پروسهی بلند شدن این طوری است که از جناب وثوقی در قیصر پس از مدتی به جناب وثوقی در ممل امریکایی تغییر شکل میدهم , اوج دلبری وقتیست که به مرحلهی تیم برتون میرسم . یک سال عید در مرحلهی تیم برتون با آرایشگرم طوری هماهنگ کردم که همه جا با موهای براشینگ شده به عید دیدنی بروم ( خودم از پسشان برنمیآمدم ) یعنی میخواستم اینطور نباشد که همه راجع به این که " با موهایم چه کنم" نصیحتم کنند . باز هر جا رفتیم سوژه موهای من بود و اینکه ببین چه خوب شده . نا شکری نکن . من ناشکری نمیکنم ولی مشکل فقط ریختشان نیست . این موها همین موهای زیبا و رعنا زود هم سفید شده باید دست کم سه هفته یک بار ریشه شان را رنگ کرد . رنگ مداوم بهترین مو را خراب میکند چه برسد به این مزخرفی که من روی سرم دارم . بعد کافی است یکی روز چهارمِ هفتهی سوم ببیندت . کنارت میکشند به پچ پچ که تو چرا به خودت نمیرسی ؟ بعد من وقتی به ریشههای هفت سانت در آمدهی خودشان نگاه میکنم که اصلن انگار نه انگار هیچ هم قیافهشان را شلخته نکرده تا ده میشمرم تمرین صبر و برای خودم طلب آرامش میکنم . یکبار خانومِ ن سوال کرد که موهایش را فر کند یا نه . من را باید میدیدید انگار که باید از یک فاجعه جلوگیری میکردم . خانوم ن بسیار زیباست و موهایش مثل ابریشم نرم است . بهاش میگفتم " تو مثل کسی هستی که توی نیویورک در یک خانوادهی معقول به دنیا آمده و زندگی کرده بعد دلش پر بکشد که مثلن در بمبئی زندگی کند که مثلن چه میدانم مرکز عاطفی وجود را مهار کند . حتمن باید بروی مریض و مفلوک بشوی حالت جا بیاید تا از این هوسها نکنی "
چند وقت پیش به این نتیجه رسیدم من و موهایم یک عمر است با هم جنگیدهایم . دیدم اصلن باهاش هیچوقت مهربان نبودهام . نپذیرفتماش . همیشه خواستم به راهی بیاورمش که توی مرامش نبود . یعنی حتی اگر وقتی که کلهی خانومهای تهران زیر روسری به قاعدهی لانهی لک لک حجیم شد من اگر یک وقت خدای نکرده زبانم لال میخواستم آن هیبت را بسازم بضاعتش را نداشتم . بس که طی سالیان سعی کردم بکشمشان محکم ببیندم هر کوفتی شده بهشان بمالم تا سرجایشان بمانند نصفِ بیشترش از دست رفت . الآن انگاری دیگر آن پف مو که سعی میکردی مهارش کنی اصلن چیز بد و غریبی نیست یا اینکه آدمهای این زمانه با خودشان بهتر از روزگار ما کنار میآیند . خلاصه دلم برای موهایم سوخت . یک روزی توی استخر دختر جوانی همان موهای من را قبل از تمام بلاهایی که سرش آوردم روی سرش داشت دلم همان موی سرکش و نا آرام را به همان سلامتی و پرپشتی میخواست . اینطور شد که تصمیم گرفتم با موهایم صلح کنم . سشوارم را دوستم داد برایم تعمیر کردند . بیگودی خریدم . اطوی مو را دم دست گذاشتم و مهربانانه تلاش کردم با موهایم مدارا کنم . نفهمیدم چه طور شد حوصله ام سر رفت . شاید اینطور بود که هر چی میگذشت بیشتر از حجم ویرانی و داغانی تار به تارش با خبر میشدم و این با نگاههای تایید آمیزی که میگرفتم مطابقت نمیکرد . بعد آنجا دچار یاس فلسفی ناشی از " آنچه میبینیم و آنچه هست " شدم . بعد به سرم زد چرا همانی نباشد که هست . به کوتاهی همیشه و رنگ نکرده . دست کم برای مدت کوتاهی . این رهایی حق من است . زندگی خودش به اندازهی کافی سخت است . باور کنید زندگی با موهای فر سختتر است .
*گرینجی مو : در گویش گیلکی به موی فرفری میگویند.
** میدانم خیلیها با موهای فرفریشان نه تنها مشکلی ندارند بلکه خوشحالاند . اینها که نوشتم مناسبات من است با موهایم . موفرفریهایِ دیگر به دل نگیرند یک وقت !
Thursday, August 22, 2013
توی دوربینم فیلم انداختم. یعنی همهاش از سر رفتارِ وسوسهآمیز آقای ح.ه شروع شد و دوربینِ آنالوگی که گاه و بیگاه دستش بود . من حسودیام شده بود! به چه؟ به بینیازیاش از نگاه کردن به السیدی ناموجود بعد از زدن روی شاتر. به آن صبوریِ فراموش شده ، گیرم حتی از سرِ ناچاری . صبری که امروز انتخاب آقای ح. ه است اما روزگاری جبرِ زمانه بود. تفاوت دیروز و امروز هم شاید همین باشد. صبوری و همینطور احتیاط زیاد برای اشتباه نکردن و هدر ندادن موقعیت. حساب ویژه باز کردن روی بر همینطریق بودن عشاق تا نامهها برسند به مقصد و جوابها برگردند . بعد اینها فضلیت نیست ، به چیزی قداست نمیدهم. ویژگی آن روزگار بود که دندانت روی جگرت جا میانداخت و ردش تا شعر، ترانه، کتاب و صحنه میآمد . فکر میکنم همه چیز هم سختتر بود هم آسانتر. باقیماندن، صبر را تاب آوردن اگر همهی کاری بود که برجستهات میکرد. میآوردت بین خطوط قصه، حالا دیگر اصلن مسئلهی کسی نیست. چگونه بودن، چگونه ماندن مهمتر است و همه چیز را سختتر میکند انگاری. برای دیده شدن خیلی باید خلاقتر باشی و خلاق بمانی...
من هنوز به آن درجه از صبوری که آقای ح.ه در این روزگار توی مُشتش دارد، نرسیدم. یک بار با دوربین دیجیتال تصویر میگیرم، نگاهش میکنم ، بعد که خیالم راحت شد آن یکی دوربین را توی دستم میگیرم، تلاشِ مذبوحانهای میکنم همان قاب را ببندم ، نفسم را توی سینه حبس میکنم تا لرزش احتمالیام به حداقل برسد. بعد میزنم روی شاتر. طوری نفسم را ول میکنم انگار که شقالقمر کرده باشم.
Monday, August 19, 2013
مدتها بود زنِ تویِ آینه را اینهمه دوست نداشتم. حتی صورتش را، موهایش را ! همهی آنچه که هست بیشتر از نبودنها و کمبودنهایش به چشمَم میآید . حتی خباثتِ مرغوباش را دوست دارم .
Thursday, August 15, 2013
مشاهداتِ من اینطور میگه؛ در مجموع وبلاگنویسان فارسی در کم وزنترین و لاغرترین وضعیتشون طی این یازده / دوازده سال اخیر به سر می برند. به خدا!
Wednesday, August 14, 2013
یک وقتی هم هست که انگشتانَت روی کیبورد دویده، بدون اینکه بدانی، داری خودت را گره میزنی به چیزی، به کسی، به جماعتی! یکطور دردناکی خودت را به دردِ بیدرمانی مربوط میکنی! رفاقتی را شکل میدهی که میراثَش فقدانیست بیشکل و به غایت تلخ . مینویسی و نمیدانی که داری با دستهای خودت، خودت را نشان میکنی، برایِ بیمهرترین مهر، برای شبِ بیرحمِ رفتن! ... طوری که بعدترها میبینی آن چند خط، روزگارت را به قبل و بعد از تاریخی که پایَش ثبت شده، تقسیم کرده بود .
سه سالگیِ آن رفاقتِ غریب مبارک، رفیقِ شبزده! میدانستی بعد از طولانیترین سکوت ، نوشتن را به من برگردانده بودی؟ نمیدانستی!
Monday, August 12, 2013
آقای سینما پارادیزوی من ! یک وقتی هم بود که مهرجویی فقط کارگردان مورد علاقه نبود . آدمِ پشتِ فیلمهایش بود , آدمی که دلت میخواست قاطی معاشرتهای زندگیات باشد . مثلن یک طوری باشد که یک جماعتی باشیم که " عمو داریوش " صدایش بزنیم . گاهی بروی دیدنش , گوشات بکشد که چه کردی این چند وقت که پیدایت نبود ؟ که بخواهی یک غلطی بکنی که به چشماش بیایی ! دلم میخواست ( هنوز هم میخواهد ) پُستچی را با خودش ببینم . برایم بگوید که چه طور شد دوبار در دوفیلمِ متفاوت داد یکی بخواند " پروردمت به ناز ... " ! همیشه فکر میکردم یک شاخه گلی باید بدجوری از پیِ خورشید دوانیده باشدش . شاید هم یک وقتی برا یمان تعریف می کر د . گاهی نمیدانم دلم برای آن مهرجویی تنگ شده یا خیالی که خودم ازش میبافتم . آن مهرجویی که نشستن پای فیلمهایش توی تاریکی سالن سینما وقتِ جشنواره یک جور مراسم آیینی بود , مثل تحویل سال ... بعد یکهو گم شد . تیتراژ پایانی "سنتوری" روی مونیتور که بالا میآمد من مهرجوییام را یکطوری از دست دادم که دیگر دلم نخواست هیچکدام از فیلمهای بعد از آن را ببینم ( و ندیدیم ) ... بعد فقط این نبود , انگاری اتصالم را با سالن سینما از دست دادم . برایم فرقی نمیکند بشود فیلمی را (هر فیلمی, حتی همین " گذشته"ی فرهادی را ) سر وقتش توی سینما ببینم یا شبی , بعد ازظهری ، وقتی ، پای مونیتور قاطی ریفرش کردن گاه و بیگاه صفحههای باز اینترنت ! گویا نشر مرکز یک کتابی درآورده از گفتگوی طولانی مانی حقیقی (اگر اشتباه نکرده باشم) با داریوش مهرجویی . گاهی فکر میکنم بروم بگیرمش شاید کمک کرد آن بُهتِ بعد از سنتوری سامان بگیرد . شاید فهمیدم آن شلختگی غیرقابل باور از کجا آمده بود . بعد میترسم . نکند آن آدمی که یک وقتی دلم میخواست میشد با او معاشرتی داشته باشم هم , از دست برود . خودم جرات خریدناش را ندارم . از همین الآن میگذارمش توی ویش لیستِ تولد چهل سالگیام , یکیتان برایم بگیردش .
Monday, August 05, 2013
ژوکوند غمگین است*
یک وقتی هم بود که ژوکوند غمگین بود، دیگر لبخند نمیزد، توی یک فیلم داستانی دنیا را نگران کرده بود ... کمی بعد دیگر هیچکس لبخند نمیزد، دبیر کل سازمان ملل طی پیام زندهی تلوزیونی از مردمِ دنیا میخواست تلاش کنند بخندند، حتی شده یک لبخند کوچک!
کودکی توی آغوشِ مادرش، شاید هم پدرش (درست یادم نیست) جیغ کشید و گریه کرد. دنیا کن فیکن شد ... این همهاش نبود، چندتایی دختر دبیرستانی بودیم که زیر تیر بسکتبال مدرسهای که میرفتیم عزا گرفته بودیم برای ژوکوند که بر ویرانهی دنیا اشک میریخت، هیچکس هم بالای سرمان نبود که بگوید، لعنتیها هیچوقت دیگر در زندگی هفده ساله نیستید، خندیدن یاد بگیرید وقت زیاد است برای سوگ و سوگواری.
دخترها امسال چهل ساله میشوند ... امروز بعد از گپ و گفت با یکیشان وقتی گوشی را قطع کردم ، دیدم باید بروم سروقتش یقهاش بچسبم که لعنتی دیگر هیچ وقت در زندگی چهل ساله نخواهی بود ... که تو فقط چهل سالت است. این را بفهم.
* ژوکوند غمگین است
Saturday, August 03, 2013
قضا دور، بلا دور
فردا که برسه، اولین روز از بقیهی زندگیِ ماست، بقیهی بیتو! توی متقلبِ دروغگوی بیهمه چیز!
سر اومد روزگارت، اما ما هم رو پیدا کردیم و مصیبتِ بودنت رو کنار هم تاب آوردیم. فردایی که میآد مالِ ماست.
Thursday, August 01, 2013
هذیان
یک چیزی وجود دارد ، یک واقعیتی، که نمیشود توضیحش داد! یا دست کم من بلد نیستم دلیلش را پیدا کنم , اینکه عطوفتی که آدمها نسبت به هم دارند، جنس دارد، بافت دارد، بو دارد، رنگ دارد و این بین آدمها شبیه به هم نیست، حتی توجهی که آدمها نسبت به هم دارند شبیه به هم نیست. دقیقن میانهی دوتا آدم با هم و نسبت به هم را میگویم. از بدویترین و بدیهیترین رابطهها بگیر تا قراردادیترینشان!
خیلی اتفاقی ذهنم درگیرِ ماجرا شد. یعنی اینطور بود که فکر میکردم اگر از گردونهی دنیا حذف شوم چه اتفاقی میافتد؟ کجای دنیا کم میآورد بودنم را بدون اینکه نقشی توی شب و روزشان داشته باشم ؟ مادرم؟! ... بعد همانجا بود که دیدم فکر میکنم هیچکس در دنیا اندازه و مثل مادرم دوستم ندارد. بعد دیدم عطوفتی که ما نسبت به هم داریم چهقدر با هم متفاوت است. بعد به بقیهی رابطههایم نگاه کردم ، رابطههایی که یک جایی توی عمق جانِ آدم بابتاش تیر میکشد اصلن. بعد آن جا بود که فهمیدم چرا آدمها ذاتشان تنهاست. (یعنی من اینطور فکر میکنم) . بعدش ترسناک بود. فکر میکردم پس آدمها هم را دوست ندارند؟! خودشان را دوست دارند وقتی عطوفتشان را هزینهی رابطههایشان میکنند؟ اینکه بیمصرف نماند ظرفیت دوست داشتنشان؟! بعد بیشتر ترسیدم. حتی به میل به زایش هم شک کردم. بعد فکر کردم اشکالی ندارد اصلن.
بعد برگشتم به خانهی اول! به عنوان یک موجودی که به صورتِ تماموقت سرِ خودش معطل است, تمام قد به خودم در مواجهه با آنهایی که دوستشان دارم , آنهایی که دست و دلم برایشان میلرزد , نگاه کردم.
من خیلی به آدمها دقت میکنم در طول زمان، یک عالمه نکته و ویژگی ازشان یادم میماند که شاید خودشان هم فراموش کرده باشند ، یکطور غریبی حواسم بهشان است. دلم نمیخواهد خرابکاری کنند , اشتباه کنند , توی شلوغی گاهی دستشان را میگیرم میبرم آنجایی که نباید غیبت داشته باشند، تشر میزنم، بغلشان میکنم ... همیشه فکر میکردم کاشکی یکی حواسش همانطوری به من باشد که من حواسم به آدمهایم هست. با همان عطوفت! اما یک روزی , یک وقتی یک جایی دیدم ... من فاجعهام. من خودنمایانه خودم را به رخ میکشم , و آن دقتِ کوفتیام را. بعد دیدم هیچ خوب نیست حواس کسی این همه به آدم باشد که حواسِ من است . سخت است , آزاردهندهاست. بدیاش این است که مهرِ اصیلِ تو، همانی که یک جایی تهِ جانت بابتاش تیر میکشد، گم میشود! مخصوصن وقتی سختگیرانه خواسته بودی آدمهایت بیاشتباه باشند، برازنده باشند...
.
.
.
پینوشت 1: گفتم که فکر میکردم به اینکه کجای دنیا نبودنم را کم میآورد؟ نتوانستم تصمیم بگیرم مادرم یا خواهرِ کوچکترم!؟ اما مطمئن شدم این دو نفر من را یکطور دیگری کم میآورند، یک عطوفت غریبی از جانشان به من سرایت میکند که کم نظیر است . اگر این جریان قطع شود من را کم میآورند. بدیاش اینجا بود که متوجه شدم کمترین نقش را توی شب وروزشان بازی میکنم!
پینوشت 2 : ( این پی نوشت ربطی به پینوشت بالایی ندارد ) همه چیز خیلی اتفاقی دست به دست هم داد , شاید هم هدفمند سراغش رفتم که اینطور شد , میانهی من و آدمهایم به کنار ! مادرانگیام وقتی آن خطکش نامرئی را زمین گذاشت, خیالم قدری راحت شد . وقتی را میگویم که فهمیدم او اصلن باید اشتباه کند .
پینوشت 3: خیلی درهم برهم شد. شاید یک وقتی برگشتم مرتبش کردم.
|
|