|
Friday, December 30, 2005
خب اسم من آناهيتا است ! آقای همخونه قبلا منو لو داده ... چند وقت پيش گفتم که مرد جوان اين خونه منو همونطوری که آرزو داشتم به اسم کوچيک صدا می کنه ... تازگی ها وقتی کارش گيره بهم می گه آناهيتا خانوم .... و وقتی می خواد خيلی تاثيرگذار باشه می گه آناخانوم .... از امروز نمی دونم چطوری به اين نتيجه رسيده در موارد خاص منو آناهيتايی صداکنه !!!!! اگه بدونين چه کيفی داره !!! خودتونو از شنيدن اسمتون به زبون بچه تون محروم نکنین ... گفتم که گفته باشم
Sunday, December 25, 2005
فيلم تکراری ديدن نوستالژی هم سن و سالهای منه و ديدن فيلم آهنگ برنادت در همچين شبی يکی از پررنگ ترين خاطرات اين مدلی مونه ... ساعت 9:30 امشب يعنی تا کمتر از 30 دقيقه ديگه می تونيد برای n امين بار ببينيدش . توی برنامه ای به اسم سينمامعنويت از شبکه چهار سيما .
کريسمس مبارک !
Wednesday, December 21, 2005
خبر ازدواج رسمی سر التون جان و بوی فرندش آقايی به نام ديويد فرنيش بالاتر از اخبار مربوط به آخرين جلسه محاکمه صدام حسين و همينطور از سرگيری مذاکرات مقامات ايرانی با طرفهای اروپايی در مورد فعاليتهای هسته ای , در صدر اخبار شبکه های معتبر خبری قرار گرفته ... تصاوير بی بی سی از همشون کاملتره. مراسم ظهر امروز به وقت محلی رو به طور زنده پخش می کنه ثبت ازدواج در همان ساختمانی انجام می شه که پرنس چالز و همسر جديدشون چند ماه پيش ازدواجشون رو ثبت کردند و تصاويری رو ازمراسمی پخش می کنه که فکر می کنم مربوط به شب گذشته باشه ... که سر التون جان با بوی فرندش در لباسها و گريمی عجيب و غريب در مراسمی حاضر می شن , سر التون جان بااين گريم و لباس سفيد رنگ, بيشتر به يک ليدی شبيه هستند ... گزارشگری در کادرتصوير قرار می گيره و می گه اين يک ازدواح ساده نيست در واقع ازدواجی سمبليک است و آغازی است برای ثبت ازدواج چندين هزار زوج در سراسر UK .
يادم می ياد ديروز هم تصاويرديگه ای رو ديدم از اولين زوج خانومی که فکر می کنم در بلفاست ( اگر اشتباه نکرده باشم ) ازدواجشان رو ثبت کرده بودند هردوشون کت و شلوار پوشيده بودند با تکريبی از رنگهای سفيد و مشکی که يکشون رنگ مشکی لباس بيشتر به چشم می اومد و اون يکی رنگ سفيدش ... نمی دونم می تونم منظورم رو برسونم يا نه ؟ اشتباه نکنيد اصلا منظورم اين نيست که سر التون جان بودن ابهتی داشته که اين موجود به ليدی شبيه تر از دست داده باشدش ... فقط برای من ماهيتی بود که پذيرفته بودمش و حالا بايد اين تصوير جديد رو جايگزين کنم .
مشکل من با تصويری است که از دنيا دارم دنيايی که داره تغيير میکنه يه شايد يه وقتهايی با سرعت اين تغييرات هماهنگ نشده ايم . شايد يک وقتهايی تغييرات دنيای بيرون با گذر تو از مرحله ای به مرحله ديگه همراه می شه و يک دفعه نمی فهمی که کی هستی و کجايی ؟.... نمی دونم سر و ته جمله هام از دستم در رفت .... می دونيد چند وقتيه که درگير اين هستم که به خاطر بسپاريم يا فراموش کنيم ؟
Tuesday, December 13, 2005
ساعت 11:30 شبه و خونه ما در وضيعيتی به سر می بره که کمتر پيش می ياد در اين ساعت اين ريختی باشه . شام خورديم, ظرفهاش هم شسته شده . حتی ليوان های چايی بعد از شام هم همينطور . پدر و پسر توی بغل همديگه جلوی تلوزيون خوابند . و من وسط صدای نفسهای اين دو نفر بدون اينکه موضوعی برای نوشتن داشته باشم , دارم يواشکی بی سر و صدا می تايپم . حيف نيست در همچين موقعيتی آدم نوشتنش نياد؟
می شه يه پست پابليش کرد در مورد نوشتن ! مثل نوشتن يه قصه در مورد قصه نوشتن ! قبلاها فکر می کردم ابزار خيلی مهمند ... دفتر و مداد يا خودکارهای خوش دستی می خريدم که بنويسم ... هر سال اول مهر از توی دفترهايی که مامان برای خواهرهام می خريد وقتی ديگه خودم محصل نبودم يه دفتر بر می داشتم با خودم می گفتم توی اين ديگه می نويسم ... که هيچوقت ننوشتم ... اين توهم نويسندگی رو هيچوقت نفهميدم چطور اينقدر جدی گرفتمش ... اوائل مهر امسال وقتی به ويترين لوازم التحريرفروشی محبوبم نگاه می کردم متوجه اين واقعيت شدم که ديگه هيچ مداد و کاغدی نمی تونند اميدوارم کنند که بالاخره می تونم ! شايد اون اتفاق يه روزی روی صفحه بی خط ورد پد اتفاق افتاد ... يه وقت ديگه شايد ...نمیدونم اين توهم و يا اميد هرچی که شما اسمشو می ذارين چطور اين همه سال با من اومده ؟ خوبی وبلاگستان اين بود که بابتش ديگه پيش خودم خجالت نمی کشم . می دونم خيلی ها تون مثل من هستيد وگرنه وبلاگ راه نمی انداختيد .
Sunday, December 11, 2005
يک وقتهايی همه چيز دست به دست می ده تا هيچ چيز طبق برنامه ريزی پيش نره . 4-5 روزی برای مقدمات تولد قندی قندک وقت داشتم . که دو روزش به زار زدن جلوی شبکه خبر گذشت . دو روز بعدش هم اون طور که لازم بود وقتم در اختيار خودم نبود . پيش اومد که بايد جايی می رفتيم, آقای همخونه هم درگير بودند, تعطيلی مدارس بخاطر آلودگی هوا هم درگيرترشون کرد , اين وسط نه برای پسرک کادو خريده بوديم نه کيک سفارش داده بوديم که آقای همخونه اولی رو وسط اين گير و دار انجام دادند . کيک رو هم خواهرم سفارش داد اون هم کی ؟ صبح روزی که مهمون داشتيم به نزديک ترين قنادی ای که می دونستيم کارش خوشگل نيست ولی حد اقل به مزه اش مطمئن بوديم . ما تولد هامون رو شب قبلش منتظر مهمونيم . در واقع می شه شب تولد . باربد شب قبل از شب تولدش يک دفعه تب کرد و طوری نصفه شب به اوج رسيد که تن شويه اش کردم . فقط تب بدون هيچ علائم ديگه ای! صبح آقای همخونه بردش دکتر گفت سرماخوردگی ويروسی هستش وقتی فهميد تولدشه يه آمپول براش نوشت که قدری رو براه شد ولی اصلا اون بچه خوش اخلاق و درخشان هميشگی نبود . از قبل با خودم قرار گذاشته بودم که حواسم باشه دختر خوبی باشم و مهمونی رو درست اداره کنم و به اندازه کافی فيلم و عکس بگيرم مخصوصا که امسال دوربين هم داريم ولی مريضی باربد و نگرانی اينکه به دوستامون که بچه داشتن نگران بچه هاشون نشن اينکه حالا داره به همه خوش می گذره يا نه اونقدر همه چيز رو توی ذهنم قاطی پاتی کرد که يوهو همه چيز از دستم در رفت, فکر کنم چند تا دونه عکس و 5 تا 10 دقيقه فيلم حاصل تولدی بود که همه چيزش دقيقه 90 کنار هم جور شد . فکر می کنم همه چيز تقصير بلوزی بود که پوشيده بودم . نمی دونم چرا خر شدم, خواهرهام يه بلوز بهم دادند گفتند اينو بپوش مده . منم فکر کردم خب حتما يه چيزی می دوند که می گن ! وقتی پوشيدم به قول نيکی کريمی توی فيلم نيمه پنهان احساس می کردم با شخصيتم سازگار نيست . بدترين لحظه وقتی بود که بد لباس ترين آدمی که در زندگی سراغ دارم بهم گفت عجب بلوز قشنگی پوشيدی !!! حالا که فکر می کنم می بينم بهتر که خيلی عکس و فيلم نيست . با اون بلوز مسخره !!
و اما باربد امروز صبح خيلی خوب و سرحال از خواب بيدار شد و از صبح تا حالا عين راديو داره حرف می زنه و اصلا تب نداره . انگار فقط قرار بود اون 24 ساعت همه چيز يه جور ديگه باشه تا تمام برنامه های منو چپکی کنه . حتی نشد بشينم و اينجا و از همخانگی سه نفره مون بنويسم که دو ساله شد . از معجزه پسرکی که با يک جفت چشم عين همونی که خودم دارم بهم نگاه می کنه و به اسم کوچيک صدام می زنه و...
Thursday, December 08, 2005
سلام آقای همخونه بی غيرت را بعد از مدتها بپذيريد. فکر کنم يواش يواش اين صفحه هم داشت مرا فراموش ميکرد. راستش قبلا هر وقت خيلی سرحال بودم هوس ميکردم اينجا بنويسم ...و خدا وکيلی اگر الان نخنديم کی بخنديم . اينروزها بعنوان يک ايرانی بشدت احساس داشتن همه جور خوشگلی را دارم و ذوق زده مانده ام چه کنم ؟سقوط آزاد اقتصادی , سيل بلا و مرگ و مير , آلودگی هوا در حد خفگی , روشهای نوين کنترل جمعيت از طريق سقوط مردم روی هم .... جدا وقتی ملتی حق حرف زدن , فکر کردن , نفس کشيدن , خنديدن , امنيت جانی و مالی را جزء حقوق اصلی خود نداند بايد هم شلوار از پای همه در بياورد که انرژی هسته ای حق مسلم ماست. پدر جان ! ما که همينطور راه ميرويم شست پايمان توی چشممان ميرود و مانور نظاميمان (رزمايش !) هنوز شروع نشده 100 نفر تلفات ميدهد, انرژی هسته ای را کجايمان ميخواهيم نگه داريم که با يک چنين حرکات محيرالعقولي تبديل به کارخانه شهيد سازی نشود؟ راستی به عقل کدام مغز متفکری رسيده که اين همه جان و جوان و اميد و آرزو که بارها و بارها با حماقت و غفلت در اين مملکت بر باد ميرود را با دادن عنوان شهيد ميتوان ماستمالی کرد ؟ ظاهرا حضرات فکر ميکنند عنوان شهيد چيزی در حد شواليه , دوک و ... است . آنکه معنای شهادت را ميفهمد احتمالاشنيده است که الاعمال بالنيات . شما مثلا فکر کنيد که اين هواپيما قسمت ميشد و ميافتاد روی سر من . حالا بنده با اين دک و پزم ميشدم شهيد. کدام يک از موجودات بيگناهی که در آن هواپيمای لندهور باری نشستند تصميم داشتند به مقصد نرسند؟ چند نفر از ساکنان شهرک توحيد بعد از ناهار شهادتين گفته بودند؟ آخه اگر کسی در اين مملکت قصد شهادت و به بهشت رفتن را فعلا نداشته باشد کجا را بايد امضا کند؟ ضمنا واژه شهادت در ادبيات جزو افعال متعدی است , پس ميتوان پس از عرض تسليت و تشکر از مسئولين محترم و هزار مسخره بازی ديگر دنبال عامل شهادت بيش از 100 نفر هموطن من هم گشت و برای قدر دانی ايشان را هم سريعا به فيض رفيع شهادت نائل کرد.خيلی جالب است در مملکتی که هواپيمای 60 ميلياردی پيدا ميشود, خبرنگار را با يک چنين نعش کشی جابجاکنند. احتمالا اگر مقصد به جای بندر عباس , قم بود از بنز خاور استفاده ميکردند.
پِی نوشت : اول اين را نوشتم بعد مطلب الوچه خانوم را خواندم . يه کم تکراری شد ببخشيد
Wednesday, December 07, 2005
حالم بده . ديشب وقتی می خوابيدم حس می کردم قلبم توی مشت کسيه که صبح وقتی بيدار شدم انگار هنوز مشتشو وا نکرده بود . دستم به هيچ کاری نمی ره . با خودم قرار گذاشته بودم از امروز کارهامو برای تولد پسرکم شروع کنم ... با خودم فکر می کنم همه 94 تا سرنشين او سی
130 قراضه پسرک مادری بودند و عزيز پدری ! اون پدر و مادر ها الان چه حالی دارند ؟
می شينم پای اينترنت
.
اينجا عکس کسی است متولد سال 1359 بود و به تازگی عروسی کرده بود . خيلی تازه !
آخه يعنی چی ؟!! تصاويرشبکه خبر از همکارانشون دل آدم رو ريش می کنه به جز دو نفر چهل و خرده ای ساله همگی زير 30-31 سال ... همه از من کوچکتر ... پر از آرزو ... گويا پرواز باتاخير انجام شده بود چون به علت نقض فنی خلبان حاضر به پرواز نشده بود !!!!!!!!!!!!!!!!! ... چرا جان آدميزاد در اين مرز پرگهر مفت شده ؟! ...... همه به هم ديگر به پيشگاه اين و آن تبريک و تسليت عرض می کنند ... 94 سرنشين هواپيما بدون اينکه قبلا تصميمی در اين باره گرفته باشند شهيد می شوند ... قبلا زندگی نامه شهدا را خوندم ! به خدا اونها می رفتند برای شهادت ... وضو می گرفتند با آرزوی شهادت من مطمئنم هيچکس با آرزوی شهادت به سفر کاری نمیره ... مطمئنم اون بچه هايی که به خاطر آلودگی هوا خونه مونده بودند هم همچين قراری نداشتند ... ای خدا !... لابد قسمتشون بوده !!!!! ... همونطور که اون چند تا دختر بچه توی درياچه پارک شهر قايقشون رفت زير آب , قسمتشون بوده ... و همينطور اون بچه هايی که فکر می کنم پارسال همين موقع ها توی کلاس درس جزغاله شدند ... عادت می کنيم ... فراموش می کنيم ... تا دفعه ديگه قسمت کی باشه ...
من سه روز ديگه سرگرم تدارک جشن تولد پسرکم خواهم بود و خدا می دونه مادرهای اين 108 نفر همين نزديکی ها چه می کشند !!!
|
|