اینجا زنیست که دوست دارد بنویسد، اما خبری نیست چیزی برای شرح و تفصیل ندارد نمیفهمد روزها کش میآیند یا مثل برق و باد میگذرند. خستهاست، خسته میخوابد، خسته بیدار میشود، صبح به صبح خسته دوش میگیرد، تاب فرهای خاکستریاش را سامان میدهد. رژ قرمز میزند. یک ساعت زودتر از شروع ساعت کاریاش پشت میز مینیشیند. چیزی حدود ۴۰۰ نفر همکار را به اسم کوچک میشناسد. احوال بچههایشان را دانه به دانه میپرسد. مدتهاست بابت پیرچشمی نه با عینک نه بیعینک نه دور و نه نزدیک. را درست نمیبیند. از وقتی آن اندام مولد و منبع هورمون را یکهو با جراحی از دست داده، همهاش احساس گرما میکند. و مدام خیس عرق است. درمانده است.
فرزند ارشد است. خواهر بزرگ است، خواهرزادهی اول است و برای همهی این نقشها خیلی نحیف است.
جعفری خرد میکند به گوشت چرخ شده و پیاز رندیدهی آب گرفته اضافه میکند. ورز میدهد و به تاریخ مشرطه گوش میکند. کف دستش شامی را گرد فرم میدهد میاندازد توی روغن داغ. توی سرش دنبال سر رشتهی چیزی نوشتنی میگردد. اما تک کلمههایش را هم گم کرده.
این روزها که همه میمیرند سنشان را از ۵۱ کسر میکند، چیزی نمانده. زندگی مفت است و جان بیمقدار. هنوز به هیچکدام از آرزوهایش نرسیده. چیزی خلق نکرده، چیزی روی کاغذ ننوشته. تا به حال جز یک جفت همستر حیوان خانگی نداشته، هیچ کدام از شهرهایی که همیشه دلش میخواسته را ندیده، همهی چیزهایی را که دوست داشته، همهی آن آدمها و ماهیتهای معتبر که مینوشتند، میساختند میخواندند. همهی آن زندگیها، زمزمهها... هیچکدام کیفیتشان را حفظ نکردهاند. هیچ چیز سر جایش نیست جز بچهاش. به خودش میلرزد که بلا دور قضا دور ... اما بچهاش. چشم و چراغست، جان و جهانی که سالهاست دوریاش را تمرین میکند تنها ماهیتیست که همانیست که میبایست و قرار بود باشد.
ایکاش میشد بغلتان کنم. بارها شده وبلاگتان را باز کنم به امید دیدن نوشته جدید. چه خوب میشود اگر بیشتر بنویسید.
ReplyDelete