آلوچه خانوم

 






Tuesday, November 25, 2008

5 آذر بود که بابک بیات مرد. قصد نبش قبر آن روزهای تلخ را ندارم. نه خاطره خوبی جا گذاشته، نه تجربه خوبی بوده و نه آدمی از قصه اش سر درآورده. فقط باور کردم هنر چیزی در حد هیچ چیز است این روزگار. آدمهایی که آن روزها 12 سرویس در روز به ماموریت های غیرممکن می فرستادندمان بعید است امروز آشنایی هم بدهند. شاید همان شد که امروز این بیابان و کار مهندسی می توانند سواری بکشند از خیال همیشه گریزپایم. اما 5 آذر رفیقی را به من داد که از میان خطهای همین صفحه و همان قصه به هم رسیدیم. مازیار عزیز یا بهتر بگویم آقای دکترمازیار ستوده روان که اولین کسی بود شاید که فهمید معنی سینه زدن من را برای پیرمرد بی کبدی که داشت می مرد. مازیار امروز رفیق شفیق من است و کسی است که مرا از حسرت نوشتن بی هوده جدا کرد، نوشته های مرا برای ایرج جنتی بزرگ برد و برایشان پاسخ آورد و امروز قند توی دل من آب می شود که آخرین سنگر ترانه آلوچه خانوم را گاهی انگار نگاهی می کند و ما را به نام می خواند و من مثل همیشه قد راست می کنم و سر خم می کنم به بزرگیش.
مازیار ترانه می نویسد و مشق می کند و می خواند. این که مهمانتان می کنم به ترانه های مازیار نه دلیلش شفاقت و رفاقت است نه جبران محبت نه علاقه شخصی. کشیده ام چه دردی دارد زندگیت را بگذاری و به هنجار و به قاعده و آبرومند بیافرینی و از شنیده شدن و دیده شدن هم دریغت کنند. خوش آمد و نیامد و نقد من بماند برای خودم تا به خودش بگویم. اما میان این همه علی بابای گردنه گیر مافیای ترانه از نوع مجاز و غیر مجاز و صدا و سیمایی و لس آنجلسی و حتی زیر زمینی که خروار خروار مهملات بی سر و ته به گوش و مغز من و تو می چپانند، جان گذاشتن و جان کندن و با عشق آفریدن حداقل حقش شنیده شدن است. دعوتتان می کنم بشنوید اولین تجربه های مازیار را و اگر شایسته بود به دیگران هم معرفیش کنید تا بیشتر شنیده شود. این صفحه چند روزی اینجا توقف می کند به احترام این دو ترانه و مخاطب کامنتش هم واضح است که آقای دکتر مازیار ستوده روان خواهند بود. خسته نباشی رفیق که می دانم هستی و امیدوارم صدایت به زودی به جایش شنیده شود. و ممنون از شما که می شنوید و ببخشید که حجم شان زیاد است.


1. قصه
ترانه، صدا و ملودی: مازیار ستوده روان
آهنگسازی و تنظیم: محمدرضا چراغعلی



2. رفتن
ترانه، صدا و ملودی: مازیار ستوده روان
آهنگسازی و تنظیم: محمدرضا چراغعلی

 فرجام | 8:57 PM 








Monday, November 24, 2008

فکر میکنم در این بی خوابی بی موقع تونستم فید رو درست کنم . البته کماکان وقتی ادرس وبلاگ رو به لیست گوگل ریدر خودم اضافه میکنم نمی شناسدش ولی اینو که اضافه میکنم کار میکنه

http://feeds.feedburner.com/aloochehkhanoom

می شه امتحانش کنید و خبرشو بهم بدین ؟

 AnnA | 6:07 AM 








Saturday, November 22, 2008

در راستای این که ما امشب اینجا و اینجا نوشتیم، گفتیم اگر اینجا هم ننویسیم حکماً فکر می کنید ما لالیم و نوشتیم
اولاً: از مواد لازم برای تهیه میلاد پلو فقط دو دست کاپشن کلاه دار، چهار جفت جوراب، یک دست لباس کامل دامادی توسط مهروش جان که توی جیبش دی وی دی مربوطه قرار گرفته بود، یک فروند دف غیر الاغی و یک دست ریش تراش توسط آلوچه بانو و یک سری کتاب کاملاً بی ربط توسط دوستان و آشنایان گرامی به بنده اهدا شد. خلاصه که زکی! شورت خر نیستید خدایی! میلاد با سعادت ما به علت این ضایعه ناگوار یک هفته دیگر هم تمدید می گردد. بشتابید.
دوماً من دیگه آرزویی ندارم. سایونارا! هاراگیری! راستی این ریش تراش براون به طرز نگران کننده ای صورت آدم رو نرم می کنه. جهت کنترل جمعیت به هیچ وجه توصیه نمی شود. حتی به شما!
سوماً: همین! شب بخیر!

 فرجام | 9:47 PM 








Wednesday, November 19, 2008

امشب 26 آبان ماه 1387 است* . تولد راستکی هم خانه ام که اتفاقا بر خلاف قرار قبلی و روال هفته های اخیر این شب را دور از خانه است. از صبح چند باری تولدش را تبریک گفته ام و همینطور ورودش را به باشگاه سی و پنج ساله ها. جدای دلتنگی و البته قدری دمقی بابت اینکه نشد در انتهای هفته ی میلاد یک تولد سه نفره ی کوچولو داشته باشیم , هیچ مرگ دیگرم نیست , خوبم و روبراه! تا اینکه قسمت آخر سیزن 2 Grey's Anatomy را می بینم .
قدری قاطی کرده ام . دو هفته است که مقاومت می کنم اینجا درباره اش حرفی نزنم فقط و فقط به همخانه ام - که همین حالا به شدت حضور فیزیکی اش را می خواهم - گفته ام و می داند چرا اینطور با اشتیاق به تماشای سریال نشسته ام .
قصه را بلدم . بین هزار و یک قصه ی سریال قصه ی خودم را پیدا کرده ام . باورم نمی شود با همان جزئیات با همان پایان دلخراش . با همان کیفیت با همان تک لحظه هایی که من مجسم میکردم و موفق به نوشتن بعضی هاشان شده ام . پرت شده ام شاید به 17- 18 سال پیش . یادم نمی اید دقیقا کی بود ؟ دبیرستانی هستم یادم نمی اید قبل از جام جهانی 90بود یا بعد از آن . یک هو احساس نویسنده بودگی برم داشته ! و توی یک دفتر سیمی با خودکار آبی شروع کردم. قصه ام در یک بیمارستان می گذرد راوی قصه اول شخص است , زنی که مسئولیت يک بیمارقلبی را پذیرفته . زن می داند که بیمار رفتنی است . اما قرار است کمکش کند روحیه اش را بدست بیاورد و مقاومت کند, تا حدی هم موفق می شود اما یک مشکل کوچولو این وسط بوجود آمده. عاشقش شده . زنی در آستانه ی استاندارد ترین ازدواج دنیا عاشق بیمار مردنی اش می شود . بیمار می میرد و زن بیچاره می شود ... یک عالمه از هاجر**ی هایی که باهاشان سلام و علیک دارم قصه را خوانده اند و دوست داشته اند . چون اشکشان را درآورده ام فکر میکنم حتما می توانم نویسنده شوم . آنقدر بچه ام که نمی دانم خیلی ها حوالی همین سن و سال دفتری دارند و قصه ای ! و این دلیل بر این نیست که من بتوانم نویسنده شوم . به هر حال ماجرا را و یا شاید خودم را جدی گرفته ام می روم کلاس قصه نویسی حوزه هنری . اما نمی توانم با رعایت همه آن جوانب قصه بنویسم. از قصه هایم و نوشتنم بعد از این کلاس خوشم نمی اید . صبر نمی کنم و طبق معمول کلاس را رها میکنم و فکر میکنم تنهایی از پسش بر می آیم . به خودم قول می دهم که پی اش را بگیرم! از همین قرارهای آبکی که آدمیزاد پی اش را نمی گیرد.
چند سال بعد شاید یک قسمتی از" بابا لنگ دراز" را می دیدم, وقتی معلم ادبیات به "جودی" ثابت می کند که قصه اش ترکیبی است از تمام چیزهایی که اینور انور خوانده, یاد اولین قصه ام می افتم . می بینم متاثر از تمام چیزهایی که تا ان زمان در خاطرم مانده . یک بار برایتان گفته بودم قهرمان قصه ام بهانه مربای تمشک خانگی می گیرد . هیچ می دانید "ژاک پرن" در فیلم خاطرات خانوادگی بهانه مربای نارنج میگرفت . اتفاقا او هم در پایان فیلم می مرد !!! جودی تسلیم نمی شود اما من تسلیم می شوم و به همین سادگی پرونده نویسنده شدنم برای ابد بسته می شود. اما تنها قصه ای که ناتمام با من می ماند همان اولین قصه است .هنوزخیلی دوستش دارم. می گویم ناتمام چون هر سال مطمئنم حالا خیلی خوشگل تر از قبل می توانم بنویسمش . یا اینکه حالا جسارت شکستن مرزهایی را در قصه ام دارم . یا حالا اینقدر بزرگ شده ام که بروم سراغ چیزهایی که به شدت ازشان پرهیز میکردم. و قصه را هر سال در ذهنم بازسازی کرده ام .

دو هفته است که Grey's Anatomy را می بلعم . عاشق لحظه لحظه ی رابطه دینی و ایزی شده ام . نمی دانید چه کیفی دارد انگار کسی آرزوی بزرگ شما را تصویر کند . 2 ساعت پیش قسمت آخر سیزن دو تمام شد بیمار قلبی با قلب پیوندی تمام کرد. دقیقا وقتی که بغض ایزی میترکد من هم بهم می ریزم! بعد از تیتراژ پایانی کاغذ پاره هایم را پیدا می کنم کف اتاق پخش میکنم . چقدر دلم برای خود ابله و خجالتی ام تنگ شده بود . این اولین چیزی است که به ذهنم می رسد . و یک عالمه چیز دیگر . بین کاغذهایم دو تا ورق کاغذ پیدا میکنم تلاشم برای گسترش قصه است شاید مال 10 -12 سال پیش است. از خواندن انها خوشم می یاد . اوریجینال هستند . شبیه هیچ تصویربایگانی شده در ذهنم نیست مال خودم است . فکر میکنم کاشکی این را زودتر فهمیده بودم . بعد فکر میکنم فرقی نمی کرد شاید . خودم را اینطور راضی میکنم که شاید در آخر یه کمی بهتر از "فهیمه رحیمی" می نوشتم و این شرم اور است وقتی عاشق نوشتن "گلی ترقی" هستم !

با این حال به قصه هایی فکر میکنم که این روزها در ذهنم دور می زند . این یکی را هم فقط به همخانه ام گفته ام همین چند وقت پیش که برای اولین بار بعد از هزار سال به قصه فکر میکنم. همینقدر که این فکر ها می آيند و می روند خوب است . آدم یادش می آید که زنده است و این خبر خوبی است . قصه هایی حتی اگر برای نخواندن. همینقدر که گوشه ای کاغذ پاره ای داشته باشید که بعدتر ها وقتها بهش نگاه می اندازید از خودتان خوشتان بیاید یا اینکه حداقل خیلی خجالت نکشید اتفاق خوبی است .

***

یک اتفاق دیگر با تماشای سریال افتاد . یک دفعه متوجه شدم دلم برای راهروی رادیولژی بخش مرکزی بیمارستان امام تنگ شده. این دیگر خیلی خنده دار است . می دانید ؟ هیچ تصویر ثبت شده ای از آن دوسال دانشجویی کذایی و دوره ی طرح بعدش ندارم . حتی یک عکس با آن روپوش های سفید بی قوراه ندارم . یعنی نخواستم چیزی یادگار بماند. همش به خودم میگفتم دوران دانشجویی زندگی من اين نیست . باشد به وقتش . فکر کنید دلتان برای چیزی تنگ شود که مطمئن بودید بزور دارید تحملش می کنید و جایی که فکر میکردید جای شما نیست . آدمیزاد است دیگر گاهی به سرش می زند. گویا امشب به سر من هم زده

* این نوشته ی بی سر و سامان با تاخیر آپدیت شد چون سرویس اینترنتی که ازش استفاده میکنم صفحه ی بلاگر را باز نمی کرد .
** دبیرستان هاجر - سهرودی روبروی آپادانا - خیابان شریف

 AnnA | 9:30 PM 








Saturday, November 08, 2008

سلام. با توجه به فرارسیدن ایام مبارک میلاد با سعادت من و حرکات مذبوحانه تعدادی از رفقای معلوم الحال در جهت کشف اقلام مورد نیاز بنده جهت تهیه کادوی تولد، برای اولین بار، فقط یک بار و بدون تکرار اقدام به عمل شنیع اعلام " ویش لیست " خود می نمایم. لازم به ذکر است ما از این قرتی بازی ها تا به حال درنیاورده ایم و بعد از این هم بعید است دربیاوریم. این تخم لق را یکی دو سال پیش صنم جان خورشید نشان که تولدش همچین چسبیده به مال ماست شکست و کک به تنبان ما انداخت که چنین جلافتی را یک بار تجربه کنیم.

دوستان عزیز لطفاً دقت کنید این لیست کاملاً جدی و کارشناسانه بوده و به نوعی اتمام حجت می باشد. پس اگر شب تولدم با مجسمه و کتاب بی ربط تشریف آوردید شک نکنید با تعدادی جمله از نوع آقای هم خانه از شما تقدیر خواهد شد. البته کتاب های کسری کتابخانه از این قانون مستثنی هستند. ضمناً تهیه این لیست بر عموم خواهران و برادران عزیز واجب کفایی محسوب می شود و محض اطلاع دوستان غیر متدینی که فقط قسمتهای بالای 18 سال رساله را خوانده اند توضحیاً عرض می کنیم واجب کفایی بر همه واجب است تا زمانی که توسط کسی یا کسانی انجام شود و پس از آن از عهده سایرین ساقط است. پس مثلاً نرو 7 تا دف بخر 8 نفری نابغه! گروه چهل دف که ندارم!

و اما ویش لیست:

به دلیل اهمیت مقوله پوشاک ذکر این مقدمه ضروری است. پوشاک آقای هم خانه از عنفوان کودکی از محل نذورات و هدایای امت ایثارگر تهیه می شده و تا جایی که یادم هست اگر لباس هایم کادو نبوده حتماً دست دوم و از مد مانده عمو و دایی بوده و طبق یک پژوهش در سال 72 تنها 2.36 درصد موجودی پوشاک این حقیر از محل اعتبار ماهیانه و خرید شخصی تهیه شده. پس ناگزیرم این بخش را به تفکیک حضور خوانندگان عزیز تشریح کنم.

1-تی شرت: آستین بلند، نخی، تک رنگ، تیره ، همچین قشنگ، بدون تور و پرده و گیپور و ملیله دوزی مثل بچه آدم. طرح های املتی و کتلتی هم بخرید من می دونم و شما. آخه یه کم تخیلتو کار بنداز من سیاه سوخته یه کم کچلورو وسط یه لباس زرد و قرمز و نارنجی تجسم کن بعد پولتو بریز دور! ضمناً بگو برای یدالله می خوام. چون معمولاً سرآستین هیچ تی شرتی به وصال مچ این اردشیر دراز نمی رسد. ماشالله البته.

2-جوراب: هر چی، هر چند تا، خدا عوضت بده، هر کی هم می خنده بذار بخنده. یکی از ویژگی های ژنتیکی من همین پاره بودن جوراب در هر شرایطی است ، حتی شب خواستگاری. تنها حالتی که امکان نداره جورابم پاره باشه اینه که جوراب نپوشیده باشم. جوراب بخر. ساده و مفید و موثر. فکر کردنم اصلاً نمی خواد.

3-شلوار: تهیه این واجب کفایی هر ساله برعهده خواهر زن ارشد بوده که با توجه به پیچیدگی روابط فیمابین در حال حاضر ممکن است شلوارمان زمین زمین بماند و در سال آینده بنده بی شلوار را هم ببینید. خلاصش که با ریحون هماهنگ کنید این یه قلم رو.

4-کاپشن: نخر عزیزم! نخر جانم! نخر عمرم! درسته کاپشن ندارم، ولی وقتی آنا خانوم می خواد برام کاپشن بخره ، کلی هم زور زده من نفهمم، واسه چی خودتو ضایع می کنی؟ حالا مامانمی، بزرگتری، عزیزی، این جا رم نمی خونی به جای خود. اما تاریخ ثابت کرده من سلیقه آلوچه خانوم رو ترجیح میدم دیگه. نکرده؟ بعدم این عرضه مستقیما مال نیستن به خدا. ولی کو گوش شنوا! دستت درد نکنه.

5-چی بگم؟ لباس غیر رو؟ آندرویر؟ ناموس پوش؟ همون دیگه! چه بدی داره؟ به جان خودم یه روز به خودم اومدم دیدم از این نظر با الیور تویست مو نمی زنم. سه سال بود یه بند می پوشیدم و مستهلکشون کرده بودم در حد بنز و چون عموماً خودم برای خودم لباس نمی خرم و بقیه هم این یک قلم رو سرغش نمیرن، کاملاً به مرحله رابینسون کروزویی رسیده بودم. البته در یک اقدام ضربتی یک تعدادی تهیه کردم ولی واقعاً و بدون شوخی هم اینک نیازمند یاری سبزتان هستیم. البته دقیقتر بگم نیازمند یاری مشکی و طوسی و سرمه ای تان هستیم. البته تک رنگ و بدون قرتی بازی لطفاً. ما جلوی مردم آبرو داریم!

6-لباسای کلاه دار: ای جان! ای جان! ای جان! اسمشونم بلد نیستم درست آخه خیر سرم. سویت شرته. کاپشن کلاه داره، چیه، همون خلاصه. آی صفا می کنم می رم زیر یه سر پناه و دستمو می کنم تو جیبم راه می رم این زمستونی واسه خودم.

7-دف! آقا ما یه دف الاغی داشتیم از این شصت کیلوییا که خوب صدایی هم داره. اول که آلوچه خانوم نی نی دار شد و باربد با صداش تو شکم مامانش دو متر می پرید و تعطیلش کردیم. بعدم که کوچولو بود و نمی شد تمرین کرد. بعدم که بزرگتر شد و آقای دکتر عین اتوبوس جهانگردی عهد از رو همین انگشت ما خال سلاطونی رو برداشت و از پهلومون چسبوند جاش و ناقصمون کرد. الان بعد 6 سال دوری یه دف پلاستیکی حبیبی سبک و خوش صدا صدا می کند مرا. اونایی که می دونن "کولو" یعنی چی می دونن من چی می گم.

8-از این لیوانا هست چایی توش گرم می مونه و در داره. یه دونه از اونا جهت عدم وقوع تصادف منجر به مرگ در اثر خواب آلودگی در مسیر شمال به جنوب اتوبان تهران قم ساعت 6 تا 7 صبح. چایی گرم جواب میده. فقط امتحان کن نریزه بیرون ازش. قربون دستت

9-برس: جهت نوازش این چهار نخ شوید باقی مانده مورد نیاز است و ندارم.

10-مایو: یه دونه قرمز دارم که اخوی امید برایمان آورده. اما در راستای این که آقای دکتر گفته هفته ای سه جلسه شنای شدید، گمون کنم تا یکی دوماه دیگه سابیده بشه. ضمناً در صورت امکان این دفعه قرمز نباشه. این ملت تو استخر یه جوری به آدم خیره می شن انگار تا حالا رنگ قرمز ندیدن.

11-دی وی دی دایی جان ناپلئون: این کادوی مهروشه. شما زحمت نکشید.

12-یه دونه از این چاقوهای همه کاره که انبردست و پیچ گوشتیم داره. خدا ازتون نگذره اعضای تحریریه مجله که به چاقوی آدمم رحم نمی کنید! مونده ام اون روز کجاتون قایم کردید آخه؟!

13-آلبوم جدید داریوش، آلبوم جدید تاجیک، آلبوم جدید راستین، آرزوهای برزگ اثر چالرزدیکنز!!

14-اما ریش تراش: این خیلی جدیه. من دیگه تقریباً هیچ آرزویی در زندگی ندارم. دیپلممو گرفته ام. سربازی رو پیچونده ام. در کمال حیرت و ناباوری از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام. آلوچه خانم خدا بخواد دوستم داره و هنوز کاملاً ازم متنفر نشده، باربد رو دارم به جای هر چی که میشه نداشت و داشت. کارمو دوست دارم. خیالم از بی نتیجه بودن شعر گفتن راحت شده، داشتن یه پناه و پناهگاه رو کاملاً دیگه بی خیال شده ام و خلاصه هر چی می گردم آرزو پیدا نمی کنم. بنابراین برای این که دست به خود کشی نزنم و تا عروسی باربد زنده بمونم همیشه آرزو می کنم یه دونه از این ریش تراشای براون سینکرو داشته باشم و صورتمو باهاش اصلاح کنم. این بزرگترین آرزوی زندگی و یکی از مهمترین دلایل ادامه زندگی منه و هر کس این آرزو رو از آرزو بودن دربیاره بزرگترین جنایت رو در حق من کرده بدون شوخی. پس لطفاً تروکاژ نزنید و بذارید واسه خودم خوش باشم. حتی شما آلوچه خانوم. همون کاپشنو بخر خیلیم خوبه! تنها کسی که می تونه گند بزنه به این آرزو باربده اونم از حاصل دسترنج خودش نه عابر بانک بابایی جون! روشنه دیگه؟تولدمم مبارک. بیا یه چیزایی رو فوت کن، که چن سال دیگه هم بی خودی زنده باشی.

 فرجام | 8:03 PM 






بعد از هزار سال یک سیزده تایی برای خالی نبودن عریضه !

1 - فکر می کنید هنوز کسی به اینجا سر می زند ؟ با این وضع بلاگ رولینگ و فید وبلاگ که رخ نمی نماید. کسی که نمی شناسمش به کسی که می شناسمش گفته کمکم می کند که همین قالب را درست میکنیم طوری که فیدش کار کند . خلاصه, ای کسی که نمی شناسمت! هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم .

2 - مستر پرزیدنت خوشتیپ ماهها پیش اظهار نظر فرموده بودند که " بعید است دستگاه پشت پرده كاخ سفید اجازه دهد كه اوباما به كاخ سفید راه یابد... بعید می‌دانم اجازه دهند اوباما بیاید و رئیس‌جمهور شود... مناسبات قدرت در آمریكا را كه می‌شناسید. آنها در قدرت بسیار خشن عمل می‌كنند و رای مردم تضمین شده نیست. "*
بعد از انتخاب ایشان که خودش و دنبال کردن حواشی هیجان انگیزناکش در روزهای گذشته اوقات مفرحی برای ما در این منزل همخانگی فراهم آورده بود چهار شاخ مانده بودیم که چه جالب اولا کافر همه را به کیش خود پندارد " رای مردم تضمین شده نیست " دوما پرزیدنت ما به عنوان یک عدد پرزیدنت چقذر سرشان نمی شود و همینطور نظریه صادر میکنند و چقدر سیاستمدار نمی باشند که روزنه ای در کلام گهربارشان باقی نمی گذارند که بشود خرابکاری ها را رفع و رجوع کرد که یک دفعه شما بخوانید سادنلی سه روز پیش در سی ان ان دیديم که ایشان به جناب اوباما تبریک گفتند . غلط نکنم این جو گیری آنی ناشی از این است که ایشان یکهو پیش خودشان با باراک اوباما یک جورهمزاد پنداری کرده اند چون فکر میکنند کسی فکر نمی کرد اوباما رئیس جمهور شود لابد این تصور غلط را مقایسه میکنند با این باور عمومی که عمرا سال 84 بین آن همه کاندیدا کسی فکرش را نمی کرد احمدی نژاد !!!!!؟ اگر به مستر پرزیدنت خوش تیپ دسترسی دارید بهشان بفرمائید دیدید مردم امریکا و سیاهان تمام دنیا اشک شوق می ریختند ... آن شنبه ی نحس تیرماه ما هم اشک ریختیم از سر بدبختی . صبح روز بعد که بیدار شدیم حال کسی را داشتیم که عزیزی را از دست داده بود .

3 - یادم رفت می خواستم روز ملی مبارزه با استکبار جهانی بیایم و پیشنهاد کنم تلوزیون فیلم ارزشی و امریکا ضایع کن Love Actually را پخش کند . خدائیش فیلم از این مفرح تر همسو با سیاست های حضرات سراغ دارید ؟ هم ما حالش را می بردیم هم آنها ! بعد از عروسی بهترین دوستم که مدتها فیلم مفرح محبوبم بود در یکسال گذشته به دفعات تماشایش کردم .

4 - گفتم هری پاتر, راستی سلماز به بازی شنل نامرئی دعوتم کرده . راستش داشتن شنل نامرئی برایم جذابیتی ندارد . فقط کنجکاوم یک روز صبح بروم ببینم فاطمه رجبی وغلامحسين الهام سر سفره صبحانه - احتمالا میزی در کار نیست دیگر - در باره ی چی با هم حرف می زنند .

5 - این پرسپولیستان یک فصل دوام نیاورد که پسرک ما پرسپولیسی باقی بماند . بعد از چند باخت پشت سر هم که دست بر قضا با بردهای استقلال همزمان بود جناب قندی قندی فرمودند که اصلا هم پرسپولیسی نیستند فقط از آقای قطبی خوششان می اید . دیروز در آخرین اظهارنظرشان اعلام داشتند که پرسپولیس سوراخه . راستش ما تمام تلاشمان راکردیم که بگوئیم بچه جان ادم وقتی طرفدار یک تیم است چه ببرد چه ببازد فرقی نمی کند . اما خب بچه ها نتیجه مدار هستند . راستش همزیستی با یک قندی قندی پریسپولیسی جالب بود دوست داشتیم ادامه پیدا کند گاهی کری بخوانیم ... حقیقتش اگر از من بپرسید ته دلش پرسپولیسی است . به پرسپولیستان بگوید یه کمی آبروداری کند تا دو تا دوتا چهارتای پسرک قندی ما با دلش هماهنگ شود .

6 - باربد آخرین یافته هایش را با ما اینطور در میان گذاشت که خدا از همه بزرگتر است . خیلی بزرگ و قوی است چون خوب غذا خورده و بزرگ شده اما قدری دلش چاق است بخاطر همین مثل مگا من قوی نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

7 - ما یعنی من کماکان جلوی دیدن لاست مقاومت می کنم . راستش از وقتی همخانه مان هم شروع کرده به دیدن و تائیدش می کند نظرم مساعد تر شده نمی گویم سلیقه اش را دربست قبول دارم . قضاوتشان را قبول دارم چون قبلا هم سریال امریکایی دیده اند و لاست اولینش نیست . راستش تحمل دیدن اینکه آدمها در ان لوکیشن سبز و خوشگل فجیع بمیرند یا بلاهای عجیب و غریب سرشان بیاید را ندارم ... صحنه هایی که اتفاقی از شبکه دوبی دیدم جذبم نکرد . کماکان فرندز . سکس اند ذ سیتی و گریز آناتومی را ترجیح می دم .

8 - راستی Dido آلبوم جدیدش را روانه ی بازار کرده یا به زودی عرضه می شود چیزی شبیه این در اخبار شنیدم. من این زن را دوست دارم ! دقیقا 5 سال پیش باربد توی دلم بود که آلبوم قبلی آمد و من انقدر این آهنگ The white flag را گوش کردم فکر میکنم باربد هم حفظ شده بودش و بعدتر ها که دنیا آمد دوستش داشت .

9 - احوالات عمومی اینجانب خوب است راستی. شاید بشود گفت خیلی خوب . با خودم کنار آمده ام . خوشی هایم رو بولد نکرده ام خودشان بولد هستند جلوی چشمم . به نا خوشی ها می چربند . فقط یک چیزهایی را مرتب به خودم یادآوری می کنم . هری پاتر یادتان است ؟ یادآوری مداوم .

10 - با نزدیک شدن میلاد با سعادت آقای همخانه مان تلفن هایی با این مضمون که برای فرجام چی بگیریم زیاد شده . راستش قرار است خودشان یک ویش لیست اینجا بگذارند اگر فرصت کردند البته . بهش رجوع کنید . می خواهد با من چک کنید بهتان بگویم کدامشان را نگیرد که تکراری نشود . دو نقطه دی !

11 - دلم برای ان طوری که قبلا وبلاگ می نوشتم تنگ شده . یک چیزی این وسط تغییر کرده . شاید من تغییر کرده ام, نمی دانم !. همه چیزش برایم یک جور دیگر است ... یک چیزهایی دلم میخواست در پست پایان 6 سالگی بنویسم که نشد . باشد یک وقت دیگر

12 - سومین سالی است که علی رغم تمام ارادتم به نیم سال دوم احساس میکنم حوصله ی فصلی سردی که در راه است را ندارم . امسال علتش را فهمیدم . فکر میکنم آن یادآوری مداوم اگر موفقیت آمیز باشد با سرما آشتی ام دهد.

13 - آدمهایی هستند که از در بیرونشان می کنی از پنجره می آیند تو !!!


* این گفته ها در روزنامه ی کارگزاران امروز چاپ شده

 AnnA | 7:11 AM 








Tuesday, November 04, 2008

مثل کسی که معتاد شده، مثل کسی که اسیر شده، مثل کسی که خواب شده یا جادو شده، آرام آرام و قدم به قدم نزدیک می شدم به مرز شکستن. گیج و نشناخته می رفتم و چرخ می خوردم و نمی دانستم به کجا یا چرا. می خواهم اینجا اعتراف کنم به خودم و برای خودم که با همه زرنگی و ادعا ناگهان از یک روزی در نمی دانم چند سال پیش شروع کردم به گم کردن و گم شدن. چیزی نمانده بود. فقط می شود بگویم چیزی نمانده بود... دیگر باور کرده بودم که نمی شود، که نیست کسی که تکیه کنم به بودنش و نترسم از نترسیدن و دوباره خودم باشم و بشوم. اما بی هوا و ناگهان همه چیز در چند دقیقه مرا برگرداند به خودم. می خواهم این جا از یک نفری که مرا نجات داد تشکر کنم. از چه و چطورش را خودش می داند. من چند روز پیش از سی و چندمین سالگرد تولدم دوباره به دنیا برگشتم و چیزی در من دوباره انگار سبز می شود. می خواهم باور کنم که می شود این نهال تازه رسته که یک روز عمر دارد دوباره خشک و خراب و اسیر نشود و بماند و بروید. مرسی کسی که دستم را گرفتی و نجاتم دادی! تکیه کردن مزه می دهد. مزه می دهد.

و همه کسانی که نفهمیدند این هذیان یعنی چه برای این که مرا و این نوشته را ببخشند، مهمانشان می کنم به وبلاگ فرجام که دیگر لزومی ندارد قفل و کلید شود. خانه مجردی ما جهت بازدید عموم با سرویس رایگان درب منازل با مدیریت جدید.

 فرجام | 10:28 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?