Friday, April 20, 2012


او برای من عین بزرگواری‌ست
او طاقت است و تحمل
او خود رفاقت است
او طاقت است و کوتاه نیامدن
او اسطوره‌ی صبر است
او طاقت است
او بزرگ است و بزرگوار
او طاقت است
او تلاش است , کم نیاوردن است
او طاقت است
او مادر است
او طاقت است
او , اوست !
او جنگ‌جوی عاشق است 
او طاقت است

دوربین توی دستم,  یک به یک مهمان‌هایش را توی قاب دارم , ما چند نفر را خبر کرده آخرین شب  پنجاه سالگی‌اش را کنارش باشیم . حالا مهمان‌ها دارند یک به یک می‌گویند او برایشان کیست ؟ شبیه چیست !
یکی درمیان مهمان‌هایش می‌گویند او شکل طاقت است و من یکی درمیان دلم کش می‌آید بابت  چیزهایی که او تاب آورده , از روزگاری که  همه چیر را برایش طوری چید که یا باید طاقت می‌آورد , یا باید طاقت می‌آورد,  یا باید طاقت می‌آورد .
طاقت آورد وقتی نگاه مصمم مردهای هم‌خونش  سه تا قاب شد روی دیوار ! طاقت آورد وقتی یک ردیف دیگر از توی قاب نگاه می‌کردند  , این‌بار  مردانی که هم‌خون پسربچه‌هایش بودند ,  طاقت آورد  جنگ با زندگی برای دوام آوردن را  ,  کم نیاورد  ساختن از هیچ را ... خیلی چیزها را طاقت آورد .  آنقدر که وقت آخرین شبیخون طاقتش تمام شده بود  ...

سنت شکسته بود ,  نخواسته بود  که تنها بماند,  نشد اما , نمی‌شد , جور درنمی‌آمد , قابل پیش‌بینی بود , هرچه که بود هر چه که هست ...  طاقتش دیگر تمام شده بود , فهمیدن این‌که طاقتش تمام شده برای دیگران همان‌قدر غیر ممکن بود که برای خودِ او , آن  باختن آخر ! من دیده بودمش وقت‌هایی که زیر بار " نمی‌شود"ها نمی‌رفت , می‌فهمیدم این را بگذاری  کنار پر شدن پیمانه‌اش , همین می‌شود که شده , منظره‌ای دور از او . تلخ بود اما حقیقت داشت ,  او داشت وا می‌داد همه چیز را , دقیقن همه چیز را .
اما او زیر بار " وا دادن " هم نرفت ,  طول کشید , خیلی طول کشید اما زیر بار نرفت . دیشب شبیه خودش بود , خودش,  بعد از پشت سر گذاشتن خیلی چیزها ,  میان سه مرد جوانش می‌رقصید  ,  گیرم بغض غریبی گلوی همه , حتی خودش را فشار می‌داد , او کمر راست کرده , بانوی اردی‌بهشت کمر راست کرده این بهترین خبر این بهار است ,







No comments:

Post a Comment