|
Tuesday, November 17, 2009
بره کوچک سفید اسمش برفک بود. از کادو که در آمد چشم به چشم شدیم. کلاه توری سرش بود، کج. خود خود من بود. بریده بودم از این که مرا چقدر و چطور شناخته و به رویم می آورد با این بازی. گرفتمش بغل که دیدم صدا می دهد. خودش هم ماتش برد. نمی دانست این صدا می دهد. برداشتمش و بردمش توی بالکن. در خانه ای که مهمانشان بودم ، رسمی و با رودربایستی و می خواستم بغضم را جایی بشکنم. فکر نمی کردم کسی حتی تو آن لحظه به او فکر می کرده در آغوش من.
این که کسی تو را بفهمد، بو بکشد، حس کند، همیشه و همه جا اتفاق نمی افتد. که لازم نباشد حرف بزنی، جمله جمع کنی، نقش بازی کنی، سکوت کنی، دروغ بگویی، توضیح بدهی، مثال بزنی، سرت را به دیوار بکوبی. فقط کافی است فکر کنی تا بفهمد... یادت هست شبها پیله می کردم تشنه ام. کلافه می شدی و همانطور که یک ریز جفنگ می گفتم با حرص می خندیدی که این زورگویی است. گفتی آب شب و آب صبح داریم و نوبتی است. چه بلبشویی می کردم هر شب که نوبت را به هم بزنم و می زدم. یادت هست اعتراف کتبی گرفتم از تو یک شب که نمی خواهی نوبت دیگر به من بیافتد. می دانی آن خنده های از سرناچاری چه مزه ای داشت؟
این که نوشتی بوی آشنا داشت. بوی گرم حریم و امنیت و یقین و شکستن ترس. بوی ای تکیه گاه و پناه. قشنگ و عاشقانه بودنش را نمی گویم. این بو دیوانه ام کرد. فقط یک کلام و خلاص. وسط اجاره خانه و مهد کودک و خرید تره بار و شب کاری و دعوا و دلخوری و خستگی و دود و فامیل دسته دیزی و زخم عمیق چند ساله و رفیق بی کلک و با کلک و جمعه دسته جمعی و قحطی تنها شدن و ویزیت دکتر و قسط و شهریه... حواست به من باشد. دیدی که مواظب نباشی بادم به فوتی در می رود. سند دارم که نوشته ای تکیه گاه و پناه. یادت که نرفته رفیق جان؟
ما سالهاست به خوشی و بی خیالی ساعتی با هم تنها نبوده ایم. شاید مرگمان همین است. پایه ای برای قرار هفتگی؟ بی بهانه و استثنا؟این را بلند بلند می گویم چون انگار خیلی هایمان همین مرگمان است توی دو نفری های گم شده قدیمی مان. بلند می گویم شاید جای دیگری قرار بی خیال دونفره دیگری منتظر است تا دردی را درمان کند مثل درد ما را.
مرسی که یخ را آب کردی و طلسم را شکستی. این کار من نبود. کار خودت بود. کمک کن نمیرم رفیق. کمک کن نمیرم. مرسی از این بوی آشنا که دوباره دادی به سینه مان
Monday, November 16, 2009
پسرک سرتق آبی پوشی بود . اولین چیزی که ازش می فهمیدی این بود عاشق فیلم هامون است . وقتی میدیدیش فکر میکردی از مدرسه فرار کرده آمده سینما . محال بود حدس بزنی دانشجوست! بهمن 71 را می گویم ...
پسرک سرتق آبی پوش دوست خوبی شده بود . نزدیک ! می فهمید و می فهماند که می فهمد . اینش را دوست داشتم ... حالا می دانستی که اهل شعر است عاشق حافظ و اخوان است و البته فوتبال و پیتزا. نگران تعهدات اجتماعی اش بود . سعی میکرد وانمود کند درسی که نمیخواند برایش اصلا مهم نیست . نیمه دوم سال 72 را می گویم همان موقع را که گاهی با خودم فکر میکردم یادم باشد بپرسم کی بدنیا آمده . بعد به خودم اخم میکردم که به تو چه؟ و با لحن دلگرم کننده ای به خودم جواب می دادم خب چه اشکالی دارد ؟
شب تولد بیست و یک سالگی عروسکی شب را در آغوشش به صبج رساند . شب تولد سال بعد همسریم و کلی تا همخانگی مانده , بافتنی بد ترکیبی یواشکی بافته ام ... می دانم قشنگ نیست فقط بافتنش سخت است یعنی کار "مهمی" است و میخواهم کار "مهمی" کرده باشم . به رویم نمی آورد تا همین سه چهار سال پیش .
شب تولد بعدی ... شب تولد بعدتر. شاید بازی ایران و ژاپن است و ما در تدارک همخانگی! کاری سخت تر از رسیدن ایران به جام جهانی . بزرگترهایمان از استرالیا بدقلق ترند اما زورشان به آرزوی بزرگ ما نمی چربد ... طولانی ترین شب آن سال را قصد کرده ایم زیر سقف خودمان باشیم به هر قیمتی.
26 آبان بعدی اولین بیست و شش آبان همخانگی است . سوت و کوریم . همانجاست که می فهمم گاهی از آرامش و سکوت می ترسد . 26 آبان بعدی را در کوران رفیق بازی هایمان جشن می گیریم . تماشای عکسهای آن حشن تولد کماکان سرگرمی بزرگی است ... یک بیست و شش آبان هم هست که باز سوت و کور است . برایش چندتایی نمایشنامه گرفته ام از بهرام بیضایی و اکبر رادی ! که حالش را دگرگون می کند بعدتر ها می فهمم که این تکرار کادوی نوجوانی است . بدون قرار قبلی بدون قصد قبلی فقط اتفاقی تکرار شده در همان روز از تقویم چند سالی جلوتر با چیدمانی متفاوت . یک بیست و شش آبان هم هست که دوستش ندارم. وسط آن شلوغی یک عالمه هم را بوسیده ایم به هوای تکرار طعم بوسه های همیشگی ... حسی که تک لحظه هایی گذرا می آیند و به آنی گم می شوند . می گردم ... می گردیم ... پیدایش نمی کنم ... پیدایش نمی کنیم! در هیاهو گم می شوند . کجایی ؟ کجایم ؟ چه شد ؟ ...
شکمم دو قدمی از خودم جلوتر است ... تولدی خلوت با شوقی زائد الوصف که این روز هم بگذرد و فاصله ی ما را یک روز با " حادثه " کم کند ... دستش را می گیرم روی شکمم . پسرک چرخی می زند . قند توی دلمان آب می شوند . هر چیزی مقابل شوق دیدنش رنگ می بازد حتی سی ساله شدنمان .
پسرک توی آغوشی است با هم ویترین کفاشی های ولی عصر را نگاه میکنیم . اولین بار است که باهم آمده ایم خرید. توی گوشش زمزمه می کنم که این اولین خرید ما با هم برای مهمترین آدم زندگیمان است.
یک تولد هم هست ... سایه ی شومی رویش افتاده اما نمی تواند تاریکش کند. فردایش بستری می شود. نمی خواهم به هیچ چیز بدی فکر کنم ... تمام فکر و ذکرم این است که که خوش بگذرد آنقدر که سایه ی شوم رنگ ببازد. نترسیده ام! هنوز هم باورم نمی شود که نترسیده بودم. یک ندایی از درون به من میگفت اگر قرار نبود این هیولا در نطفه خفه شود از وجودش باخبر نمی شدیم ... که باید سرزندگی را حفظ کرد و تسلیم آفت نشد. چیزی درونم رگ می کند. سی و چهارسالگی را باید زندگی کرد با تمام رازهایش ...
برنج پیمانه میکنم . مایه ی لوبیا پلو را هم می زنم ... لیوان ها را می چینم روی میز . هیچ وقت نمی دانم چند نفریم... دوستان زیادی رفته اند. آنقدر رفیق باز هستیم که شب تولدمان تنها نمانیم... تولدها تکرار می شوند , مهم این است که هستند ... روی ظرف سالاد سلیفون می کشم . فکر میکنم امشب که صبح بشود باز دوباره همسن می شویم ... گیریم کماکان من 6 هفته بزرگتر باشم . عددی که مقابل سن می نویسند یکی می شود . بعد یادم می آید که 5 بزرگترین عدد است ... یادم می آید 5 تا 5 تا دوستت دارم . لبخند پت و پهنی روی لبم می نشیند . بعد یاد یک عالمه چیز می افتم ... یاد وقتی که عروسک سفید پشمالو را برداشتی و رفتی توی بالکن خانه در را بستی و سفت بغلش کردی و من فکر میکردم خوش به حالش ! عروسک سفید پشمالو را میگویم . یاد لب و لوچه ی آویزانی که نفهمیدم چطوری توانستی جمع و جورش کنی بعد از اینکه آن پلنگ بد ترکیب به رویت غرید !!! می توانم قیافه ات را بعد از تماشای کادوهای امسالت مجسم کنم ... از اینکه می شود باهاشان حسابی سر به سرت گذاشت ذوق زده می شوم و از همین حالا می دانم عمرا دلم نمی آید تا آخر تولد نایلون مشکی سه خط را, رو نکنم . بعد یادم می آید وقتی پای تو در میان است هیچ رازی را نمی توانم توی دلم نگه دارم ... بعد یادم آمد از همان اولش نتوانستم دوست داشتنت را ازت قایم کنم ... اگر آن راز سر به مهر می ماند ؟ سعی میکنم خودم را بدون تو مجسم کنم ... نمی توانم ... باز هم تلاش میکنم ... نمی توانم ... نمی شود! من برای همین هستم ... این تقدیر نیست . این علت بودن است . می دانم او دلیل بودن من است. من حتما برای این آمده ام که این عشق را با تمام وسعتش تجربه کنم, این مهمترین کار من در این دنیا بود ... کاری که تمام نمی شود, عشقی که بزرگ می شود, قد می کشد ... بالغ می شود ... تکثیر می شود .
از 26 آبان بیست و یک سالگی تا همین امشب هر 26 آبان فکر میکنم اگر به دنیا نیامده بود ... اگر به دنیا نیامده بودی , بی فرجام می شدم بی فرجام می ماندم ...
پسرک سرتق آبی پوش , فرجامم . تولدت مبارک
Tuesday, November 10, 2009
یک وقتهایی که یاد مرگ میافتی یا مرگ یاد تو، همان وقتهایی که تلنگری می خوری و تکانی، فیلسوف می شوی و پوچی زندگی را با حرص جار می زنی، خودت را به زور در آغوش خدا می چپانی با منت که ببین خدا! یادت نرود چقدر به یادتم! همان وقتها را می گویم که سر و ته خط زندگی لمست می کنند و یخ می کنی. همان وقتها که می فهمی و می لرزی که همه این دم و دستگاه برای تو و من تا چند وقت دیگر سر پاست و بعد از آن، سر پاست.. بی من و تو...
فرق نمی کند، یک ترمز یک چشم به هم زدن زودتر. چند ثانیه دیرتر رسیدن. حادثه ای را به چشم دیدن. بهشت زهرا و هر قبرستان دیگری رفتن یا هر تماس نزدیک دیگری با دستان سرد مرگ داشتن. دو روز پیش بود برای من آخریش. سه نفر آدم، کارگر آواره از وطنشان که دنبال هم رفته بودند در مخزنی سوزان از حرارت و اسید و پر از گاز. صدای خر خر کردنشان هنوز می پیچد توی گوشم. امداد در راه بود و راه دور و اجل نزدیک. چوبی که دستم بود می خورد به تنشان و دستم نمی رسید. سرم را بردم توی مخزن به وسوسه پایین رفتن و بیرون کشیدن لااقل یکی شان. یک ثانیه کافی بود تا مرگ گلویم را بگیرد. نرفتم و نمردم و سه آدم جلوی چشممان مردند.
امداد که رسید و تن های سوخته و خشک شده شان را بیرون کشید به زحمت، نمی شد باور کنی چند دقیقه قبل این ها هم مثل تو صبح را آغاز کرده بودند برای بقیه زندگی. نمی شد باور کنی که فقط یک ماسک اکسیژن اگر در دسترس بود شاید بیرون می کشیدیمشان. اگر یک شیر را بسته بودند الان این همه آژیر و فریاد و خشم اینجا را برنداشته بود.
نمی دانم می ترسی از مردن یا نه. آرزوی مردن را داری یا نه. مردن را آغاز می دانی یا پایان یا یک پله. اما اگر آرزوی مرگ داری می خواهم یادت بیاندازم سه نفر کارگر افغانی دو روز پیش مردند اینجا. یکی انگار بچه یک ساله داشت و زنی و مادر و پدر علیلی. اگر هیچ دلیلی برای ادامه دادن نداری بد نیست بگردی و این خانواده را پیدا کنی و جای آدمی که مجبور بود زنده بماند برای تیمار این آدمها، زندگی کنی و تیمار کنی این چهار آدم بی سرپرست را. زندگی به این مفتی ها که ما حسابش می کنیم و جمع می زنیم و به خود کشی می رسیم نیست رفیق من. زندگی یک جنگ کامل است برای کسی که برای خودش نمی جنگد. خودکشی مال کسی است که فقط مال خودش است و خدا از این شانس ها به هر کسی نداده که فقط مال خودش نباشد تا زهر و طعم زندگی را با هم بچشد.
اما اگر از مرگ می ترسیم چه؟ نمی دانم. من واعظ و خطیب و قاضی نیستم. بهشت و دوزخ کسی را هم پای کسی بلد نیستم بنویسم. وقتی ترس و سرمای مرگ زیاد می شود اما به یک چیز فکر می کنم. این که روزی هست که روز و شب می گذرد بدون ما. درست که تلخ است. اما واقعی است. مثل صد سال پیش از این. آن قدر واقعی است که نمی شود انکار یا فراموشش کرد. اما گمانم نمی ارزد همه لحظه ها و روزهای مانده را بلرزی و ببازی از ترس چشم به هم زدنی که عاقبت می رسد و می گذرد و می گذریم. شاید حتی آن یک لحظه را هم بشود پر کرد با همه خاطره های خوش طعم گذشته، اگر داشته باشیم.
سرم را که کرده بودم توی مخزن به خیلی چیزها فکر می کردم. مثل نوشتن در این صفحه صورتی. مثل صدای شیطان پسرکی که پیله می کند با هم بازی کنیم. مثل آغوشی که هر صبح بدون استثناء در چارچوب در نگهت می دارد و صدایی که می لرزد زمزمه می کند: رسیدی زنگ بزن! و دو ساعت بعد زنگ می زند که بگویی رسیدم، یادم رفت زنگ بزنم... زندگی از مرگ واقعی تر است و بسیار بسیار طولانی تر. مثل یک نقطه پیش یک خط.
Tuesday, November 03, 2009
ما قرار نبود زندگی مان را بریزیم روی دایره. اصلا قرار نبود برای کسی بنویسیم. یادم نرفته اولین بار که فهمیدیم کسی غیر از خودمان هم این نوشته ها را خوانده و حس و حال عجیب این فهمیدن را. ما اصلا هیچ قراری نداشتیم وقتی این صفحه را به دنیا آوردیم. اما گیر کردیم با آنچه که شد. مثل خیلی ها. مهم ترین دلیلش هم رابطه هایی شد که پشت این نوشتن ها سر درآوردند.
می دانی؟ خیی فکر کردم به این عبارت: دوست وبلاگی. برایم هم خیلی شدنی بود سر در آوردن این یکی عبارت پشت بندش: دوست سابق وبلاگی. آدمی را می خوانی. حس هایش را. آرزو هایش را. نوع نگاهش را. حسش می کنی. لمسش می کنی. دلت برایش تنگ می شود. مدتها بدون این که بداند با بودنش همراه می شوی و با زندگیش و ذهنش. می شود همدم و امینت. بدون این که بداند. حتی گاهی بدون این خودت بدانی. در این واویلا که هیچ کس را نمی بینی حرفت را بشنود، معلوم است دلت پر می کشد برای کسی که حرفت را بفهمد و حرفش را بفهمی. می شویم دوست های وبلاگی و سر در می آوریم از پشت این نوشته ها به دیدار و رفاقت هم.
من با تو اینجا مخالفم آلوچه خانوم عزیزم. من از این در باز شده دلگیر و نگران و پشیمان نیستم. بهترین آدمهای زندگیم را اینجا پیدا کرده ام. بهترین ها را بدون اغراق. ما که رفاقت هایمان به ته دیگ خورده بود و از هم فقط خاطره داشتیم وقتی جمع می شدیم دور هم بی هیچ لذتی. این ها که بد نبود. می ماند رفاقت هایی که شروع شد و ختم به خیر نشد. دلیلش هم شاید این بود که آدمهایی هم را پیدا کردند از روی نوشته هایی و تصمیمشان را کمی زود گرفتند. نه این که آن نوشته ها دروغ باشد یا نباشد.
ما می نویسیم. چیزهایی را می نویسیم که دوست داریم. نه چیزهایی را که هستیم. حتی اگر از چیزهایی می نویسیم که هستیم، آن ها را می نویسیم که دوست داریم. و این گمان نکنم عیبی باشد برای هیچ کداممان. خواستگاری که نیامده ایم یا بازجویی. بنگاه دوست یابی و بایگانی اداره هم نبوده که یکی بیاید بگوید چرا ننوشتی وقت خواب خر و پف می کنی یا وقت خندیدن پلک چپت می پرد یا به دختر عمه ات حسودی می کنی یا چه و چه... بدیش این است که آدم دوست داشتی پشت این نوشته ها، فقط همین نوشته ها نیست. در دنیای واقعی کمی زیادی واقعی تر است و این می تواند دلت را ببرد یا حالت را به هم بزند. حتی شاید مقدر و مقدور نباشد کنار هم و با هم بودنمان. من آدم های زیادی را از این نوشته ها پیدا کرده ام. بعضی را صید کرده ام. بعضی صیدم کرده اند. بعضی را تحریم کرده ام و تحریمم کرده اند. فحش داده ام و فحش خورده ام حتی. اما هیچ کدام از این ها را امروز پشیمانی نمی دانم. حتی همه را دوست دارم. لااقل این همه یاد گرفتن را. حداقل فایده اش این است که فهمیده ایم به درد چه قماشی نمی خوریم و چه قماشی به درد ما. مگر این خودش سرمایه نیست؟ مگر سرمایه خودش داشتن نیست؟
ما گاهی کار بدی کرده ایم در نزدیک شدن به آدم ها. گاهی آدم ها کار بدی کرده اند. گاهی به ما بی انصافی کرده اند. گاهی ما بی انصاف بوده ایم. گاهی بی خود ملت را بازی داده ایم. گاهی بازی مان داده اند. بازی مان داده اند مثل همین که کاسه کوزه زندگی را بیندازیم سر نوشتن چهار خط در این صفحه صورتی که خودمان می دانیم پر و پا قرص ترین خواننده اش هستیم و هزار بار یواشکی دوباره و صد باره می خوانیم نوشته خودمان را یا هم خانه مان را. بازی می خوریم و می رسیم به سر گردنه گردن زدن این صفحه صورتی که شده قاتل آرامش و زندگی ما. غیر از این است که خودمان را گول می زنیم آلوچه خانوم عزیز؟
می رسیم به اینجا که در این صفحه قربان صدقه هم نرویم تا از رفقای سابق وبلاگی که دیده اند ما با هم دعوا می کنیم و گاهی حوصله هم را هم نداریم فحش نخوریم. می رسیم به این که ننویسیم تا گزگ به دست رفیقی که حالا اسمش رفیق سابق است ندهیم که خیال نکند این را می نویسیم به جواب فلان حرف و فلان جا. نمی نویسیم که ... نمی نویسیم که چه آلوچه خانوم؟ تعارف نداریم با این صفحه که. حال باغ آلوچه خوب نیست. خوب هم نبوده که هیچ افتضاح بوده. مثل حال خودمان. و ما گاهی مغرور تر از آن بوده ایم که قبول کنیم تقصیر خودمان بوده نه تقصیر رفقای سابق و غیر سابق. زورمان آمده باور کنیم یک چیزهایی را گم کرده ایم. گم کرده ایم که اینجا برای هم نمی نویسیم رفیق من. گم کرده ایم که دعوایمان می شود. گم کرده ایم که از خط می زنیم بیرون. گم کرده ایم وقتی که دیگرانی هست میان من و تو. گم کرده ایم که روزگاری دنیا هم جا نمی گرفت میان من و تو . فارغ از این که دیگرانی که هست چرا هست و چطور می گویم. گم کرده ایم که عاشقانه نوشتنمان نمی آید. وگرنه ما مگر از روز اول که ما شدیم و عاشقانه گفتیم و رفتیم، تلخ تر و تندتر از این کنایه ها را از نزدیک ترین و عزیز ترین آدم های زندگی مان نخوردیم؟ مگر تکانمان داد ؟ چطور است حالا که درخت باغ مان ده و پانزده را رد کرده و میوه داده و ریشه کرده، طعنه رهگذر هم طوفانیش می کند؟ عیب از خودمان است رفیق. می دانم و می دانی که هست. این را می نویسم که یادمان بیندازم که قبولش کرده ایم.
اما می خواهم برای خودمان و برای هر کس که نگران یا منتظر خشکیدن این باغ صورتی است یادآوری کنم. این صفحه صورتی حاصل عشق آسمانی دو دلداده میان ابرها نبود. این صفحه روزی زاده شد که دو جوان معمولی و واقعی، خسته، شکسته و به بن بست رسیده که با همه دنیا جنگیده بودند برای داشتن هم، آن قدر کشیدند و تحمل کردند که بریدند. حتی از هم. این دو نفر که این صفحه را می نویسند گمان نکنم روزهایی بدتر و تلخ تر و سنگین تر از روزهایی که رسید به تولد این صفحه را حتی تا آخر عمرشان تجربه کنند. ما از هم بریده بودیم که تو به دنیا آمدی صفحه عزیز صورتی و تو کم کمک نکردی که ما باز هم بشویم آن چه باید بشویم. تو به دنیا آمدی که هر وقت مثل امروز کوچه به بن بست رسید، دری باشی برای رد شدن از دیوار و ادامه دادن. تو روزی که فقط دو نفر خواننده داشتی و ده نوشته این کار را کردی. چطور باور کنم چیز دیگری شده ای امروز با این همه خاطره و این همه نگاه آشنا. منظورم از نگاه آشنا حتی تویی رفیق. تو که شاید تا ابد جز بد هم را نگوییم و به هیچ قیمت هم را نبینیم و هنوز این جا را بی صدا می خوانی و مثل من شاید با چشمهای تر شده بروی تا آخر این نوشته.
جایی به کنایه نوشته بود برایت که تو با این وضع و اوضاع چه می فهمی که این همه عطر آنچنانی رنگ و وارنگ داری که هیچ وقت بویش هیچ کجا نمی آید... چرا دلگیر می شوی آنا؟ مگر تا به حال به کسی گفته ای که آرام ترین خواب فرجام در آغوش تو است با بوی آشنای تو؟ ما شاید از یک جایی اشتباه رفته ایم. اما گمان نکنم گم شده باشیم. اتفاقا جای آشنایی که این حوالی می شناسم برای برگشتن همین صفحه صورتی است با نگاههایی که مرا اینجا بهتر از خودم می شناسند. شاید مرا یاد خودم بیاورند دوباره. آلوچه خانوم عزیز. من تصمیم گرفته ام برگردم اینجا. قبولم می کنی؟
Sunday, November 01, 2009
یکی از روزهای اول مهر است. خلقم سرجایش نیست, صبح وقت بیرون آمدن از خانه توی دلم می گویم "خدایا یک معجزه بفرست , شاید معجزه ی من یک حرکت کوچیک بیشتر نباشه !" چند ساعت بعد می بینم معجزه روی بساط روزنامه فروشی روبان بسته منتظر من است . شماره ی 400 مجله فیلم را میگویم ... با سر خوشی برش می دارم ... همینطور که توی پیاده رو راه می روم , ورق می زنم ... نایلون های خرید را در دستم جابجا می کنم ... به یکی تنه می زنم ... یکی دونفر هم به من تنه می زنند, حواسم نیست , سرم پائین است از هر سه تایشان عذر خواهی میکنم ... ورق می زنم ... ورق می زنم ... کم کم نگران می شوم مجله دارد تمام می شود باورم نمی شود 200 صفحه مجله فقط نظرسنجی! و نقد فیلم های برگزیده ی نظر سنجی ها ... همین ؟! که فیلم محبوب آقای فلانی و خانم بهمانی چیست ؟ ما به اندازه ی کافی رودرو برای آقای فلانی و خانم بهمانی بخاطر نظرات مشعشعشان دست می گیریم و سر به سرشان می گذاریم ... حالا دقیقا وقتی من دنبال معجزه می گردم باید آقای بهمانی با کجکی ترین نگاه ممکن که احتمالا یعنی من خیلی سرم می شود از توی صفحه ی مجله بالای اسمش به من نگاه کند و به ریشم بخندد ... دریغ از یک صفحه , یک مطلب خواندنی با حس و طعم شماره ی صد ...
یادش به خیر چقدر منتظرش بودیم. شماره ی صد را میگویم , در آن بحران کاغذ و محدودیت تیراژ مطبوعات ... چقدر کشیک کشیدیم تا برسد ... شماره های معمولی مجله سی فوقش سی پنج تومان بود ... شماره های ویژه پنجاه تومان. برای شماره ی صد, از آنجایی که می دانستم شماره وِیژه است پنجاه تومان توی جیب کوله پشتی ام کنار گذاشته بودم. اما شماره ی صد, هشتاد و پنج تومان بود. جدای آن پنجاه تومان بیست تومان دیگر داشتم . پانزده تومان به روزنامه فروشی تقاطع تخت جمشید - وصال شیرازی بدهکار شدم. چقدر دور از چشم دهباشی / ناظممان بین همکلاسی ها دست به دست گشت ... از ترس اینکه خراب نشود مثل کتاب درسی جلدش کردم انگار که گنجی گرانبها باشد . که بود با آن نوشته ی زیبا از آیدین آغذاشلو که نامش "دو عکس " بود, با نوشته ای از کیومرث پور احمد که از حال و هوای دبیرستانش میگفت و مجله های سینمایی در آن روزگار ... معجزه در میلان ... و ... و ... حتی نوشته های خواننده ها, آقایی که با کوپن سیگار خریده بود بعد برده بود روزنامه فروشی فروخته بود و با پولش به جایی چیزی برای شام شماره ویژه ی پائیز سال 69 مجله فیلم را خریده ... خانوم خانه داری که صف های تمام نشدنی اجناس کوپنی را با مجله ی فیلم سر کرده بود این جمله اش یادم می آید که نوشته بود " یک دفعه آسمان برلین برسرم خراب شد , قبل از اینکه نوبتم برسد مرغ تمام شد "
به خودم می آیم می بینم نفهمیده ام کی تاکسی گرفته ام ... کی پیاده شده ام کی سوار تاکسی دوم شده ام ... به ساعتم نگاه میکنم نفس راحتی میکشم به اندازه کافی فرصت دارم تا قبل از باربد برسم خانه ... بار دیگر به معجزه ی که برای چند دقیقه فکر میکردم انگار فقط برای من سر از بساط روزنامه فروشی در آورده نگاه میکنم ... هزار و پانصد تومان !
|
|