آلوچه خانوم

 






Tuesday, February 25, 2014

خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم فقط مطمئن‌م " نرگس" دوست دارد.   هر وقت قرار بوده برای‌ش به مناسبتی، چیزی بگیرم ، سرگردان می‌ماندم.  جز نرگس  هیچ‌ چیزی نبود  ، که مطمئن باشم دوست دارد  یا می‌خواهد . فرقی‌نمی‌کند    پوشیدنی، خواندنی، شنیدنی،  جاهای رفتنی، آدم‌های دیدنی ... هیچ چیز!   ... هان سیگار هم دوست دارد.  همین، نرگس و سیگار!   هفده سال پیش همین روزهای آخرِ سال بیمارستان بود.  توی جیبِ لباس راحتیِ دست‌دوز  برایش قایمکی چند نخ سیگار گذاشته‌بودم ،پیراهن را  پیچیدم دور شاخه‌های نرگس!  فرستادم توی بخش ممنوع‌الملاقات.  پیراهن را پوشید، آمد پشتِ شیشه.  نرگس‌ها را تا عمقِ جانِ داغان‌ش بو کشید.  اشاره کردم که دست کند توی جیب‌ش.  چشم‌هایش برق زد. جوان‌تر بود و من بچه‌تر،   هر دوتایمان سخت‌جان‌تر بودیم ... کله‌شقی کرده بود، پشیمان بود.  من؟  دل‌م می‌خواست از زندگی مرخصی بگیرم . وسط یک عالمه پیش‌آمد و آدم و مناسبات غریب ، مشغول هضم کردن چیزی بودم که سر دل‌م مانده بود  ،چشم می‌گرداندم  پیِ دگمه‌ی پازِ دنیا!  خسته‌بودم.  خستگی از همان اسفند به‌جان‌م مانده.  من‌م دیگر ،یادم می‌ماند،  همه‌چیز را ! حتی تاریخ تولد آدم‌های مرده و سالگرد ازدواج‌های به جدایی انجامیده،تک‌جمله‌ها، تک‌فریم‌ها .  جرقه‌‌ی خوشی‌ها  و  نحسی‌ها ،نامه‌های نیم‌خوانده‌ی سوخته . حرف‌های جویده. خوشی‌های یواشکی، خشم‌های ِ فروخورده.  همه‌چیز !   این روزها هی یادم می‌آید ...  دیروز وقت انتخاب‌ِ عینک یادم آمد اسفند آن سال هم وسط همین سرگردانی فریم‌های فلزی  را یکی‌یکی امتحان می‌کردم . تویِ آئینه نگاه می‌کردم.  بعد از سال‌ها می‌بایست دوباره عینک می‌زدم.  حواسم جمع نبود یادم نمی‌ماند قیافه‌ام با کدام فریم چه‌طور است. از هیچ‌کدام‌شان خوش‌م نمی‌‌‌آمد.   دست آخر فریم‌ها را گذاشتم روی پیشخوان تا ببینم همین‌طوری از کدام‌شان کم‌تر بدم می‌آید...  فکر می‌کردم به جشن عروسی مریم و امید می‌رسم ؟ دل‌م آویزان بود که می‌شود به سلامت از بیمارستان برش‌گردانم ؟  دل‌م چرکین بود از یک عالمه چیز  که گذاشته بودم یک‌وقتی سامان‌شان بدهم . سر‌فرصت !  ... یکی باید به آدم یاد بدهد که حواس‌ت باشد،  سرفرصت نداریم .  وقت‌ش همین حالاست.

نمی‌دانم چرا روزها  این‌همه "نرگس "می‌بینم تویِ خیابان.  انگار تمام گل‌فروش‌های دوره‌گرد می‌خواهند یادم بیاورند که امسال برایش نرگس نخریده بودم هنوز.  یک‌چیزی‌توی دل‌م تالاپ می‌افتد پایین.  برای گریز از دل‌واپسی به خشم پناه می‌برم .  خطابه‌ام را مرور می‌کنم.  به خودم می‌آیم می‌بینم اخم‌کرده‌ام.  ‌حجمِ این خشم و عصبانیت  برای خودم غریب است.  صدایی پسِ ذهن‌م می‌گوید،  آناهیتای خر،  پشیمان می‌شوی. 

 AnnA | 9:35 PM 








Friday, February 21, 2014










خودمان را نشانِ‌مان می‌داد   ...  ساخته‌شدن‌ش نیازِ زمانه بود یا شاید حتی کمی( فقط کمی)  دیر  بود ...  دوست‌ش داشتم و نداشتم   ...  فیلم خوبی بود اما دیدن‌ش آزارم می‌داد ...  اگر کسی از من بپرسد  her چه‌طور بود تمامِ این‌ها می‌تواند تک‌جمله‌ی من درباره‌اش باشد.   خطاب به دوستی نوشته بودم که ببین حتمن,  غافلگیرت نمی‌کند اما تو  بلدی چه‌طوری فیلم را دوست داشته باشی.  به یک‌نفر دیگر گفته بودم یک‌جور شگفت‌زدگی در مواجهه بافیلم تجربه‌  خواهی‌کرد که  برایِ من پیش نیامد ،  چون پیش‌تر جای دیگری جیره‌ام را گرفته‌ بودم.  به دوست دیگری که فیلم را دیده بود  می‌گفتم ، می‌بینی ؟ تکنولوژی نیست که سِحر می‌کند ،  هرچه‌قدر هم که غیر ممکن را ممکن کند باز‌هم ابزار است ، چوبِ جادو "کلام" است ... که کماکان کلمه بزرگترین دست‌آورد بشر است.  همه‌چیز در خدمت انتقال کلام است از گوینده‌ای که می‌خواهد شنیده شود  به شنونده‌.  که رابطه بیافریند .  رابطه  ... رابطه ... رابطه و جذابیت‌های نیمه‌ی پنهان و توانایی‌ای که سایه‌ها به‌تو می‌دهند  جاذبه‌ات را مدیریت کنی.  از آن فیلم‌هایی‌ست  که  مهم‌است مخاطب کی باشد تا بتوانی تصمیم بگیری  با چه جمله‌ای به دیدن تشویق‌ش کنی !  حتی مهم است آینه‌ی سیاه،  مخصوصن اپیزودِ اول‌ِ سیزن دوم را دیده‌باشد یا ندیده‌باشد.  

پیش‌تر ، خیلی گذرا اشاره کرده بودم که این هاگوارتزِ خودمانی دیگر اسم‌ش مجازی نیست ، خیلی هم واقعی‌ست.  بارها خواسته بودم خیلی روشن و واضح درباره‌اش بنویسم.  قالب مناسب پیدا  نمی‌کردم.  تلاشَکی کرده بودم که ببرم‌ش توی یک قصه. لحنِ خودم را دوست نداشتم.  موضع داشتم.  موضعی که توی روایت‌م نقش بازی می‌کرد.
  دیدن این فیلم آزارم می‌داد ، اما راحت‌م کرد.  دیدنِ این‌که  همه‌چیز درست سرجایش قرار گرفته تا نشان دهد، چه مرزی !؟ چه کشکی؟!  که مهاجرتی‌ست  داوطلبانه به ناکجا‌آبادی همواره در دسترس ‌،   که یک‌هو می‌بینی خیال یا فرقی نمی‌کند   واقعیتی، ماهیتی با مناسباتی  بی‌اسم، جان می‌گیرد  ، طوری که از یک‌جایی دیگر هرچیزی توی دلِ این نهنگ ممکن است   .  عشق ،نفرت، رفاقت، بی‌معرفتی،  شکوفایی، سرخوردگی ، بیماری، بهبودی، صیانت، خیانت، سکس و ارگاسمِ بدون تماس . خیلی هم واقعی با دست‌آوردها و بهای واقعی‌تر  .  تا قِرانِ آخر ! 



 



 AnnA | 2:22 PM 








Tuesday, February 18, 2014

  

یک جایی بین سربالایی‌ها و سرپائینی‌ها تاکسی زرد جلوی پایم ترمز کرد.  پشت سرم شنیده بودم دوتا خانوم گفته بودند دربست.  تازه باران گرفته بود، داشتم تلفنی حرف می‌زدم، برگشته بودم,  ببینم  چندتا ماشین دارند پائین می‌آیند که آمد سمت‌م و ترمز کرد.  مسیرم را گفتم.  تاکید کردم دربست نمی‌خواهم کرایه‌ی یک نفر را می‌دهم.  گفت باشه حالا.   در را که  بستم چانه زنی شروع شد.  گفتم پیاده‌   می‌شوم . گفت  نه، به خاطر کرایه هیچ‌کس از تاکسی  من پیاده نشده  و نمی‌ شود  ... قدری در سکوت راند.  خندید.  گفت گول خوردم.  باید همان دوتای قبلی را سوار می‌کردم.  دیدم داری با تلفن حرف می‌زنی گفتم تو را برسانم . 
خنده‌ام گرفت.  پرسیدم گول موهایم را خوردی؟ فکر کردی از خارج آمده‌ام هرچه بگویی توی سرم  تقسیم بر سه می‌کنم می‌بینم زیر پنج تا هفت دلار ارزش چانه زدن ندارد؟ گفت دقیقن!  فکر کردم "منِ غلط‌ انداز! "پرسیدم آن‌وقت فکر نکردی این‌جا چه می‌کنم؟  گفت نه اتفاقن.  از یک وقت به بعد شبیهِ تو زیاد  پیدا می‌شود این حوالی. 
باز فکر کردم " ای بابا ... کماکان منِ غلط‌‌ انداز " ! دیدم  طی کنار آمدن و پذیزش، یک مرحله‌ای هم هست که نامکشوف مانده.  این‌که تو می‌پذیری ، اما دیگران نمی‌پذیرند!  



 AnnA | 8:37 AM 








Friday, February 14, 2014


اسم ترانه " خاتون " است ... مخاطب دارد . پر از " تو " است . اما شاعر خودش را تعریف می‌کند , نه که به رخ بکشد , فرصت پیدا می‌کند , بهانه دست می‌دهد ، تا  گوشه‌های پنهان خودش را تعریف کند . سراغ می‌گیرد کسی بوده که تو را دیده باشد و به یاد من(شاعر)  نیفتاده باشد ؟ همانی را که معنای پناه آخرین است برای این ( اشاره به خودش دارد ) زخمی دل‌بستگی‌ها ... که نجیب و باشکوه و حیرت آور است اما مثل شکستنِ شاعرِ ترانه بی‌صداست ...  یگانگیِ شاعر  و  تو / مخاطبِ   ترانه طوری‌ست ‌ که نمی‌شود بین عطوفت شاعر نسبت به خودش و خاتونِ ترانه‌اش ( ترانه‌هایش) فاصله گذاشت وقتی می‌نویسد :

تو معصومی مثلِ تنهاییِ من
شریکِ غصه‌هایِ شبنم و نور
تو تنهایی مثلِ معصومیِ من
رفیقِ قله‌هایِ پاک و مغرور

ترانه که به این‌جا می‌رسد ،می‌مانم! شاعر وقتی از تو می‌گوید، از کی و چی می‌گوید؟  تو آینه‌ای هستی که شاعر خودش را در سیمای جان‌ت می‌بیند؟  پس تکلیفِ زمزمه‌ها، زندگی‌ها و  عشق‌ها چی‌می‌شود ؟
حمیدِ هامون جز  پرت کردن لنگه کفش، ولو عمدی نشانه رفتنِ گوشه‌ی راستِ چهارچوبِ در ، چه کارِ دیگری می‌توانست بکند؟ 

 AnnA | 2:09 AM 








Wednesday, February 05, 2014

من کلاس سوم بودم.  هنوز دوتا بودیم ،  هنوز بابا بود .  اوائل سال 60 مهد  کودکِ دانشگاه صنعتی یک هو تعطیل شد .  دانشگاه بین خانه و مدرسه‌ی من بود .   هفته‌های ظهری گاهی لازم می‌شد به خواهر کوچک سر به‌هوا ، لباس بپوشانم.  خودم آماده‌ی رفتن به مدرسه شوم.  سر راه او را تحویل بابا بدهم.  یادم نمی‌آید آن گلوله‌ی آتش را که ازم حساب نمی‌برد،  چه‌طور مهار می‌کردم . گاهی بابا در میانه‌ی راه به ما می‌رسید و من را هم می‌رساند مدرسه.  عصر دوتایی می‌آمدند دنبال‌م.  
بچه بودیم دیگر،  گاهی شیطانی می‌کردیم.  گاهی خانه را به هم می‌ریختیم.  گاهی جوگیر می‌شدیم  خانه را مثل دسته‌ی گل کنیم . که مامان زودتر از ما می‌رسد خانه خوشحال شود ... کفِ همان آشپزخانه‌ی دو وجبی را خیس می‌کردیم تاید می‌ریختیم که مثلن زمین را بشوریم. بازی می‌کردیم.  خودمان را سر می‌دادیم،  تلاش می‌کردیم حباب درست کنیم عقل‌مان هم نمی‌رسید با پودر به سختی می‌شود حباب درست کرد. آن‌قدر بازیگوشی می‌کردیم که دست آخر موفق نمی‌شدیم کفِ مانده مهار کنیم ،  مامان به روی‌مان نمی‌آورد که  گند زده‌ایم،  می‌بوسیدمان ... گاهی هم نه! لباس‌هایمان وسط اتاق بود ، وقت ریختنِ شکر توی استکان چای صبحانه دست‌مان لرزیده بود نصف‌ش ریخته بود روی زمین.  پنیر مانده  بود روی کابینت ، دفتر کتاب روز قبل خارج از برنامه‌ی درسی روز وک و ولو مانده بود و سهل‌انگاری‌هایی از این دست . 
یک روز پر از سهل‌انگاری دست بر قضا با یک روز سختِ مامان هم‌زمان شد.  عصر با مادری اخمو مواجه شدیم.  چه می‌دانم ، شکر پاشیده یا خرده نان روی زمین مورچه جمع کرده بود.  خانه در هم برهم بود.  اعتراض کرد.  که نمی‌خواهم یک روز زمین بشورید فردایش آشپزخانه‌ی پر از مورچه تحویل بگیرم ، اصلن هیچ‌کاری نکنید  فقط به هم نریزید ... بغض کرده بودم،  فکر می‌کردم ما دوتا خودمان، تنهایی خودمان را نگه‌می‌داریم.  این کار کمی نیست.  ما بچه‌ایم خب.  گاهی هم خراب‌کاری نکنیم که نمی‌شود ، بلد نبودم بگویم تنهایی سر کردن توی خانه‌ی بدون حضور تو و بابا به اندازه‌ی کافی سخت است ...ما فقط دوتا دختر بچه‌ی 9 و 5‌ساله‌ایم !

... این روزها مثل همان عصر  دل‌م می‌خواهد با بلندترین صدای ممکن سرِ دنیا داد بکشم که " ما  بچه‌ایم  ... بچه،  بفهم! "

 AnnA | 9:02 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?