Wednesday, May 30, 2018

.

سال موشک‌باران مدرسه‌ها زود تعطیل شد بعدتر تابستان یک ماه رفتیم مدرسه . اول دبیرستان بودم . همان ساختمانی که حالا شده آموزشگاه علوی ، شمالِ پل سیدخندان، بین شقاقی و پیشداد، پلاک ۱۹  ، می‌نشستیم . یک اتاق خواب اطاق کار بابا بود . در و دیوار و دست و بال‌مان آبی بود . جین‌هایی که بابا می‌دوخت ، مثل کاربن رنگ پس می‌دادند . می‌گفتند بعد از سنگ‌شور درست می‌شود ، ولی من مطمئن بودم تن کسانی که می‌پوشیدندشان ، آبی می‌شد .  هیچ‌وقت هیچ‌کدام‌شان را برنداشتم دل‌م می‌خواست یک دانه زیکو  بخرم یا اِدوین با یک کتانی سرمه‌ای آدیداس ، که خب با اوضاع ما جور در نمی‌آمد ولی آن‌ها را هم نپوشیدم هیچ‌وقت .
یک روز توی بهار ۶۷ ، مامان مرخصی زایمان‌ش تمام شده بود برگشته بود سر کار، بابا با دست و بال آبی پشت چرخ ژوکی صنعتی رادیو گوش می‌کرد. بعد از این‌که دور جیب‌ها را اتو کردم ،  دست‌م را شستم ، جای بچه را عوض کردم سرهمی تن‌ش کردم . بغلش کردم، رفتم زیر پل. تاکسی گرفتم برای پاسداران . وقت واکسن‌ش بود .  آن وقت‌ها این‌قدر شبیه من بود که پرسیدند بچه‌ی خودم است ؟ گفتم نه خواهر کوچک است !  دست‌پاچه توضیح دادم ، ما همه‌ش سه‌تاییم . مادرم کارمند دانشگاه تهران است .  
دیروز بعد از یک ماه تلاش بی‌وقفه برای سر عقل آوردن‌م به‌ش تلفن زدم گفتم می‌آیم . ناخن‌ها ترمیم شده ولی ریشه‌ی سفید موها درآمده . گفت فقط بیا . رفتم با سر و شکلی که نهایت سعی‌م را کردم آراسته باشد ، اما خودم باشد ، آنا.  با نگرانی پاییدم‌ش . نگاهم کرد و گفت آفرین،  تند تند  از من تعریف کرد و از کسب و کارم گفت ،  قبل‌ش به باربد زنگ زده بودم . ازم خواهش کرده بود به خودم اعتماد کنم. قول داده بودم . چشم .
جلسه که تمام شد زدیم بیرون ، بغل‌م کرد گفت یک روزی امروز را یادت می‌آید می‌خندی چه‌قدر می‌ترسیدی. رویا نبافت ، من هم آن‌قدر بزرگ شده‌ام که کوزه‌ی روغن‌م را نشکنم .
فقط توانستم بگویم مرسی که از من نا امید نشدی .
نتوانستم بپرسم آخر چی توی من می‌بینی ؟ نتوانستم برایش از آن روز سی سال پیش بگویم که بغل‌ش کردم، سوار تاکسی شدم رفتم پاسداران . که امروز انگار تو بغل‌م کردی بردی واکسن بزنی. واکسنِ خیلی چیزها .


#جهت‌ثبت‌درتقویم‌شخصی

1 comment:

  1. هاله5:21 PM

    عاشقتونم. همیشه مثل کوه پشت هم باشید، به سن و سال ربطی نداره. واکسن هم خوبه. ماچ

    ReplyDelete