آلوچه خانوم

 






Thursday, March 20, 2008

فرجام :

1- ای آدمی که شب جمعه آخر سال را عزاداری راه می اندازی و روضه می خوانی! خبرت یادت نرود این همه آدم که هنوز زنده اند تا دوستی شان را داشته باشی و هنوز زنده ای تا دوستشان داشته باشی. پس دوست داشته باش!
2 - هفته پیش برای کارت تبریک های کارخانه دنبال متن می گشتند و من هم برداشتم دو خط قلبنه سلنبه ریپ داپ داراپ عید شما خجسته باد را نوشتم و دادیم چاپ کردند و کلی با خودم تفریح کردم و خندیدم. حالا یکی از گیرنده های همان کارتها برداشته همان متن را با اس ام اس برایم فوروارد کرده. آی کیو! نکن آخر سالی همچین! واقعاً نکنید این کارو. آخه چیه این اس ام اس و ایمیل فورواردی تبریک؟ یعنی وقتی داشتم لیستمو دوره می کردم تو رو هم یادم بود؟ یعنی 15 تومن می ارزی؟ بده آخه. حالا متن ادبیاتی ما رو داشته باش:
"لبخند گرم خورشید، اشک شوق آسمان و نفس سبز زمین به شاد باش جشن شیرین شکفتن شکوفه ها آمده اند. بهاردلتان بی خزان و روزگارتان نوروز." بفرما اس ام اس فورواردی فله ای!
3- سال سخت و کشنده ای بود. حتی تا آخرین روز. بعضی وقتها دیده اید سال مثل برق و باد می گذرد؟ این سال ثانیه ثانیه اش سنگین و نفس گیر و سخت گذشت برای من. هر یک دقیقه اش یک دقیقه کامل طول کشید تا تمام شد. اما تمام شد. آدم دیگری شدم با یک توانایی جدید: تحمل درد نبودن در خانه ای که با بویش زنده ام. سال خوبی داشته باشید. عیدتان مبارک. این هم عیدی من. چیز بهتری به عقلم نرسید. یکی بود یکی نبود به روایت باربد خان


آناهیتا :

سال بدی بود ! سال خوبی بود , سال عجیبی بود , تجربه منحصر به فردی بود ... 40 روز آخرش وسط این هاگیر واگیر , درگیر خنده دار ترین اتفاق پردردسر دنیا شدم ولی گذشت به خیر گذشت تمام شد . فردا هم سال تمام می شود ... دو سه روز پیش این خاله و مامان و خانوم همشیره گذاشتندم وسط هر جور که بلد بودند سعی کردند غیرت نداشته منو در مورد خودم به جوش بیارن ! خلاصه که آقا جان قدری موفق شدند و یک چیزهایی قدری به جوش اومد! در همین راستا اعلام می کنم عین هری پاتر که همش یاد خودش می انداخت " هوشیاری مداوم " قراره منم یاد خودم بندازم که" آناهیتا تو یه زنی که سی و پنج سالش تموم می شه , برازنده باش " خلاصه که برازنده می شویم !
پسرک ما امسال انتظار سال نو رو با تمام جزئیاتش درک کرد! اونقدر هیجان داشت که برای اولین بار 10 ساعت مونده به تحویل سال هفت سین مون رو پهن کردیم. راستی برای اولین بار کت و شلوار و کفش مردانه خواهد پوشید! کت شلوار کبریتی قهوه ای با تی شرت یقه گرد! اونقدر کت و شلوارش رو دوست داره که میخواست شب باهاش بخوابه. از اونجایی که یک نفر با لباس رسمی برای خانواده سه نفره ما کفایت میکنه من و بابائی اش تی شرت خواهیم پوشید – دو نقطه دی – در اولین قدم برای این برازندگی قدری نا امید کننده است میدونم ...
نوروزتون مبارک ! امیدوارم فردا برای همه مون اولین روز از بقیه زندگی مون باشه ! به امید فردای بهتر!

* پی نوشت : عکس کنار صفحه قندی قندی ماست دقایقی پس از تحویل سال .

 AnnA | 3:28 AM 








Thursday, March 13, 2008

من و آقای همخونه به لیست اصلاح طلبان رای می دهیم . اینطوری ! شما هم لطفا همراه شو عزیز ! راستشو بخواهید فکر میکنم موقعیتی نیست که بخوای لیست رو بالا پائین کنی ... باید دقیقا بذاریش جلوی روت و رونویسی اش کنی! کارسختیه , ولی خب گاهی اینطوری می شه متاسفانه !


مرتبط : آونگ خاطره های ما
سی پنج درجه : رای می دهم !
خواب بزرگ : هفت گانه ای برای یک بی پدر و مادر
یک پنجره : نه به خاطر حماسه
خوابگرد : من رای میدهم , به اصلاح طلبان
الیزه : با زبون خوش
مکالمات ذهنی : لطفا رای بدهید !
اینم نظر دو دوست عزیز دور از اینجا : افکار انار و بلوط


* پی نوشت : اگه هم حوصله انتخابات و این حرفها رو ندارید بد و بیراه نگین روی یک وبلاگ پینگیده کلیک کردید . مطلب پائیینی آقای همخونه داغ داغ یک ساعتی پیش از این پست پابلیش شده بود.

 AnnA | 9:50 PM 






آخرین شب چهارشنبه سال مال آتش بازی است. آخرین شب پنج شنبه هم مال رفته ها. فرقی نمی کند. این هم آتش بازی است. نمی دانم رفته ها امشب مرخصی دارند بیایند پیش ما یا ما وقت داریم یادشان کنیم. نمی دانم این یاد کردن بیشتر به درد ما می خورد یا رفته ها. نه برای خیر و ثواب و اعتقاد، برای این که یک کم آرام بگیرم هر سال همچین شبی یک بسته خرما می خریدم و راه می افتادم توی خیابان و کارتن خواب و معتاد و فال فروش پیدا می کردم و خرما تپانشان می کردم و دوره می کردم این بار دلم برای چند نفر تنگ شده که دیگر نیستند.

امسال نرسیدم. دیشب آمدم تهران جشن آخر سال مهد کودک پسرک. صبح دوباره رفتم و عصر دوباره برگشتم. توی راه برگشت اتوبان تهران قم، اتوبان بی نظیری که این سرش زده 117 کیلومتر و آن سرش نوشته 124 کیلومتر و کیلومتر شمار را که می زنی می شود 120 کیلومتر، یادم افتاد که آخر این راه می رسم به خیل جمعیتی که دسته جمعی یاد امواتشان افتاده اند و پشتشان اگر گیر کنم خانه رسیدنم با خدا است. زدم به میان بر و جنازه ام را رساندم خانه و تا خانه بغضم ولم نکرد.

جعبه خرما ندارم. رفیق و رفقای خیابان نشینم را هم ندیدم. بگذارید غصه امشب را با شما قسمت کنم. ترانه ای برای عزیزترین رفته ام. برای عزیزترین رفته هر کدام شما اگر خواستید. برای آقاجون. برای کریم گلی، که نیست دیگر. آقاجون به بچه می گفت طفل. حتی اگر این طفل برای خودش نره خری شده بود. آقاجون که نمی دانم امشب می بیند یا نه که این طفل برای خودش آدم شده. پدر شده. رفیق و پشت چند نفری شده. اما سالهاست پشت و پناه و بزرگتر ندارد. کسی را که پیشش خودش را ول کند و کم بیاورد و نق بزند ندارد. سخت است بی بزرگتری. سخت است یتیم شدن وقتی کسی نمی فهمد یتیم شده ای. سخت است شب از نیاز من پر و خالی از تن تو. وقتی همه جا بوی تو جاری است و خودت اما دیگه نیستی. پیرمرد! تو کجایی که ببینی؟ همه بچه ها مردی شدند و مردها پیرمرد شدند و هنوز حسرت یک بار دیگر آرام شدن با صدایت را دارم. هنوز هم بلد نیستم بغضم را جای دیگری بیرون بریزم. پیرمرد! تو کجایی که ببینی؟

یاد همه آنها که نبودنشان آتشتان می زند، سبز و آرام و همیشه!

آخر قصه
شعر ایرج جنتی عطایی
موسیقی سیاوش قمیشی
صدای ابی- آلبوم ستاره های سربی


کسی غیر از تو نمونده، اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری، خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت، توی غربت شبونه
میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه

آخرین ستاره بودی، تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود، تو غروب بی کسی هام
لحظه، هر لحظه پس از تو، شب و گریه در کمینه
تو دیگه برنمی گردی، آخر قصه همینه!

شب بی عاطفه برگشت، شب بعد از رفتن تو
شب از نیاز من پر، شب خالی از تن تو
با تو گل بود و ترانه، با تو بوسه بود و پرواز
گل و بوسه بی تو گم شد، بی تو پژمرده شد آواز

می شکنم بی تو و نیستی، به سراغم نمیایی که ببینی
بی تو می میرم و نیستی، تو کجایی؟ تو کجایی که ببینی؟

 فرجام | 8:58 PM 








Tuesday, March 11, 2008

پیش در آمد 1: این نوشته احتمالاً آغاز یک بگومگوی دنباله دار برای کسانی است که کار مهمتری در روز ندارند. اگر بنده پا به پایتان نیامدم فقط به این خاطر خواهد بود که مجبورم به کارم برسم. بی ادبی نباشد خلاصه
پیش درآمد 2: مخاطب این نوشته مشخصاً تمام موجوداتی هستند که حس می کنند حق دارند به بقیه خاطر طرز فکرشان توهین کنند. بقیه مخالفین و موافقین لطفاً به دل نگیرید.

شرکت کردن یا نکردن در انتخابات مهم است. مهم تر از خود انتخابات
با توام! بله با تو! من یک ایرانی کاملم. یک ایرانی تمام عیار. میدانی یعنی چه؟ یعنی این که صبح روز جمعه که بلند شدم هنوز نمی دانم چه کار می کنم. یک طرف رسمیت نبخشیدن به روش انتخابی است که به اصولش انتقاد دارم، بازیچه نشدن است، تایید نکردن ستمی است که کمرمان را خم کرده، دیدن قیافه کسانی است که قرار است بهشان رای بدهم و یادآوری شاهکارهایان. یادآوری فرصت سوزی ها و فرصت طلبی های گروهی است که ترجیحشان داده ام و بازیمان داده اند یا قدرت حفظ رای من را نداشته اند و اضافه کن شناسنامه المثنی ای را که بدجوری چشمک میزند فابریکش را به هم نزنی. یک طرف هم یک مقایسه ساده است بین تجربه شرکت نکردنم با شرکت کردنم. یادآوری تصمیمهای محیرالعقولی است که برای زندگی من گرفته می شود و اجرا می شود. چه شرکتی باشم چه تحریمی. حس دردی است وقتی که حرفهای هسته ای میشنوم و گاز و نفت و بنزین ندارم، یادآوری همین هایی که دوسال است به خودمان سیخ می زنیم یادمان نرود.
آخر این برزخ آخر روز جمعه معلوم می شود. ممکن است با تحریم انتخابات صلاحیت همه چیز را لنگ در هوا کنم یا با شرکت در انتخابات همه بدبختی ها را حل کنم. نمی دانم. فقط می دانم آخر روز جمعه همان قدر که ممکن است جزو تحریمی ها باشم ممکن است شرکتی باشم. این معلوم است که تعریف از خودم نیست دیگر؟ گفتم که بدانی خودم کمیت عقلم لنگ می زند.
پس باید بفهمم تو را که شرکت می کنی و تو را که تحریم می کنی و می فهمم و به عقیده ات احترام می گذارم. اما تو را نمی فهمم که تحریم می کنی و به من شرکتی ( اگر بشوم) توهین می کنی. چرا توهین می کنی؟ چرا؟ اگر من رای بدهم خیلی زندگی از این خراب تر می شود؟ خیلی؟ یک نفر که از قضای روزگار اسمش آلوچه خانوم است می خواهد در انتخابات حتماً شرکت کند و تو که مختاری مخالف یا موافق باشی حتماً غلط می کنی به این آلوچه خانوم توهین کنی به دلایل زیر:
1-آلوچه خانوم می خواهد برای زندگی کردن در اجتماعی که بدون هماهنگی قبلی در آن زاده شده و بزرگ شده تصمیمی در حد مقدوراتش بگیرد و بوکسور هم نیست که با شرکت یا تحریمش بخواهد به دهن کسی مشت بزند. به نظرش رای دادن کار مفیدتری است. به اسم تو که رای نمی دهد؟ می دهد؟ اصولاً دموکراسی که داری همه جای خودت را برایش پاره می کنی دقیقاً یعنی همین عزیز دلم.
2-آلوچه خانوم سی سال است دارد همان جایی زندگی می کند که تو اگر به چاک جاده نزده باشی ساکن آنی و اگر زده باشی زخم خورده اش. پس این سی سال همه با هم به پای هم پیر شده ایم. نه؟ خلایق هر چه لایق هم که گفتی اگر منظورت دولت مهرورزی است باید خدمتت عرض کنم ایشان فقط رییس جمهور مجتمع مسکونی ما نیستند یک ربط قیمومیتی بین المللی با جنابعالی هم همین الان دارند احتمالاً. یه کم فکر کن حالا!
3- آلوچه خانوم هر چند مثل شما فکر می کند: آن همه رای که دادیم چی شد؟ اما در ادامه مشاعرش اجازه می دهد یادش بیاید این همه که بعدش رای ندادیم هم چی شد؟ شما که خدای نکرده در همه رای گیری ها شرکت نکردی که؟ بی زحمت دو خط مرقوم کن نتیجه این حماسه آفرینی تحریم را ما کجای زندگی مان دیده ایم؟ این را جدی گفتم. چون من هم معتقدم محل حماسه تحریمی که دو سال پیش آفریده شد هنوز مرطوب و معطر است.
4-این که نتیجه انتخابات از پیش معلوم است چطور نتیجه می دهد که من حتماً نباید در آن شرکت کنم؟ چون من را گیر می آورند؟ چون تحقیر می شوم؟ چون حق شهروندیم پایمال می شود؟ عزیز دلم! این همه به خودت فشار وارد نکن! شما انگار بدتر از من هر روز از معابر و میدان های شهر رد نمی شوی و عادت به تحقیر و پایمال شدن حقوق نداری. آلوچه خانوم عادت کرده. شما حرص نخور. مواظب غرور خودت باش لطفاً!
5- خدمتتان عرض کنم اصولاً کم استقبال ترین انتخابات این مملکت مربوط به مجلس خبرگان است و آن یکی دوباری که بزرگواران حواسشان نبود که آن را با یک رای گیری دیگر دوتا یکی کنند آمارش موجود است. الان شما خبر داری که مجلس خبرگان به این دلیل تعطیل شده یا نه؟ یا مشروعیتش جایی تغییر کرده یا نه؟
6- آلوچه خانوم وقتی تلویزیون آقای رییس کنونی مجلس را نشان می دهد، هیچ کجای تصویر نمی بیند تعداد رای ایشان را به عنوان نماینده اول پایتخت نوشته باشند. شما احتمالاً یادت نیست چند تا رای بود؟ جای شما خالی نباشد مجلس هفتم را بنده یک شکم سیر تحریم کرده بودم. راستی شما خانم عشرت شایق را می شناسی؟ نه؟پس اهل فوتبال نیستی حتماً؟ هیات مدیره استقلال و این حرفها را عرض می کنم.
7- آلوچه خانوم با حکومت دعوا ندارد. انتقاد دارد. آن هم که جرات گفتنش را ندارد. بالاخره بچه شمال است! شما که ماشالله شیری به جای کامنت گذاشتن بلند شو برو همین حرف حسابت را بلند بلند توی خیابان بگو. طی چند ساعت بعد فقط یادت باشد به همان دلایلی که می خوری و میشنوی آلوچه خانوم ترجیح می دهد به روش خودش در انتخابات شرکت کند و با کمال میل حاضر است وقتی شما برگشتی و دوباره خواستی بروی داد بزنی دنبالت بیاید. دیگر هم در انتخابات شرکت نکند. پس پاشو بجنب تا شرکت نکرده.
8-چند صد سال بعد که علم خیلی پیشرفت کرد و آدمها همه متمدن شدند، قرار است ثابت شود رای دادن یک حق است، حتی در رای گیری فرمایشی. دقت کن! یک حق شخصی. همه می توانند نظرشان را تبلیغ کنند و بحث کنند. اما هر کس حق دارد خودش تصمیم نهایی را بگیرد که شرکت کند یا نکند یا چه کسی را انتخاب کند یا رای سفید بدهد یا نقاشی بکشد یا هر غلطی که دلش خواست بکند. به شما هم ربطی ندارد حتی اگر در زندگیت تاثیر گذار باشد. چون خودت هم همین حق را داری. به هسته ای که آلوچه خانوم رای نداده! شما به اندازه یک نفر حق داری در این مرحله. حتی اگر به اندازه یک میلیون نفر حق داشته باشی.
9-آلوچه خانوم گزینه فعالی برای جایگزینی کسانی که شما با ریختشان حال نمی کنی ندارد. فعال ترین گزینه خود حضرتعالی هستی که تنها تفاوتت با 5 تا شبکه موجود این است که آنها اگر رای ندهیم فحشمان می دهند، شما اگر بدهیم. باز این بنده های خدا چند سال تجربه پیدا کرده اند در فحش دادن.
10- مشکل آلوچه خانوم شکل و قیافه حضرات نیست. مشکلش تعصب کور است. مشکلش تحمل نکردن صدای مخالف است. مشکلش توهین کردن به دیگران به خاطر عقایدشان است. مشکلش آزادی فکر و بیان است. راه حل این مشکل احتمالاً رای دادن در انتخابات نیست. اما حتماً همدلی با تو هم نیست. چون اگر مشکل تو هم همین هاست، یک جوری مشکلت خودتی. تحریم حق شماست! اما توهین نه! هسته ای هم یادت نره روز جمعه!

 فرجام | 8:59 PM 






اینجانب آلوچه خانوم در کمال سلامتی عقل و به اراده شخصی روز جمعه شناسنامه ام رو بر می دارم و به لیست ائتلاف مردمی اصلاح طلبان رای می دم ...
آلزایمر ندارم که ! سعی میکنم به خاطر بیارم فاصله 8 ساله 76 تا 84 رو همینطور قبل و بعدش رو ! یادم نرفته که اینجا , این جغرافیای لعنتی که به همه چیزش به دیرینه اش که ای کاش نداشتیمش به صفای نداشته مردمش و هزار رو یک چیز دیگرش بدبینم در اون 8 سال قابل سکونت ترین وضعیت رو داشته !
من گزینه ی عملی دیگری ندارم. وقتی می گم گزینه ی عملی در مورد اتفاقات واقعی صحبت میکنم نه خواب و خیال و توهم! ... هرچند با یک نیم نگاه به این مردم دلزده , بی هدف و طلبکار می فهمی که بعید به نظر می رسد اتفاق خارق العاده ای رقم بخوره, ولی به هر حال! من یک برگ رای تنها سهم و حق خودم رو نمی ذارنم بی مصرف بمونه .
می خواهید بگید نتیجه از قبل معلومه ... اصلا هرچی شما میگین حداقلش اینه که زحمت و اسم بدنامی تقلب رو به آقایان می دی . حتی اینو هم می دونم روسیاه تر این حرفها هستند ! رای ندیم چه اتفاقی بیفته ؟ گند از سر رو رومون بالا بره ؟ مگه الان نرفته ؟ خب بعدش چی ؟ !

* پی نوشت ضروری : این نظر شخصی اینجانب آلوچه بانو می باشد آقای همخونه اگر دوست داشتند نظر شخصی خودشون رو اعلام میکنند .

 AnnA | 2:21 AM 








Tuesday, March 04, 2008

می گوید نوشته های این صفحه یعنی شما قشنگ زندگی می کنید. می گوید نوشته های این صفحه یعنی شما قشنگ می نویسید. نمی گویم نوشته های این صفحه یعنی ما یاد گرفته ایم قشنگی های زندگی را بنویسیم. نمی گویم. این اعتراف سنگینی است. اعتراف تلخی است. حتی اگر بگویم و نفهمد و بخندد.
می خواهم نصیحتت کنم. حتی اگر نفهمی و بخندی. اگر دلت رفت و دستت نرفت، اگر عاشق شدی و خجالت کشیدی، اگر خواستی و نرسیدی، اگر غیرتت گلوی دلت را گرفت که نکن، نگو، نرو. اگر همه بلبل زبانی هایت سربزنگاه شیشه شدن پیش نگاه دو تا چشم سیاه آتش گرفته خفه شد، اگر یک شب تا صبح آسمان به ریسمان بافتی و جان کندی و نشد جان بکنی و دو کلمه بنالی که دوستت دارم. اگر پیش نگاههای آشنای صورتهایی که ریشخند می کنند خواستن و نگفتنت را آب شدی از عرق، اگر هر مزخرفی که به ذهن و زبانت آمد را بیرون ریختی و خودت را انبار کردی و تلنبار و بریدی… آخرین لحظه که نه دیگر تیری داری نه ترکشی نه توانی… یادت باشد، می توانی به جای همه این دست و پا زدن ها، مثل آدم لال شوی و فقط نگاه کنی به چشمهایش و با چشمهایت بپرسی. شاید این همه جان کندن لازم نباشد. شاید معجزه تو به همین سادگی باشد. شاید او از تو جسورتر و بزرگوارتر و عاشق تر باشد و دو کلمه لعنتی را بگوید و خلاصت کند. شاید حتی میان صورت های ریشخند کننده از تو عاقل تر باشد و آن دو کلمه لعنتی را برایت روی کاغذی بنویسد. اگر نوشت، همین قدر بدان که معجزه من و تو مثل هم بوده، حتی اگر نفهمی و بخندی.
فقط یادت باشد، آن کاغذ لعنتی عزیز که آن دو کلمه لعنتی عزیز رویش نوشته شده از همه چیز مهمتر است. از همه چیز. حتی از این که یک هفته مثل دیوانه ها دور شهر می چرخی. حتی از این که باورت نمی شود که معجزه ات اتفاق افتاده. حتی مهمتر از این که سالها همه چیز را از تو می گیرند و تو به معجزه ات می چسبی و همه نداشتن ها را نمی فهمی و می خندی. یادت باشد آن کاغذ لعنتی از همه چیز مهمتر است 14 سال بعد که مثل یابو کیلومترها دورتر تنها نشسته ای و زار میزنی و تایپ می کنی همین مزخرفات را و یادت افتاده که آن کاغذ لعنتی عزیز را نداری. یادت باشد اول آن کاغذ لعنتی عزیز را برداری، بعد مثل دیوانه ها بروی دور شهر بچرخی. 14 سال بعد هیچ کاری برایت نمی توانم بکنم اگر آن دو کلمه عزیز لعنتی را روی آن تکه کاغذ عزیز لعنتی نداشته باشی، حتی اگر بفهمی و نخندی. نمی فهمی که من 14 سال است دچار معجزه ام شده ام، اما امشب یادم افتاده آن کاغذ لعنتی عزیز را یادم رفته بردارم. اگر می فهمی نخند!

 فرجام | 8:00 PM 








Monday, March 03, 2008

...
اما لحظه ای رسید
لحظه ی پریدن و رها شدن
میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره
بغض دیوار و شکست
...


همخونه ی دور از خونه ی من , پانزدهمین چهارده اسفندمون مبارک .

 AnnA | 8:42 PM 








Saturday, March 01, 2008

داستان گوجه ( یا ما همه خوبیم!)

سلام.
چند سال پیش، شاید پیش تر از باربد، با آلوچه خانوم مشغول زدن قدم عصرگاهی بودیم که رسیدیم به یک میوه فروشی تازه تاسیس. از این مغازه های یک متر در سه متر. آلوچه خانوم یادش آمد که گوجه نداریم. وارد مغازه که شدیم فهمیدیم احتمالا چند روزی زود آمده ایم. کل میوه جات مغازه را میشمردی 30 عدد نمی شد. آمدیم از مغازه بیرون بیاییم. اما آقای فروشنده یک جوری دم در ایستاده بود در مایه های این که "عمراً بذارم دست خالی برید" و با لهجه ای که بماند مال کجا بود پرسید: " چی می خواستین؟" آلوچه خانوم هم گفت: " گوجه" فروشنده سرش را کرد توی یک سوراخی و با یک جعبه میوه آمد بیرون و گفت: "بفرمایید" داخل جعبه میوه 5 – 6 عدد چیز نسبتاً گرد بود که احتمالاً روزگاری نامشان گوجه بود و یک دایره المعارف کامل از تمام عوارض مربوط به گوجه را شامل می شدند، مانند: لهیدگی، گندیدگی، سبزیدگی، زردیدگی، سفتیدگی و شلیدگی و ... و جناب فروشنده با چنان اعتماد به نفسی به ما خیره شده بود که حس می کردی گوجه این است و جز این نیست. بالاخره آلوچه خانوم به حرف آمد و پرسید: " بهتر از این ندارید؟" آقای فروشنده آمد جلو و انگشتش را نشانه رفت به همان گوجه های کذایی و گفت : " اینا بهترن!"

غرض این که حال باغ آلوچه الان بهتر است. باربد تازه از سرما خوردگی درآمده و با موهایی که شش ماه است کوتاه نشده کم کم دارد خود جان لنون می شود. من هم که سرماخوردگی زده به گوش و سینه و گلویم و با وجود پذیرش دو فقره پنی سیلین در بخش آقادایی سفلا و علیا، نفس هم به زور می کشم و کم مانده خفه شوم. آلوچه خانوم هم که الحمدالله بهتره! بی زحمت اگه از انرژی مثبت هایی که سر سرطان گرفتن من می فرستادید چیزی مونده یکی دو سرویس محبت کنید بفرستید این شب عیدی! دست شما مرسی

پی نوشت زن و شوهری خصوصی: ( هر کی بخونه الهی پفیلای کره ای شه!) : آنا خانوم. این خط این نشون! اگه یه هفته دیگه این موقع از گوجه بودن در نیومده بودی خودم کل خونه رو میسابم! نترس کهنمویی!تا من برگردم اینا رو بخون:
1-دارمت برو دارمت!
2-سینیوریا! نترس از .... بیا اون با من!
3-ده لو خوشگله ده لو خوشگله ه ه ه ه ! تو دست من تک دله!
4-ایییین عینک منه! دوسش دارم خیلی زیاد. به چشمامم خیلی میاد

 فرجام | 8:51 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?