آلوچه خانوم

 






Sunday, January 19, 2020

.
این‌که می‌دانی بدتر  از این روزها، بسیار محتمل است، اضطراب می‌آورد. این‌که نمی‌دانی حالا باید چه کار کنی اما، فلج‌ت می‌کند. این‌که سر در نمی‌آوری آخر چرا ؟ زمین‌ت می‌زند.  بی‌ربط‌ترین توصیه‌های این روزها می‌گوید رهاکن، دنبال نکن، عکس‌ها را  نگاه نکن، یادداشت‌های بازماندگان را نخوان،  کاری کن، غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کن، به استقبال سیاهی نرو، خوب بخواه، دعوت به نیایش جمعی، مدیتیشین گروهی سر ساعت مشخص برای خواستن از کائنات برای کوفت برای درد... بله پیغام‌های مزخرف این ریختی به دست من هم می‌رسد. 
نمی‌دانم تخم لق این انرژی مثبت را کدام ملعون شکسته توی دهان ملت. خودمان را به چی نزدیک کنیم؟ از چی دور نگه داریم؟ آن هم وقتی هر کدام‌مان با دو تا سه واسطه به بخشی از بازماندگان متصل‌ایم.  کدام کار بزرگ؟ من حتی از روتین خودم جا مانده‌ام،  من توران میرهادی، پوری سلطانی یا شهین‌دخت سرلتی نیستم،  آن‌ها کمیاب‌اند، آن‌قدر که سرگذشت‌شان، فیلم می‌شود، من یک زن چهل و شش ساله‌ی معمولی‌ام با قصه‌ای محقر. کم از سر نگذرانده‌ام، کم ندیده‌ام، کم عجیب نگذشته، تمام هنرم این بود یاد بگیرم از دنیا نپرسم «چرا من؟ » اما حالا  «چرا ما؟» دست از سرم برنمی‌دارد
دل‌م هی مچاله می‌شود، وقتی بچه‌ام را تماشا می‌کنم، وقتی  با مادرم حرف می‌زنم، وقتی چیزی می‌پزم، وقتی عصر خوبی می‌گذرانم، وقت کوچک‌ترین رفتاری که نشانی از حیات دارد انگار کسی دل‌م را توی مشتش گرفته. از صبح با این «چه کار کنیم؟»  بیدار می‌شوم، زیر دوش می‌روم، کنار خیابان منتظر تاکسی می‌ایستم, پرتقال تو سرخ سوا می‌کنم و نمی‌فهمم باید «چه کار کنیم» نمی‌فهمم «چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟»


#هواپیمای_اوکراینی


 AnnA | 11:49 PM 








Sunday, January 12, 2020


پنهان‌کاری و دروغ، طوری عزت نفس‌ت را نشانه می‌رود که به خودت می‌آیی می‌بینی قدمی بیش‌تر با جنون فاصله نداری. در حالی که می‌دانی درست دیده‌ای، به فهم و ادراک انسانی‌ات شک می‌کنی، نکند دیوانه‌ام؟ نکند خیال می‌کنم؟  
تمام دیشب، دیروز،  پریشب و پریروز دل‌م می‌خواست من دیوانه باشم و دروغی درکار نباشد.  غروب شنبه اما فقط می‌خواستم شبیه یک شهروند رفتار کنم، دسته گلی بگذارم آن‌جا و شمعی روشن کنم، همین!  در حالی‌که می‌دانستم به چشم آن صف موتورسوار، رعیت را چه به ادای شهروندی‌. 
کاری که می‌خواستم را کردم، نه کم‌تر و نه بیش‌تر. جوانان را که تماشا می‌کردم و ترس و احتیاط خودم  بیش‌تر به چشمم آمد.  ترکیب دروغ و پنهان‌کاری و مصیبت پرواز 752  بعد از آن آبان، ته‌مانده‌ی ملاحظه‌ای را که این وسط وجود داشت،  از ببن برده. یک طرف جسورتر شده و طرف دیگر گستاخ‌تر. حالا   برخورد  طبعن ترسناک‌تر است.

  


 AnnA | 2:55 AM 








Saturday, January 11, 2020




«گریه کن, 
ای ابر پیر
لاله‌ها 
مردن تو کویر
خسته‌ام 
از این شبا
 کی میاد 
فرداااااا » 

وسط اخبار این دو روز،  یک‌هو از هزار‌توی خاطره‌های خیلی خیلی خیلی دور  اومد بالا. بعد از ظهر تابستان ۱۲ سالگی، قاطی صفحه‌های سی‌وسه دور. چه‌قدر دوست‌ش داشتم. ترانه‌اش سادگی قشنگی داشت. بعدترها فهمیدم تلخی صریح‌ش رو دوست دارم، دوره به دوره می‌شد/ می‌شه به‌ش مراجعه و زمزمه‌اش کرد. 

«ستاره کوره
شب مثل گوره
شهر سپیده
از اینجا دوره»

انگار برای تلخی بی‌پایان‌ این روزهای ما نوشته شده.


* پ.ن: شب / اردلان سرفراز/ ابی/ سال ۱۳۵۲

** پ.ن: دل‌م خواست می‌تونستم بالاسر خود ۱۲ ساله‌ام باشم،  نذارم گوش بده جغد شب می‌خونه «خوبی می‌میره، اما زشتی می‌مونه». خیلی زود بود برای اون سن. برای اولین بار، عمیقن دل‌م خواست می‌شد خود ۱۲ ساله‌مو بغل کنم، براش مادری کنم. 



 AnnA | 1:33 AM 








Wednesday, January 08, 2020


صبح چشم به حمله و وحشت باز کردم. دم آخر بیدارش کردم وقت نکنه اخبار حمله‌ی تلافی‌جویانه رو ببینه. روانه‌اش کردم رفت. توی آیفون تصویری نگاه‌ش کردم اون‌قدر خوابالو بود که مطمئن شدم توی سرویس همین‌ چند دقیقه رو هم  می‌خوابه. خبر بعدی  اما حقایقی درباره پرواز اکراین بود، تا پیش از ظهر اطلاعیه‌ی مدرسه‌شون روی کانال تلگرام  می‌گفت یکی از قربانیان حادثه از بچه‌های خیلی موفق ۸ سال پیش مدرسه بوده. اسم رو روی توییتر دنبال کردم، سه شب پیش جشن عروسی‌ش بوده با یکی از همکلاسی‌های هم‌سال دانشگاه. حساب‌کردم؛ احتمالن  ۲۴ ساله بودند.
.
ظهر سر کار چند خط کوتاه  روی  حساب‌کاربری رسانه‌ی بیمارستان گذاشتم که با بچه‌های کوچک‌تون در مواقع این چنینی چه کار کنید. همکارم گفت چه خوب و به موقع حواس‌ت به این چیزهاست. گفتم ولی من سر وقت‌ش نمی‌دونستم و حواس‌م نبود. بچه‌ی من تو جمله‌سازی کلاس اول اسفند ۸۹ با «خیابان» جمله ساخت «خیابان ونک امن نیست». با «روسری» نوشت «روسری مادرم سبز است» من بلد نبودم باید از خبر دور نگه‌ش دارم.

حالا در تدارک شام، مادر اون پسر رو مجسم کردم،. یه کم از ۸۸ گذشته بود  که شب‌ها مثل این روزهای من ظرف نهارش رو پر می‌کرده، براش خوراکی کم حجم مقوی کنار می‌ذاشته. لباس راحت برای ساعت‌های طولانی مدرسه رو روی بند رخت پهن می‌کرده. قد کشیدن‌ش رو نگاه می‌کرده و استخوان‌ ترکوندن‌ش رو. صورت زبرشو می‌بوسیده و  کیف می‌کرده به تلاش و پشتکارش... تلاشی که اگر نبود شاید بچه‌اش مسافر  اون پرواز لعنتی نبود. 

*پ.ن: به من خرده نگیرید که همه چیز رو شخصی می‌کنم.  از این حرف‌ها گذشته. رد این روزها که از شب سیاه‌ترند باید گاهی حتی همین‌قدر شتاب‌زده و سرسری این‌جا بمونند. این‌ها روضه نیست. واقعیت محتمل برای همه‌ی ماست.  می‌دونم از ترس مردن نباید مرد. اما باید از ترس‌ها از دل‌ترکیدگی‌ها  گفت. من فکر می‌کردم این صفحه شاهد منه برای یک وقتی، یک روزی. حالا  این صفحه‌ها شاهدهای  ما هستند. شاهد این مردن هر روزه، شاهد  شرم بی‌معنی اما واقعی زنده و سالم بودن بچه‌هامون، ترس از فربه کردن‌شون برای روزگار شوم پیش رو. 

 AnnA | 8:04 PM 








Thursday, January 02, 2020

.
فیروزه و هومن را از مهرآباد بدرقه کردیم. مسئول غرفه‌ی فروش محصولات فرهنگی ترمینال پروازهای خارجی فرودگاه، از روی نوار کاست موزیک مجاز پخش می‌کرد،  وقت آخرین اعلام هر پرواز رسول نجفیان ناله می‌کرد«می‌رن آدما،  از اونا فقط ... الی آخر» روضه بود رسمن. سر سخت‌ترین بغض‌ها وا می‌دادند، مثل بغض پدر فیروزه و هومن. می‌گفت مافقط دو بچه داریم. بچه ثروت است ما با فقط دو بچه، فقیریم، فقیر!  قبل‌ترش از همان‌جا نگار را روانه کرده بودیم، بعدتر سرور را. امید، شش‌ماه بعدش مریم را. هنوز می‌رفتیم که تا آخرین لحظه از پشت شیشه نگاه‌شان کنیم. بالا رفتن‌شان از آن پله‌ها را.  ما می‌ماندیم و اشک مادرپدرها... قول می‌دادیم کار کردن با کامپیوتر را یادشان بدهیم. سر این قول‌ها می‌ماندم، روز مادر دیدن‌شان می‌رفتم. من که زاییدم مادر پدر سرور آمدند بیمارستان دیدن‌م. پدر مریم که سکته کرد وب‌کم بردم مریم پدرش را ببیند. فیروزه که عروس شد مادر و پدرش یک توک پا آمدند پیش‌ما که عکس عروسی‌اش را ببینند. مهمان داشتیم، آن آدم‌های مبادی آداب و رودرواسی‌دار صبر نداشتند تا پست، عکس کاغذی عروس و داماد را برساند شهرک دانشگاه. خبر خوش این بود که  داشتند کارهایشان را می‌کردند بروند پیش پیش بچه‌ها ساکن شوند. ۶۰-۷۰ سال زندگی را توی چند چمدان جا دادند و رفتند. 
 یک روزی هم بود که همین چند سال پیش به مراسم خاکسپاری مادر رفیقی در تبعید، رفتم. یک مشت خاک از توی گور زن عزیزی برداشتم  که نمی‌شناختم‌ش، پیش از آن ندیده بودم‌ش، حتی نمی‌دانستم این‌کار درست است یا نه. انگار به فرمان خودم نبودم. عزا سخت و سنگین بود و رساندن آن یک مشت خاک شاید بیهوده و بازی با مصبیت، اما تنها کاری بود که از من برمی‌آمد.
 بعدترها رفقایمان را  از وسط بیابان پر دادند،  ما هم پوست‌مان کلفت شده بود. اینترنت هم دم دست‌تر شده بود. کم‌تر رفتیم بدرقه. از یک‌ جایی به بعد دیگر نرفتیم. برای رسیدن به آن بیابان, یک‌بار دیگر نوشته‌ام همین‌جا, کسی از کنار برج میدان آزادی نمی‌گذشت. نه مهری و نه آبادی.  ما راهی شدن خیلی‌هایشان را دیگر ندیدیم. از یک جایی به بعد هر که رفت توی دل‌مان گفتیم خوش به حال‌ش. حالا شما بیا با آن شوی مسخره‌ی خود‌جوش ! (واقعن خودجوش؟)  ممانعت از فرار قلب‌ها،  آن دم آخر را خراب‌تر هم کن.  از روضه‌ی رسول نجفیان هم گل‌درشت‌تر است. زندگی که برای ما در سخت گرفتن کم نگذاشت طوری که از صبوری‌مان متنفر شدیم، شما هم چنان کردید که رفتن از این‌جا  به دل‌تنگی که هیچ،  به پشت سر گذاشتن خیلی چیزها می‌ارزد... وقتی من این‌ها را این‌جا می‌نویسم یعنی از امیدواری‌ام هم  خجالت‌زده و بیزارم کرد‌ه‌ای مرز پرگهر. 
.
.
.
پ.ن: پدر فیروزه و هومن هفته‌ی پیش کنار خانواده‌اش از دنیا رفت. یادش گرامی.  

*

 AnnA | 4:46 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?