|
Saturday, October 29, 2011
اولین روز از سالِ دهم
اینجا همین امروز, چهارمین روزی که آسمانِ تهران بیوقفه میبارد, به شهادتِ آرشیو نه سالش تمام میشود . همین !
Tuesday, October 18, 2011
که پر کشیدی بیپروا
به جستجویِ شقایق
پاییز بیصدا آمده. دلچرکین رویم را برگرداندهام چشم توی چشم نشویم. کسی چه میدانست , خودم از کجا باید میدانستم, پاییزی که گذشت قرار بود اینطوری اولین پاییز از بقیهی زندگیام باشد . که مهر اینطور بیمهر شود !
دو ماه و نیمی میشود که از آن خانه رفتهایم . تنها جایی که توی این شهر از تو تصویر داشتم . روی آن پله, کنارِ آن سکو توی حیاط و صدایی که مرتب توی گوشم زنگ میزند" دیگر نمیتوانم . نمیشود , جور درنمیآید ..." ساکن جدید آن خانه, صبح به صبح که پرده را کنار بزند و چشمش به حیاط بیفتد این جملهها توی گوشش زنگ نمیزند. چون نمیداند پسرکی سیاه چشم, چند ساعت آخرش را مهمان آن خانه بوده و از آنجا رفته که رفته, سر قراری که همه چیزش را قبل آماده کردهبود, فکر همه جایش را کردهبود. فقط منتظر بود ساعت از دوازده بگذرد, تقویم ورق بخورد و تاریخ روی آن سنگ ِسیاه, بیست و هشتم بشود, درست چهار ماه بعد ...
من اینجا صبح به صبح که بیدار میشوم, لازم نیست حیاط آن خانه را ببینم, صدا توی گوشم زنگ میزند, دلم جمع میشود یادم میآید که رفتی و از ته دل آرزو میکنم کاشکی رسیده باشی .
گفتی نمیتوانی , نمیشود ! گفتی که من درست دیدهام که با اندوه بازی میکنی اما بازی هم انرژی میخواهد , وقتی او نباشد تو اصلن جان نداری , توانش نیست . نگفتم میفهمم . هیچ وقت نگفتم میفهمم, با احتیاط گفتم "نمیدانم چهطور , نمیدانم چهقدر ! اینقدر میدانم که باید خیلی سخت باشد, خیلی زیاد ! نبودناو همهجای بودنِ تو معلوم است , هر روز هر ساعت هر ثانیه آنقدر با قبلترها فرق دارد که مرتب یادت بیاورد, اما بیا میگردیم راهش را پیدا میکنیم. باید یک راهی باشد که آدمیزاد طاقت بیاورد, باید یک راهی باشد " ... نگفتم که تمام تصاویری که از خودتان در دسترس گذاشتهای را زیر و رو کردهام, دیدهام که همه جا دستهایش تو را در بر گرفته , نگفتم میدانم دنیا بدون آن دستهای حمایتگر باید خیلی ترسناک شده باشد . نگفتم من هم جفتم را خیلی زود پیدا کردهام, از وقتی خودم را یادم میآید با من بوده و میدانم چهطور جانت از کابوس نبودنش بیقرار میشود چه برسد به اینکه توی باد گمش کنی . نگفتم چه میکشی همقبیله ؟! اینها را نگفتم. با احتیاط کلمه اتنخاب میکردم . باوسواس ! انگار که کنار انبار باروت ایستادی باشی . از اولش همینطور بود . یک انبار باروت متحرک ! هر آن آمادهی انفجار. من ترسیده بودم از همان اول مثل سگ ترسیده بودم که آنطور احتیاط میکردم .
اما تو که آنطور گذاشتی رفتی از صبر و احتیاط خودم بیزار شدم ... از خودم بیزار شدم . من که حواسم از همان اول این همه پرت شده بود و این همه دلنگران بودم . چرا ؟ ... چرا ؟ ... چرا عجلهات را نفهمیدم ؟ چرا نفهمیدم دو ساعت بیشتر تا حادثه نمانده ! چرا نفهمیدم اینقدر وقت تنگ است . چرا این همه احتیاط کردم که مبادا فاصله بگیری , دوری کنی ! مگر از این بیشتر میشد دوری کنی؟
میدانی؟ اینها یک سال است عین خوره روح مرا میخورد . چه میدانستم میشود آدم بلند شود برود مهمانی کمک کند شام پبزد . قول بگیرد که خانهی من هم بیایید, بعد برود که برود . چه میدانستم پسر ! اما باید میدانستم آنطور که یکهو وقت خداحافظی خودت را کشیدی کنار و رفتی باید میفهمیدم . باور میکنی؟ خواستم بیایم دنبالت, اما به خودم نهیب زدم که فاصله نگهدار ... بگذار راحت باشد. انبار باروت را یادت باشد , جلو نرو ... شاید که نباید بروی . حالا میدانم شاید که باید میآمدم ... باید میآمدم چهطوریاش را هنوز نمیدانم . یکسال گذشته و من هنوز نمیدانم .
آنشب تو که رفتی فکرهای بد را از خودم دور کردم. گفتم مهم این است که آمد , بالاخره آمد! دورش را شلوغ میکنیم , من که اینهمه دوست و رفیق دارم قاطی جماعتی میکنمش که چیزی ازش ندانند بدون هیچ پیشفرضی , دل بستم به اینکه گفتی توی مجتمع برایت دنبال خانه بگردم, گولم زدی ! گفتم میآید اینحا , حواسمان بهاش هست ... فکر میکردم, شد بالاخره که دور هم بنشینم و اشکی ریخته نشود نمیدانستم تو رفته بودی سر آن قرار لعنتی با خودت و اصلن نمیفهمیدم وقتِ جمع کردنِ خانه چرا اشکم بند نمیآمد و فکرش را نمیکردم که بعد از آنشب تا مدتها اشک من بند نخواهد آمد !
ماهها بعد از رفتنت یک روز غروب در ضیافت یک سفارتخانه در تهران , استاد بهنامی قطعات کلاسیک معروفی را برای اجرای با ساز ایرانی تنظیم کرده بود و مینواخت , جور درنمیآمد ... چهار فصلِ ویوالدی با تارِ ایرانی جور در نمیآمد, یادم آمد گفتی "جور در نمیآید . نمیشود !" استاد تمام تلاشش را میکرد , تلاش قابل تقدیری بود اما جور در نمیآمد ... تعجب کردم از کجا میانهی آن اجرا وسط آن شلوغی دنبالهی ذهنم را گرفتی به خاطرم آمدی ... همانجا متوجه شدم مدتهاست فرقی نمیکند کجا باشم و دستهایم مشغول چه کاری باشند , میآیی تمامِ ذهنم را پر میکنی. میآیی و یادآوری آنطور رفتنت یکهو فلجم میکند. بعد دیدم از قبلترش, از فردای آن شبِ شرجی گرم هم , همینطور بیوقفه به تو فکر میکردم . آن جا بود که فهمیدم یک چیزی که نمیدانم چیست در آن شب نیمهی مرداد انگاری من را نشان کرد که تا دنیا دنیاست دلتنگت باشم. روز برفی , روز بارانی , در اوج خوشی در اوج ناخوشی جای خالیات آمد خودش را به رخم کشید انگار که یک عمر خاطره درمیان باشد . یکسال گذشته و سی صد و شصت و خردهای روز است مصیبت زدهی رفتن تویی هستم که همهاش هفتاد روز میشناختمت, هفتاد روز با دلی آویزان و ترس خورده از اینکه نکند بلایی سر خودت بیاوری بدونِ اینکه دستم جایی بند باشد و کاری ازم بربیاید. عجیب گذشتند آن روزها, اینکه گوشهای بایستی طوری که به چشم نیایی اما نگرانی بیچارهات کند. بعد هم که آنطور شد, باز نفهمی کجای قصهای! اینقدر میدانی که عمیقن سوگواری. گاهی نمیدانم همهاش سوگ است یا افسوس , افسوسی که میچزاند , انگار که نامهی مهمی را پستچی بعد از انتظاری طولانی کف دستت بگذارد و قبل از اینکه به خودت بیایی باد بقاپد ببردش.
گاهی دلم برای خودم میسوزد, گفته بودم بعضی غمها از ظرفشان بزرگترند و این خیلی بیانصافیست . نمیدانستم اما بعضی غمها هستند که اصلن ظرفی برایشان درنظر گرفته نشده, آوار میشود سرت , من خودم را سرِ راهِ این مصیبت قرار دادم یا مصیبت من را انتخاب کرد که اینطور آوار شود, ویرانم کند! هر چه که بود , هرچه که هست, این دلِ تنگ ِ مچاله شده آن برقِ نگاه, یادش نمیرود که نمیرود رفیقِ شبزده , آرشَک .
.
.
.
یادداشت اول
یادداشت دوم
یادداشت سوم
Sunday, October 09, 2011
قضا دور , بلا دور
نمیدانم اسمش دقیقن چیست! یک چیز بدی دارد تمام میشود . یک چیزِ بدِ خیلی قدیمی ! شاید خسته شده بودم بس که کش آمد.شاید هم نمیدانستم چه میکنم و خودش پیش آمده . مثل یک جملهی اتفاقی که در لحظه شکل میگیرد و برایت میشود قانونی که به آن اعتقاد داری . اینقدر میدانم که رفتم توی دلش! همان چیزهای بد را میگویم. نه که نترس باشم , دیدم ماندن در آن وضعیت ترسناکتر بود ... بعد فهمیدم ابهام ترسناکترین چیز است .فقط به یک چیز مطمئن بودم حتمن چارهای دارد . صادقانهاش این میشود که چیزی حدودِ یکسال عزادار بودنِ عزایی که صاحبعزایش نبودم حالیام کرد مرگ چاره ندارد, اینکه حسابش را سوا میکنند بیخودنیست . پس جایی که مرگ در کار نیست بگرد پیِ چاره, باید راهی باشد! ... چارهاش زمزمهی چهار فصلی بود که گذشت , بیعشق نگشاید گره ... بیعشق نگشاید گره ... بیعشق نگشاید گره ... حواست که باشد, خودش رگ میکند , معجزه میکند . پیش میبرد .
انگاری که از طولانیترین کابوس دنیا بیدار شده باشم . حتی خسته هم نیستم , جانم درد نمیکند , دور ریختنیها را دور ریختهام. سبکم و آرام. " خوبم" جوابِ "چطوری؟" این روزهای من است , راحت بهدست نیامده, قدرش را میدانم .
|
|