|
Friday, April 29, 2005
می تونيد به من کمک کنید ؟ يه آهنگی رو خیلی دوست داشتم ولی نداشتمش . خیلی هم دنبالش گشتم . تازه دیروز فهمیدم عوضی دارم دنبالش می گردم . یعنی توی آهنگهای یه نفر دیگه دنبالش می گشتم . به هر حال من Nature boy رو می خوام از نات کينگ کول ! می شه بهم بگين از کجا می شه دان لودش کرد و اگه دارينش لطف می کنيد فایل مربوطه را wma نموده و برای آلوچه خانومی مشتاق در اين گوشه دنيا بفرستيد !
aloocheh@gmail.com
***
راستی جی میل نمی خواهید ؟
! به این دوتا آدرس ای میل بزنید !
aloocheh@gmail.com
barbodc@gmail.com
***
* پی نوشت : آهنگ مربوطه نرگس خانوم از خواننده های وبلاگ لطف کردند برام فرستادند . به محض اينکه اين سايت کوفتی اجازه بده آپ لودش می کنم و توی ستون سمت راست صفحه می ذارم شما هم گوش کنيد .
Wednesday, April 27, 2005
باربد مثل کلاغ همه چيز رو قايم می کنه . کجا ؟ توی پيراهنش . مثلا بعد از ظهر پريروز تمام زمانی رو که خواب بود کنترل تلوزيون رو پيدا نمی کردم وقتی بيدار شد ديدم توی لباسش بوده به اضافه يه نمکدون . توی خونه مامانم يه استخر بادی داره که شده بخشی از تزئينات اتاق پذيرايی شون ! در واقع اين استخر رو اونجا به عنوان محدوده شخصی خودش می شناسه و توش چند تايی اسباب بازی هم داره . وقتی اونجاهستيم همه چيز رو توی استخرش قايم می کنه , وقتی جلوی روش می گيم باربد مثل کلاغ شده بلافاصله انگشتشو می ذاره روی زمين و ميگه: تر ! فکر می کنه داريم کلاغ پر بازی می کنيم . در ادامه سليقه بسيار جلفش در زمينه موسيقی پاپ تازگی ها اين آهنگهای آرش رو دوست داره حتی يه بار متوجه شدم با خودش زمزمه می کنه " بيا تو, بيا تو " !!! يه وقتهايی فکر می کنم با چه تصوراتی اسمشو باربد گذاشتيم . چی شد ؟!!! هی هی!
***
من از اونجايی که يه عالمه کار داشتم يه دفه دلم خواست اينجا رو آپ ديت کنم . بهم اجازه بدين اين پست يخ آخر شبی رو با يه جک بد بو اما با کلی نتيجه گيری فلسفی تمومش کنم
اگه هم شنيدينش توی ذوقم نزنيد يکی از دوستهام پای تلفن برام تعريف کرد :
" گنجيشکه داشته از سرما منجمد ميشده ديگه مرگ رو جلوی روی خودش می ديده و قبلش به ضربانهای آخر می رسه که يه گاو از کنارش رد می شه و ( با عرض معذرت ) روش پی پی می کنه . گنجيشکه گرمش می شه و حالش خوب می شه طوری که شروع می کنه به جيک جيک کردن که يه گربه صداش می شنوه و درش می ياره می بره می خوردش .
نتيجه اول : اونی که بهت گه می زنه حتما دشمنت نيست
نتيجه دوم : اونی که از گه درت می ياره حتما دوستت نيست .
نتيجه سوم : وقتی اوضاع خيلی روبراه و اوکی هستش بی خودی جيک جيک نکن ."
من خيلی باهاش حال کردم مخصوصا نتيجه آخرش . ببخشيد اگه حالتون بهم خورد . فکر می کنم آقای همخونه اگه بيدار بود می گفت اين چيه اينجا گذاشتی ؟
Thursday, April 21, 2005
می دونين چرا اين وبلاگ اينقدر دير به دير آپ ديت می شه ؟ وقت کشی ! نمی دونم بخاطر چيه اين روزها تمايل بسيار زيادی به وقت کشی دارم و ازش لذت می برم .همش توی زمانی که قاعدتا بايد در حال انجام کاری باشم دارم سر فرصت يه کار ديگه می کنم . مثلا وقتی آقای همخونه برای حل مشکل کامپيوتر يکی از همسايه ها باربد رو هم با خودش برد تا من با خيال راحت به کارهام برسم . بجای قابل سکونت کردن اين خونه که انگار شکم خرس توش ترکيده و هيچی سر جاش نيست سعی کردم از زندگی ام لذت ببرم , برای خودم نسکافه درست کردم نشستم به خوندن بهاريه های شماره نورزوی مجله فيلم !!!
***
نگفته بودم که موهام رو کوتاه کردم . يعنی اول قرار بود مش کنم بعد از مش به خودم توی آينه نگاه کردم انگار يه بشقاب ماکارونی رو روی سرم برگردونده بودم , نمی دونم چرا اين طوری شد دفعه اول نبود که از اين کارها می کردم به هر حال بلافاصه تصميم گرفتم که کوتاهش کنم جورکوتاه نسبتا زنونه, که از اين يکی هم اصلا خوشم نيومد به خاطر همين به خودم گفتم چند روزی صبر می کنم ... مرتب هم به آقای همخونه توضيح می دادم که تا چند روز ديگه هم رنگش می کنم و هم کوتاه ... آقای همخونه با ناباوری می گفتند هم رنگتر هم کوتاه تر ؟!!! خلاصه بعد از ديدو بازديد های عيدانه موهامو به قول ليلای ليلی به طرز شرارت آميزی کوتاه کردم . اگه بخوام مدلش رو توضيح بدم بايد بگم مثل سربازهايی که در نيمه دوران آموزشی به سر می برند ... من موی اينقدر کوتاه رو خيلی دوست دارم چند سال پيش هم يه مدت طولانی موهامو همين قدری نگه داشته بودم , به نظر خودم خيلی هم قيافه ام زنونه تر می شه گويا نظر آقايان خونه ما اينطوری نيست و طی اقدامی نمادين در حالی که پدر و پسر به شدت سلمونی لازم هستند از مراجعه به مکان ياد شده خودداری می کنند . خلاصه که موهای من الان کوتاهترين موهای اين منزل همخانگی هستش .
***
ازدواج ما روز بيست و دوم فروردين ماه 10 ساله شد. بين مناسبتها و روزهايی که من و آقای همخونه در تقويم مشترکمون ضربدر زديم بی اهميت ترين روز دو نفره مون هستش . چراشو به درستی نمی دونم! شايد چون چيزی بود که بهش اعتقاد نداشتيم يعنی خيلی مسخره بود, قرار بود اسممون به شناسنامه های هم اضافه بشه بدون اينکه قرار باشه همخانگی رو شروع کنيم . عقد زودتر از موعد ! همون موقع هم يادمه روز جشن نامزدی مون رو که دو روز بعدش برگزار شد بيشتر دوست داشتيم و اصلا از اون روز حلقه هامون رو دست کرديم ... يه زمانی ازدواجی با قدمت ده سال به نظرم خيلی زياد می اومد ... يه وقتهايی که فکر می کنم انگار همين چند روز پيش بود ... و باز هم يه وقتهايی ياد مقطع های مختلف می افتم به نظرم زمان طولانی ای می ياد ... انگار که از وقتی که خودم رو يادم می ياد می شناسمش ... شايد چون خيلی جوان بوديم من 21 سال 6 ماه و 8 روزه بودم و ايشون 21 سال و 4 ماه 26 روز که توی دفتر خانه زير پل گيشا بدون اينکه روم رو سمت پدر و مادرم برگردونم و در جواب سوال وکيلم بنده؟ همون دفعه اول گفتم بله ... بدون اينکه از کسی اجازه بگيرم ...
***
چند وقت پيش توی چلچراغ خوندم زنانی که در سن بالا و مردانی که در سن پائين ازدواج می کنند از IQ بالايی برخوردارند ... با توجه به اينکه ما جوان و همسن بوديم ... يعنی چی اونوقت ؟
پسرک خوبه . داره بزرگ می شه . بيشتر از رشد طولی و عرضی و حجمی و از اين حرفها شخصيت اجتماعی و قابليتهاش داره پيشرفت می کنه حتی بوی پوشکش ! ( با عرض معذرت ) نشان از بزرگ شدن داره ... يه چيزهايی رو می گه ( يعنی يه چيزهايی می گه که معنی خاص خودشون رو دارن ) و بيشتر از چيزهايی که ميگه متوجه چيزهايی می شه که بهش می گيم ... به شدت عاشق تشويق شدنه . خيلی از کارها رو برای اين ميکنه که براش دست بزنی . يه وقتهايی هم يه کارهايی می کنه که می دونه درسته بعد برای خودش دست می زنه ... گويا ... آرزوهايم در زمان بارداری دران تحقق پيدا می کنند ... خيلی زود در شيطنت بچه خوش فکری شده ... چند روز پيش می خواست به يکی از وسائل آشپزخانه دست بزنه بخاطر همين گذاشتمش جايی دور از دسترسش ... چند دقيقه بعد ديدم چرخش رو آورده آشپزخونه و روش وايستاده تا به چيزی که ازش گرفته بودم دسترسی پيدا کنه ... خلاصه که خيلی ذوق زده شدم و با هيجان همون لحظه تلفنی برای آقای همخونه تعريف کردم, چند ساعت بعد وقتی آقای همخونه از سر کار برگشتند, باربد بلافاصه چرخش رو آورد و رفت روش وايستاد ... من از تعجب شاخ هام جوانه زده بود ... اصلا فکر نمی کردم متوجه مفهوم مکالمه تلفنی ما شده باشه
Saturday, April 09, 2005
اعتراف می کنم که عاشق شدم . کی اين اتفاق افتاد رو به درستی نمی دونم . فقط يه دفه متوجه شدم لحظاتی هستند که انگار قلبم توی قفسه سينه ام جا نمی شه . مثل يه حس قديمی که به فاصله دو تا نفس کشيدن به يادت می ياد و يه چيزی توی يه فضای خالی توی عمق وجودت تير می کشه . حجم زيادی از حسی که تجربه شده اما از جنسی متفاوت ... من عاشق شدم . يکسال و چهار ماه طول کشيد تا بتونم بيام اينجا اعتراف کنم من عاشق اين پسرک قندی قندی شدم . عاشق دستهاش , عاشق پاهاش, عاشق بوی نفس هاش, عاشق قد و قواره اش, عاشق رنگ تيره پوستش, عاشق خنديدنش و عاشق صداش با کلمه های نصفه و نيمه ای که تقليد می کنه عاشق هر چيزی که می تونه بهش ربط پيدا کنه .
نمی دونم چرا اينقدر طول کشيد . می گن بيشتر مادر ها به محض ديدن روی نوزاد تازه متولد شده شون عاشقش می شن . می گن عشق مادری امری است بديهی ... من نمی فهميدم ... اين غريزه است ؟! ... يا دلسوزی برای موجودی نحيف ... يا احساس مسئوليت در برابر موجودی که تو مسئول بودنشی ... يا شايد هم داشتم ماجرا رو می پيچوندم تابشينم از اين پيچيدگی سر در بيارم ... هر چی که بود می دونم و مطمئنم بتازگی در من اتفاقی افتاده ... من عاشق اين باربد دلبر شدم .
|
|