گزارش تصویری و لحظه به لحظه یک سفر بدون اطلاع قبلی !
توضیح ضروری بعداز ده روز: از اونجایی که صفحه سنگین شده بود همه عکسها رو به لینک تبدیل کردم فقط عکسهای مربوط به قسمت بقعه خالد نبی و حوالی جالب انگیزناکش رو گذاشتم که باشند .
یک دفعه متوجه شدیم به یک تور سه روزه شمال دعوتیم . اینقدر می دونستیم که گرگان و کلا گلستان رو می بینیم ... شمال برای من یعنی دریا! اولین چیزی هم که برداشتم مایوهامون بود اما ما کوه رفتیم جنگل رفتیم دریاچه رفتیم تا دلتون بخواد قبرستون رفتیم و در آخر دریک منطقه " شنا اکیدا ممنوع " !!! با قایق از ساحل به یک جزیره رفتیم و اما حتی موفق نشدیم انگشت شصت پامون رو به آب دریا بزنیم .
سفر ما از5 صبح دوشنبه شروع شد احتمالا برای اینکه به ترافیک بر نخوریم غافل از اینکه ملت همیشه در صحنه از اولین ساعات بامداد 14 خرداد عزم سفر کردند
طرفهای ظهر رسیدیم به جایی به اسم گهر تپه که جای دیدنی اش تعدادی گور باستانی بود که قدمت قدیمی تر هاشون بین 3200 تا 2800 سال تخمین زده می شد گویا ... یک آقایی که بیشتر به نگهبان اونجا می رفت تا کارمند میراث فرهنگی مثل تزریقاتی هایی که در نبود دکتر درمانگاه احساس آقای دکتر بودگی می کنند با شور و جدیت هر چه تمامتر یک عالمه جفنگ پر از اشکال و ایراد پشت سر هم ردیف کرد که آخرش من یکی نفهمیدم سر و ته سایتی که درش حضور داشتیم از کجا شروع می شد و به کجا ختم می شد ... بعد از گرفتن چند تا عکس از گورها فاصله گرفتم و بو کشیدم سعی کردم بفهمم دریا کدوم ور می تونه باشه و با خودم فکر میکردم تماشای اسکلت مازندرانی های 3200 ساله چقدر میتونه جذابیت داشته باشه مگه ؟ ( دو نقطه دی قابل توجه ساروی کیجا)این یکی از اون اسکلت هاست !
این قسمتی که می بینید گویا آشپزخانه یکی از این خانه ها بوده !
بعدش رفتیم به جنگلهای عباس آباد که اینطور که راهنما میگفت گویا شاه عباس صفوی شدیدا به اونورا رسیدگی کرده بود و به همین علت اسم اونجا رو گذاشتن عباس آباد ولی مثل اینکه خود شاه عباس هم اونور یه خانومی داشته که سوگلی اش بوده احتمالا هر کاری کرده از عشق خانوم بوده ... اونجا یک فروند دیزی سنگی زدم به بدن بعد رفتیم توی دریاچه اونجا قایق پدالی سوار شدیم و کالری های اضافه رو سوزاندیم
بعدش رفتیم مینو دشت که تنها هتلش محل استقرار ما 80 نفر بود ...
و اما فرداش صبح راه افتادیم رفتیم یه منطقه ای به اسم کلاله از یه جایی به بعد جاده خاکی خفنی بودکه اتوبوس های نازنینمون نمی تونستن ازش بالا بکشن , سوار مینی بوس شدیم بعد از یک ساعت و نیم رسیديم به یه جای خیلی عجیب و جالب ... مقبره خالد نبی ... گویا 40 سال قبل از آخرین پيامبر, مبعوث شده و در این منطقه بوده و مسیحیت رو ترویج می کرده . مقبره روی یک بلندی قرار داشت که اطرافش در یک منطقه پهناور تا چشم کار میکرد پر از تپه ماهور بود ... منطقه قشنگی که سکوت و عظمت خاصی داشت ...
این هم روی
دیوار محوطه بقعه تذکر داده شده بود
اونجا برامون توضیح دادند ( البته من نفهیمدم قبل از خالد نبی بعدش یا همزمان باهاش خودم فکر می کنم همون حدود زمانی چون قبر هایی به شکلی که توضیح خواهم داد اطراف مقبره هم بود ) مردمی که اون اطرف زندگی میکردند چون برای زایش ارزش زیادی قائل بودند اندام جنسی براشون مقدس بوده به طوری که سنگ نشان قبر هاشون به شکل اندام جنسی بود و گویا در گذشته همین اشکال رو از طلا و نقره می ساختند و به گردن می انداختند حتی بهش بوسه می زدند ... سنگ قبر آقایان گویا به شکل اندام جنسی خودشون بود . بعضی از این سنگها یک یا دو حلقه در قسمت پائینشون داشت که نفهمیدیم نشونه چی بود کسی هم جواب این سوال رو نمی دونست . سنگ قبر خانوم ها به شکل چیزی شبیه صلیب که گویا انهنا و گردی دو طرف سنگ قرار بود شکل سینه خانومها رو تداعی کنه . یا سنگ هايی که نقش ساده کله ی بز را تداعی میکرد, که البته من دو تا دونه از این بیشتر ندیدم گویا انتخاب این نقش بخاطر خوش یمن بودن بز بود !
از مقبره یه مسیر نسبتا طولانی رو که پر از سر بالایی سر پائینی بود طی کردیم که رسیدم به گورستان اصلی ! انصافا هیچوقت فکر نمی کردم همچین قبرستون سکسی و خنده داری وجود داشته باشه . خلاصه یک عالمه عکس گرفتیم و گفتیم و خندیدم و مسیر رو برگشتیم سمت مقبره خالد نبی و بعدش همون مینی بوس ها و بعدش اتوبوس ها مون رفتیم سمت شهر گنبد ... از اون محدوده که دور می شدیم روی یک تابلو نوشته بود" چون کوه استوار باشید زیارت قبول " !!! نمی دونم اینو باید به حساب خوش ذوقی مسولین این امور در منطقه بذاریم یا چیز دیگه
این بلندترین سنگ قبری بود که دیدیم تقریبا دو برابر قد من بود !
گنبد شهر قشنگی بود ... من خیلی ازش خوشم اومد ... همیشه فکر میکردم گنبد باید یه جای پرت و درب داغون باشه نمی دونم چرا این فکر رو میکردم ولی شهر اصلا این طوری نبود خیلی شیک و مدرن بود معلوم بود شهریه که از اول قرار بوده شهر باشه ده یا روستایی نبوده که بعدا توسعه پيداکنه و تبدیل به شهر بشه ... ساختمانها ی معقول و متناسب ! توی یک خیابون بیشتر خانه ها نماهاشون نزدیک به هم بود اینطوری نبود که هر خونه ای یه ساز بزنه ... مثل این تهران بی قواره هیچ نشانی از تازه به دوران رسیدگی در شهر نمی دیدی ... خانومهای شهر خیلی شیک بودند لباسهای روشن , رنگی و گلدار خوش برش و خوش دوخت با کفش های پاشنه بلند و روسری های گلدار ترکمن ... مغازه دارهای مرکز خریدش خوش اخلاق بودند و اصلا فکر نمی کردی چون مسافری طرف میخواد جیبت روخالی کنه .... خلاصه که کلی تحت تاثیر قرار گرفتم ...
برج یا میل گنبد هم عظمت خودش رو داشت بلند ترین برج آجری جهان ! به ارتفاع 55 متر که بیشتر از 1000 سال از ساختش میگذره .
روز آخر سفرمون هم رفتیم منطقه
ناهار خوران گرگان ... بهشت بود, اصلا گرگان خیلی خوشگل بود ...
قشنگترین طبیعت اون حوالی رو داشت .
دست آخر هم بندر ترکمن و جزیره آشوراده که گویا محل تهیه گرون ترین و بهترین خاویار دنیاست .... و بعد سمت تهران راه افتادیم . از اینجا دو تا عکس بی ربط بیشتر ندارم چون مموری دوربینم به پر شده بود دیگه .
در حاشیه :
1 - برای آدم هایی که نمی تونند ببینند به جای نابینا از کلمه روشندل استفاده می کنند من همیشه با این کلمه مشکل دارم به نظرم کلمه نابینا هیچ اشکالی نداره . ولی دو تا از همسفر های ما یک زوج بودند که خانومه دو سالی از من بزرگتر بود و نابینای مادر زاد بود و شوهر که 5 سال از خودش بزرگتر بود و فقط یکی از چشمهاش 40 در صد بینایی داشت ! کلمه روشندل کاملا برازنده این زوج دوست داشتنی بود . اینقدر رابطه شون قشنگ بود که توجه هر کسی رو جلب می کرد, خانومه با صدای گرم تعلیم دیده اش خیلی خوشگل میخوند. فکرشو بکنید اون همه تپه و پستی و بلندی رو برای رفتن به اون گورستان بالا کشیدند بدون اینکه گروه بخواد مشخصا معطل اونها بشه ... وقتی از فعل دیدن استفاده میکردند مو به تنت سیخ می شد ... " بریم برج رو ببینیم ! "
2 - ما گویا 80 نفر بودیم که توی دو تا اتوبوس تقسیم شده بودیم توی اون یکی اتوبوس یه زن و شوهری بودند که دختردلبر عسلی داشتند به اسم " نیکو" ... سه ماهی از باربد کوچکتر بود .... این
دو تا جوجه کلی از هم خوششون اومد و هر جا که پياده می شدیم دست در دست هم اینور و اونور می رفتند این باعث شد ما هم با مامان و باباش دوست شدیم ... خلاصه اونقدر با هم رفیق شدند که ما دیشب یک نصفه روز بعد از سفرمون رفتیم خونه نیکو اینها ! نکته جالب این بود که بعد از اضافه شدن دوست سوم بچه ها همش با هم دعوا کردند ولی ما به ما حسابی خوش گذشت و ساعت 4 صبح یعنی سه ساعت بعد از اینکه بچه ها خوابیدند ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه مون !!!! اینبار به واسطه باربد دوستان خوبی پيدا کردیم .
* پی نوشت در حاشیه 2 : اصلا برای مادر نیکو چیزی درمورد این صفحه نگفتم که بخوام برای
گذاشتن عکسش اجازه بگیرم.
3 - باربد در طول سفر بچه خیلی خوبی بود ساعت خواب و بیداری اش به هم خورد قدری! ولی روی هم رفته پسر درخشانی بود . اصلا غر نزد و خستگی ها و ساعتهای طولانی اتوبوس سواری رو خیلی خوب تحمل کرد, البته بیشتر وقتش رو با بابایی اش گذراند و من حسابی استراحت کردم !
4 - در انتهای سفر در یکی از صفهای بیشمار دستشویی متوجه شدیم یکی از همسفرهامون خواننده وبلاگمون هستند ... یعنی صحبت سر معروفیت باربد بود و من داشتم توضیح میدادم که باربد کلا بچه معروفه ! و برای این توضیح دادم مکانی در اینترنت هست به اسم وبلاگ , و من از قبل از تولد باربد وبلاگی دارم و از این حرفها, که به واسطه همین وبلاگ اشخاصی در اقصی نقاط دنیا باربد رو می شناسند ! که معلوم شد ایشون می دونند وبلاگ چیه و برادرشون وبلاگ نویس باسابقه ای هستند.
خلاصه وقتی معلوم شد خواهر این خانومه وبلاگمون رو می خونه برای دقایقی دچار احساس سلبرتی بودگی شدیم !!!!! بعدش فکر می کردیم یعنی ما چقدر شبیه وبلاگمون نیستیم؟ مگه چند تا باربد توی این دنیاست که اسم مامانش آناهیتا و باباش فرجام باشه ؟ ... چرا این خانومه خودش شک نکرده بود ؟!!! در بررسی عوامل این مورد به نکات زیر رسیدم
شاید آلوچه خانوم موجود خوش اخلاق تری فرض می شه که من انصافا در طول این سفر خیلی سر حال
نبودم دیگه اینکه عکسهامو که نگاه میکردم فکر کردم شاید شکمم خیلی بزرگ بوده که اصلا این دوستمون فکر نکرده مامان شکم گنده باربد ممکنه آلوچه خانوم بوده باشه!
از همینجا خدمت دوستمون و خواهر هاشون سلام عرض می کنم و میگم توالت اتاق ما بر خلاف خیلی از اتاق های هتل هیچ مشکلی نداشت ولی من تا آخر سفر موفق به استفاده ازش نشدم ! وگرنه همین الان بیا منو ببین اصلا با اون چیزی که یادت مونده قابل مقایسه نیست !
دیگه اینکه عکسهاتونو در اسرع وقت می فرستم براتون ! ببینیمتون راستی ما که فعلا دیوار به دیواریم .
این بود انشای من در مورد اینکه تعطیلات خود را چگونه گذراندم .
آخیش بالاخره بعد از 90 سال موفق شدم وبلاگ بنویسم .