Monday, August 30, 2004
باربد می رقصه ... پسره قرطی, آهنگ های مسخره ای رو دوست داره ... اين آهنگ شکلات کامبيز , پسر گوگوش رو شنيديد ؟ عاشق اونه ... با يکی دو تا از آهنگهای هندی که مامانم دوست داره هم قر می ده ... با ريتم هايی که می شناسه هر چرندی سر هم کنيد می تونيد به رقصش بياريد ... خيلی ريز, همونطور که نشسته قر می ده ... کاری که از من بر نمی ياد ... توانايی انجام حرکات موزون موهبتيه ! قدرش رو بدونيد ... من اصلا ريتم نمی فهمم . تا اين حد که حتی توی کلاس بدن سازی هم به مشکل برمی خورم ... يعنی اگه قرار باشه دستها و پاهام همزمان کاری رو انجام بدن با يه جور نظم تکرار شونده, مثل يه اسب چوبی گير می کنم . به خاطر همين فکر می کنم حتی رانندگی رو هم هيچوقت نمی تونم يا بگيرم ... جدی چرا ؟! ...چرا من هيچوقت رقص ياد نگرفتم ؟ نمی دونم ... فکر می کنم من بچه شادی نبودم ... شايد بخاطر اين بودکه من سر زندگی بچگونه نداشتم ... واقعا نداشتم ... چراشو هيچوقت نفهميدم ... مامانم هميشه مي گه آلوچه خانوم هيچوقت رفتار بچگونه ای از خودش نشون نداد ... ته لحن مامانم يه جور تحسين رو به خوبی می شه حس کرد ... ولی من حالا به عنوان يه مامان هيچوقت از همچين چيزی در مورد باربد استقبال نخواهم کرد اينو مطمئنم .
مهدکودک ... عينک ... بستنی قيفی پاک ... يه عالمه آهنگ مخصوصا old song هايی که بزرگتر ها گوش می کردند ... و دلتنگی عموی نازنينم که عموی راستکی ام نبود ... اينها بخش بزرگی از بچگی من رو تشکيل می ده و اين دلتنگی با من بزرگ شد يا من با دلتنگی لعنتی بزرگ شدم؟! نمی دونم ... دلتنگی ای که يه وقتهايی اونقدر بزرگه که فکر می کنم دلم اندازه شش سالگی ام باقی مونده .
اگه همين الان حدود ساعت پنج ونيم صبح سرتونو از پنجره بگيرين بيرون ... ته خنکی دم صبح , بوی پائيز می ياد ... فکر می کنم بخاطر همينه که باز زده به سرم !
Saturday, August 28, 2004
باربد شيطان شده ... شايد نه هنوز به اون شيطنتی که آرزو کرده بودم ... يادتونه ؟ بچه ای می خواستم که از زور شيطنت از صورتش حرارت بزنه بيرون ... البته من هنوز جا نزدم ...
می خواستم تا جايی که ممکنه خونه رو بخاطر داشتن بچه اين سنی صاف نکنيم مثل مسجد ... يعنی معتقد بودم که بايد عادت کنه ... ولی گويا خودش همچين اعتقاداتی نداشت !!! بعد از اينکه دو فرمان از ده فرمان کيشلوفسکی رو از دهنش کشيديم بيرون فکر کردم حواسم بايد جمع تر باشه ... اما خب آقای همخونه اصلا تحمل نداشت که هشتمين سفر سندباد بيضايی عزيزش رو توی دهن کسی ببينه حتی اگه باربد قندی قندی باشه ... و اينطوری شد که ما تسليم شديم و مختصری تغيير رو پذيرفتيم . الان ميزی که بايد جلوی مبلها مون باشه جلوی کتابخونه است ...
***
وقتهايی که باربد بعد از کلی آتيش سوزوندن بالاخره مي خوابه سعی می کنم از آرامش و تنهايی ام لذت ببرم . هر بار يه مدل ! و به مدلهاي مختلف . حتی ممکنه اين امر با شستن کف آشپزخانه ام ميسر بشه ... يا با ولو شدن عين يه گربه تنبل ... مجله خوندن ... ول گشتن توی اينترنت ... دلم نمی خواد به کارهای عقب مونده ام فکر کنم ! حتی اگه همه جا رو گند بگيره ! حتی اگه اين صفحه اينترنتی که به اين نتيجه رسيدم خيلی دوستش دارم يک هفته گردگيری نشده باشه ... اين روزها بيشتر اوقات آزاد و تنهايی ام رو مثل يه گربه تنبل می گذرونم
دهم اسفند ماه سال 1370 قرار بود توی تاتر شهر از برگزيدگان سينمايی سال به انتخاب مردم و با ميزبانی مجله گزارش فيلم ( يادش بخير ) تقدير بشه . مراسمی که بعدا ماهانه شد . به اسم اکران ماه گزارش فيلم . شرط ورود داشتن شماره اون ماه مجله بود يادم نمی ياد شماره چند بود ولی همونی بود که يه عکس گنده از عاطفه رضوی توی فيلم نرگس رو چاپ کرده بود که به پهنای صورتش لبخند می زد . من اون شماره رو نداشتم ... يعنی گزارش فيلم نمی خريدم ... مشتری پرو پاقرص مجله فيلم بودم و هنوز هم هستم ... يادمه صبح هر چقدر خودم رو توجيه کردم باز هم قانع نشدم که نرم مراسم بخاطر همين راه افتادم که مجله رو گير بيارم ... که هيچ کيوسکی نداشتش . حتی دفتر مجله هم از اون شماره نسخه ای برای فروش نداشت ... فکر می کنم سر آخر از غرفه مطبوعات سينما بهمن خريدمش و رفتم تاتر شهر ... کم کم بقيه بچه ها هم اومدن ... بعد وايستاديم ... وايستاديم ... سگ لرز زديم ... حرف زديم ... با طرفدارهای سينه چاک کيميايی بحث کرديم ... هوش و سواد و خارق العاده بودن مهرجويی رو به رخشون کشيديم ... ( نمی دونم چرا هنوز هم که هنوزه يکی از تفريحات سالم اين مدل صف ها سر به سر گذاشتن با عاشق های سينه چاک کيميايی و برجسته کردن رگهای گردنشونه !! ) بعد اونقدر سرد شد که بچه ها يکی يکی رفتند و من موندم ... تا جايی که يادم می ياد سر از سالن در آوردن من به معجزه شبيه بود چون آخرين نفری بودم که کارت ورود به سالن رو گرفتم ... بعد در گيشه رو بستند ... دقيقا مثل يه علاقه مند 18 ساله سينما شروع کردم به امضا جمع کردن روی صفحه اول مجله ... از خيلی ها همه با آرزوی موفقيت برای من دايره های بی شکلی رو تحت عنوان امضا بين يه عالمه بکش بکش ... هميشه از ياد آوری اون روز خنده ام می گيره حتی يه کمی از خودم خجالت می کشم ... اون مجله رو قاطی بقيه مجله های گزارش فيلمی که هراز گاهی می خريدم , وقتی داشتيم اتاق خواب نی نی رو آماده می کرديم , ريختيم دور , شايد هم داديم به سبزی فروشی ... نمی دونم ... از بين امضاهايی که اون روز جمع کردم دو تاش باقی مونده ... يکی رو روی يه ورق کاغذ جداگانه گرفته بودم از بازيگر محبوب اون روزگارم ... يکی ديگه رو از حسين پناهی ... مجله رو گرفته بودم سمتش و گفتم آقای پناهی برام امضا کنيد . اسمم آناهيتا است ... وقتی اسمم رو شنيد تکرار کرد : " آ ننناااااهييييييتتتتاااااا ". ( کمی مکث ) " يه کتاب " ! من که تعجب کرده بودم گفتم : من که الآن کتاب همراهم نيست ... گفت " نه . اينو هميشه نگه دار ... هميشه همراه من بوده " . بعد کتابی رو از توی کيفش درآورد ... روش نوشته بود گاتها ( سروده های مينوی زرتشت ) روی صفحه اولش برام نوشت يک صدم خوبيهای آناهيتا و امضا کرد ...
هفته ها ی گذشته پست های بی شماری با عنوان به خوش بحال لک لک ها ... در سوگ حسين پناهی , پابليش شد ! و از روز اول دارم فکر می کنم اينو براتون تعريف کنم يانه ... اگر حسين پناهی رو يکبار از نزديک ديده بوديد باور می کرديد که همونيه که جلوی دوربين بود ... همون حرکات سر و دست ... همون لحن ... همون نگاههای دزدکی ... وقتی يادتون بياد که يه بار توی مصاحبه تلوزيونی اش گفته بود بعد از مرگم , می فهميد که چرا دوست داشتم نقش بچه ها و ديوانه ها رو بازی کنم ... و وقتی همه اينها رو کنار بيوگرافی عجيب و غريبش بذارين و اين آخری ... مرگ عجيب و غريبانه اش ... آدم يه جوری عميقا دلش می گيره ... نمی دونم سر و ته اين پست رو چه جوری هم بيارم ... اصلا نمی دونم چرا نوشتمش ...
Wednesday, August 18, 2004
يه جمله ای بود توی کتاب دميان نوشته هرمان هسه که مفهوم کلی اش اين بود که اگه به دنبال چيزی هستيد و بطور اتفاقی بهش بر می خوريد اين تصادف نيست . اشتياق و اظطرار شماست که شما رو به سوی اون می کشه . يادم نمی ياد کجای کتاب بود وگرنه پيداش می کردم و عينشو براتون می تايپيدم اينکه مطمئنم پيداش نمی کنم بخاطر اينه که دوست هشت و نيمم شايد هشت و نيم سال پيش !! سطر به سطر اونو اونو مثل يه محصلی که قراره امتحان نکته و تست زيست گياهی بده خط کشی کرده ( راستی يادته ؟) و من سر و ته کتاب رو گم می کنم . چی می گفتم؟ ... آهان ! امشب همچين اتفاقی برای من افتاد آهنگی رو که خيلی زياد دلم براش تنگ شده بود و نوار کاستش پيشم نيست رو اينجا پيدا کردم ! البته توی موسيقی بلاگش ! کم پيش می ياد که هوس گوش کردن چيزی رو بکنم و توی کامپيوترمون نداشته باشمش ! اين يکی رو واقعا نداشتمش . با اجازه صاحبخونه می دزدمش چون نمی تونم جلوی وسوسه اش مقاومت کنم . *
Tanita Tikaram - Twist In My Sobriety
***
اين بيدار موندن های شبانه ام رو به عنوان بخشی از شبانه روزم پذيرفتم . خيلی کمکم می کنه تا به کارهام برسم . آشپزخونه ام رو مرتب می کنم رختهام رو می ريزم توی ماشين لباس شويی به کارهای کلاسم می رسم و البته زمانی طولانی هم پای کامپيوتر می شينم ... بدون دغدغه و نگرانی باربد و اينکه هر لحظه ممکنه بيدار شه ! بدون اينکه لازم باشه عجله کنم ... می شم همون آدم قبلی! حتي يه وقتهايی اون 72 سانتی قندی قندی رو بکل فراموش می کنم . باور کنيد راست می گم . مثل امشب وقتی اين آهنگها رو پيدا کردم . ... حتی يه وقتهايی دلم می خواد آقای همخونه رو بيدار کنم بشينيم گپ بزنيم .
***
شما تا حالا اينجا رو ديدين ؟ البته من هيچ ادعايی در هيچ زمينه ای در وبلاگ شهر ندارم . حتی تمپلتم رو از قالب های آماده فارسی برداشتم ... ولی خب هم تشابه اسم هم تمپليت و هم فونت نمی شه تصادفی باشه... شايد هم باشه من نمی دونم ... نمی دونم متوجه منظورم می شين يا نه ؟ هيچ احساس منفی ای نسبت بهش ندارم ولی خب فکر می کنم اگه اين يه تصادف نباشه يه خورده خلاقيت هم خوب چيزيه !!
* پی نوشت : اين دزدی کمی تا قسمتی تمپليت صفحه رو به هم ريخته يکی دو روز ديگه آهنگه رو برمی دارم . فعلا بهش گوش بدين !
** بازم پی نوشت : مشکل تمپليت حل شد , بنابراين من با ضمیری مطمئن به دزدی هايم از موسيقی بلاگ ياد شده ادامه خواهم داد !
Thursday, August 12, 2004
می دونم که ديگه گندشو در آوردم . به ساعت اين پست توجه کنيد . من مثل مادرهای لاابالی فيلم های فارسی پای کامپيوتر به شب زنده داری مشغولم . همراه با صدای هليکوپتر مانند کولر . دقيقا يک ساعت و نيمه دنبال يه فيلتر شکن می گردم , چون مدتيه به تعدادی از وبلاگهايی که هميشه می خوندمشون دسترسی ندارم ! دارم يه فيلتر شکن دانلود می کنم , دور از چشم آقای همخونه که همش نگران ويروسی شدن کامپیوتر هستند, و البته حق هم دارند ...
***
باربد خوبه . از مهمونی که برگشتيم تقريبا از زور خستگی بيهوش شد . پسرک وارد نه ماهگی شد . با 9300 گرم وزن و 72 سانتی متر قد . و باهمين قد 72 سانتی امشب برای اولين بار با شلوار جين به مهمونی رفت . و البته کفش , و از اونجايی که به شدت عرق می کنه بعد از يک ساعت کفشش رو که در آوردم ديدم پاش بو می ده !!! اينقد راحساس بامزه ايه وقتی برای اولين بار پای بچه آدم بو بده !!!!!!
* پی نوشت : فيلتر شکنی که اونهمه وقت گرفت تا دان لود شد هم به کارم نیومد و یعنی بلد نيستم باهاش کار کنم . اگه از سرويس اینترنتی که استفاده می کنيد راضی هستيد يعنی فيلتر شده نيست و مثلا باهاش سایت زنان ایران رو می تونيد ببينید , بهم معرفی کنید . لطفا !
Wednesday, August 11, 2004
من همین چند دقيقه پيش يه مارمولک کوچولو رو کشتم . بی سر و صدا . بدون حتی يک لحظه درنگ ! فکر می کنم قد و قواره اش زير 5 سانتی متر بود , در حالی که نصف تنشو از روی زمين بلند کرده بو د, انگار می خواست منو بهتر ببينه ! اينها رو نمی گم که يه تصوير تراژيک از قتل بچه مارمولکی مظلوم توی ذهنتون بسازم . مهم اينه که من, توی اين نصفه شبی بدون جيغ و ويغ در حالی که حتی توی صورت مارمولکه نگاه کردم, کشتمش ! بدون اينکه هول بشم , بدون اينکه بترسم ... يه زمانی فکر می کردم مامان ها نه سردشون می شه و نه دستشون می سوزه ! حالا اينو هم بهشون اضافه کنيد که مامانها نمی ترسند ! ... نه اينکه با خودشون قرار می ذارن نترسند , یهو متوجه می شن که نمی ترسند! و من يه مامانم!!! اينو توی عکسی که کنار دريا با باربد انداختم به وضوح می شه ديد ! اونقدر توی اون عکس مامانم که در نگاه اول شوکه شدم ! اينهمه اتفاق کی افتاد ؟ !!!
Saturday, August 07, 2004
همين دو ساعت در حالی که يک عالمه لاگيدنم می اومد به خودم اخم کردم و گفتم زنيکه پس مشق هات چي می شه ! با خودم قرار گذاشتم اول مشق ! دو ساعته به يه سر و سامونی رسيد بعدش هم جو گير شدم يه خورده اين دور و بر رو جمع و جور کردم . البته فقط يک خورده ! و حالا اينجام ... الان کلی احساسات خوب دارم , همش بخاطر مشق ها ست ها! ... از اون وقت ها ست که می تونم يه ليست بلند بالا برای خودم به عنوان برنامه روزانه ترتيب بدم ... چه می دونم مثلا ساعت ده صبح با برنامه ورزش کانال سه ورزش کنم ... اونقدر روبراهم که حتی فکر می کنم می تونم از فردا رژيم هم بگيرم ... شنبه هم که هست چي از اين بهتر؟! ... من هميشه اين ريختی بودم ... به آنی غرق احساس خوشبختی می شم ... يه وقتهايی ويژگی به درد بخوری بوده ... يه وقتهايی هم فکرکردم جلوی خيلی از پيشرفتها رو گرفته ... چطور بگم ؟! فکر می کنم آدمهايی که به سختی احساس خوشبختی می کنند و اگر هم همچين احساساتی داشته باشند خيلی موندنی نيست برای رسيدن به خوشبختی زحمت می کشن و حسابی از خودشون مايه می ذارن ! و شايد در همين راستا خيلی کارهای مهم, مهم بکنن ! چه می دونم ...
من خيلی لاگيدنم می اومد ولی مطمئنم اينها اون چيزهايی نيستند که می خواستم بنويسم ... صبر کنيد ...آهان ! می خواستم بگم تو رو خدا برين اين مهمان مامان رو ببينيد ... اصلا همين فردا برين , شنبه هم هست بليط ها نصف قيميته ! برين ببيند چطور دو ساعت تموم می شه به اين فکر کرد که پهن کردن يه سفره آبرومند می تونه يکی از اساسی ترين مسائل بشری باشه !!! برين بازی هاي متفاوت ببيند ... ببنيد چطور بالاخره يکی تونست از پارسا پيروزفر بازی بگيره ! اونهم چه بازی ای !... اصلا من خيلی اين مهرجويی رو دوست دارم , از خيلی وقت پيش ... يک احساس عجيب و غريبی نسبت بهش و فيلم هاش دارم ( اگه الآن آقای همخونه بيدار بود می گفت بيضايی يه چيز ديگه است ) ! ...
شايد يه روزی سر فرصت براتون گفتم چقدر و چه جوری فيلم هاشو دوست دارم ... اون روز يادم بندازيد که بهتون بگم داستان جديد زويا پيرزاد , عادت می کنيم رو هم بخونيد ! من اين زن رو هم خيلی دوست دارم از زمان يک روز مانده به عيد پاک و طعم گس خرمالو ... نمی دونم چرا مهر جويی روی قصه های پيرزاد کار نمی کنه ! قبلا از اين کارها کرده خوب هم جواب داده درخت گلابی گلی ترقی يادتونه ؟
هنوز هم اين ها اون چيزهايی نيست که من می خواستم بنويسم. راستی فردا روز مادره ! و من بالاخره و من در حال تجربه کردن حال و هوای اين روز با حفظ سمت مادری هستم ... يادم اومد می خواستم از اين براتون بگم ... به عنوان يک مادر نسبت به اين روز احساسات مسخره ای دارم ... اميدوارم آقای همخونه دست به کارهای فضايی نزنه ... به عناوين مختلف سعی کردم اينو بهش بفهمونم که روز مادر اولا اساسا روز مسخره ايه! دوما يه چيزيه بين من و باربد, که اونهم شايد 3 يا 4 سال ديگه اولين تجربه های اون از درک اين روز و تلاشش برای درست کردن چيزی تحت عنوان هديه حس های جالب و به ياد موندنی ای به همراه داشته باشه ... وگرنه همونطور که گفتم روز مادر از جايگاه يک مادر برای من روز مسخره ايه ... مثل مثلا چه می دونم ؟ روز پست و ارتباطات ... يه همچين چيزی ! يک روز عمومی به عنوان روز مادر روز بی معنی ای هستش ... فکر می کنم روز مادر برای هر مادری روزی هستش که برای اولين بار مادر شد ... اين روزها در جايگاه يک مادر , بيشتر احساس فرزند بودن خودم نسبت به مامان عزيز و دوست داشتنی ام , قلقلک می شه ... چطوری بگم ؟ ... آدم وقتی مادر می شه به دو نفر می گه مامان , حتما برای شما ها هم پيش اومد ه خيلی وقتها موقع حرف زدن با بچه هاتون بجای تکرار اسمشون می گين مامان يا مادر , مامی , مثلا مامانم چی شده ؟ ... خيلی ناخودآگاه اتفاق می افته اين کلمه ايه که من هم برای صدا کردن مامانم و هم باربد به زبون می يارم ... شايد بخاطر اين تکراره درست نمی دونم ... انگار فضای عاطفی اين کلمه يه جاي گوشه دل آدم سر و تهش گم می شه ... همه اين ها رو گفتم که بگم برای همه مون آرزو می کنم خدا روز مادر بی مادر رو از همه مون دور کنه , دور کنه , دور کنه ... آمين !
* پی نوشت : بازم اون چيزهايی که می خواستم بنويسم از آب در نيومد .
** بازم پی نوشت : هيچ می دونستيد من دوست ندارم باربد بهم بگه مامان ! دلم می خواد منو به اسم کوچيکم صدا کنه . خودم هم هميشه دوست داشتم مامانم رو به اسم کوچيکش صدا کنم و جالب اينجاست که الان مامانم هم دوست داره باربد به اسم کوچيک صداش کنه بدون هيچ پسوند و پيشوندی !
Tuesday, August 03, 2004
باربد ما 9 روز مونده به شروع 9 ماهگی رو می تونید , اينجا , اينجا و اينجا ببينيد .
|