|
Sunday, September 25, 2005
صبح جمعه به پيشنهاد آقای همخونه قندی قندی رو دودر نموده رفتيم کوه . قبل از ساعت 7 صبح درکه بوديم يه کله رفتيم تا پلنگ چال . در ميانه راه يادم اومد که اول مهره . از اين تقارن ميمون به وجد می آم به پائيز از راه رسيده لبخند می زنم ... نوستالژی , بی نوستالژی ... اين پائيز رو دوستتر دارم . می خوام خوش بگذرونم ... با آقای همخونه قرار می ذاريم هفته ای يک مرتبه به دودر نمودن آن جناب مبادرت نموده به ارتفاعات تشريف ببريم . ناگفته نماند مشاهداتم رو از تغييراتی که ازشون بی خبر بودم در فرصتی مناسب به اطلاع خواهم رساند.
***
وبلاگستان خبرهای خوب بد رو با هم داره ... دوست ناديده ام رو يادتونه ؟ بعد از مدتها بی خبری که دل من هزار راه رفته بود پای همين پست پائينی کامنت می ذاره که دختر 9 ماهه ای داره ... اون قدر ذوق زده می شم که اندازه نداره ... مامان نيلو هم هست . خانواده خوشبخت 4 نفره شدند . زندگی ادامه داره حتی در وبلاگستان . اما به اينجا که سر می زنم دلم می گيره . همسايه ناديده ديگری همين نزديکی ها گويا به عزای برادر نشسته . چه می شه کرد ؟ جز آرزوی صبر
Wednesday, September 21, 2005
خانه تکانی ملايم و آرامی بدون ريخت و پاش اعصاب خورد کن در منزل همخانگی ما در جريانه . هر روز, هر جا رو که حوصله دارم مرتب می کنم . هميشه فکر می کردم وقتی همه خونه بهم ريخته است مرتب شدن آشپزخانه مهمترين اولويته يا اتاقی که نمی دونم بهش می شه گفت سالن يا اتاق نشيمن خلاصه اتاقی که هم توش زندگی می کنيم هم ازمهمون پذيرايي می کنيم . اين دفعه از اتاق خواب خودمون شروع کردم و تغيير دکور دادم . هيچ کار خاصی هم نکردم ها هيچی عوض نشده همون پرده . همون ملحفه ها همون رو تختی فقط جهت تخت رو دقيقا 180 تغييز دادم دراور و کتابخونه رو از اينور بردم اونور و کلی حالم خوب شد . به همين سادگی و البته آشفتگی ها رو مرتب کردم . وقتی تموم شد احساس کردم در مرتب نگه داشتن خونه موفق خواهم شد . مثل دو سال پيش که منتظر دنيا اومدن باربد بوديم و کلی منظم شده بودم .
***
باربد در بيشتر مواقع من رو به اسم کوچيک صدا می کنه و در مواقعی آقای همخونه رو . کيف می کنم وقتی توی تلفظ کامل اسمم پيشرفت می کنه . نمی تونم انکار کنم وقتی هم با درموندگی دنبالم می گرده و می گه مامان چقدر ذوق می کنم . نمی دونم بر چه مبنایی تصميم می گيره مثلا در فلان لحظه خاص اسممون رو صدا کنه يا بگه مامان و بابا . چيزی که هست اينه که شنيدن جفتشون اونقدر خوش آينده که نمی تونم اصرار کنم فقط اسمم رو بگه و آقای همخونه که دوست داشت فقط بهش بگه بابا نمی تونه از شنيدن اسمش با صدای قندی قندک صرف نظر کنه . توی حرف زدن خیلی پيشرفت کرده . خيلی زياد .
نمی دونه براش چه نقشه ای کشيدم, فکر می کنم از اولين روز هفته دوم مهر شروع کنم از شير بگيرمش دو ماه و نيم زودتر از پايان دو سالگی ... بايد قبلش با دکترم مشورت کنم که همزمان اگه لازمه برای خشک شدن شيرم دارو بگيرم . از مامان ها پرس و جو کردم می گن روز دومی که می خوای از شير بگيری خيلی سخته . چون هم بچه حسابی قاطی کرده هم به خاطر حجم شير تخليه نشده خودت بهم می ريزی, خلاصه که دلم به حال آقای همخونه می سوزه . از عطاری چيز بد شکلی گرفتم به اسم صبرزرد که اصلا هم زرد نيست و سياهه . گويا بو و مزه بدی داره که بچه رو از شير خوردن منصرف می کنه . فکر می کنم هر چی که هست از فلفل و نقاشی کردن شکل زخم و چسب زدن و از اين حرفها بهتر باشه . بايد ضربه روحی بدی برای بچه باشه همه چيز رو که کنار هم می ذارم می بينم بچه بايد از شير خوردن بدش بياد نه اينکه ازريختش بترسه يا با چيز تندی مثل فلفل بسوزه . اينو می دونم که از شير گرفتن کار خيلی وحشتناکی نيست . همه به هر حال موفق می شن . مشکل اصلی من که اصلا هيچ تصوری ازش ندارم اينه که بچه ای رو که نه شيشه شيرگرفته نه پستونک از اين به بعد چطوری بخوابونيم . اونهم با ساعت خواب اين جناب قندی قندی که همين الانش فاجعه است . کاشکی توصيه هايی رو که مامان مانی هم افسوس جدی نگرفتنشون رو می خورد , جدی گرفته بودم سر ساعتی که فکر می کردم وقت مناسبی برای خوابيدنشه توی تختش می ذاشتم . چند شبی گريه کردنش رو تحمل می کردم الان چند تا مشکل باهم حل شده بود . گويا بچه ها اين ريختی می فهمند که وقت گذاشتنش توی تختش يعنی بايد لالا کنه . باربد الان هم تا صبح توی اتاقش تنها می خوابه مشکل به خواب رفتنشه که باشير, باخواهش , هيپنوتيزم , با هزار بار خوندن گل گلدون من يه وقتهايی با تکان های آقای همخونه می خوابه و همه اين تلاش ها وقتی موثره که اونقدر آتيش سوزونده باشه که آمادگی بيهوش شدن رو داشته باشه . تازه سعی می کنم اصلا به اين فکر نکنم وقتی نصفه شب بیدار می شه بدون شير چطوری قراره دوباره به خواب بره . می دونم دلم برای شير خوردنش . لبخندهای پر از کيف و احساس خوشبختی اش وقتی داره شير می خوره تنگ خواهد شد مثل همين الآن که من دارم اين سطور رو تايپ می کنم روی پام نشسته و عين یه بزغاله داره شير می خوره .
Tuesday, September 20, 2005
توی یکی دو تا کامنت برام نوشته بودند که صفحه ام سنگین شده ( نه که فکر کنید سنگین رنگين شده ها ! یعنی طول می کشه تا بالا بياد ) و یکی دیگه هم سوال کرده بود که واقعا من اينهمه وبلاگ رو می خونم ؟ تا همين امروز دلم نمی اومد ولی برای سبک شدن صفحه تعداد پستهايی که توی صفحه دیده می شن رو نصف کردم لیست وبلاگهای طرفدار معین رو برداشتم و همينطور عکس توی قاب بارانی در کوير رو, اين آخری رو نمی دونم چه بلايی سرش اومده بود که بالا نمی اومد. راستی! کسی میدونه سر وبلاگ دفتر بی مخاطب / حنیف مزروعی چی اومده ؟
Monday, September 19, 2005
- باربد بگو گ
- گ
- بگو انگور
- انگور
- بگو گوش
- گوش
- بگو خرگوش
- خردوش
و ما نمی فهميم چرا ؟
Sunday, September 18, 2005
سيب گلاب تابستونی توی بساط ميوه فروشی يهو گم می شه . اونقدر ناگهانی که حتی متوجه عدم حضور ش نمی شی . بعد يه روزی توی هفته های آخر شهريور سيب های درشت قرمز و زرد رو که می بينی يه چيزی توی دلت هری می يزه . انگار بهش گاز زده باشی مزه عجيب و غريبش دويده باشه توی دهنت , بعد در حالی که مطمئنی چيزی که داری می خوری حتی يه جورايی شيرينه غدد بزاقی پرکار می شن و دهنت رو پر می کنند . همه اينها در يک لحظه اتفاق می افته . شايد توی فاصله بين دو تا نفس کشيدن ... پائيز داره می ياد ... مدرسه ... اين سيب ها مال زنگ تفريحند !
نشانه ها زيادند . پلاکاردهای : کتاب درسی رسيد ! روپوش مدارس ! ازدحام دم لوازم تحرير فروشی ها ولی هيچی مثل اون وقتها نيست ... نه کتابها . نه روپوش ها نه حتی دفترها! من هنور اون دفترهای خط دار بی حاشيه رو که خط بالائيشون قرمز بود و بقيه آبی بيشتر دوست دارم . همانهايی که جلدشون از يه جور نايلون ضخيم بود ولی بهشون می گفتيم جلد چرمی ! از اين کادر بندی صفحه های دفتر های جديد متنفرم از اون Date و Subject که بالاشون نوشته هم همينطور .
من دفترهامو خط کشی نمی کردم . يه مدل می نوشتم که حاشيه صفحه خالی می موند منطبق با اصول پاراگراف نويسی . يادمه اواخر دفترهای کاهی رو بيشتر هم دوست داشتم , با خودنويس هم می نوشتم . نوشتن قوانين نيوتن و جدول تناوبی عناصر با خودنويس قابل تحمل تر بود مخصوصا از با اون رنگ آبی به خصوص اون موقعها . جوهر های آبی اينطوری زنده نبودند يه جور سبز و آبی ترکيبی . روی کاغذکاهی - به شرط اينکه پخش نمی شدند - حس قشنگتری ايجاد می کردند . فکر می کردم آدم های مهم حتما همينطور می نوشتند روی کاغد های کاهی با جوهر و قلم .
***
ديروز رفتم اسمم رو توی کلاسی بنويسم . ساختمونی که قبلاهاکه دبيرستانی بودم می رفتم . با يه کيف عحيب و غريبی کارهای ثبت نام رو اونقدر لفتش دادم که ممکن بودکلاس مورد نظرم پر شه و مجبور شم يه چيزديگه انتخاب کنم . خب خيلی هيجان انگيزه از هفته اول مهر يه کلاس يک روز در هفته , 8 تا 10صبح . ساعتی که باربد و آقای همخونه خوابند. حتی اگه خواب هم نباشند هم مشکلی نيست چون فصل مدرسه, گيم نت راس ساعت 12 کارشو شروع می کنه و فکر می کنم پدر و پسر از يک صبح تا ظهر دو نفره مردانه در اين منزل همخانگی کلی لذت خواهند برد و من هم بدون اينکه لازم باشه با کسی بابت باربد هماهنگ کنم, می تونم هفته ای يک بارفاصله چهار راه وصال تا ميدون انقلاب رو پياده بيام و به ويترين کتاب فروشی ها نگاهی بندازم . به سر در سينما ها نگاه کنم و با تاسف سرمو تکون بدم که اين چه وضعشه !!! پوسترهای تاتر چسبانده شده روی در کتاب فروشی ها رو نگاه کنم و فکر کنم هنوز کسی پيدا می شه که منتظر تموم شدن زمان نمايششون باشه تا بشه از صاحب کتابفروشی گرفتشون !!! به آدمها و مدل کتاب خريدنشون نگاه کنم و فکر کنم آدم ها وقتی تنهان, وقتی با کسی اند و وقتی با عزيزی هستند که می خوان بهش بفهمونند چقدر عزيزه , چقدر فرق دارند !!! تازه می تونم از قنادی فرانسه شيرینی گردويی هم بگيرم.
Saturday, September 10, 2005
من و باربد سرما خورديم يعنی اول باربد گرفت بعد وقتی داشت به طريق رمانتيکی منو می بوسيد توی دهنم عطسه کرد. البته از اول می دانستم" لاو ايز کچينگ کولد" ولی آقای باربد خان با رسم نمودار اين اصل را برای اينجانب ثابت کردند . از آنجايی که توی هر خونه ای يه نفر بايد حالش خوب باشه" لاو" مربوطه رو کنترل کرده از آقای همخونه قدری دوری نموديم خود ايشون هم تمام اقدامات امنيتی نظير قرقره آب نمک و قرص سرماخوردگی و ... رو در پيش گرفتند و ماجرا رو در حد گلو درد کنترل کردند و به فين فين نرسيدند اما يک دفعه از بعد از ظهر پریروز مقام اول بيماری رو در اين منزل همخانگی به خودشون اختصاص دادند و چنانی خودشون رو در فوتبال زخم و زيل کردند که دل ما برای ايشون کبابه . گويا به پهلو کشيده شده اند روی زمين ! ... البته لازم به ذکر است که ايشون با همين بدن به شدت مجروح نه تنها قهرمان يک سری مسابقه درون شهرکی شدند بلکه مقام آقای گلی رو هم به خودشون اختصاص دادند و من و باربد بسی به خودمون می باليم که در جوار يک قهرمان و آقای گل زندگی می کنيم .
***
مرتب وبلاگ نوشتن بعد از اون وقفه يکماه و نيمه , کار سختی شده . نمی دونم چرا ؟ عادت کرده بودم مرتب آپ ديت کنم ها ! حيف شد. نمی دونم دوباره کی به اون مود بر می گردم . فعلا در حال گذراندن روزهای پايانی شهريور هر شب با نقشه ای جديد برای از فردا به خواب می رم و هر روز در حالی که فکر می کنم از کجا شروع کنم از خواب بيدار می شم و دوباره شب هنوز سر جای اولم ! البته در مورد من تازگی نداره . خودم می دونم !
پائيز داره می رسه . خونه ام رو گند برداشته ! نمی دونم با اين وضع خونه داری من چطوری قندی قندی 21 ماهه شد . البته فراموش نشه که خود ايشون با شيطنت و خرابکاری های منحصر به فردشون نقش مهمی در خونه تکانی لازم شدن اين خونه داشته اند ! بايد خونه تکونی کنم . بعد بشينم افکارم رو متمرکز کنم ببينم چه کار بايد بکنم ! اينهم تازگی نداره خودم می دونم, ولی شايد در آستانه ورود به 33 سالگی نگرانی آدم برای سر و سامون دادن به چيزهايی که هيچوقت سر نگرفته اند, خودشو بيشتر از قبل به رخ می کشه . افکار پراکنده من مثل يه بافتنی ناتموم می مونه . هر پائيز فکر می کنم بايد بجنبم, يوهو به خودم می يام می بينم فصل سرد گذشت بعد همه چيز رها می شه تا پائيز بعد !
Saturday, September 03, 2005
تلوزيون روزهای گذشته از نزديکی سالمرگ فرهاد مهراد و عيد مبعث نهايت استفاده رو کرد و در هر فرصتی ترانه وحدت رو پخش کرد . و همينطور تصاويری از فرهاد که داشتند چيزی رو يادداشت می کردند , عينکشون رو پاک می کردند و ... در زيرنويس اين تصاوير از ايشون به عنوان هنرمندی مردمی يادکردند, البته چند باری هم مجريان تلوزيونی در مورد ويژگی های منحصر به فرد فرهاد صحبت کردند و من مرتب روی سرم رو چک می کردم که ببينم شاخهام جوونه زده يانه ؟
وحشتناک تر از همه وقتی بود که اين آقاهه حسينی , که با اون مدل اجرای مسخره سالهاست توی برنامه های زنده تلوزيون روی خط اعصاب اينجانب باله می رقصند از مهمان برنامه که من نفهميدم کی بودند می خواد "که از فرهاد خاطره ای برای ما بگين" و اون آقا در کمال تعجب تنهاخاطره ای که از فرهاد به خاطر می آورند حضور ايشون در صف اول راهپيمايی های زمان انقلاب هستش ... ذهن ما به شدت در گير اين می مونه که چطور ممکنه اين تنها خاطره ای باشه که از فرهاد در ذهن کسی مونده باشه که يک دفعه تصاويری با ترانه پری , ترانه محبوب من از فرهاد پخش می شه توی اين کليپ همه چی پيدا می کنيد از صحنه های جنگ گرفته تا افتتاح سد کرخه و در آخر تصاوير آشنای اين روزها مربوط به نيروگاه اتمی اصفهان که فرهاد طفلکی بی خبر از همه جا داره روش می خونه : آخرش يه شب / ماه می ياد بيرون ...
و من متحير می مونم که يعنی چی ؟
Thursday, September 01, 2005
شايد برای غر زدن قدری دير رسيدم ... جدی منظور مقام تصميم گيرنده در مورد فيلتر کردن بلاگ رولينگ چيه ؟ منم مثل بقيه با اين دستور العمل ها مشکل رو حل کردم ولی خب مشکل پينگ کردن سر جای خودش باقی مونده . توی setting بلاگر هم اون گزينه کذايی رو درست کردم ولی بازم انگار خبری نيست . عقل ناقصم ميگه شايد بخاطر اينکه که کد بلاگ رولينگ تغيير کرده عمل نمی کنه بخاطر همين يه بار ديگه اونو توی ستون سمت راست صفحه تکرار کردم احتمالا اونهايی که از خارج از کشور صفحه رو باز می کنند ليست لينکها رو دو بار می بينند . اگه فايده نداشته باشه برش می دارم . خلاصه که اگه شما احيانا متوجه شدين در کله مقام مسئول چی می گذره ما رو بی خبر نذارين .
جناب قندی قندی طی آخرين اظهارات خودشان " بيست نمی خواهند " منظورشون نمره بيست کلاس می باشد . ايشون در مواردی به شدت تلگرافی صحبت می کنند و در ادامه می فرمايند " خوش نمی خوام " منظورشون دختر خوشگل شهر پرياست . البته ما همين جا قول شرف می ديم وقتی که اينهايی رو که می گن نمی خوان , خواستند به هيچ عنوان از گفته های ايشون برعليه شون استفاده نکنيم . از دندون نهم کماکان خبری نيست و ما از رو نرفته هر گونه تغيير در رفتار رو مخصوصا روزهايی که ايشون از دنده چپ پا می شن به فعاليتهای درون لثه ای ايشون نسبت می ديم . خيلی خوب منظورش رو می رسونه و خيلی بيشتر از اونی که فکرشو می کنيم متوجه مفهوم جملاتی می شه که بهش می گيم . خيلی چيزها رو به اسم می شناسه و همينطور آدمها رو مثلا از ميوه ها سيب , گلابی , خيار, انگور, هلو, موز, هندونه بادوم و پسته رو می شناسه, اينايی رو که گفتم به اضافه گوجه و هويج امشب توی ميوه فروشی به اسم می گفت و نشون می داد . کلمه هايي رو که نمی تونه بگه خلاصه می کنه مثلا می گه " کا , خا " يعنی کامپيوتر خاموش شد !!!!!!!!! يا مثلا به نوشابه می گه " نوش ". وقتی هم کلمه يا اسمی رو کامل می گه مطمئن باشين تمام تلاشش رو می کنه که اونو درست ادا کنه .
کارهای با مزه ای می کنه مثلا وقتی کولر رو کم و زياد می کنيم هر جا که نشسته باشه دستشو بلند می کنه سمت دريچه کولر که مثلا دارم باد رو چک می کنم . به شدت خوش اخلاقه ولی يه وقتهايی هم واقعا هاپو می شه که همانطور که گفتم سعی می کنيم فکر کنيم همه چی زير سر دندونهايه که دارن تلاش می کنن بيرون بيان . خلاصه که نامبرده دلبر می باشد بد جور.
|
|