Tuesday, January 20, 2009
1 - تو بر آنی که مرا پشتی نیست / من برآنم که دماوندم هست
2 - جنگ غزه تمام شد ؟ ببینم چطوری می شود که جنگ شروع می شود یک طرف 1300 کشته می دهد یک طرف زیر 20 کشته و داوطلبانه آتش بس اعلام میکند بعد آن یکی طرف که 1300 کشته داد پیروز می شود ؟ تازه گویا آنطرف هم میگوید ما پیروز شدیم ... دنیا جای قشنگی است همه احساس پیروزی دارند .
راستش من اخبار را دنبال نکردم. سر و ته ماجرا معلوم بود مثل همیشه از یک جایی شروع شد و حتما به یک جایی ختم می شد . جان آدمیزاد این وسط مفت بود گویا ! جالبش اینجا بود دولت ما در دنیا بیشترین هزینه را برای حمایت از طرف فلیسطینی و دشمنی با آن یکی طرف می پردازد ولی دریغ از یک حرکت خودجوش مردمی . فکر می کنم تنها کشوری بودیم که تظاهراتمان دولتی بود نه مردمی ! می دانید چرا ؟ مردم ما دیگر عادت کرده اند . برایشان صورت مسئله اینطوری است که شهرداری ما بعدتر خیابانهای آنجا را ترمیم خواهد کرد . آموزش و پروش ما مدرسه هایشان را بازسازی میکند و کمیته امداد انبار آذوقه شان را ... ماجرای فلسطین برای ما ساکنین ایران یک ماجرای کاملا دولتی است هر عکس العملی هم نسبت به آن به دولتمان مربوط می شود. باور کردنش سخت ولی حقیقت دارد. گاهی میخواهی نگاهت را عوض کنی اما نمی شود وقتی می بینی در آنجا به خاطر مرگ صدام حسین عزای عمومی اعلام میکنند و یا حتی یکبار محض نمونه پشت سر دولت ما- که اینقدر سنگشان را به سینه زده - نایستاده اند وقتی سر جزایر خلیج فارس کل کل کرده ایم . ما به خاطر آنها به چشم دنیا محور شرارتیم و حامی تروریسم و برای آنها متاسفانه تنها جایی که به دردمان می خورند, در مواقعی که پای اعراب وسط می آید, عجمیم !
3- باراک اوباما تا کمتر ازيک ساعت دیگر سوگند ریاست جمهوری یاد خواهد کرد ... بعدتر ها می توانیم بگوییم ما این واقعه را به صورت زنده تماشا کرده ایم . باید شب جالبی باشد ... فکر میکنم دولت ما آنقدر از این اتفاق غصه دار است که حتی می تواند با مک کین همدردی کند, چون مسلما دولت ما دوستتر می داشت رئیس جمهوری آمریکا کسی باشد که هر جا می رود مردم تظاهرات ضد او برگزار کنند و عکسش را آتش بزند. تحمل این همه محبوبیت رئیس جمهوری آمریکا نزد مردم دنیا واقعا از توان دولت ما خارج است مخصوصا وقتی ما اینور دلبری به نام احمدی نژاد داریم .
صبح روزی که پیروزی اوباما قطعی شد به آقای همخانه اس ام اس زدم یورنیوز را ببنید نوشتم :
mibini ? yes , they can ! kashki ma ham could
آقای همخانه جواب داد
ma ke fe-lan faghat kud :D
4 - لابد لاست ! خب من بالاخره لاست را دیدم, فکر میکنم 10 روزی می شود که تمام شده . در انتهای سیزن سه به این نتیجه رسیدم که بالاخره موفق شدم از سریال خوشم بیاید یا صادقانه تر بگویم موفق نشدم که از سریال خوشم نیاید . - می بینید من چقدر راست گو هستم ؟- به هر حال ! سریالی تماشایی است ولی - به نظر من البته - اصلا اندازه ی آن هياهو نیست . دیدنش واقعا سرگرم کننده است ممکن است 5 اپیزود پشت سر هم ببینید و متوجه گذشت زمان نشوید ولی وقتی تلوزیون را خاموش میکنید ما جرا تمام می شود تا وقتی دوباره سر وقتش بروید . در گیر تان نمی کند . باشما نمی آید بیرون از خانه. برخلاف خیلی از سریالها , لاست سریالی نیست که بعدا دوباره ببینیدش . - یا حداقل برای من اینطور بوده -
اعتراف می کنم با سختگیری سریال را دیدم اینکه میگویم در انتهای سیزن سه با آن به تفاهم رسیدم به این خاطر است که در انتهای سیزن سه با خودم این را حل کردم داری سریالی تماشا می کنی که هر چیز غیر ممکنی در آن ظاهرا ممکن است . آخر من ماجرا دو جزیره یا یک جزیره را نفهیدم . هر جا که لازم است بنابر اقتضای داستان و طبیعت دو جزیره است .یک جایی به چشم می بینیم یک جزیره واحد زیر آب می رود.
هر جا حرف لاست می شود یکی از سوژه ها این است که کدامشان را بیشتر دوست داری ؟ خیلی ها "جک" را
دوست دارند می گویند بی نقص است . من هم ازش خوشم آمد ولی بی نقص نیست, واقعی است ... آدمی که همیشه همه جا با بیشترین احساس مسولیت حضور دارد خیلی هم احساساتی است ولی جاهایی که نباید کم آورده . نمی تواند مسائل ازدواجش را مدیریت کند . یک جایی همسر سابقش میگوید همیشه چیزهایی برای فیکس کردن وجود دارد من نمی توانم تا ابد منتظر تو باشم . یا می بینیم یعنی البته تا اینجا که دیده ایم نمی تواند رابطه اش را با پدرش سر و سامان دهد ... ولی انصافا آدم خوش آیند قصه است. ازش خوشم می آید . "دزموند" برایم خیلی جالب است . آدمی که به استقبال هر چیزی می رود, گاهی فکر میکنم شاید این عمر کوتاه را باید همین ریختی سر کرد که احساس شکست نکنی . "هارلی" را هم خیلی دوست دارم . همه چیزش من را یاد دایی علی باربد می اندازد . راستش از وقتی باربد دنیا آمد من برادر دار شدم یعنی بین تمام دوستانمان یک نفر را انتخاب کردم باربد به اومی گوید دایی . او هم خواهر ندارد انشالله یک روزی بچه اش فقط به من می گوید عمه. - البته بعدتر ها یک نفر دیگر هم لطف کرد و من را خواهر خودش دانست - هارلی شبیه دایی علی خودمان است ... لینکش نمی کنم دایی علی را شاید یک وقتی لاغر کرد ..
راستی خدمت لاست دوستان عزیز بگویم همینطور در" آی ام دی بی " چرخ می زدم خیلی اتفاقی متوجه یکی از سورپرایز های سیزن جدید شدم . شاید بشود گفت دو سورپرایز که یکی شان از همین حالا خیلی تابلو است فکر نمی کنم کسی باشد که فکر کند چیزی که دیده حقیقت داشته باشد . به هر حال ! اما آن یکی مرا خوشحال کرد . نمی گویم که نگویید" بی مزه می خواستیم خودمان ببینیم." خودتان ببینید .
5 - تمام دشمنان عادل , حق دارند
6 - حالا واقعا عادل با همه خداحافظی کرد ؟!!!!
...
13 - گاهی آدم با خودش فکر می کند, چطور بعضی ها را به خانه ام راه می دادم .
یک جایی هست در جاده خاوران، پشت قبرستان ارامنه. یک قطعه خاک کنار گورستان بهایی ها که آدمهایی در آنجا به خاک سپرده شده اند که جزو مخالفان به شمار می رفته اند. با عقیده و مرامشان کاری ندارم. اگر اصرار دارید می گویم که مخالفم. اگر توضیح بیشتر لازم است هم به هر کس که پای عقیده اش تا پای جان ایستاده، با هر عقیده ای، احترام می گذارم و با جنگ و مبارزه مسلحانه و کشتن و کشته شدن مخالفم.
آدمهایی که آنجا خاک شده اند پدر و برادر و کسان من نبوده اند. اما چندتایی شان عمو و خاله بچگی های من محسوب می شده اند، بدون این که بدانم چه می کردند و چرا رفتند. اگر خوشایند نیست ببخشید، اما عمو و خاله های نازینینی بودند برایم. عزیزتر از خیلی ها. این عمو و خاله ها چه کردند و چه شد و چرا رفتند بماند برای آنان که می دانند و آنان که می پرسند. آنها تاوان راهشان را دادند و داغ رفتنشان غم بی صدایی شد برای بازمانده هایشان. فرزندی و پدری و خواهری که امروز میان ما و با ما زندگی می کنند. امروز ما به تاوان آن روزها زندگی نمی کنیم. امروز عراقی دیروز که بعثی کافر بود برادر دینی ماست. خودش و کسانش. و این حکم روزگار است. و این حکم خوبی است که دیروز را اگر تمام شده به امروز نکشیم. آنها که تاوان دادند و در زمینی خاک شدند از سنگی و نشانی بر خاکشان هم دریغ شد. ما این کار را با هیچ دشمنی نه کرده ایم و نه می کنیم.
گاهی که دلم برای آن عمو و خاله ها تنگ می شد سری به این تکه خاک می زدم. وقتی می رفتم که کسی نباشد. این را می دانم که این تکه خاک جایی شده برای مخالفت و شعار و ... . اما اینجا برای من زمین سرد و بغض آلودی است از آدمهای پررنگی در کودکی هایم که گاهی جای خالیشان بد خالی می شود برایم و فقط می شود بروم بالای سرشان که نمی دانم هیچ وقت کدامشان کجاست. بروم در یک زمین بی سر و شکل و بایستم و یادشان کنم و بجنگم با اشک که رسوایم نکند که آخرش نمی شود نکند.
این که تصمیم گیرندگان نمی گذارند و نمی خواهند این مکان جایی باشد برای تجمع و هیجان و مخالفت را می فهمم. این که این آدمهای خفته در خاک نباید سنگ نوشته ای داشته باشند را با درد می فهمم. اما جدل بیست ساله را با یک مادر پیر که هر هفته می رود تا سنگی و خطی و نشانی بر جای عزیزش بگذارد که تا هفته بعد محو و با خاک یکسان می شود را نمی فهمم. نمی توانم بفهمم.
چند وقتی است که هوس کرده ام باز سری به آن خاک بزنم. شنیدم که نمی شود و ممنوع شده و نرفتم. اما مثل پتک خورد توی سرم وقتی شنیدم آنجا را صاف کرده اند و درخت کاشته اند. من نمی فهمم یعنی چه. ما انقلاب کردیم، جنگیدیم، کشتیم و کشته دادیم. مگر جنگ تمام نشد؟ مگر این خوابیده های تاوان داده 30 سال پیش این روزها جزو مردم و انقلاب نبودند لااقل؟ آن ور خط مقدمی های جنگ را مگر نمی آوریم در بیمارستان های خودمان درمان کنیم امروز؟ همان ها که یکی می گفت قبل از عمل تاکید می کنند اگر خون خواستند خون شیعه بهشان نزنیم؟ مگر به روی خودمان می آوریم؟ مگر غرامت جنگ را از دشمن خاکمان گرفته ایم؟ این تذهبون برادر؟ قانون به جای خود، نظم به جای خود، امنیت به جای خود. همه هم قبول. اما دیماه ماه خوبی برای درخت کاری نیست. یا درخت می خشکد یا اگر ماند بعداً زحمت با تبر انداختنش داستانی می شود وقتی تنه گرفت. درختی نکاریم که ریشه در خون و کینه بنشاند.
اگر چیزی که گفتم را توهین به عقیده کسانی حساب کردید که آنجا خوابیده اند، ببخشید. منظورم این نبود. اگر چیزی که نوشتم را دفاع از عقیده کسانی حساب کردید که آنجا خوابیده اند، ببخشید. منظورم این هم نبود. من گیجم. نمی فهمم چرا. نمی فهمم یعنی چه. کاش بشود با هم هم عقیده نباشیم و کنار هم زندگی کنیم. کاش بشود مخالف هم باشیم و به هم توهین نکنیم. کاش می شد. واقعاً کاش می شد. نوشته کسی که برادر کوچک است برایم آتشم زده امشب. می فهمی؟ آتشم زده
Tuesday, January 13, 2009
نوشتن در این صفحه ها که مال خودت است اما خصوصی نیست دنیایی دارد. دنیایی که هر چه می گذرد تازه انگار سر و شکل پیدا می کند و تعریف می شود. هر کس برای نوشتنش دلیلی دارد و انگیزه ای. یکی خاطره می نویسد، یکی اطلاعات می دهد، یکی کمک می کند، یکی کمک می خواهد، یکی کار خوب می کند و یکی کار بد. از خودم می پرسم من چکار می کنم؟ من چرا می نویسم اینجا؟ نه با دل پری و از خود متشکری، اتفاقاً بسیار فکورانه و جدی. کمی چانه ام را می خارانم و با چشم چپ به گوشه راست سقف نگاه می کنم و نتیجه می گیرم.
من نوشتن را دوست دارم، و خوانده شدن را. آن قدر نوشتن را دوست دارم که گاهی عطش خواندن را هم می خواباند راستش. اما نوشتنی که من دوست دارم نوشتن همین جوری نیست. اوج شهوت نوشتن برایم نوشتن چند منظوره است. یعنی چیزی بنویسی که چند بار و چند جور بشود که خوانده شود. مثل قصه ای که نامش شد آلوچه خانوم که یکی که نمی داند هامون چیست و چه بود بخواند و چیزی بفهمد و یک هامون باز هم بخواند چیز دیگری بفهمد لابلای همان حرفها. نوشته های این صفحه هم گاه گداری- که راستش خیلی هم گاه گداری نیست- جدای حرفی که می زنند قصه دیگری هم دارند. مطایبه ای هستند گاهی با رفیقی سر جمله ای یا اصطلاحی که سوژه اش کرده ایم یواشکی، نوشته ای است برای باربد نوجوانی که چند سال بعد با پدرش سر موضوعی حرفش شده و یاد آوری است برای پدر ناجوانی که یادش بیاید یک چیزهایی که شاید یادش برود، یادبود عزیز ناکامی است که یک روز یکی زل بزند به نوشته هایش و آه بکشد برای نوگل پرپر پیراشکی نشانی که رفت و دنیا قدرش نداست( اینا الان یعنی من! البته بعداً) نشانه گذاری یک اتفاق خیلی خوب است یا خیلی بد برای آدمی که حافظه ماندگاری ندارد و دنیای پرتلاطمی دارد( اینم الان باز یعنی من! البته همیشه!)
گاه گداری هم هست می زند به سرم که برای دل خودم بنویسم. این همان وقتهایی است که هیچ کس نمی فهمد منظور این زبان بسته از اینها که گفت چه بود... و گاهی خود این زبان بسته هم نمی داند چه بود... خلاصه برای خودمان خوشیم با نویسندگی کردن اینجا. الان هم نمی دانم این که می نویسم جزو کدام دسته از عناوین فوق خواهد شد.
گاهی یک ماجرا، یک رابطه، یک قصه، دارد راست در راه خودش می رود، یا لااقل یک طرف خیال می کند که می رود. اما یک لحظه و یک حرکت و یک نوسان کوچک همه چیز را می برد به آنجا که عرب فلوت می زند. مثلاً فکر کنید قرار است بروید برای یک مصاحبه سرنوشت ساز. خودت را هلاک می کنی و اردوی آمادگی تیم ملی و لباس چنان و عطر فلان و تمرین سلام و نگاه و غمزه و قمیش و حرکت دست و پا و چه و چه... صد بار تمرین می کنی و از هزار نفر سوال می کنی و خلاصه در نهایت اعتماد به نفس می روی و می گویی و می شنوی و برمی گردی و می نشینی منتظر خبر فتح... که نمی رسد. و تو هیچ وقت نمی فهمی که آن لحظه ای که وارد شدی و با یک فیگور تام کروز نشان دست دادی نسخه ات پیچیده شد. چرا؟ خیلی ساده: چون مصاحبه گر محترم به کسانی که دستشان عرق می کند آلرژی داشته. همین! حالا برو بگرد چی شد. اکنون شما می توانید بفرمایید این روایت، شان نزول کدام واقعه تاریخی زیر است:
1-آقای همخانه در مصاحبه رد شده!
2-آقای همخانه خودش این کاره است. پس در مصاحبه رد کرده!
3-آقای همخانه در یک رابطه سوتی داده!
4-یک رابطه در آقای همخانه سوتی داده!
برای تسهیل اذهان عمومی یک راهنمایی هم می کنم. یک فیلمی هست به نام Rain Man با هنرمندی حضرات آیات کروز و هافمن. عاشق آن وقتهایی هستم که داستین هافمن وقتی کسی لمسش می کند، آمپر می چسباند و می گوید: او..اوووه! Bad Mistake!
Thursday, January 08, 2009
امروز تولد ایرج جنتی عطایی است. این نامه گمانم مال دو سال پیش است. رفته و با خودش جواب آورده ویکی از عزیز ترین داشته های زندگی من است و همه آنچه می خواهم امروز بگویم. امیدوارم اینجا گذاشتنتش کار نسنجیده ای نباشد:
مرد مهربان واژه ها
سلام! این را که چه قدر دوستتان دارم و چه قدر خلاف رسم زندگیم است این مزاحمت، می گویم و می گذرم. من فرجامم. 34 ساله با رفیقی هم خانه، آناهیتا و باربدمان که چند روز است 3 ساله شده. بیشتر به خواب می ماند این ماجرا. به اسم پسرکم شبیه شده ام پیشتان، باربد شده ام! نمی دانم چقدر بگویم از این همه سال و چقدر بگویم از این همه دلتنگی که از حد من و حوصله شما بیرون نزند. مثل همه بیخود میشدم از شنیدن ترانه. مثل همه شبی دفتر شعری زیر بالشم سبز شد. اما روی بلند خواندن و گشتن پی گوش شنوا نبود. فکر می کردم سایه معلمی هم نبود بر سرم. اما گذشت و دانستم که بود.
کلام شما را پیش از نامتان شناختم با گوش چسباندن به نوارهای 60 دقیقه ای و صداهایی که عشق در خیالمان زمزمه می کردند. میان آن همه ناله نوحه و تازیانه ضد هوایی و شعارهای کم شعور بلند و گستاخ. یادگار آن روزها است که هنوز هم لحظه هایی تشخیص جنس واژه اردلان و جنتی عطایی را درمی مانم. گاهی به پشت خجالت می زنم که تقصیر ما که نبود! گناه آن نوارهای یک شکل و بی نوشته بود که فقط صدایشان درمی آمد.اما بس بود تا یاد بگیرم اگر این ها ترانه است، هر قافیه بندی کودکانه ای را افسار نبرم به اسم ترانه. افسردگی کم نداشت این همه سال پرهیز و آن راه دراز تمام نشدنی تا شاید شبیه شما شدن.
ترانه راوی گفتن را با اردلان شناختم و نقاشی کشیدن با کلمه و واژه سازی و وقار عاشقانه سرودن و نوشتن بعد از اندیشیدن را با شما. فرق شعر و ترانه را هم. می دانم هنوز مسافرم در قصه ده سال دیگر صبر و دوباره خواندن و خجالت بردن از خامی و کودکی قلم در ترانه. اما دست تقدیر و وسوسه لمس خورشید ترانه و ترس از بوی ماندگی این نوشته ها را چه کنم؟ عفو کنید این شاگرد شیطان را که بی اجازه از پس کوچه به حریم چشمتان پریده . تشنه نگاه و نهیب و اندرزی است که نداشته و ندیده.
نمی دانم کدام ردیف این کلاسم. نمی دانم کجای کارم قدیمی ترین آموزگار. نمی دانم مشقهایم را چه باید بکنم. دستم اگر به دامن کوچکترین شاگردتان هم می رسید عریضه ام همین بود. نیافتم اما و شاید درست نگشتم. حالا نسیمی وزیده و حرفم دردامن شماست و می دانم از لیاقت نبوده. پله ها را رج زده ام و پریده ام تا شما.می دانم چه خبطی است این زیاده خواهی. اما این جا میان دکه های گردنه گیر ترانه و ساطور به دستان سلاخی کلمه بی پشت و کس درمانده ام چه کنم. تنها اتفاق خوب این قصه رسیدن ترانه ای به دست داریوش نازنین از همان دریچه ای بود که مازیار عزیز را هم یافتم. مرد رویاهای کودکیم محبت کرد و شنید و شنیدم با یک ملودی از بابک بیات آزموده است. دیگر من بودم و رویای صدای داریوش و نشستن پیش پای ساز یار دبستانیتان که شاید شنیده اید این رویا با چه کابوسی برایم تعبیر شد.
خسته ام مرد بزرگ . از نوشتن بی حاصل. از بی صدا ترانه گفتن برای دیوار. از بی نقشه گشتن در این بیابان بی سر و ته. خسته ام و پر از آرزو. ترانه هایم را هر جا به محک گذاشته ام یا ندیده برگردانده اند یا دیده و برده اند و نامم را جا گذاشته اند. بعد از روزهای تلخ بیمارستان ایرانمهر زندگی سخت تر شده و نوشتن ساده تر. وققتتان را به اندازه ترانه آفریدنی گرفتم. ببخشیدم. می دانم این توهم ترانه هنوز مهار می خواهد. ببخشید به بزرگی دلتان . گناه این بی قراری باشد به گردن آن برادرندیده - مازیار خوب- که گفت از خلق و لطفتان و ادب فراموشم شد.
نه چوب استاد بوده نه گوش شنونده که گاهی ترس بود، گاهی خجالت و گاهی غرور. می سپارمشان به نگاهتان اگر لایق راهنمایی هستند. بقول جان ترانه: دنیای من شعرمه. همه دنیام مال تو! دوستتان دارم به خاطر همه ثانیه های بی نظیری با آن که زندگیم را ساختید و همه درسی که بی قیمت از شما گرفتم و مجالی نبود برای حتی یک سپاس ساده. عزیز مایید کوه بزرگ ترانه. مواظب خودتان هم باشید. رفیقتان که به غفلت ریشه کن مان کرد و همیشه شد. شما مواظب دل بی کس ما باشید.
فرجام
Monday, January 05, 2009
یادم می اندازد که یادت نرود قیمه پلو را. می گویم یادم هست. حوصله ندارم شوخی کنم" که چرا قیمه؟ من که دوست ندارم! هیچ وقت هم نخواهم داشت . حداقل قیمه بادمجانش کنید آدم دلش نسوزد." می گوید امسال هم من می پزم یادت نرود اگر من نباشم ... می دانم خواب دیده 25 سال پیش یک شبی که تا صبح نخوابیده و هر چه دعا بلد بوده تا صبح همینطور خوانده و لرزیده دو بار چشم هایش روی هم افتاده یک بار خواب دیده برنج می دزد یک بار خواب دیده یک بشقاب قیمه پلو دستش است. من اگر بودم حتما خواب فسنجان می دیدم. یا ساندویچ سوسیس آلمانی واقعی را که بابا تعریفش را می کرد و بعد یک روز جمعه عصر , بعد از سینما - شاید بعد از یکی از همان فیلمهای هندی که مامان دوست داشت - بردمان همان جا . کجا ؟ درست نمی دانم فقط یادم می آید روی دیوار مغازه چارلی چاپلین و پسربچه اش یک جوری به آدم نگاه می کردند که ساندویج سوسیس آلمانی واقعی را به دل آدم سنگ می کرد.
مامان می گوید صبح فقط قرآن را باز کرده یکی از لباسهای مرا گذاشته لای قرآن و از خانه آمده بیرون . میگوید ظهر دو روز قبلش که توی بخش منتظر تماس اتاق عمل بودیم که روانه ام کند وقتی قرار جراحی من به خاطر مرگ بیمار نوبت اول جراحم کنسل شد, می خواسته مرا بدزدد و ببرد خانه. - ژیلا 7 ساله صبح روز 16 مهر 25 سال پیش رفت اتاق عمل و دیگر برنگشت - مامان تا بعد از ظهر با مرور آخرین حرفهای دکترم تصمیم میگرد که مرا ندزدد! وقت ملاقات هر چه خوردنی دوست داشتم برایم می آورد. فسنجان و ساندویچ سوسیس هم جزئشان بود. خیارشورهای ساندویچ را هم دور نیانداخت که شوری اش برایم سم بود من همانطور که همدیگر را یواشکی می پائیدیم با کیف خیارشور پلاسیده لای ساندویچ را بلعیدم و سعی کردم به مرگی که قریب الوقوع به نظر می رسید فکر نکنم .
مامان عصر روز قبل حمامم کردو رفت خانه, صبح روز بعد وقتی آمد بهم نفهماند که شب قبل نخوابیده. نگفت که چقدر می ترسد. نمی دانستم چقدر جوان است برای تحمل همه بار!و چقدر تنهاست !
من هم یک عالمه چیز را نگفتم. فقط نتوانستم نگویم که اصلا نمی ترسم و فقط نگران اینم که اگر تمام کردم بعدش اوضاع چطور می شود؟ کدام ملاقات کدام سه شنبه چه طور به بابا خبر می دهد ؟! مامان می گوید همین دوتا جمله ی من دیوانه اش کرده. نمی داند این در ده سالگی تمام بضاعت من برای عاقل به نظر رسیدن بود .
من نمردم. فردایش بابایم بدون اینکه بداند جراحی کرده بودم, توی سی سی یو ملاقاتم آمد در واقع به طرز معجزه آسایی همینطوری کشکی با درخواست ملاقاتش در آن روز خاص موافقت شده بود. مامان می گوید عصر روز بعد پیراهن مرا از لای قرآن برداشته دیده بالای صفحه نوشته شده بود " خوب " یاد خوابش می افتد و از سال بعدش عاشورا قیمه پلو می پزد, نذرش اینطوری بود که تا وقتی زنده است خودش بپزد و بعد از خودش من و هر سال یادم می آورد که امسال هم من می پزم یادت نرود که بعد از من خودت باید بپزی . یک قیمه پلوی کوچک است خودمان می خوریم هر کداممان برای چند آشنا برمی داریم به چند تا همسایه می دهیم همین ! اما خاله ها از دو روز قبل مهمان مامانند. می گویند می خندند سر به سر خودشان و همدیگر می گذارند. هرسال قرار است که تاسال بعد ال و شود و بل شود هیچکدام هم نمی شود. هر سال خاله وسطی با فرجام سر لاغر شدن خودش شرط بندی میکند حتی این هم نمی شود . مامان وقتی کار تمام می شود آرزو می کند که یک طوری بشود که به یک هیئت قیمه پلو بدهد. هیچوقت نمی شود. همان قیمه پلوی کوچک باقی مانده. هر سال تن مرا می لرزاند که بعد از من خودت می پزی, خاله ها می خندند که نترس خودمان می رویم خانه اش می پزیم. و من همیشه آرزو میکنم که الهی خودت همیشه باشی و چند سالی است که وحشت زده می شوم وقتی قرار را یادم می اندازد, فکر اینکه خودش نباشد و من به شکرانه ی ماندن خودم نذری بپزم .
|