|
Wednesday, September 29, 2010
چند سالی است سعی میکنم یادم باشد, یادش بیاورم. به پدرم تاریخ رفتن مادرش را. کار خاصی هم نمیکند, یک جعبه خرما میگیرد در خیابان میگرداند. خودش یادش نمیماند. بس که گرفتار است . همخون دیگری هم نیست که یادش بیاورد. پدر تنها فرزندش بوده. مادرش خیلی زود رفت. پدر دبیرستانی بوده. مادرش را خیلی نمی شناسیم. همیشه فکر کردهایم زن مهربانی باید بوده باشد. بدی دربارهاش نشنیدهایم. کنجکاوی خاصی هم نبوده, هیچوقت! روایت تراژیکی از زندگی نسبتا کوتاهش در ذهنم دارم. نمی دانم چقدر درست است چقدرش تخیل من است. از پدر بزرگم بزرگتر بوده. پدر بزرگ میگفته خیلی بزرگتر. فکر میکنم بی ربط می گفته. شناسنامه ها دوسال تفاوت نشان میدهد . پدربزرگ میگفته بیشتر بوده. حالا فرض کن 5 سال. شاید هم اصلا بزرگتر نبوده آن وقت ها برای دخترها شناسنامه ی بزرگتر می گرفتند تازودتر شوهرشان دهند. نمی دانم. شان و طبقهی اجتماعی متفاوتی با پدربزرگ داشته . وقت ازدواج زن جوانی به حساب نمیآمده از وقت شوهرش گذشته بود. نمیدانم چطور زن پدر بزرگم می شود, اینقدر میدانم به وقت بحران خانواده اش از پدربزرگم حمایت میکنند . پدر بزرگ با او خودش را بالا میکشد , بعدتر ها که شلوارش دو تا شده یادش آمده دلش زن کوچکتر سفید و تپل میخواهد. در یک فرصت چند ماهه که بابا ایران نبود نقشهاش را عملی میکند. مادربزرگ کمی میجنگد و قهر میکند , دست آخر حالیاش میکنند که همین است دیگر ... درست نمیدانم چقدر بعد شاید بیشتر از دو یا حتی یکسال دوام نیاورد که غصه بخورد و غرورش شکسته شود. قلبش یک روز پیش از ظهر ناغافل ایستاد .
میگویند بین ما سه تا خواهر من بیشتر از همه شبیه به اویم. اخلاق و رفتارم را میگویند. عکسهایش نه به من شباهتی دارد و نه او را به من می شناساند. نمی فهمم چطور زنی بوده. روزها به چه فکر میکرده. رویاهایش چه شکلی بودهاند. دستپختش چطور بوده, مادرانگیاش ؟ دربارهی هیچ کدام هیچ نمی دانم. بابا هم خیلی دربارهاش نمیگوید. یعنی دیگر خیلی یادش نیست انگاری . گفتم که حتی روز رفتنش را یادش نمیماند . چند سالی است که میدانم کی رفته . تلفن میزنم یادش میاندازم . یک آخ میگوید, از آن آخها که دلت یک هو مالش می رود, از ته دل که دعایم میکند, میفهمم دوستش دارد, دلتنگ میشود, شرمنده است که یادش نمیماند که یک نفر دیگر, یعنی من که ندیدهام و نمی شناسم باید یادش بیاورم .
این بار شب قبلش یک دفعه یادم آمد. زنگ زدم و گفتم فردا ششم مهر است . گفت یادم بود. خرما گرفتم . فردا هم چیزکی میپزیم . ممنون که یادت بود که باز یادم آوردی. می خندم سر به سرش میگذارم . می گویم ممنون که خودت یادت بود. من هم مثل مادرت یک دانه پسر بیشتر ندارم . یادت می اندازم تا یادش بیاندازند شمعی برایم روشن کند. می خندد از ته دل . می خندم از ته دل . گوشی را که میگذارم توی دلم میگویم الهی همیشه باشی, هرسال یادت بیاورم .
Tuesday, September 28, 2010
دو سال پیش آخرین بار بود که رفتم کوه. با پایی که یاری نمی کند دیگر و در وقت فراغتی که کم پا می دهد، راه هر هفته جوانی درکه را می رفتیم صبح جمعه. بین همه شلوغی های راه چند جوان گمانم سرباز ضبط دوکاسته بزرگی با دوباند به قدر هندوانه کول کرده بودند و تا ته هم به قول خودشان ولوم داده بودند و می کوبیدند و دست می زدند و می رفتند. بین همه خنده ها و تمسخر ها و تاسف ها و چپ چپ نگاه کردن ها و اعتراض هایی که تصویر غریبه این پسرها در سکوت صبح کوه ساخته بود، من پرت شدم به روزی بهاری در سال هفتاد، میدان درکه...
پسرکی آبی پوش و تنها و ریز نقش، دست در جیب کرده بود و یقه بالا داده بود و سرپایین و با سرعت، آفتاب نزده شش صبح میدان درکه را داشت رد می کرد که جناب سروان سبز پوش ایستاد روبروی سینه اش و چانه اش را با دست گرفت بالا و گفت: " چی تو گوشته؟" پسر یقه را پایین داد و سیاهی گوشی واکمن فاش شد. یک ساعت بعد پسر همچنان گوشه اتاق گشت ایستاده بود و تکرار می کرد ضبط هدیه قبولی دانشگاه است. نوار اول داریوش است. نوار دوم موسیقی بی کلام است و نوار سوم شجریان. سروان هم چنان فرم های تعهد را زیر و رو می کرد و پسر تکرار می کرد هیچ وقت هیچ کجا پرونده ای نداشته و بار اول است پلیسی سوال و جوابش می کند. سروان یک برگه تعهد پر کرد و امضا و اثر انگشت گرفت و گفت چون بار اول است می بخشیم. می بخشیم معنیش این بود که پسرک بازداشت نشود و ضبط توقیف نشود و نوار ها را روی آهن ربا بکشند تا پاک شود. پسرک فقط وقتی نوار شجریان روی آهن ربا کشیده می شد آرام ناله می کرد: " این را دیگر چرا؟" و سروان گفت: " می خواهیم درستتان کنیم"
آن روز که آن پسرها با بلندگو و ولوم کامل کوه را لرزانده بودند مطمئن بودم سروان جایی همین دور و برها است و اگر پیش نمی آید از خجالت آن پسرک است. از خجالت آن گوشی های سیاه نجیب پنهان شده زیر یقه است. از خجالت آهن ربا کشیدن بر صدای شجریان است. از خجالت طنین صدای درستتان می کنیم است...
امروز از میدان فردوسی پیاده آمدم تا حافظ. مست یاد سال پیش بودم. یاد دریایی که آمده بودیم از میدان توپخانه. بیش از این که دلم بگیرد و مایوس شوم و حسرت و خجالت بکشم، باز یاد طنین صدای جناب سروان کوه افتادم: " درستتان می کنیم" راستش چنان لبخندی به صورتم آمده بود که تصویر خودم را که دیدم در شیشه مغازه نشناختم.
ما چشم به هم زدنی هستیم به چشم تاریخ. باور کنیم روزهایی که بر ما می گذرد گرچه روزهای سختی است، اما لازم است. ما بهترین مردم دنیا نیستیم و این را باور نمی کنیم. ما پیش می آید که دروغ می گوییم . پیش می آید که ریا کاری می کنیم. پیش می آید که زود رسیدن مان از نرسیدن دیگران هم مهم تر می شود. پیش می آید که خوب حرف می زنیم و بد عمل می کنیم. پیش می آید که حال دیگران را گرفتن و روی دیگران را کم کردن از نان شب مان واجب تر می شود. پیش می آید که دورویی می کنیم. همه این ها پیش می آید و ما نمی پذیریم که چنین می کنیم و چنینیم. باور نمی کنیم که امروز خصلت های بد خود ماست که جامعه را در چنگال خود گرفته.
این خوب نیست که امروز بر جامعه این خصلت ها حکومت می کند. اما من باور دارم که لازم است. لازم است پستی ها و کاستی هایش آینه ای بشود روبروی مان. لازم است همه سیلی بخوریم از نفس کشیدنش و حاکم شدنش. لازم است حاصل و محصولش در کوتاه مدت و میان مدت و بلند مدت کشیده و چشیده شود. باید سیاست حال دیگران را گرفتن میوه بدهد و میوه اش چشیده شود و باید یادمان بماند. اگر پیش از این هم پیش امده و تکرار می شود مال همین است که یادمان نمی ماند. ما امروز به خیابان نمی ریزیم و نباید هم بریزیم. اما کسی هست که نبیند بازار مبتذل و چاله میدانی حرف زدن و دروغ و دغل و وعده دادن و آدم خریدن روز به روز از سکه می افتد، حتی برای پایین دست ترین لایه های جامعه؟ کسی هست که نفهمد معتقدترین ها امروز مدعی شده اند روبروی دین فروشی و دین فروشان؟ کسی هست نبیند بت ها شکسته و نقد کردن و نه گفتن حق مسلم ما شده؟
این پوسته ای است که باید بشکند و بریزد . نه با طغیان و انفجار و هیجان. که با آگاهی دادن و زمان دادن و با چشم باز دیدن. ما باید بپذیریم با تفکری فاسد می جنگیم نه فردی غاصب. با فسادی که در تک تک مان کم و بیش ریشه کرده. باور کنیم درمان جامعه ای از دروغ و دغل و ابتذال زمان می برد و هزینه. باور کنیم دغل و دروغ و ابتذال در هر لباسی اگر قدرت بگیرد روزگاری بهتر از این تحفه نمی آورد. پیروزی ما رفتن کسی و آمدن کسی نیست. پیروزی ما تبدیل اقلیتی دگر اندیش به اکثریتی نیک اندیش و دوراندیش است. وگرنه هیچ جناب سرهنگ و جناب سروانی نه توانسته و نه می تواند جلوی ضبط و ویدیو و ماهواره و اینترنت و اندیشیدن و آزادی را بگیرد. گرچه نوارهای رد شده از روی آهن ربا هیچ وقت برنمی گردند. آزادی هزینه دارد. آگاهی بیش از آن. به امید روز خوبی که این نوشته را با غرور یادآوری کنم. به امید دور نبودن آن روز.
Friday, September 24, 2010
این صفحه صورتی یکی از مثال های به خواب رفتن وبلاگ های قدیمی فارسی است انگار و سوال این است که آیا بیدار می شود؟ من فکر می کنم که می شود. این که چرا به خواب رفته ایم دلایل عمومی و خصوصی دارد. این نظر شخصی من است در پاسخ این که آلوچه خانوم چرا خوابید.
ما وقتی این صفحه به دنیا آمد قرار نگذاشتیم دور موضوع مشخصی بچرخیم. فرزندی که هست یا نیست، کارهایی که روزانه کرده ایم یا نکرده ایم. اتفاقات روزمره شهرمان و کشورمان و دنیای مان یا حال و احوال مان. همه این ها بوده و هیچ کدام از این ها هم نبوده این صفحه. بدیهی است یک جاهایی می رسی به این که حرف هایی که دلت می خواست را زده ای و آن ها را که نزده ای یا حرفت نبوده یا دلت نخواسته یا پشیمان شده ای از گفتن شان. چیزی پیدا می کنی به اسم رابطه های مجازی واقعی شده و طول می کشد تا بفهمیش و درکش کنی و یادش بگیری. کودکی می آید که می شود زندگیت و قطعاً نمی شود موضوع فکر کردن هایت نباشد و نوشتن هایت و این کودک بزرگ می شود.سریع تر از آن که پیش بینی می کنی.
صاحب این صفحه که من نیستم، روزی تصمیم گرفت حریم شخصی نگه دارد برای کودکی که تصویرش رنگ و روح کنار این صفحه است. من که مهمان این صفحه ام هم پیروی کردم. البته با دلایل خودم. راستش فکر می کنم چند سال دیگر یک نوجوان 12 ساله بابت این که غریبه هایی قندی قندی خطابش کنند از ما سپاسگزار نخواهد بود. چند باری هم که پیش آمد در خیابان و کوچه و مهمانی کسی پیش آمد و صاحب عکس این صفحه را شناخت من هم کمی شک کردم که این کار درست باشد یا نباشد.
اما من دوست دارم وقتی این صفحه را می خوانم و یاد می آورم شیرینی هایش و شیرین کاری هایش و امید و غصه هایش را که این جا مانده و ما گمش کرده ایم در روزمره های مان. دوست دارم هنوز وقتی نکته سنجی می کند و شیرینی می کند و دلبری می کند شریک تان کنم در حسش و ماندگارش کنم با ثبتش. دوست دارم از پسرک بنویسم و گاهی فکر می کنم چرا ننویسم؟
می دانید که وقتی نظامی نظمش با نوشتن این صفحه به خطر می افتد و قفل می زند به خوانده شدن مان دست و دلت دیگر به نوشتن نمی رود. می دانید وقتی پدری اولین روز مدرسه پسرکش را نمی تواند بیاید و باشد، گفتن ندارد دیگر وقتی ندارد که مدام و مداوم این جا باشد و بنویسد. وقتی حال و روزت خوب و آفتابی نیست، می ترسی از مدام ابری کردن حال خواننده هایت با نوشتن از روزهای سخت و بد. وقتی تکرار می شوی و تکراری، ننوشتن هر چه نباشد لااقل پرهیز از تکراری است که دوستش نداری. وقتی هنوز بالغ نشده ای برای راه بردن و وزن کردن رابطه های مجازی، اولین واکنشت پرهیز و سکوت و فرار است.
اما می دانم که ما برمی گردیم. چرا که حرف این ها نیست. این ها بهانه ها است. ما روزی که شروع کردیم به نوشتن برای خودمان و شما توی این صفحه، دو جوان بودیم با کله شقی ها و عشق ها و سادگی هایی که به سختی پیدایشان کرده بودیم و حفظ شان کرده بودیم و امروز ما پدر و مادری هستیم در آستانه میان سالی با پسرکی که می رود نوجوانی شود. چه به نظر و زبان بیاید یا نیاید. ما باید خودمان را پیدا کنیم. همدیگر را هم. ما باید بفهمیم که تغییر کرده ایم و بفهمیم چه تغییری کرده ایم. می شد و می شود همه این روال و روزها را هم نوشت و عیبی هم نداشت. ما ننوشتیم و این هم عیبی ندارد. اما گمان می کنم کم کم باید آستین بالا بزنیم و گرد و خاک این جا را بگیریم و چرخش را به چرخیدن بیاندازیم. سومین صاحب این صفحه شاید بدش نیاید روزی که توانست، سومین نویسنده این صفحه باشد. آخر سومین صاحب این صفحه اولین روزهای مدرسه رفتن را و توانستن برای نوشتن را شروع کرده ناسلامتی.
وقتی این صفحه حرف تازه ای می زند یعنی در این خانه چیزی سر جای خودش است و وقتی این صفحه خاموش است انگار کسی در این خانه به سفر رفته. کسی که همیشه بوده و حالا نیست. این صفحه یکی از آدم های خانه ماست. یکی که همیشه خواهد بود. یکی که شاید روزی راوی این خانه باشد. تنها راویش. من گمان می کنم انصاف نیست هر کس که خوابید و چرتش گرفت را کفن کنیم و مراسمش را راه بیاندازیم. بگذاریم وبلاگستان فارسی چرتش را بزند و بیدار شود. در این روزهای دروغ و نافهمی و ترک تازی در دشت بی فرهنگی، شما هم اگر می توانستید چرت می زدید تا هوا کمی بهتر شود. یا لااقل مثل ما خودتان را به خواب می زدید. به هر حال گمان می کنم ما به قدر کافی چرت مان را زده ایم. پس سلام
Thursday, September 23, 2010
متولد ماه مهر
بی بی سی فارسی تکرار مستند "شجریان , پژواک روزگار" را پخش میکند . شاید به مناسبت اول مهر و روز تولد ایشان است , نمی دانم . جایم را با پسرک عوض میکنم. با دی وی دی "تام و جری" می آید پای کامپیوتر, من می نشینم پای تلویزیون . استاد را تماشا میکنم وقت انتخاب کلاه ... تماشا میکنم که تخته نرد بازی میکنند ... تماشا می کنم ... تماشا می کنم... تا می رسد به سکانسی که چند اجرا از " مرغ سحر" به صورت موازی روی هم تدوین شده , اشک امان نمی دهد. نه به من, نه به حاضرین در سالن! چه وقت اجرای کنسرت "هم نوا با بم" چه وقتی با نمادهای سبز در سالن حاضرند . اشک ... اشک ... اشک
یادم می آید دوم خرداد 88 / ورزشگاه آزادی را. با سلماز بغض مان ترکیده بوده بد جوری . دستهایمان را گرفته بودیم به هم, مطمئن بودیم این ها آخرین اشکهای ماست که طعمش این قدر تلخ است ... بعدتر روز چهارشنبهی قبل از انتخابات توی خیابان آزادی , بادیدن جوانانی را که روبروی دانشگاه شریف فریاد می زدند " جوونی مون حروم شد / 4 سال تو تموم شد " بغضم دوباره ترکیده بود, به همان تلخی , باز به خودم گفتم آخرین بار است . اشک بعدی اشک شادی است. حضور بعدی جشن پیروزی است .
چه می دانستیم انگاری تا دنیا دنیاست مرغ سحر ناله سر می کند , داغ ما را تازه تر میکند و آشیانمان بر باد است . چه می دانستیم ایرانی بودن , فرقی نمی کند کِی باشد و کجا باشی, یعنی زندگی کردن با دلی که آویزان است و بغضی که به تلنگری میترکد .
Wednesday, September 22, 2010
پیش آمده برایتان؟ چشم بگردانید توی خیابان , توی مهمانی , بین آدمها غربیه, بین آدمهای آشنا دنبال کسی, چیزی, صدایی , ماهیتی که نمی دانید چیست! اما می دانید یک کسی, چیزی, صدایی , یک وقتی یک جایی منتظرتان است.
به صدایی که از پشت سر می آید سر برگردانید. به آدمی که درباره اش شنیده اید وقت معرفی شدن با دقت نگاه کنید و عینکتان را جابجا کنید . بین خطوط کتابی که میخوانید گاهی واو به واو بگردید و چیزی نبینید. از توی ویزور دوربین تان نگاه کنید و پیدایش نکنید. آنقدر بگردید و پیدا نشود تا دست آخر به کل یادتان برود آن اشتیاق را ... بعد یکهو , یک وقتی, یک جایی که انتظارش را ندارید, وسط یک عالمه شلوغی , .... خود مضطرب و مشتاقتان متعجبتان کند. خیلی فرقی نمیکند, شاید چشمانتان را همانی پر کرده که به وقت معرفی عینکتان را جابجا میکردید , شاید یک سطر از کتابی است که واو به واوش را زیر رو رو کرده بودید . شاید یک تک جمله از بازیگر پشت به دوربین و یا حتی خارج از کادر است, در سکانسی از فیلمی که فکر میکردید دیالوگهایش را از برید. شاید همانی است که چند باری از توی ویزور دوربین نگاهش کرده بودید و کادر بسته بودید و اینبار از پشت لنز نگاهتان به هم گره خورده و خودش هیچ نمی داند ... یک لحظهی کوتاه و گذرا به اندازه ی فاصلهی دوتا نفس کشیدن با خودت می گویی پیدایش کردم, پیدا شد! ... بعد انگار یک دفعه بفهمی این همه وقت دنبال کسی , چیزی , جایی , صدایی , ماهیتی نبودهای . بیشتر از هر چیزی دنبال خودت می گشتی! وقتی با کسی, چیزی, جایی, صدایی برخورد میکنی . چشم نمی گرداندی پی کسی که یک مرگیاش است , دنبال بروز بخشی از خودت بودی در مواجهه با کسی که یک مرگیاش است ... فکر می کند چه خوب فهمیدیاش همهی آنچه را که نگفته و نمیگوید. نمی داند این نقش را عمری تمرین کردهای, خیال بافتهای و قصه را بلدی .
می دانید بدیاش کجاست؟ وقتی دستت برای خودت رو شود, که فکر میکردی بازی را بلدی اما اینطور نیست . وقتی که تازه بفهمی این بازی اصلا چیز دیگریست. چیزی که اتفاقن آماده اش نبودی. درست مثل این است که شب امتحان تازه با حجم درس نهفمیده و نخوانده روبرو شده باشی.
.
.
.
بیست ساعت تا تحویل پاییز 89 مانده .
Wednesday, September 15, 2010
سال من اول مهرماه نو می شود. آدم پاییزم, خنکی روزهای آخر شهریور پوستم را مور مور میکند, دلم را می لرزاند. عاشق ترم میکند . اما نمی دانم این تابستانی که گذشت چه چیزی توی خودش داشت که دلم نمیخواهد تمام شود .
کسی چه می داند! شاید پاییزی که می آید اولین پاییز از بقیه ی زندگی من است .
Sunday, September 12, 2010
گاهی آدمها حال بدشان را انگار توی یک کیسه بالا می آورند ... وقتی آن را با تو درمیان میگذارند خودشان را از شرش خلاص می کنند مثل این است که کیسه ی بد بو را میگذارندش پیش تو و می روند . تو می مانی با حال بد و فکرهای عجیب و غریب. دنبال مشابهت های خودت می گردی با کسی که کیسه را پیش تو جا گذاشته . می بینی راست میگوید خب. گاهی حتی به بلاهت خودت میخندی فکر می کنی من را ببین سر خودم را گول مالیده ام! حالی ام نیست که چه داغان است اوضاعم.
گاهی هم اینطور نیست, آدمها بلدند مراقب خودشان و همدیگر باشند دلهاشان را گرفته اند کف دستشان. به هم دیگر تنه نمی زنند که مبادا کسی بلغزد دلی از دستی سر بخورد. نمی فهمی چطور میشود آخرش انگار هر کسی از حال بد خودش خلاص شده, ریختن اشکها خجالت آور نیست, کیسه ی بد بویی پر نمی شود و تحویل کسی داده نمی شود. می دانی چرا؟ چون هیچ کس نمی گوید "درد من" , آدمها دنبال "درد هم" میگردند, تا هم را تیمار کنند. نمی دانم شاید هم به "درد" ربط دارد, شاید این "اندوه" است. اولی "درد" بود! شاید بخاطر ماهیت "اندوه" است که سرمایه میشود انگاری. دارایی ات می شود. با اندوهت خودت را تعریف میکنی پس مواظبش هستی . مراقب سر و شکلش , تا زیبا دیدهشود یا زیبایی اش . این بخاطر عمری است که به پایش گذاشته ای .
Wednesday, September 08, 2010
روزی روزگاری آلوچه خانوم
باربد چهار پنج ساله بود, همینطور اتفاقی نشستیم به تماشای فیلم های بچگی اش . مقطعی از دوسالگی اش را به کل یادمان رفته بود ... زمانی که اصرار میکردم مرا به اسم کوچکم صدا کند بعد گاهی قاطی میکرد و فرجام را هم به نام صدا میکرد ... فقط این نبود, شادی بی اندازه ی کودکانه اش دلمان را برد, شادی ای که اگر دنیا روی سرش خراب می شد باز به فاصله ی کمتر از ده ثانیه دوباره توی صورتش می دوید و زیر پوست تیره اش رنگ می انداخت , یک هو به خودمان آمدیم دیدیم یادمان نمی آید انقباض عضلات صورتش ازکجا آمده؟ کی اخم کردن را یاد گرفت ؟
حالا حکایت من است با این صفحه که شما به آن میگویید صورتی و من کماکان معتقدم چند جور بنفش است در پس زمینه ی سفید . این روزها که میگویند نه سالگی وبلاگ نویسی فارسی است , گاه گاهی یواشگی صفحه را باز میکنم موس را می برم روی ستون گوشه ی راست صفحه چشمهایم را می بندم بالا میروم, پایین می آیم یک جا کلیک میکنم, ببینم کدام صفحه باز میشود! چه ماهی از کدام سال ؟ ببینم این آلوچه خانوم که شما ها می گویید اصلا چی و کیست ؟ یک چیزهایی را انگار به کل یادم رفته بود برایم جالب است . گاهی به چشمم وبلاگ در پیتی می آید و فکر میکنم واقعا چرا دوستش داشته اید ؟ حتی تکان های آن جمله ی بالای صفحه که هی اینور آنور میرود روی اعصابم است و فکر میکنم جمله را یک جوری بنیشانم سرجایش اینقدر وول نزند آن بالا. بعد یکهو به خودم می آیم جدی چی شد ؟ کجا رفت ! آن سرخوشی و نترسیدن از درمیان گذاشتن با دیگران را میگویم ... خاطرم کی کجا و چطور این همه مکدر شد ؟
آن اخم را مدتهاست توی صورت باربد نمی بینم وقتی در خانه را به رویش باز میکنم. دلم میخواهد این رنجیدگی خاطر هم گورش را گم کند برود. اینقدر بین من و اینجا فاصله نیندازد و شاید هم بین من و خیلی چیزهای دیگر.این صفحه را میگویم که یک روزی اواسط پاییزی که می آید, پاییزی که پسرک دبستانی میشود , هشت سالگی را تمام میکند وارد نهمین سال میشود .
|
|