آلوچه خانوم

 






Tuesday, September 30, 2008

می دانید ؟ وقتی بزرگتر بچه ای می شوی در گیر این چالش بزرگ هستی که اندازه ی ادعاهايت باشی ! گاهی انقدر ادعا می کنی که می دانی از پسش بر میـآیی. گاهی دانسته مجبور می شوی زاویه ی نگاهت را عوض کنی . گاهی می بینی که خودت را برای دوی ماراتن آماده کرده ای اما تکلیفت در یک مسابقه ی دوی صد متر معلوم می شود این دیگر خیلی سخت است تمام آن استقامت و زمانبدی که تمرین کرده ای را باید بگذاری در کوزه آبش را بخوری . به ثانیه باید تصمیم بگیری . از همین حالا پشتم بابت روزهای نرسیده می لرزد ...
همه اینها را گفتم که بگویم در معرض آزمایش بی رحمانه ای قرار گرفته ایم . پسرک پرسپولیسی است ! به همین سادگی ! مردک قطبی انگار فقط از کره برای این به ایران آمده تا قلب باربد قندی قندی ما را تسخیر کند . فکرش را بکنید ... زبان که باز کرد می گفتیم " پرسپولیس ؟ " بلافاصله جواب می داد " سوراخه " حالا از حمام که می آید می گوید موهایم را مثل آقای قطبی شانه کن . دست آخر اعلام کرد " من پرسپولیسی ام " استناد هم می کند به قهرمانی پارسال هر چه سعی میکنیم قهرمانی جام حذفی استقلال را يادش بیاوریم فایده ای ندارد. قهرمانی پرسپولیس زودتر در حافظه اش جا گرفته به نظرش پرسپولیس قهرمان تر است .
آقای همخانه با انعطافی بی نظیر فرمودند " بابایی من هم هر وقت پرسپولیس بازی داشت با شما پرسپولیسی می شوم تا با هم خوشبخت شویم " و در پاسخ به چشم های از حدقه در آمده ی من گفتند " یک روزگاری من – یعنی آقای همخانه – پروین را با حجازی مقایسه کردم شدم استقلالی , بچه حق دارد خب ! قطبی را با قلعه نوعی مقایسه کرده . تو بودی پرسپولیسی نمی شدی ؟! " راستش چرا خب ولی آخه ا .... ا .... ا .... توی خانه ی ما و همچین بی ناموسی هایی ؟ !
سوال های گاه و بی گاه باربد دست آخر به اینجا رسید که گفتیم باشه بچه جان هر وقت پرسپولیس بازی داشت ما با شما پرسپولیس را تشویق می کنیم ایشان هم فرمودند من استقلال را هم دوست دارم هر وقت استقلال بازی داشت با هم استقلال را تشویق میکنیم ...
امروز بعد از ظهر توی تاکسی از من می خواست که روی کره ی جغرافیای روی گوشی موبایلم " پرسپولیس " را نشانش دهم و بگویم الان آنجا ساعت چند است . تازه فهمیدم که هنوز دریافتی از تیم های باشگاهی یک کشور ندارد . توضیح دادم که هروقت شیراز رفتیم آنجا را نشانش می دهم و در ضمن پرسپولیس یک تیم ایرانی است مثل استقلال. بعد با هم در باره ی دربی جمعه صحبت میکردیم حالی اش کردم که استقلال و پرسپولیس با هم بازی دارند . با معصوميتی غیر قابل باور به من نگاه کرد و گفت : " من پرچم پرسپولیس ندارم! " پای تلفن به آقای همخانه که گفتم در جواب فرمودند" بگو بابایی می یاد برات می خره " منم هم در کمال بدجنسی به باربد گفتم " به بابایی گفتم وقتی داره می یاد برات پرچم پرسپولیس بگیره "
خلاصه که گویا دنیا دار مکافات است . سخت است که همش یاد خودتان بیاورید که آزاد اندیشی و احترام به آن از مهمترین اصولی است که موقع بچه دار شدن بهش فکر میکردید , بله خب ! حتی ممکن است پسر آدم پرسپولیسی باشد !!!
پیشاپیش به دوستداران جلف و پرسپولیسی باربد این همسویی را تبریک می گویممخصوصا به پدر خانوم آینده اش! در ضمن لطفا جنبه داشته باشید کری نخوانید !

 AnnA | 12:39 AM 








Saturday, September 27, 2008

بعد از هزار و پانصد سال زنگ زده . یکهو ! ناغافل . خبر جدیدی ندارد . هیچ چیز در موردش فرقی نکرده . درس خوانده, خیلی بهتر از من ! کار می کند خیلی بهتر از خیلی ها ! یک چیز دیگر شروع کرده به خواندن ... سر کار , خانه , آخر هفته کلاس , همین ! نه برنامه ای . نه معاشرتی . نه هیجانی , نه آرزويی !
یقه اش را می چسبم که این چه وضعی است برای خودت درست کردی ؟ که هیچ می فهمی داری مدل این کارمندهایی که منتظرند کارگزینی حکم بازنشستگی شان را مهر کند, زندگی می کنی ؟! غر می زند که خب چه کنم ؟
می گویم زندگی کن. هر موقعیتی حتما نقاط قوتی دارد . تو موفق بودی. سر جایت ایستاده ای ! بی حوصله است می توانم مجسمش کنم پشت تلفن چشمهای روشنش دو دو می زدند. یادم می آید, 16-17 سال پیش کتابی را که امانت پیشش بود پسم می داد عاشق قهرمان های قصه ها می شد, عاشق عاشق شدن بود طوری که گاهی فکر میکردی قلبش همین حالا از یقه ی پیراهنش بیرن می زند اما تنها بود مثل آن وقتهای من .
می گوید من هیچ کاری نکردم, موفق نبودم, تو بودی . تو کار مهمی کردی, تو مادری !
می گویم من با مادرانگی و همخانگی ام حال و حول میکنم! اما اینطور نگاه کن گاهی شاید اینکه ریشه ندوانده ای و تعلق خاطر نداری خوبی اش این است که می توانی بکنی و بروی . می پرسد کجا ؟
نمی دانم, می گویم می دانی! یکی جرات میکند, یکی تلاش میکند, یکی فقط شانس می آورد اما همه بهایش را یک جایی یک طوری می پردازند. زندگی مزخرف است , بی رحم است , کوتاه است. تا آخرین دانه موهایت را ازت پس میگرد. طراوت را از دانه به دانه ی سلول های پوستت میگیرد. اما آدمیزاد همیشه به شاخ غول های نشکسته فکر می کند ... که چرا من نشکستم . چرا یکی یک شاخ غول نمی دهد دستم که بشکنم . چرا زورم نمی رسد این شاخ غول را بشکنم . چرا این شاخ غول را قبلا شکسته اند قرار بود من بشکنمش ! آدم می ماند با خوشی ها و حسرت هایش .
می خندد, قاطی میکنیم کداممان داشت غر می زد کداممان داشت دلداری می داد . قرار می شود همدیگر را ببینیم در اسرع وقت شاید اولین شنبه ای که در پیش است . گوشی را که می گذارم برایش اس ام اس می زنم
راستی می بینی اول سریال عطاران نوشته " به یاد حسن حامد* " ؟
جواب می دهد :
Daghighan be hamin elat har shab yadet mi-oftam
.
.
.
امروز همان اولین شنبه ای است که در پیش بود, یک همکلاس قدیمی مدرسه ای را بعد از هزار و پانصد سال می بینم . توی این هوایی که بوی مهر پیچیده !

* پی نوشت : قبلا پاراگراف اول این پست یک توضیح کوچولو در این مورد داده ام .

 AnnA | 12:02 PM 








Monday, September 22, 2008

پائیز 87 مبارک !

 AnnA | 1:58 PM 








Saturday, September 20, 2008

قم درمانی


عرض به حضور انورتان که ما چند وقت پیش به دلایل پیراپزشکی یا همان پزشکی مربوط به انسانهایی که در حال پیراشکی شدن هستند، گذرمان افتاد به یک عدد آقای دکتر اورتوپد. راستش را بخواهید ما از دار دنیا یک عدد دخترک دلبند داریم که دست برقضا در حال دکتر شدن هم می باشد و مشاور عالی امور پزشکی ما است و از چند سال پیش تا به حال هر کجایمان را که کنده اند و به هر کجایمان که چسبانده اند با سفارش و تایید ایشان بوده. مدت مدیدی است که به دلیل چرق و چوروق کردن و برآمدگی و تورم مفاصل و زانو و کشکک و پشمکمان خانم دکتر دستور مراجعه به اورتوپد داده بودند و طبق معمول هم خودشان پزشک مناسب را یافته و ما را به ایشان دلالت نمودند.

رفتیم خدمت آقای دکتر و ایشان به قاعده یک آلبوم عروس سفارش عکس رادیولوژی از مناطق مختلف ناموسی و بی ناموسی مان دادند و چند فقره آزمایش از مایعات مختلف موجود در حد بضاعت حقیر. پس از مراجعه به رادیولوژی و نیم ساعت فیگور گرفتن در زوایای مختلف نیمه افقی و نیمه عمودی و لباس نیمه بالا و شلوار نیمه پایین، بالاخره با آلبوم عکس از اسکلتمان خدمت آقای دکتر رسیدیم.

آقای دکتر یک چپ چپی به ما و یک چپ چپی به عکس ها نگاه فرمودند و بعد از این که فهمیدند این بلاها را با یک عمر فوتبال شرافتمندانه سر خودمان آورده ایم خونشان به جوش آمد و اول یک تغار قرص مرحمت کردند و بعد از نشستن و ایستادن و دراز کشیدن و راه رفتن و نفس کشیدن و یک سری کارهای زائد از این قبیل پرهیزمان دادند و قرار شد بسیاری از اعمال و مناسک سیاسی عبادیمان را نشسته روی صندلی انجام بدهیم و از پله بالا نرویم و رانندگی نکنیم و هیچ فشاری به زانوهایمان نیاوریم. راستش وقتی کار به تهدید کشیدن تیزی و دراز کردنمان روی تخت زنده شور خانه کشید دیگر رویمان نشد عرض کنیم ما سر کار رفتنمان 200 کیلومتر رانندگی دارد و سرکارمان به اندازه یک هافبک بوندسلیگا در روز می دویم و مناسکمان را هم سرزانو انجام می دهیم و پله ها را هم عادتاً دوتا یکی بالا می رویم.

اما دست آخر آقای دکتر کلید طلایی درمان را هم رو کردند: هفته ای سه جلسه شنا به جای خربازی های قبلی که به اسم ورزش انجام می دادیم. و ما پرسیدیم شنای شدید هم می توانم بکنم؟ و آقای دکتر فرمودند بله و طفل معصوم آلوچه خانوم هر چه دست و پا زد نتواست توضیح بدهد که شدید من و شدید آقای دکتر یحتمل یک مقادیر مهمی با هم توفیر دارد. از آنجا که بنده در طول هفته در توابع شهر مقدس قم کار می کنم، پس لااقل یک جلسه شنایمان متبرک به آب قم می شود. بعد از پرس و جوی فراوان از قمی های اصیل و توضیح این که این جانب به شدت و استثنائا در مورد استخر و آب هوایش وسواس هستم همه متفق القول استخر درجه یک کوثر در مجموعه ورزشی حیدریان را توصیه کردند.

بعد از اذان و صرف افطار با دلی مالامال از چیزهایی که خورده بودم پای در استادیوم گذاشتم. این استادیوم شامل دو دروازه و سکوی تماشاگران و در وسط زمین تپه های چند متری خاک بود و ورزشکاران عزیز دور این زمین که لابد بسیار بهتر از خیابان های تر و تمیز شهر است مشغول دویدن بودند. البته همان بهتر که استادیوم این شکلی بود. چون هیچ تضمینی نداشت که اگر آن وسط یک توپ چرمی و چند متر چمن و چند ورزشکار عزیز مشغول بودند، من مثل پینوکیو گول نمی خوردم و به جای استخر با مایو نمی پریدم وسط زمین...

خلاصه رسیدیم به استخر کوثر. دم در آقای محترمی با لباس فرم ( پیژامه و عرقگیر ) نشسته بودند. بنده سلام کردم و ایشان فرمودند. سه تومن! سه هزار تومن پرداختم و تقاضای بلیط کردم و فرمودند: نَمی خواد! گفتم: دمپایی؟ یک سطل پر از دمپایی نشانم دادند. پرسیدم کلید؟ انگشتشان را رو به آسمان بلند کردند. من چون آدم با هوشی هستم فقط چند ثانیه منتظر نزول کلید از آسمان شدم و سپس به سرعت به طبقه بالا رفته و قفسه هایی که کلید رویشان بود و دور کلیدها هم کش ماست بسته شده بود را پیدا کردم. هم استخری های عزیز چنان با پوزخند به من و مایو و عینک شنایم نگاه می کردند که چند بار شک کردم نکند هنوز عینک طبی روی چشمم است.

بر دیواره محل دوش گرفتن چند تابلو نصب شده بود که " تراشیدن ریش در این مکان اکیداً ممنوع است" بالاخره هر شهری یک قواعدی دارد... صداهایی که از محل استخر می آمد شبیه صدای متن یکی از سه گانه های اسپیلبرگ بود. ما بچه فوفول های پایتخت نشین که عادت داریم در استخر تابلوهای در عرض شنا کنید و شیرجه زدن ممنوع و شوخی در آب ممنوع را ببینیم کمی وقت می برد تا به دایو و سکوی پرش و دوعدد سرسره سه متری عادت کنیم. اول به روی خودم نیاوردم و شروع کردم در عرض شنا کردن. البته بعد از چند ثانیه فقط کرال پشت می رفتم تا مواظب جهندگان و سرخورندگان گرامی باشم که رویم فرود نیایند که یکی شان چند سانتیمتری گردنم با زانو پرید توی آب و صدای سوت ناجی بلند شد.... برو اون ور آقا! مگه نمی بینی دارن سر می خورن! ... ایشان با من بودند!

جناب ناجی وظیفه شان نمره دادن به کسانی بود که از سرسره می پریدند و مقام اول را به سه نفری دادند که با هم با کله سر خوردند توی آب. بی خیال استخر شدم . چون اولاً تا همین جا هم احتمالاً فرشته ای از اصابت مصیبت به مخم جلوگیری کرده بود، دوماً از داخل عینک چشمم داشت از کلر و نمک می سوخت و سوماً هیچ توجیه منطقی بیولوژیکی برای لجن کف کرده سبز روی آب نداشتم. در سونای خشک و بخار به دلیل دیدن شوخی هایی که آخرین بار کلاس پنجم در توالت دبستانمان دیده بودم با حس نوستالژی سنگینی خارج شدم و تصمیم گرفتم بروم سر اصل قضیه، یعنی جکوزی.

اصل قضیه که شامل دو قسمت آب سرد و گرم بود یک حسن اساسی داشت: خلوت بود و کسی حتی اطرافش هم نبود. پس از این که خدا را شکر کردم وارد سونای گرم شدم و فهمیدم در شکر گزاری کمی عجله کرده ام. آب حدود 80 درجه بود و نزدیک 30 سانت کف هم رویش بود و این دلیل اصلی همان حسن بود. طاقتم تمام شد و رفتم مسئول استخر را آوردم و گفتم لطفاً خودتان این آب را امتحان کنید. ایشان با خونسردی فرمودند: خیلیُم خوبه! آب هر چی گرمتر بهتر! نَمی خوای برو آب سرد! آب گرمم خوب کف می کنه دیگه! ... و من تازه فهمیدم این همه چیز کف نکرده که در عمرم به اسم آب دیده ام یا دوغ آبعلی بوده یا ایزوپروپیل الکل. حوضچه آب سر را هم امتحان نکردم چون قطرش یک متر بود و داخلش حدود یازده نفر به شیوه صف جشنواره فرو رفته بودند و وقتی بیرون آمدند نمی شد کف حوضچه را از زور تمیزی دید. در حالی که گوشم پر از صدای شادی و خوشحالی هم استخری های عزیز بود از استخر بیرون آمدم. از کنار استادیوم که رد می شدم حس کردم چه قدر خوب شد با این همه وسواس بهترین استخر قم را پیدا کردم. وگرنه....

 فرجام | 11:33 PM 








Tuesday, September 09, 2008

کمتر از یک ما ه تا پایان سی و پنح سالگی و ورود به سی و شش , باربد سر کلاس بهترین قابلیت ممکن از چیزهایی که توی این 5 – 6 ما ه یاد گرفته به نمایش می ذاره. تفاوت محسوسی با همکلاسی هاش داره. من و بابایی اش نمی تونیم لبخندمون رو جلوی مادرهای دیگه قایم کنیم . همدیگه رو نگاه میکنیم, چشماش برق می زنه, احتمالا چشمای من هم ... لحظه ی غریبی است. از اون وقتهایی است که مطمئن می شم زندگی یعنی همین !

***

سه ساعت بعد توی مطب دکتر ارتوپد
دکتر با بررسی عکسها ی مهره های گردن و کمر و زانو و از این حرفها نگاهی با ما دوتا می اندازه و میگه : " شما ها این آرتروز رو از کجا آوردین آخه ؟ " به هم نگاه میکنیم انگاری ماجرا جدی است ... به آقای همخونه علاوه بر ماجرای آرتروز, یک عالمه دستور العمل می دن که تازگی نداره همه رو اینها 8 سال پیش وقت ماجرای آسیب دیدگی زانو , که حین فوتبال اتفاق افتاده بود , شنیدیم و هشدار همچین روزی رو داده بودند ... اما رعایت همه این نکات الان با در نظر گرفتن ضرورتش و شرایطی که ایشون درش قرار دارند قدری غیر ممکن به نظر می رسه .... و من فعلا به مدت یک ماه باید کرست گردن ببندم. هر کردوممون یک کیسه قرص میگیریم و می آییم بیرون ... تمام مسیر برگشت رو به عکس و نوشته های روی جعبه کرست گردن نگاه میکنم و گریه می کنم ... چرا؟ دقیقا نمی دونم . یک جور وحشت از آینده شاید ... همیشه فکر می کردم مشکلی باید باشه اما به این جدیت اونم این موقع ؟اعتراف می کنم آمادگی اش رو نداشتم. می رسیم خونه , تلویزیون در حال پخش گوشه هایی از رقابتهای پارا المپیکه - چه تقارنی !!! - گردنم رو می بندم ... اونقدر هم وحشتناک نیست . نیم ساعت که میگذره به این نتیجه می رسم که اصلا سخت نیست ... خودمو توی آینه نگاه میکنم با موهایی که به شدت وقت کوتاه شدنشونه و ریشه های سفیدی که دراومده و گردن توی آتل بیشتر شبیه آدم های تحت پوشش بهزیستی هستم ... منظره ی ناراحت کننده ایه در حالی که واقعا شرایط ناراحتی نیست . باید امروز و فردا موهامو یه کاری اش بکنم تا کسی می بیندم ناراحت نشه. اینطوری اطمینان دادن به بقیه کلی انرژی می گیره .

***

الان سومین روزیه که با کرست گردن سر میکنم . موهامو کوتاه کردم رنگ کردنش مونده ... اونقدر زود عادت کردم انگار قبلا طور دیگه ای نبوده. مثل تمام تغییراتی که طوری بهشون عادت می کنیم, انگار قبلا طور دیگه نبوده و همیشه همینطور بود. شاید زندگی یعنی همین !

 AnnA | 2:03 PM 








Tuesday, September 02, 2008

برق رفته . باربد نشسته بیرون داره نقاشی می کشه . من توی خونه دراز کشیدم دارم کتاب می خونم و با گوشی موبایلم As time goes by رو گوش میکنم . یک دفعه به ذهنم می رسه گوشی رو بذارم پشت توری باربد هم بشنوه و همین کارو میکنم

***

پدر و مادرهای ما وقتی نوجوان بودند "وزیری " از معشوق اینطور میخوند " نمی دونی / نمی دونی / رنگ چشمات چه قشنگه / به چه حاله / به چه رنگه / مثل یک جام شرابه ... " "ویگن و دلکش " توی رادیو جدایی رو اینطور تعریف میکردند " بردی از یادم / دادی بر بادم ..." حتی به وقت جدایی احترام غریبی حالکم بود انگاری ! و هنوز با یاد هم شاد بودند .
وقتی پدر و مادر شدند و ما ها بچه بودیم صمیمیتها بیشتر شده بود توی ترانه ها فقط از هم تعریف و تمجید نمی کردند گاهی راوی خودشو وقتی عشق اومده سراغش تعریف میکرد . " زخمی تر از همیشه / از ترس دل سپردن / سر خورده بودم از عشق / در انتظار مردن " و یا ابراز احساسات صرف نمی دیدی و یک جور توجه ویژه به طرف مقابل و مشکلاتش ... " ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم / در شب خاکستری سر در گریبانت نبینم "
جدایی ها طعم تلخ افسوس رو به همراه داشتند . " به من بگو بی وفا / حالا یار که هستی ؟ / خزان عمرم رسید / نوبهار که هستی "
ما که نوجوان و جوان همون مفاهیم با گاهی با صمیمیت بیشتر و عبارتهای گاهی ساده تر عشق ها رو تعریف میکردند ماجرا از تعریف سر و شکل گاهی فراتر می رفت . نیاز و اشتیاق درونی خودشو به رخ می کشید : " تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود / دیدم که در آینه هم جز تو کسی نیست / من در پی خویشم به تو بر می خورم اما / در تو شده ام گم به من دسترسی نیست "
نفهمیدم چطور شد آدمهای همسن و سال ما شروع کردن به نوشتن ترانه هایی مثل " خیال نکن نباشی / بدون تو می میرم / گفته بودم عاشقم / حرفمو پس میگیرم " یا این یکی که میگه " رفتی و نوشتی از دوری من خیالی نیست " به شدت معتقدم بچه هایی که به وقت نوجوانی اینا رو شنیدن الان دارن " دلمو شکوندی / برو حالشو ببر " رو می نویسند و می سازند
فکر میکنم ترانه ها فرهنگ عاشقیت در زمان خودشون رو تعریف میکنند . وقتی وزیری " نمی دونی " رو میخوند پدر بزرگ و مادربزرگهای ما واقعا نمی دونستند, چون سر سفره عقد برای اولین بار همو می دیدند... و اگه نگاهی از پشت پنجره اتفاقی دلشونو لرزونده بود با یادش شاد بودند .
پدر مادر های ما جرات کردند توی کوچه و پس کوچه ها نامه عاشقانه رد و بدل می کردند ... گاهی مورد بی مهری قرار میگرفتند, گاهی مجبور به بی مهری می شدند شاید مثلا همون پدر بزرگ و مادربزرگها ناف بچه شون رو به نام کسی بریده بودند که مجبور می شد تن به تقدیر بده و عاشقشو تنها بذراه ... ما ها اشتیاق درونی خودمونو شناختیم و باور کردیم و قسمت رو باور نکردیم
و با قبول همین روند من کیفیت عشق های الان رو زیر سوال نمی برم و فکر میکنم از ما جلوتر باید باشند ... اگه جسارتی دارند که همسن و سالهای ما نداشتند شاید به خاطر اینه که چیزهایی حتی مهمتر از اشتیاق درونی رو توی خودشون شناختند و دارند براش دنبال جواب میگردند. چیزهایی که ما نمی دونیم ... شاید این نتیجه روراستی شون باخودشونه و اینکه محصولات فرهنگی شون این ریختیه تقصیر همسن و سالهای ماهاست که وقتی به دست ما نگاه میکردند چیز دندون گیری رو نکردیم ...

***

بعد ازAs time goes by , ( پرنده/گوگوش ) رو گوش میکنیم بعدش ( سوغاتی هایده ) ( نمی دونی/ وزیری ) بعد ... همینطور الی آخر
با خودم فکر میکنم می شه وقتهایی که حواسش نیست اینا رو هم بشنوه. شاید یه چیزی توی ناخودآگاهش شکل گرفت. اصلا فکر میکنیم اینطوری چیزی شکل نگرفت شاید هیچوقت اینارو اندازه ی " دلمو سوزوندی برو حالشو ببر " دوست نداشت باشه . براش خاطره که ساخته می شه . چه میدونم یه روزی شاید وقتی مرد سی و خرده ای ساله بود گرم صحبت توی یک مهمونی کسی As time goes byرو گذاشت یک دفعه مکث کنه و یادش بیاد اینو شنیده یک روزی که نشسته بود بیرون داشت نقاشی می کشید و مامانش از روی گوشی مبایلش به این گوش میکرد.

* پی نوشت : باربد تقریبا به هر چی که ما توی ماشین گوش کنیم گوش می ده ... سلیقه ی نسبتا خوبی داره . و البته " دلمو سوزوندی / برو حالشو ببر " رو هم خیلی دوست داره . این یکی بی ربطه ولی فکر کردم شاید جالب باشه بدونید فیلم "هامون" رو هم دوست داره

 AnnA | 1:12 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?