Tuesday, August 14, 2018

.

هر روز صبح می‌خواهم یک ربع زودتر بیرون بزنم اما توی خانه وقت می‌کشم. یعنی فهمیده‌ام به این‌که ساعتی توی نور روز در خانه تنها باشم احتیاج دارم. فکر می‌کنم عیبی ندارد یک تکه‌ی آخر سر اسفندیار را هم سوار ماشین خطی می‌شوم، شاید امروز نوبت من به آن تویوتای سبز قشنگ افتاد... که نیفتاد تا همین امروز. راننده‌ی مسن‌ش داشت با یک راننده‌ی گذری، سر مسافر بحث می‌کرد که من پریدم توی ماشین‌ش‌. ادامه‌ی بد و بیراه‌هایش را آورد پشت فرمان. دو نفر سر عاطفی یک نفر سر ارمغان پیاده شدند و  من ماندم .  وقت پیاده شدن گفتم من همیشه دلم می‌خواست توی یک تویوتای کارینای خوشگل بنشینم . گل از گل‌ش شکفت. تاکید کردم؛ همیشه‌ها ، از وقتی که یک دختربچه‌ی دبستانی بودم. گفت فقط همین؟ گفتم توی آن کادیلاک‌های دکل دلبری که پشت‌شان به فارسی نوشته بود  کادیلاک ایران هم ننشستم. مانده سر دل‌م. گفت خیلی بنزین می‌سوزانند.‌ این یکی شاید سر دل‌ت بماند. نیست!  خندیدیم و گفتم همیشه درباره‌اش همین‌ را گفته‌اند. حیف! نسل ماشین‌های گوشه‌دارو غیر ایرودینامیک  منقرض شد. حیف آن همه قشنگی وک و ولو و پرسخاوت!  گفت واقعن همین‌ها سر دل‌ت مانده بود؟ گفتم آره و پیاده شدم. راست می‌گفتم ... نه حسرتی ، نه افسوسی ، حتی نه آن شب شرجی گرم و آن همه  حذر.... نه! فقط نگفتم این هم سر دلم مانده و هیچ‌وقت بابا را نخواهم دید، پشت فرمان یکی از آن قهوه‌ای تریاکی‌های خوشگل‌ش، به قامت قشنگ‌ش می‌آمد حتمن، نه آن ژیان گوجه‌ای نکبت قدِ بضاعت ما .

No comments:

Post a Comment