Tuesday, April 10, 2012

هفده سال پیش همچین روزی  , که مثل امروز گرمای زودتر از موعد حتی عصبی‌ات می‌کرد , توی محضر زیر پل گیشا شاهد کم آورده بودیم ... تا رسیدن دیگران , محضردار مبهوت نگاه‌مان می‌کرد , بعد که دید نه ماجرا اصلن شوخی نیست تمام سعی‌اش را کرد تا رای مادرم را بزند . وقتی دید اصلن این‌که ما این‌جائیم فقط و فقط به اصرار مادرم است و این‌که آن یکی پدر و مادر غایب‌اند به این علت بود که ما اصرار مادرم را پذیرفته بودیم نه منطق آن‌ها را،  تمام سعی‌اش را کرد که این عقد مهریه داشته باشد, می‌گفت برای حفظ زندگی لازم است  . وقتی دید مادرم اصرار می‌کند که ما به مهریه اعتقادی نداریم اما حق طلاق مساوی با زوج را برای زوجه می‌خواهیم رسمن گُرخید که " خانوم یک کاغذ پاره به چه دردتان می‌خورد؟ اصلن من تا به حال همچین عقدی نخوانده‌ام با همچین شرطی " . بعد من همش منتظر بودم حرف‌اش تمام شود, دید این پا آن پا می‌کنم فکر کرد شاید بهتر است به من گوش کند  آرام زیر گوشش ازش پرسیدم اشکالی دارد عروس از کسی اجازه نگیرد ؟ یک طوری نگاهم کرد که دلم برایش سوخت , مستاصل مانده بود این دیوانه‌ها از کجا آمده‌اند.
چانه‌ زدن‌های اوبه نتیجه‌ نرسید و نتوانست مادرم را متقاعد کند ،  بند مورد درخواست مادرم را به شروط ضمن عقد  در دفتری که  ازدواج‌ها در آن ثبت می‌شد,  اضافه کردند  و ما دوتا پایش را امضا کردیم همراه با شهود .اما محضر دار زیر بار نرفت که به عقدنامه اضافه‌اش کند .  بعد گفت نمی‌شود مهریه نباشد یک چیزی باید باشد , همه من را نگاه کردند , گفتم فرقی نمی‌کند ! آن موقع نمی‌دانستم می‌شود یک سکه نوشت , گفتم خب 5 تا سکه قابل قبول است ؟ محضر دار در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت بله .
من همان بار اول بدون اینکه از کسی اجازه بپرسم "بله" گفتم, یادم می‌آید بعدش  وقتی خطبه را می‌خواند بغضم ترکید , عین وقت تحویل سال که گاهی آدم نمی‌داند چرا منقلب است . یا دلم برای معصومیت خودمان سوخته بود شاید , یا حتی قدری حواسم پیش آن دونفری بود که نیامدند  و تنهایی پسرکی که کنارم نشسته بود .
از آن روز هیچ تصویری موجود نیست نه عکس نه فیلم .  شاید بی‌اهمیت‌ترین مناسبت بین ما دونفر باشد.  تنها تاریخ تقویم دونفره‌ی ماست که  مناسبات بین ما را به قبل و بعدش تقسیم نمی کند , حتی حلقه را گذاشتیم دو روز بعد بین دوستان‌مان دست کردیم . اما آن روز  آرایش نیروهای متخاصم را تغییر داد  . تنها یادگار آن روز روسری رنگ روشنی است که از خاله‌ام امانت گرفته بودم و بعد ازش خواستم هروقت که داغان شد و خواست بندازدش دور بدهد به من  و او در کمال مهربانی و سخاوت دقیقن همین کار را کرد وقتی سوراخ و داغان و دور ریختی شد دادش به من . 
دیشب چند تایی از عکس های آن مهمانی دوستانه را گذاشتم روی فیس بوک . می‌آیند پای عکس‌ها با یک عالمه تعجب می‌نویسند چقدر کوچک بودید !!!! می‌آیند می‌نویسند حتی کوچکتر از سن آن وقت‌تان به نظر می‌رسید ! می‌آیند می‌نویسند شما آدم را به زندگی امیدوار می‌کنید ! بعد من سعی می‌کنم حال  آن روزم را به خاطر بیاورم . یادم می‌آید " بله " را که گفتم صدایم را ذزه ذره از دست دادم ,به طوری که رسمن روز مهمانی صدا نداشتم .فکر می‌کنم خیلی عصبی بودم .  یادم می‌آید اصلن به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این بود که دارم تصمیم مهمی می‌گیرم ! می‌دانستم او را می‌خواهم و انگاری راهش توی این مملکت در اتمسفر اطراف من , همین است . یادم می‌آید به تنها چیزی که ایمان داشتم, او بود و رفاقتی  که بین‌مان بود ! رفاقتی که با دوست داشتن توفیر دارد . می‌شود رویش حساب کرد .  یادم می‌آید که نمی‌ترسیدم از هیچ چیز ! می‌دانستم هرچه که پیش بیاید با هم یک کاری‌اش می‌کنیم . یادم می‌آید که می‌دانستم آدم بزرگ‌های هر دو طرف اشتباه می‌کنند . بعدترها دیدم بله , ما , همان بچه‌های کوچک با همه‌ی بچگی‌مان کم اشتباه‌تر از آن‌ها رفتار کردیم, چه با هم و چه با آن‌ها !
ما هفده سال است که پای آن برگه را امضا کردیم  . حفظ آن امضا‌ها سخت است ؟  ساختن یک  زندگی با دست خالی   سخت است ؟ راستش نه !  هیچ‌وفت هیچ کدام از این‌ها به چشم من سخت نیامد ... سختی‌اش یک جای دیگر است, که هیچ کدام از آن آدم‌های نگران درباره‌اش چیزی نمی‌گفتند .  بله ، ما هم یک جاهایی گیر کردیم ، رسید به یک وقتی که درباره‌ی چیزهای مهمی درک مشترکی نداشتیم ، این حتی با اختلاف نظر هم فرق دارد ،    درباره‌ی اختلاف نظر می‌شود بحث کرد اما وقتی درک مشترک از چیزهای مهمی دچار خدشه می‌شود رفاقت را نشانه می‌رود .  آدم‌ها را از هم دور می‌کند ,  طول کشید، خیلی زیاد طول کشید چیزی حدود ۹-۱۰ سال شاید ،   تقریبن همین سال‌هایی که ما را به نشانی این صفحه می‌شناسید...  چیزهایی  فرساینده , آزار دادند ! آزار دیدیم , حتی هم را آزار دادیم , بدون این‌که قصدش را داشته باشیم .این‌که آزار دیده‌ای اما آزارنده قصدش را نداشته , فقط با همان رفاقت بود که حالی‌ات می‌شد و یادت می‌ماند . اما با همه‌ی این‌ها یک وقتی هم رسید که  تا مرز شکستن خم شدیم , رفاقتمان  کم‌رنگ شد ! سخت‌ترین قسمت‌ش همین‌ بود . رفاقت که تحلیل می‌رود ، خیلی  سخت می‌شود . وقتی رفاقت به حداقل می‌رسد آدم نگران آن سند امضا شده نیست ... اصلن فرقی نمی‌کنم جایی را امضا کرده باشی یا نکرده باشی .  آدم نگران از دست دادن رفیق‌اش است. آدم می‌بیند دارد بزرگترین دارایی‌اش را از دست می‌دهد .  آدمِ رنجیده خاطر هر چند دلگیر اما  نگران رنجشِ رفیقش است , بعد وقتی دوتا آدم قصه در رنج مدام هستند  دیگر خیلی سخت است ... بله ! ما این روزها را هم داشتیم,  شاید بشود حالا بدون واهمه  گفت که ازسر گذرانده‌ایم  . سخت و طولانی و فرساینده با ردی ماندگار و گزنده , اما گذراندیم .  چیزهایی که ما از سرگذراندیم را فقط با رفاقت و برای باقی ماندن رفاقت بود که می‌شد تاب آورد . همان بزرگترین داشته‌ی روز اول ,  که  با ژست عاقل‌طور نفی‌اش می‌کردند و زیر سوال می‌بردند ...  این‌ها را هیچ‌کس به ما نگفته بود .    این‌ها را هیچ کس به آدم نمی‌گوید ، هیچ‌کدام از آدم‌ بزرگ‌های نگران . اما من امروز هفده سال بعد از آن بیست و دوی فروردین  ، فکر کردم  موظفم این‌ها را  این‌جا به صدای بلند برای  همان جماعتی که قصه را خوانده‌اند،  بگویم .  در واقع  فکر کردم  نگفتنش ریاکارانه است .
پ . ن : راستی همین نیم ساعت پیش پستچی سند خانه را آورد ، انگاری بیست و دوم فرودین برای ما روز ثبت احوال است . مبارک است رفیق قدیمی ، هم‌خانه‌ی صمیمی . خسته نباشی پسر! 



No comments:

Post a Comment