آلوچه خانوم

 






Wednesday, September 25, 2013

من حالِ همه‌ی شما را نسبت به دوتای قبلی می‌فهمم.  شاید اگر من‌هم همان وقت دیده‌بودم‌شان برایم عاشقانه‌ای بود که وقت و بی‌وقت ازشان شاهد می‌آوردم.  اما من نه اولی را به  سال 95 در بیست و دو سالگی دیدم و نه دومی را 2004 در سی و یک سالگی و فکر می‌کنم چه حیف! می‌توانست لذتِ نابی باشد که از دست رفت . دوتا را پشتِ سرِ هم بدون مزمزه کردن زمستان گذشته دیدم.  برای پر کردنِ شبِ تنهایی‌ام، وقتی کودک دبستانی خانه خواب بود و قفل درِ ورودیِ خانه را از تو چرخانده بودم.  ساعتی بیدار مانده بودم به مرور کردن.  به بررسی سانتی‌متر به سانتی‌متر جایی توی دل‌م دنبال چیزی که جا به جا شده باشد.  همه چیز سر‌جایش بود اما.  همان‌جا بود که فهمیدم وقت‌ش گذشته.  ترسیده بودم اول‌ش که نکند دیگر دل‌م مالش نرود. دنبال علائم‌حیاتی دل‌م وقت مواجهه با موارد مشابه گشتم.  یاد حال‌م بعد از اتمام شبِ گذشته که افتادم خیال‌م راحت شد که تمام نشده ... تمام نشدم.
دیشب سومی را دیدم.  دوست‌ش داشتم.  شاید تاریخ فیلم با تقویم من جور در می‌آید . شاید آن واقع‌گرایی که توی دوتای اولی گم‌شده بود اینجا بار اصلی قصه‌ی پر از دیالوگ را به عهده داشت. من‌ هم همه‌ی واقعیت را دوست ندارم.  مسئله این‌جاست چیزی که واقعیت دارد ،هست. با ندیده گرفتن‌ش از بین نمی‌رود.  اگر نخواهی‌اش گورش را گم نمی‌کند.  قانونِ بقای واقعیتِ لعنتی!  مثلِ روبراه نبودن  کسی که در مرور عاشقیِ دوتا آدمِ قصه در فیلم دوم به کل ندیده گرفته شده روی این‌یکی سایه انداخته.    یک چیزی‌هایی تلخ است اما حقیقت دارد. مثل اتفاقی که اصلن فقط دوتا آدم ندارد و دیگرانی هم هستند که دخیل‌اند.  همان چیزهایی که برای این‌که قصه‌ها از سکه نیفتند نویسنده ،شاعرِ ،صاحبِ اثر سراغ‌شان نمی‌رود.  همان گوشه‌هایی که رویداد ماورایی را زمینی می‌کند و اگر قرار باشد پایت روی زمین باشد چاره‌ای جز دیدن‌شان نداری.   مثل بازی  کلامی دوتا شخصیت فیلم در انتهای قصه.  تن به بازی قدیمی دادن با تمام قوانینی که می‌دانند با تمام آن چیزی که وقت بازی توی دل‌شان  می‌گذرد ...
یک‌جایی در فیلم زنِ قصه رو به دختر مسئولِ پشت پیش‌خوان هتل که آن‌ها را شناخته و از دیدن‌شان ذوق‌زده‌است  چیزی می‌گوید با این مضمون که من شبیه زن قصه نیستم. زنِ قصه ساخته‌ی تخیل اوست ... یاد جمله‌ی پایانی " چشمهایش " افتادم.  " این چشم‌ها مالِ من نیست "


 AnnA | 6:16 PM 








Thursday, September 19, 2013


این اتاق را می‌شناختم. می‌گشتم توی سرم که کجاست. آدم‌های توی اتاق همه آشنا بودند. همه انگار هفت هشت سال جوانتر. نمی‌فهمیدم چه خبر است. همه چیز ساده‌تر بود، همه خوش‌تر بودند. آمدم بیرون روی تراس. خواهرم روی تراس داشت می‌خندید. گفتم تو اینجا چه می‌کنی؟ تو که ایران نیستی. نباید باشی. از ته دل چشمهایش خندید و نگاهم کرد. پدر توی باغچه چمباتمه زده بود و علف‌ها را می‌کند. داد زدم سمتش: اینجا باغ است! پدر که جوان‌تر شده بود، بلند شد و خوشحال با نگاه تاییدم کرد. گفتم ما که دیگر باغ نداریم؟ مگر باغ را تحویل نداده بودیم؟ با تمام جانش خندید و سرخوش و شاد گفت پسش گرفتیم! گفتم شوخی نکنید. چطور پسش گرفتیم؟ این خواب است. دارم خواب میبینم. پدر باز خندید و گفت باور کن! گفتم اذیتم نکنید. می‌دانم این خواب است. پدر گفت باور نمی‌کنی؟ چشمهایت را آرام ببند و باز کن تا مطمئن شوی.

چشم‌هایم را آرام بستم و آرام باز کردم ... دراز کشیده بودم کف اتاق استراحت کارخانه و پایم توی گچ روی صندلی افتاده بود. بعد از ظهر بود. سرِ کار بودم. از درد پای توی گچ آمده بودم توی اتاق و دراز کشیده بودم و خوابم برده بود. خواب می‌دیدم. باغ و خنده‌ها خواب بود. دلگیر بودم از پدر که چرا بیدارم کرد؟ چرا با آن اطمینان گفت پسش گرفتیم! من که می‌دانستم نمی‌شود... توی همین فکرها بودم که باران خبرها بارید. برگشتن نسرین ستوده و باقی آن‌ها که جرمشان ماندن بود و مثل ما فکر کردن. حالم خوش شد. حال خوشِ پس گرفتن. مثل حال خوشِ پس گرفتنِ باغ. مثل حالِ خوبِ خوابِ بعد از ظهر. حال خوشِ چنگ و دندان نشان ندادن به دنیا و به مردم این شهر. پدر راست گفت. ما باغ را پس گرفتیم.

باغ امیدِ ماست. امید به کنار هم به جایی رسیدن در این خاک. باغ پس گرفتن آدم‌هایی است که خشونت نکردند و خشونت دیدند. پس گرفتن تن به قانون دادن و تندی نکردن. باغ برگشتن به سال‌های پیش از دروغ و قانون شکنی است. سالهایی که خوب نبود. اما این قدر تلخ و ویران هم نبود. ما در این سالها درخت‌هایی نازنین و بارور را بی‌دلیل و به ظلم ریشه کن کردیم و دیگر دست‌مان کوتاه است از پس گرفتن‌شان. اما خوش‌حالم از پس گرفتن عقل و مدارا برای باغم، برای خاکم، برای وطنم. و ممنونم از هر که این راه را گزیده یا پذیرفته. امیدوارم این دیگر خواب نباشد. امیدوارم و خوش بین.

خانم نسرین ستوده! شما پیروزید. شما پیروزترین اتفاق این سالهای بد و تلخید. به شما و صبر خانه‌ی همدل و نازنینتان تعظیم می‌کنم. چراغ‌تان همیشه روشن. دوری از خانه‌تان دور. ما به شما مدیونیم و یادمان نخواهد رفت این همه صبر و شجاعت و بزرگی را.

پی نوشت: ای مسلطِ بزرگوارِ حاکم! آن قدر که مرا در فشار می‌گذاری برای عبور از فیلتر و اینجا گذاشتن این نوشته، شاید اگر به جاده‌ها می‌رسیدی یا به اختلاس‌گران یا به قاتلان، شاید امروز وطنِ امن‌تر و شادتر و آبادتری داشتیم. کاش از نوشتن و فهمیدن این قدر نمی‌ترسیدید.

 فرجام | 3:40 PM 








Wednesday, September 18, 2013

شاید گاهی ، گاهی، گاهی  بشود برچسب روی رفاقت‌ها تغییرِ دل‌چسبی کند.  این طور باشد که  رفاقتی که توی دل‌ت "از دست رفته " فرضش می‌کردی حالا " بازیافته" باشد. 

 AnnA | 9:56 AM 








Saturday, September 14, 2013

همه‌جای خانه یادداشت چسبانده. پشت درِ ورودی، روی کلیدِ برق ‌، روی دیوارِ بالای سینک آشپزخانه ،  تویِ در کمدِ اتاق!  با همان خطِ خرچنگ قورباغه  ،  یادداشت‌های چند کلمه‌ایِ امید بخش.  پُر از هم‌دلی و هم‌راهی ... نمی‌دانم من گاهی به  باد بندم یا او حال‌م را بو می‌کشد یا هردو !  انگار که من بچه‌اش باشم ، دست‌هایش را دورم حلقه کرد و چیزی نگفت. آرام شدم.  جان گرفتم.   مات مانده بودم  این‌همه عطوفتِ ناب را چه‌طوری توی دست‌های کوچک‌اش جا می‌دهد؟! 
بیست  و دو روز مانده تا چهل سالگی، با اطمینان می‌توانم بگویم زائیدنِ این مردِ کوچک  که می‌فهمد و می‌فهماند که می‌فهمد ، زائیدنِ این جانِ زیبا ،  بهترین کاری‌ست که توی عمرم کرده‌م.  

 AnnA | 8:40 PM 








Wednesday, September 11, 2013

نوزدهم شهریورِ پنجاه و هشت است یا بیستم.  درست نمی‌دانم.  آن روزی‌ست که مردمِ خبرِ  را شنیده‌اند،  مغموم و درمانده چهار دیواری خانه را تاب نیاورده‌اند. زده‌اند بیرون،   مثلِ پدر مادرِ من.  توی خیابان‌ایم.  شاید بلوار کشاورز ،  الیزابتِ آن روزها.  این‌قدر یادم می‌آید که نزدیک‌ایم به پارکِ فرح / لاله!  تاب‌های بی‌شمار و بلند آن پارک توی خاطرِ هر بچه‌ای می‌ماند!
توی خیابان وسط شلوغی به هم برخورده‌ایم.  نه لحظه‌ی برخورد تویِ خاطرم مانده.  نه خداحافظی.  این‌قدر می‌دانم توی خیابان ناغافل دیده‌ایم‌ش.   چند فریم توی ذهنم مانده.  دست پسر خاله‌ام را گرفته‌ام مامان کنار ماست.  او  دو سه قدم جلوتر  شانه به شانه‌ی بابا قدم برمی دارد. شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای پوشیده.  با پیراهنِ مردانه.  شاید آبی.  تنها آن سرمه‌ای به وضوح توی ذهن‌م مانده.   بابا چند هفته‌ی بعد می‌رساندش فرودگاه.  با فولکس طلایی جدیدش.  بعدتر ها تعریف می‌کند همیشه با ژیان رسانده بودش.  هول برش داشته نکند ماشین جدید  بد شگون باشد. یکی دیگر،  یادم نمی‌آید که، تعریف می‌کند شبِ آخر سر راه توی خیابان یا شاید حتی فرودگاه گربه‌ی سیاهی سر راه‌شان سبز شده. به دل‌ش بد آمده اما سکوت کرده.  می‌دانسته فایده ندارد،  کسی پروازش را به خاطر یک گربه‌ی سیاه لغو نمی‌کند. 
من آن روز نمی‌دانستم دوباره می‌رود. نمی‌دانستم این آخرین بار است روی ماه‌ش را می‌بینم.   اصلن نمی‌دانستم " آخرین‌بار " یعنی چه!    نمی‌دانستم " خارج " اسمِ هیچ کشوری نیست.  برنگشتن را نمی‌دانستم یعنی چه!  اندوه سنگینِ رنگِ سیاه را بلد نبودم.  خاک را نمی‌شناختم ، مرگ را نمی‌فهمیدم.  هنوز شش سالم تمام نشده بود و به مخیله‌ام خطور نمی‌کرد تا قبل از آخر پائیزی که در راه بود،  پائیزِ کلاسِ اول ، خاک بر سر می‌شویم و  همه‌ی این‌ها را یک جا شیر فهم می‌شوم.  که همین است که هست یعنی چه.  که خیالِ بودن‌ش  با من عجین می‌شود.  قد می‌کشد به تعدادِ روزها و سال‌ها.  که تا دنیا دنیاست،   رویا خواهم بافت از بودن بدونِ نبودن‌اش

 AnnA | 1:28 AM 








Wednesday, September 04, 2013

آغاز و ختمِ ماجرا

 در‌ ورژنِ کامل‌ش  دقیقه‌ی  دوم و ثانیه‌ی چهل‌م ، خواننده قدری صدایش را پایین می‌آورد و شمرده می‌خواند ، انگار که رازی را با‌شنونده درمیان می‌گذارد؛
 من عاشقِ چشم‌ت شدم
 شاید کمی‌ هم بیش‌تر
 چیزی در آن‌سوی یقین
 شاید کمی هم‌کیش‌‌تر
 همین‌جایش! ..ـ لعنتی , هم دیوانه‌سازِ من است و هم سپرِ مدافع‌ام.  امان از وقتی که ورِِ دیوانه‌سازش می‌چربد،  سپر را بی‌جان می‌کند،  زمین‌ت می‌زند.  مثل همین امروز  ، یک‌هو بی‌خبر،  میان خنکی  غیرمنتظره و کیف‌آور خیابان ولی‌عصرـ  

 AnnA | 3:02 PM 








Tuesday, September 03, 2013

پیش آمده برای‌تان که خواسته باشید فاصله بگیرید از یک حالی و هوایی؟ که دور بر کلمه‌ها نپلکید. قید جمله‌هایتان را بزنید . مثل بچه‌ی آدم مشغول زندگی‌تان باشید ، اگر کابوس است از توی چاله‌اش درآمده باشید.  اگر رویاست و شمارا تنگ توی بغل‌ش گرفته با احتیاط خودتان را سُرانده باشید بیرون ... بعد یک‌هو ، یک وقتی،  یک جایی ناغافل ببینید دست‌های رویای دیگری را دور کمرِ خودِتان چفت کرده‌اید،  توی چاه کابوسِ دیگری هستید؟!

 AnnA | 6:33 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?