" فکرهای مغشوشم دوباره درجای خود مستقر شدهاند و ذهن آشفتهام، از نو، منطق سادهی رابطههای روزانه را کشف کردهاست. "
"فعلا سبکبار و هوشیارم و به این 《فعلا》این زمان نامعین محدود، دو دستی چسبیدهام. فهمیدهام میتوان مرد و از نو متولد شد. میتوان اردنگ خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد."
"پشت دیوار خاکستری این باغ ، دنیایی دیگر منتظر من است، دنیایی بیدار، با بوی کافهها و کوچهها، آدمها، حرفها، کلمهها، تپشهای عاشقانه، وعدههای رنگین، حسهای لذیذ، مزهها، آفتاب و رفقا."
"گرسنهام.
انواع غذاهارا مجسم میکنم، انواع میوهها، شیرینیها، ترشیها. شکمم به قار و قور میافتد، شکمم زندهاست. شکمم خوشبخت است."
"لیوان آب من روی میز است، تشنهام و 《تشنگی》 مثل اولین تجربهی عشق، کیفآور و شگفتانگیز است. ذرههای مرطوب، قطرههای گوارا و سبک، پوست شفاف و سرد آب را توی گلویم احساس میکنم، توی رودههایم، توی تنم، روی فکرهایم. یادم رفتهبود که آب تا چه حد، خارج از قیاس و اندازه، لذید و کیفاور است. با خودم میگویم : 《خانم، این لحظه و این مزه را از یاد نبر. بگذارش گوشهی قلبت. به دردت خواهد خورد.》"
اینها را گلی ترقی در داستان کوتاه 《 آخرین روز 》 در انتهای مجموعه داستان 《دو دنیا》 نوشته است. حالا دو روز است عکسش _ عکس زنی که اینها را بهتر از هر کسی میداند و پیشتر با جزئیات نوشته_ با پانوشتی جگرخراش دست به دست میشود که دیگر حرف نمیزند، پشت دیوار دیگری در حومهی پاریس روزهی سکوت گرفته.
نویسندهی این سطور ، هر چه باید بداند، میداند. خودش را خوب میشناسد، رازهای درون را میداند. اگر چیزی را که به خودش گفته "بگذاردش گوشهی قلبت، به دردت خواهد خورد" دیگر کار نمیکند، یعنی خرابی از حد گذشته، روزگار بخیل و دندانگرد کثافت به بد جایی زده، یا به کل به خاطر نمیآوردشان.
همین چند وقت پیش اینجا نوشتهام ؛ تمام بیقراریهایم را مثل نوزادی که دنبال پستان مادر میگردد، چشم بسته و امن، در هر ساعتی از شبانهروز گره زدهام به شنیدن این سطور. روی لوپ تکرار میشوند تا یادم بماند، یادم بماند ... یادم بماند.
No comments:
Post a Comment