Tuesday, April 10, 2012

ما هفده سال است که ازدواج کرده‌ایم. یک زوج دوام آورده میان همه سختی‌های سختی که بوده و هست و باشد که بعد از این نباشد. ما با کمبود و مانع و بی‌مهری جنگیدیم برای گرفتن حقی که شاید می‌شد این قدر سخت و گرفتنی نباشد. قصه‌ای هم گذاشته‌ایم تنگ این آمدن و برای چند نفری شده‌ایم نشان و الگو از چیزی که سخت به دست می‌آید و ساده از دست می‌رود این روزها. پای هم ماندن را می‌گویم.

ما با روزگار و جامعه و خانواده پنجه به پنجه شدیم برای با هم ماندن. راهی را آمدیم که نه دلخواه خودمان بود نه ایده‌آل بزرگترهای‌مان. حالا اما جایی ایستاده‌ایم که کسی نمی‌تواند بگوید اشتباه کرده‌ایم. همین! آن قدر از آن طوفان گذشته و آن قدر غبار نشسته بر روزها و رفتارها و رفته‌ها که باورت نمی‌شود. نه ما دیگر آن جوان‌های نترس و کله‌شق آن روزیم نه بزرگترها آن قدر سخت‌گیر و کم انعطاف و ریزگیر نه روزگار آن قدر بی‌رحم و بی‌راهِ دررو برای آدم‌های بر سرِ دوراهیِ تصمیمِ با هم ماندن. همیشه همین است. چیزی که تا دیروز آرزوست امروز باید بشود حق. اما من یک قصه به خودم بدهکارم. این قهرمان پای هم ماندن خودش می‌داند همان قدر که امروز رسیده به آن چه رسیده، می‌شد سرِ هزار بزنگاه بماند و بیافتد و نرسد به چیزی که می‌خواست. و این ربطی به دوست داشتن و خواستن و طاقت و عشقش نداشت. قهرمان‌ها رسم نیست از ترس‌ها و بخت‌هایشان بگویند. اما من یک قصه کوتاه غمگین به خودم بدهکارم.

پسرک 21 ساله‌ای یک روز صبح حمام کرد و اصلاح کرد و لباس مرتب پوشید و از خانه بیرون آمد. با پدر و مادرش بسیار بسیار جنگیده بود و پدر و مادرش با او. همه راست می‌گفتند و این راست‌ها کنار هم جور درنمی‌آمد و کسی هم کوتاه نمی‌آمد. پسر در را باز کرد که برود به تعهدی تن بدهد که به قیافه‌اش نمی‌خورد. برود زن بگیرد در 21 سالگی با جیب خالی و آینده‌ی پا در هوا و درس نخوانده و خدمت نرفته. شما پدر و مادر باشید چه می‌کنید؟ آن پدر و مادر البته در را قفل نکردند، اما هم‌راهی هم نکردند و آن پسر رفت و تن داد و از کمتر از هیچ آغاز کرد و تنها رفت و تنها با هم خانه‌اش و دوست‌هایش جنگید و دوام آورد و امروز آدمی است با یک زندگی میانه و یک خانه کوچک با چراغی که روشن مانده و روشن است. همه ذوق می‌کنند و دست می‌زنند و چپ چپ به آن پدر و مادر نگاه می‌کنند که چه کاری بود کردید. کسی باور می‌کند اما که این همه امروز برای من خوشی و افتخار ندارد؟ کسی باور می‌کند هفده سال است بوی بهار برای من دل آشوبه می‌آورد؟ می‌خواهید بدانید چرا؟ می‌شود بعد این همه سال اعترافی کنم؟ می‌شود چیزهایی بگویم که بغض کرده در دلم و مانده این همه سال و هیچ شبیه حرف برنده‌ها نیست؟

هیچ کس وقتی دارد می‌دود و می‌رود نمی‌داند آخرِ بازی برنده است یا بازنده. رسیده است یا در راه مانده. من می‌دانستم چه می‌خواهم و می‌دانستم که می‌خواهم برسم. همان پدر و مادری که همراهم نیامدند یادم داده بودند روی پای خودم ایستادن را. با همه‌ی بچگی می‌دانستم آن چه دست من است رفتن است، نه ماندن. چه کسی مگر می‌تواند ماندن را ضمانت کند؟ می‌شد این سالها گذشته باشد و این دو نوگل خندان که امروز با هم مانده‌اند با هم نمانده باشند. باور کنید که می‌شد و ربطی به جسارت و طاقت و خواستن ما نداشت. گاهی زندگی جایی می‌رود و می‌برد که می‌خواهد و تو فقط دنبالش می‌روی. ما پای هم مانده‌ایم چون خواسته‌ایم بمانیم و شده که بمانیم و باور کن می‌شود که بخواهی و نشود که بمانی.

اما اگر بپرسی این راه را که رفته‌ای دوباره حاضری بیایی، می‌گویم بله... اما نه با این همه خسارت و هزینه. این همان بغض پیچیده و کهنه است که گفتم. آن روز پیش از آن که درِ خانه‌ی پدری را ببندم و بروم که زن بگیرم، نگاه پدر و مادر کردم و گفتم می‌روم! گفتند خداحافظ! و در را بستم. جنگ نه به جایی رسیده بود نه تمام شده بود. گاهی نه صلحی در میان است نه پیروزی نه شکست نه حتی آتش بس. گاهی آدم‌ها فقط آن قدر خسته‌اند که دیگر نمی‌جنگند. می‌دانستند که می‌روم و می‌دانستم که نمی‌آیند. ولی نمی‌دانستم در که بسته می‌شود صدایش ماه‌ها و روزها در گوشم می‌پیچد و تمام نمی‌شود. صدای سوتِ آغازِ ناگهانِ یک تنها شدن و شروع ناگهان یک با هم شدن. تصویرهای آن روز پر افتخار برای من تکه تکه و گیجند. ما با هم شروع کردیم و پشت به پشت هم دادیم و همه چیزمان با هم شد و با هم ماند. اما این صدای سوت را نه می‌شد گفت، نه می‌شد شریک کرد، نه می‌شد شریک شد. من از تنهایی نیامده بودم. پدر و مادری داشتم که آخر هر ماجرایی باز بودند. می‌شود پدر و مادر نداشته باشی و تلخ است. اما این که پدر و مادرت ناگهان تو را نداشته باشند هم خیلی تلخ است. نداشتنت جلوی چشمت راه می‌رود و لمس می‌شود و باورت نمی‌شود. حس کسی که در یک زمان پدرش از دست رفته و پسرش به دنیا آمده. بدتر که این رفتن و آمدن به هم مربوط باشند. پررو تر از این‌ها بودم که بخواهم کم بیاورم یا به روی خودم بیاورم و کوچک‌تر از آن بودم که بشود کنار بیایم با باری که رویم آوار شده. سالها گذشت و هزار بلا سر ما آمد و هزار بار روی دنیا را کم کردیم. این تنها ماندن آدم را سرسخت‌تر و جری‌تر می‌کند. اما کجا می‌شود نوشت بلاهایی را که آن نیامدن سرت می‌آورد .... همین. آن چه می‌خواستم بگویم را گفتم. بیشتر گفتنش روضه خواندن است. می‌شود یک قصه سوزناک از لحظه لحظه‌ی آن روزِ پر افتخارِ این آدمِ رها شده نوشت. بگذارید مرد باشم و ننویسم.

من آن قدر بخت داشته‌ام که زندگیم سرپاست. هم خانه‌ام و پسرکم را دارم. دوستی پدر و مادر را هم دوباره دارم و بیشتر و عاقل‌تر. اما اگر شد این خواهش من را به وقتش یاد کنید. اگر پدر و مادرید، اگر پدر و مادر شدید، اگر پدر و مادری هستند که حرفتان را می‌خرند، یاد بیاورید که هیچ وقت فرزندتان را رها نکنید. حتی اگر اشتباه می‌کند، حتی اگر توی چاه می‌پرد. او هر بلایی سر خودش بیاورد به قدر این رها شدن زخم و جراحت ماندگار ندارد. فرزندتان را هیچ وقت رها نکنید. هیچ وقت.



No comments:

Post a Comment