|
Tuesday, November 30, 2010
من اینقدر میدانم که شهلا جاهد تنها کسی نیست که باید بها بدهد و مجازات شود ... آنوقت ناصر محمد خانی راست راست بگردد . ماجرا اگر طور دیگری بود و زنی, شوهرش به این ترتیب به قتل میرسید , حتمن همان نه سال پیش به جرم زنا و معاونت در قتل سنگسار شده بود ... شهلا جاهد جرم غیر قابل بخششی انجام داده , ... اما این آقا به دو زن ظلم کرده و اگر حکم فردا انجام شود باعث مرگ هر دوتایشان شده, بدون اینکه قرار باشد به مرجعی پاسخگو باشد ... اینجا ایران است و زنان چه قاتل چه مقتول, شهروند درچه دو محسوب میشوند .
Thursday, November 25, 2010
باربد کلاس اولی ما هنوز حرف نون را یاد نگرفته، ولی می شناسد. مشغول است به پیدا کردن کلمه هایی که در دیکته بعدی که نون یاد خواهند گرفت می تواند بنویسید. می پرسد بابایی فکر می کنی خانوممون باسن رو هم بگه تو دیکته بعدی؟
باربد کلاس اولی ما با خودش ناهار به مدرسه می برد و می داند که بعضی غذاها مثل سوسیس و کالباس را نباید برای ناهار به مدرسه برد. امروز از آلوچه خانوم پرسید: آنا میشه ناهار کله پاچه برد مدرسه؟ گاهی انسان از تربیت فرزندش به خود می بالد.
باربد کلاس اولی ما حسابی در جو مدرسه است. پاستیل های خرسی را می ریزد روی میز و به خط شان می کند و می گوید : از جلو نظام!
برای باربد کتاب های آستریکس را تمام کرده ام. شب ها اگر بشود تن تن می خوانیم. بدیهی است که مثل من عاشق کاپیتان هادوک شده. دیروز وسط کشتی که کوبیدمش زمین گفت: غارتگر ملعون! البته بنده فعلا قسمت نوشیدنی های کاپیتان هادوک را فیلتر کرده ام. فکر کنید که چه شود.
نمی دانم عکس یک سالگی باربد را در وبلاگ صبح شو دیده اید یا نه.
آلوچه خانوم ما خیلی روبراه نبوده این اواخر. نمی خواستم مزاحم حالش باشم یا از آن طرف به حال خودش بگذارمش. مدت طولانی گذشت و سخت هم گذشت. تا بالاخره امروز صبح که صبحانه تعطیل را کنار هم می خوردیم نیمرو و پنیر را گذاشت روی میز و به چشم های من خیره شد و آرام گفت: واقعا آدم گاهی قدر چیزهایی که دارد را نمی داند و یادش می رود. حس می کنم تازه فهمیده ام این که گفته اند:سالها دل طلب جام جم از ما می کرد/آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد، واقعا یعنی چه و لبخند زد. من، که هم شرمنده شده بودم و هم ذوق زده پرسیدم چطور؟ آنا گفت این همه انواع و اقسام پنیر خارجی و بسته بندی امتحان کردیم، واقعاً هیچ چیز مثل پنیر لیقوان کهنه نمی شه. این نیمرو و پنیر رو بخور آخه!
من تصمیم دارم این نوشته ها را دوباره از سر بگیرم این جا. خوش باشید.
Saturday, November 20, 2010
بیعنوان است
نمی دانستم در جواب تسلیتها و نگاههای پرسشگرِ دنبالشان چه بگویم . کی ؟ دوست ؟ خب بله, دوست ! توضیح میدادم دوستِ نه قدیمی نه صمیمی اما عزیز, خیلی هم عزیز ... رویم نمیشد بگویم دوست هم حتی نه, آشنا ! ... این " آشنا " برای من معنیدارتر بود . دیدی ؟ آخرش برای فهمیدن خودم هم کلمه کم آوردم.
گفته بودی تو که اینقدر دوری اینقدر از نزدیک دیدهای . پرسیده بودی آخر چطور و از کجا؟ نمیدانستم از کجا ... بعدترش هم نمی دانستم چرا اینقدر ترسیده بودم از پاییزی که در راه بود, آرزو میکردم تابستان و گرمایش آنقدر کش بیاید تا بتوانی خودت را جمع و جور کنی , تنهایی و فصل سرد را یکجا تاب بیاوری . گرما دوام آورد تو نیاوردی . نشد ! میدانم آن بارانهای ناغافل شبانهی اوائلِ پائیز کارت را ساخت , باور کردی که جانش را نداری ... از آن آخرین نشانهها که داد میزد خرابی از حد گذشته, وحشتم گرفت . از دور تماشا میکردم , دستم جایی بند نبود , فکر کردم مرزم تعریف شده , من که "اینقدر دورم " ... پس حواسم باشد, نتوانستم ! دستِ آخر صدایم درآمد . نالیدم که چقدر هیج کَسِ کسی بودن بد کوفتی است ... مهربان بودی پسر , فهماندی که فهمیدهای منظورم را ... سه روز بعدش خاک که میریختند سرت وسط آن گلباران! مات مانده بودم , یعنی چه ؟ چطور این همه عجلهات را ندیده و نفهمیده بودم ! ؟ شاید واقعا همین قدر دور بودم ...
چیزهای دیگری هم بود که نمی دانستم . فکرش را هم نمیکردم سوگوارِ رفتنِ کَسی باشی که کَسیاش نیستی چقدر زهر مار است ... این سوگ بیشکل و بیعنوانِ لعنتی ! یک چیزهایی هست که دلِ تنگ حالیاش نمیشود اما واقعیت دارد . اینکه آنقدر کم دیدهایاش که حتی درست نمی شناسیاش . فقط حسش کردهای . مثل یک نفس عمیق و ناخودآگاه که آدم میدهد توی ریه ... اینکه تنها ماتمِ رفتنش برایت بماند و بس . نه خاطرهی چندانی برای مرور, نه رفیق صمیمیِ مشترکی که بروی قدری کنارش بنشینی سرِ آرامش دو قطره اشک بریزی بلکه اینقدر نریزی توی خودت, تا این بغض در بیربط ترین موقعیتهای ممکن, توی تاکسی , وقتِ آشپزی کردن , وسط یک مکالمه تلفنی نامربوط , وسط مهمترین مهمانی خانهات , وقتِ گفتن دیکته برای بچهی کلاس اولیات , یکهو صدایت را نلرزاند و یا بی امان سر باز نکند ... نمیدانستم "اینقدر دور بودن " تا کجاها میآید .
بقیهاش گفتن ندارد پسرجان! خودت قصهی نبودن را بلدی , آنهم وقتی خیالِ بودن با یک عالمه اگر و اگر آدم را رها نمیکند . تلخترینش را از سر گذراندهای.
ایکاش روایتها و حکایتها همه راست باشند آن آغوشِ گرمِ پر عطوفت را پیدا کرده باشی و آرام گرفته باشی. ایکاش آن بیپناهیِ ترسناک , تمام شده باشد .
خدانگهدار
Wednesday, November 17, 2010
خانوادهی کوچک من زادهی پاییز است . من و همخانه مهر و آبان سالی آمدیم که سی سال بعد, آذرش ماه پسرک شد . پاییز, بهار من است . همیشه بوده ! قبل از این همخانگی, پاییز فصل همدلیِ زمین و زمان با دلِ تنهای من بود پیش از پیدا کردن همخانه . پر از نشانه است , پر از اشاره است .
مهر شلوغ است حوالی من . یک عالمه چیز توی خودش دارد. مهر پر از مهر است ... قاصدک راست میگفت اما, مهر هم بیمهر میشود . روی بی مهرش را آخرین روزهای مهری که گذشت نشانم داد.
آذر عجیب است . آذر زهر و عسل است باهم . آذر تلخ بود از اول . امسال این تلخی سی و یک ساله میشود برای من که سی و هفت سال دارم. همخانهام هم داستان خودش را دارد با آذر , جدا جدا تعریف کردهایم پیشتر . بهترین روزهای با هم بودنمان اما توی همین آذر جای گرفته . همخانگی و آمدن پسرک.
آبان, ماهِ همخانه است . آبان فقط روز آمدن او را دارد . انگار یک ماه دست نخورده مانده برای او . برای مزمزه کردن آمدنش , بودنش . میدانید؟ تنهاییِ من خیلی بزرگ بود و بودن او از تنهایی من بزرگتر .
این هفدهمین آبان است که باهم میگذارنیم . هر آبان قصهی خودش را دارد . به نظر میرسد . این آبان, همین آبانی که امروز بیست و شمشمین روزش را میگذراند , روزی که در این خانه به جشن و خوشی میگذرد , مرز میشود معیار میشود . شایدزمان را به قبل و بعدش تقسیم کند . تولد در تولد است انگاری .
رفیق قدیمی , همخانهی صمیمی تولدت مبارک . به صدای بلند و بیخجالت دوستت دارم
که فرجامِ خوشِ بودنم هستی.
Tuesday, November 09, 2010
دارند مینویسند از رفتن و نرفتن , من اینقدر میبینم که همه یا دارند طلاق میگیرند یا میروند, آنهایی که دارند میروند نصف بیشترشان میروند که آنجا طلاق بگیرند. از یک چیزی میگریزند لابد, شاید دنبال "آن" خودشان میگردند و پیدایش نمیکنند . شاید آن "آن" را یادشان رفته چه ریختی بوده میخواهند بروند دور از هیاهو ببینند آن "آن" را بهخاطر میآورند اصلن. ما هم اینجا حتمن گاهی از خودمان میگریزیم. من تنبلم, میگریزم زیر پتو.. در خانه را بستهام , بیدار که میشوم یک دانه آهنگ, فرقی نمیکند دقیقا کدام, یک دانه از آنهایی که انگار کسی دلم را گرفته توی مشتش, هی لوپ میشود با صدای بلند, خودش بس است و یک طوری کارم را میسازد که نروم سراغ خبر و فیلم و گزارش ... بعد میگویند یک فیلمی است در میدان کاج, دوستی پایش نوشته بعد از بیست و یکسال افسوس نمیخورد که اینجا نیست, نمی دانم درست, شاید هم نوشته غمگین نیست که اینجا نیست . همین جا را میگوید ... من که میدانم جان او به اینجا بسته است ... همین جایی که آخر زمستان گذشته خودم دیدم که کابوس حالا حالاها ندیدنش با او چه کرده ... او هم احتمالا دید که دلخوش بودن به رنگ سبز پاشیده شده به در و دیوار این شهر با ما چه کرده. او هم مثل ما چشمش سبزی و سبزینگی ها را یک طور دیگر توی خودش جا میدهد, اما سرد و گرم چشیده قد خودش, ما هم چشیدهایم قد خودمان. قدِ ما با قدِ او با هم قدری توفیر دارد. آنقدر توفیر دارد که عصر بیست و دوم خرداد با انگشت جوهری و دلی آویزان از اینجا رفت و تا آخرین لحظه میگفت نمیداند چرا چشمش آب نمیخورد.
میخواهند از اینجا بروند, از اینجا که ساعتی بچه کرایه میدهند برای گدایی , توی کابین تلفن عمومیِ خیابانهای شمالی شهر آگهی فروش کلیهی جوان , سالم با گروه خونی کمیاب زده اند , با خودت فکر میکنی طفلی چقدر نشسته منتظر تلفن ! نمیداند مگر تلفن عمومی از رونق افتاده وقتی همه یکدانه گوشی همراهشان دارند .
میخواهند از اینجا بروند از اینجا که زن ها توی واگن های مترو دمکنی و ابرِجادویی
میفروشند و جوانترها کلاه گیس چتری در رنگهای مختلف قابل سشوار کشیدن , از همانهایی که خودشان هم به سر دارند, مجسمشان میکنم جنسهایشان را فروختهاند کلاهگیسها را برداشتهاند دست و رو شسته, میروند خانه , خانههایی که معلوم نیست چه شکلیاند و چه چیزی آنجا انتظارشان را میکشد .
میخواهند بروند, در مهمانی دست در گردن هم با دلی پر از خون و لبخندی به پنهایِ صورت, آواز میخوانیم ... با خودت میگویی , عیبی ندارد بگذار بروند دنبالِ آرزوهایشان, کاشکی آرزوهای همه یک جایی روی زمین منتظرشان باشد , دنبال آغوشِ گرمِ از دسترفتهای نروند جلوی چشمت زیر خاک دراز بکشند ... معلوم نیست لیوان چندم را بالا انداختهای دیگر اثر نمیکند , دیگر هیچ چیز اثر نمیکند ... به صورتهاشان نگاه میکنی آدمهایی که زحمت کشیدی پیدایشان کردهای , پیدایت کردهاند, تا کی دوباره! ... عیبی ندارد بگذار بروند. فیسبوک که هست, دیگر از فرودگاه بین راه هم عکس آپلود میکنند, انگار همینجا بغل گوشت هستند. اصلن مگر اینجا آدمها چقدر هم را میبینند؟ ... میدانی پوست کلفت شدهای , پیشتر از پشت شیشهی فرودگاه که نمیدیدشان دلت تنگ میشد, میخواستی تا دم آخر باشی, جلوی چشمت راه بروند حرکت کنند تصویر به خاطر بسپری حالا ... اصلا نمیروی که ببینی رفتنشان را. بهانه دادهاند دستمان, از "مهرآباد" نمی پرانندشان, اوضاع بنزین هم که این ریختی است, کسی راضی به زحمت کسی نیست ... وسط آن بیابان بی آب و علف , دیگر دمِ آخر از کنار برج میدان آزادی رد نمیشوند, نه مهری و نه آبادی! انگاری خواسته بودند سنگینیِ نگاههای مضطرب پشت شیشه را به حداقل برسانند تا دلشان را نلرزانیم دمِ رفتن , بروند پشت سرشان را هم نگاه نکنند .
آنها همین را میخواهند, بروید و برنگردید, دست هر کسی را هم میتوانید بگیرید با خودتان ببرید هرطور شده , آدمهای شبیه ما یا دارند جدا میشوند یا میروند, کسانی که ماندهاند جمعیت را با وسواس کنترل میکنند, بعد آنها, خودشان مثل گربه زاد و ولد میکنند تازه میخواهند قانون را عوض کنند چهارتا چهارتا زن بگیرند هی برایشان بزایند خودشان را و مثل خودشان را زیاد کنند و این سرزمین را مثل یک ملک مصادره شده غصب کنند... ما هم بیشماریم, لابد! .
|
|