این روزها در تلاشم خواهر بزرگتر درستی باشم همدل و موثر. همینطور کارمند پربازده, گرفتار بستن سال قبل و افتتاح سال جدید. این هفته درگیر مادرانگی نبودم. بچه پیش پدرش بود. شنبه شب جانش را نداشتم تا انتهای الکلاسیکوی فینال کوپادلری بیدار و هوشیار بمانم و گل به گل بارسا زنگ بزنم خوشی کنیم، کیف قهرمانی را ببریم و به قهرمانی سهگانه امیدوار باشیم. اما خالهی پایهی خوبی برای دنبال کردن فوتبال بودم. با دو تشت پاپکورن اندازهی یک نیمه تا قبل از اینکه ترنج خوابش ببرد، هیاهو کردیم. صبح روز بعد کیف قهرمانی را بردیم. دیشب گل به گل با بچهام چت کردم. خوشی کردیم که از باخت در خانه جستیم. تا بازی برگشت خدا بزرگ است. چهقدر یامال خوب بود. همهاش ۱۷ ساله دارد. هنوز دارد قد میکشد. این هفته لیورپول با مربی جدید بعد از یورگن کلوپ قهرمان شد. این هفته به ترکیب خوبی برای فرم دادن فرفریهای سفید و خاکستریام رسیدم، هر روز قشنگ و زیبا نشستم پشت میز کارم اما با کلهی وز کرده، تن داغ و ریخت داغان برگشتم خانه. انگار نه انگار آن کارمند مرتب با جان خنک بعد از دوش صبحگاهی بودم که رژ قرمز زده بود، توی کیفش غذای سالم همراه داشت و هر روز هفته قرار بود، آن روز، اولین روز از بقیهی زندگیاش باشد ... که نبود. هر روز عصر با ریخت کارگری که احتمالن در یکی از آن خانههای کوچهی بیمارستان در منطقه سهی شهرداری، از نوهی فلان ببر السطنهی قجر مراقبت میکند، صاعقه زده و منهدم برگشتم. قبل از خواب با چشمان نیمه باز مشق دولینگو را انجام دادم تا پیوستگی روزهایم را از دست ندهم. این هفته با آ یک تاتر رفتم که یک سومش را خواب بودم. چهقدر رویا افشار روی صحنه خوب بود. چهقدر ترکیب زنان حاضر در سالن با پوشش اختیاری شعفآور بود. چهقدر این تغییر با همهی فراگیریاش هنوز تازگی دارد و لبخند به لب میآورد. این هفته عزادار جانهای جوان و زیبای از دست رفتهی اسکله شهید رجایی بند عباس بودم. خشمگین از اعدام دو روز بعدش.خشمگین از اس ام اسهای حجاب روی موبایلهای شخصی زنان این شهر. این هفته اضطراب کنکور بچههای دوستانم لهام کرد. این هفته با خواهر وسطی از مراقبت و همدلی گفتم، که بده بستان با بی حساب بودن فرق دارد چون قاطیاش شفقت دارد و شفقت خوب است، لازم است. این هفته خواهر وسطی بالاخره خودش را جمع کرد ورزش را از سر گرفت. پای تصویر اسمارت واچ که کالری مصرفی و زمان ورزش را نشان میداد، قلب گذاشتم. این هفته خواهر کوچک بالاخره به هماهنگیای در کار و خانه و خواب رسید و قبل از کار روزانه دو روز در امجدیه دوید و هفتهی کاری را پرامید و ایده به آخر رساند. از نمایش قدرت و تسلطش لذت بردم، که این بچه ... همین زن جوان و زیبا و بالا بلند که گاهی کلافهام میکند، دختر من است. این هفته یک هو ناغافل دلم برای بابا تنگ شد. فیش فروردین ۴۰۴ و حکم حقوقی سال جدید را از سایت بازنشستگان کشوری برای مامان پرینت گرفتم و بردم، کیفوریاش بابت آن عدد بالاخره به بیست رسید دلم را غرق شادی کرد. چه اهمیت دارد که اندازه پرداخت ماهیانهی آن سقف کوچک است. عددها برای بازنشستهها با ما بسیار متفاوتند. خواهر کوچک نگذاشته آب توی دلش تکان بخورد و مامان نمیداند که این اعداد اصلن منصفانه نیستند. این هفته تبعات مصرف نامنظم قرصهای تیروئید خودش را به رخم کشید. مثل شمع آب شدم بس که عرق کردم. هر روز صبح پایم را از روی تخت گذاشتم زمین درد از کف پا گاهی تا عمق ستون فقرات تیر کشید. روزی چهل دقیقه عقب عقب راه رفتم. ظاهرن هم برای دردهای مهرههای انتهایی و مفاصل زانو مفید است، هم برای عملکرد مغز و پیشگیری از فراموشی. اگر در استخر انجام شود تاثیرش چند برابر است. اما استخرهای با هزینهی مناسب زمانشان با من جور نیست. عصرها که من فرصت دارم فقط به مردان اختصاص دارند، در خانه عقب عقب راه میروم نمیدانم همان قدر که باید به درد، دردهای عجیب این تن رنجور میخورد یا نه! اما قرار است این مغز داغان عملکردش را حفظ کند و با این پشتکارم ظاهرن میتوانم تا انتها، تمام جزئیات این زندگی بیضوی را به خاطر بیاورم. عیبی ندارد اگر خودم، این ماهیت درهم شکسته، باقی بمانم، راضیام . مگر اصلن من هیچ وقت چیزی را یادم رفته؟
آخر هفته با یک دسته گل بابونه برگشتم خانه.
No comments:
Post a Comment