آلوچه خانوم

 






Saturday, June 30, 2007

هیچوقت فکر نمی کردم اینهمه حوصله دیدن تصاویر مهستی حرفهاش و گفته های دیگران رو درباره اش داشته باشم . ولی از دیشب طپش بدون توقف داره این تصاویر رو نشون میده و می بینی ناخودآگاه دلت نمی یاد کانال رو عوض کنی. مرگ پدیده عجیب و غریبیه ... یاشاید ما آدمها عجیب تریم !

***

مرسی که نظرتون رو در مورد " دفترچه ممنوع " برام نوشتین . من از قصه بد نگفتم تا جائیکه یادمه . گفته بودم برام بی سابقه بود که نتونم با راوی قصه همدلی کنم ... نمی گم درکش نمیکردم ولی باهاش همدل نبودم و برعکس دخترشو که که بیشترین چالش و مشکل رو توی رابطه باهاش داشت بیشتر می پسندیدم . شنیده بودم با " چراغها را من خاموش میکنم " مقایسه اش میکردند. راستش اصلا مبنای این مقایسه رو نفهمیدم ولی حتی اگه قرار باشه اینکارو بکنیم من بااین سلیقه کج و کوله ام آدمی مثل کلاریس اون قصه رو می تونم دوست داشته باشم حتی ولی والریای دفترچه ممنوع عصبانی ام می کرد .

***

راستی شما منتظر " هری پاتر " نیستید ؟ لجتون در نمی یاد از اینکه قبل از اینکه ترجمه اش در اختیارتون قرار بگیره توی این فضای بی در و پیکر اینترنت از آخرش با خبر خواهید شد ؟ مثل این می مونه که وقتی جام جهانی شروع می شه از نتیجه فینال باخبر باشید .

 AnnA | 2:00 PM 








Friday, June 29, 2007

سلام لیلا! لیلا بگویم یا ویدا؟ یا شاید نمی دانم چند اسم دیگر؟ وقتش شده بعد از یک ربع قرن کمی درد دل کنم؟ یادت که حتماً نیست آن پسرک نوسال خجالتی را که چشم از چشمت برنمی داشت وقتی می دیدت. که کسی اگر حواسش بود شاید می گفت عاشقت شده این یک وجبی. اما این اسم نداشت. شاید بت بودی برایم، شاید خواهر، شاید خاله، شاید هم همان عشق. دلم می رفت و میآمد وقت دیدنت لیلا. از رفتارت، حرفهایت، لبخند مغرورت و مهربانی تمام نشدنیت. راستی چکارکردی با خودت لیلا؟ می ارزید به هیچ و پوچ باختن آن همه عشق؟ نگو هیچ و پوچ نبود. کو امروز آن ایمان و آن آرمان و آن سازمان لیلا؟
یادت هست لیلا آن روز مهمانیت که باز هم همان شلوار شش جیب و کتانی چینی و پیراهن چهار خانه تنت بود و جواب نگاه هاج و واج من را خندیدی که: " چیه؟ لباس عروسیمه دیگه!" و چقدر خوشم نمی آمد از آن آقای موفرفری عینکی سیبیلو که خیال می کرد صاحب دنیاست و موقعی که آن دفتر خیلی بزرگ را داشت امضا می کرد هم نمی خندید و وقتی که بود نمی فهمیدی کمتر نگاهم می کنی. یادت هست همه که سربه سرم می گذاشتند واشکم را در می آوردند بغلم می کردی و اخم می کردی که: " نبینم رفیقم را اذیت کنید!"... این بود رفاقت رفیق؟ می دانی همه عشق یک پسرک هشت ساله را ناگهان گرفتن یعنی چه؟ می دانی این همه سال حتی جرات نکردم برایت گریه کنم مبادا باورم شود دیگر نیستی؟ تو که حتی در آن خاک خراب بی سنگ و نشان هم جا نگرفتی که آخر نفهمیدم لعنت آباد است یا گلزاراسمش. فهمیدی چکار کردی با من رفیق؟ 8 سالگی سن خوبی نیست برای معنی مرگ رفیق را فهمیدن. هنوز آن چند تا عکس رنگی کم رنگ را که می بینم می ترسم راست باشد نبودنت.
الان اگر بودی چطور بودی لیلا؟ حتماً بچه هایت عروس و داماد شده بودند. چند تا بچه داشتی فکر می کنی؟ و آن آقای عینکی سیبیلوی موفرفری که خیال می کرد صاحب دنیا است هم اگر بود موهایش حتماً سفید شده بود یا شاید اصلاً دیگر مو نداشت. شاید بالاخره با هم دوست می شدیم اصلاً. نمی دانم اما چرا تو هیچ وقت پیر نمی شوی در خواب هایم لیلا. همان لبخند ساده مغرور که وقتی رد می شوی موی صاف بلند دم اسبی پشتش تاب می خورد و می افتد روی پیراهن چهار خانه و دور می شوی. هیچ وقت هم برنمی گردی دوباره نگاه کنی. هنوز هم لج باز و کله شقی لعنتی. دست از این چریک بازی هیچ وقت برنمی داری انگار. بیست و پنچ سال ازآن روز که پدر گرفته آمد خانه و به مادر چیزی گفت و مادر جیغ کشید لیلا و نشست می گذرد رفیق. بیست و پنج سال از سن تو هم بیشتر است. یعنی من بالاخره از تو بزرگتر شدم لیلا؟
همه اینجا خوبند لیلا. همه یا پیر شده اند یا بزرگ. حتی آنها که آن روزها هنوز نیامده بودند هم عروسی می کنند کم کم. آرمان و مرام هنوز چیز خوبی است. اما ویلای آنچنانی هم خوب است. ماشین آخرین مدل هم بد نیست. من اما نه خانه دارم، نه ماشین، نه ... . خیال نکنی از چریک بازی ها. از بی عرضگی و بی دست و پایی. راستی! خیلی وقت است عاشق شده ام. لباس عروسی هایمان دست کمی از شما نداشت وقت امضای آن دفتر خیلی بزرگ. البته ازبی پولی و با کلی خجالت نداری و کمی لجبازی با پدر و مادر. یک پسر دارم. خنده ات می گیرد اگر ببینی. عین بچگی های خودم وراج است. می گفتی بمب انرژی انگار؟ می دانی نمی گویم کاش بودی و می دانم نمی خوهی بگویم کاش نبودم. اما 25 سال است از واژه درگیری همان قدر که متنفرم می ترسم لیلا. رفاقتمان به جای خود. اما گمان نکنم کار خوبی کرده باشی... راستی سیانور خیلی درد دارد لیلا؟

 فرجام | 12:13 AM 








Wednesday, June 27, 2007

منم به تقلید از خانوم حنا و دوستان ! ببینم می تونم 13 تایی بنویسم یا نه ؟

1 - آقای همخونه میگه "نکنه یه وقت وبلاگ بنویسی ؟" جواب میدم "وبلاگ نوشتنم نمی یاد" ... میگه" خب از شکمت بنویس هر وقت کم می یاری سوژه خوبیه" ... یه نگاهی به خودم کردم دیدم از این سوژه متنفرم به طرز شرم آوری بزرگ شده ... وزنم همونه ها ! گویا هر کاری میکنی نمی شه از زیر ورزشی که باید بخشی از زندگی ات بشه در بری

2 - تو رو خدا این همخونه مارو اذیت نکنید ... بدکاری میکنه چراغ اینجا رو روشن نگه می داره ؟

3 - در راستای شرم آور شدن ابعاد شکمم رفتم تنگترین شلوار فاق بلندی رو به کمرم به زور بسته می شد خریدم بلکه به جای بخشی از مغز نداشته ام عمل کنه و منو متوجه کنه دیگه جا نداریم حتی برای میوه و سالاد اضافی دوست عزیز !

4 - تلویزیون داره تکرار بعداز ظهر نحس رو میده من کامل ندیدم کسی میدونه در دوبله فارسی همجنسگرا بودن برادران ارزشی ورژن الهام بخش و اونور آبی "آژانس شیشه ای " به چی تبدیل شده ؟

5 - به توصیه دوست عزیزی که به تازگی افتخار آشنایی اش رو دارم و همینطور تشویق ساروی کیجا " دفترچه ممنوع " رو خوندم . کاشکی اگه خوندینش نظراتتون رو برام بنویسید . من با این کتاب مشکل دارم . از راوی قصه هیچ خوشم نمی یاد ... از این آدمهایی که همش فکر میکنند در حال فداکاری اند حالم یه جورایی بد می شه شاید باید 50 سالم بشه تا ماجرا رو درک کنم ولی این در من بی سابقه بود که قصه ای بخونم که راوی اش مرتب در حال قدم زدن روی اعصابم باشه در عوض اون آدمی رو که باهاش مشکل داره دوست داشته باشم و درکش کنم ... من توی این قصه به شدت " میرلا " دختر راوی داستان رو می پسنیدیم و دلم براش می سوخت که با همچین مادر بیشعوری مجبوره سرو کله بزنه . نظراتون رو درباره اش برام بنویسید شاید سر فرصت با هم یه پست در این مورد نوشتیم ! ... یک پیام شخصی : باربد جان! مامی, اینارو اینجا می نوسم که اگه تبدیل به همچین موجودی شدم با مدرک بکوبی وسط فرق سرم !

6 - بنزین به میمنت و مبارکی سهمیه بندی شد. گویا بدون اطلاع قبلی همینطوری به قول مظفر خان ییهویی ! مبارکتون باشه حضراتی که منتظر بودین گند از سر و روی همه مون بالا بره بلکه برادر بوش یه فکری به حالمون کرد . نوش جونتون روش یه لیوان آب هم نوش جان کنید بلکه بره پائین . آخر شب که می اومدیم خونه از همه جا بیخبر از صف های کیلومتری پمپ بنزین ها متعجب شده بودیم .

7 - اینی که می نویسم نمی خوام نگرانتون کنم ها ! فقط و فقط محض اطلاع رسانی ست , چون ما تا حد زیادی تکلیف تغییر خونه مون معلوم شده و می دونیم که احتمالا اسبابمون رو کجا می بریم و آشیانه عشقمون رو کجا علم میکنیم, جیک جیک ! ... خواستم بدونید توی همین بلوکی که ما نشیستیم صاحبخانه های محترم بقیه واحدهایی که عین ما سالهاست نشسته اند و همه شون مثل ما هر سال افزایش اجاره هم داده اند از اونجایی که روشون نمی شه یک دفعه از مستاجر اجاره بهای باب شده در سال جدید رو طلب کنند یکجا مستاجر ها رو جواب کردند ... فکرشو بکنید ... همه هم میگن خونه نیست در حالی که هست خوبش هم هست اما با نرخ های جدید.

8 - دو شماره آخر رو که کنار هم می ذارم به این فکر می کنم نرخ های خنده داری که توی فایل های آژانس های مسکن می ذارن جلومون از فردا چه تغییرات مضحکی خواهند کرد؟!!! گاهی قیافه خودمون رو شبیه کاراکتر " آسیب پذیر " تو کاریکاتورهای گل آقا می بینم ! مخصوصا در دو سال گذشته به برکت دولت نهم !

9 - من فقط صفحه اول اعتماد ملی عکس همایش دومین سالگرد روز نحس سوم تیر رو دیدم, کسی می تونه توضیح بده برام چرا وسط سن فرش انداخته بودند یه عده روش چهار زانو نشسته بودند در حالی کنار دستشون چمران داشت پشت تریبون سخنرانی میکرد ؟ نکنه وسط سن نماز شکرانه خوندند بابت تمام خوشبختی هایی که توی این دوسال عین بختک افتاده وسط زندگی هامون !

10 - نوشتم" زندگی هامون " بعد یاد " هامون " افتادم بعد یاد "مهرجویی" افتادم بعد یاد "سنتوری "افتاد بعد یادم اومد که وعده دیدار ما سوم مرداد گروه سینماهای قدس انگاری اگه درست یادم مونده باشه ... نمایش عمومی سنتوری ! باور کنید برای لحظاتی دولت نهم رو به کل از یاد بردم .

11 - آی چه کار سختیه کش دادنش برای نوشتن سیزدهمی . راستی من امروز رفتم سراغ یه ماجرای مهمی که همیشه دلم میخواست اما ازش میترسیدم اقداماتی کردم . کمی تا قسمتی گند هم زدم ولی لطفا لطفا لطفا برام دعا کنید.

12 - کور بشم اگه دروغ بگم اتفاقی بود کاملا! از دایی علی عسل مربا دو تا فیلم پریشب خواستم امروز بهم رسوند American Dreamz و Music and Lyrics به خدا" هیو گرانت " خونم پائین نیومده بود گرچه که آقای همخونه باور نکرد شاید چون بلافاصله گفتم" کاشکی یادم بود بگم " قسمت دوم خاطرات برژیت جونز " رو هم برام بیاره . " راستش بیشتر از هر چیز تماشای فیلم مزخرف ولی فان خونم پائیین اومده . براشون توضیح دادم بسیار مشتاق دیدن "اوشنز ترتین " می باشم و "جرج کلونی"اش در اون کلکسيون آدمهای دوست داشتنی منهای" مت دیمن " که نمی دونم چرا باهاش صاف نمی شم فکر میکنم نمی تونم از نقشهای به شدت موزمار نفرت انگیزی که در " تلنتد مستر ریپلی "و "دیپارتد" بازی کرده جداش کنم ! فکر میکنم قدر" کیت بلانچت " ازش بدم می یاد!

13 - احمدی نژاد !

 AnnA | 2:58 AM 








Tuesday, June 26, 2007

جمله " غم آخرتان باشد" که به دوستان داغ دیده می گوییم به چه معنا است؟
1-از عزراییل خواهش می کنم به خاطر گل روی من کاری به کار کسانی که تو دوست داری نداشته باشد و همه تا روز قیامت در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنید.
2-پس از مصیبت وارده به شما تازه به عمق فاجعه ای به نام مرگ پی برده ام و سریعاً از خداوند متعال می خواهم این پدیده اسفناک را از زندگی بشر حذف کند و انتظار رسیدگی سریع به این آرزو دارم.
3-امیدوارم از این پس از مردن هیچ کس ناراحت نشوی. حالا یا از همه متنفر باشی، یا خل مشنگ شی، یا احساسات انسانیت را از دست بدهی. دیگه اونش با خودت.
4-دعا می کنم زودتر از همه عزیزانت ریق رحمت را سر بکشی تا دوباره این قدر غصه نخوری.
آخه جداً یعنی چی غم آخرتون باشه؟ حرف دهنمونو نمی فهمیم یعنی همین دیگه. حالا شانس آوردین تستش نمره منفی نداشت.

 فرجام | 1:09 AM 








Sunday, June 24, 2007

شماهم معتقد هستید که می توان در هر زمینه ای خاص و متفاوت بود و دیده شد؟ فروشنده خاص، پزشک خاص، شاعر خاص، کارگر خاص، وبلاگ خاص، رفیق خاص و .....امروز می خواهم یک پدیده خاص را به شما معرفی کنم. یک سیفون خاص!
همان طور که شاید بدانید سیفون وسیله ای است بسیار ضروری که وظیفه ای خطیر را در زندگی بشر بر عهده گرفته و کاربردهای گوناگونی دارد مانند خوشبوکنندگی و دفع بوهای بد، رفع سد معبر با جاری کردن جریان آب، کارکرد به عنوان محرک و ملین مانند صدای مودم برای بعضی وبلاگ نویسان محترم و در نهایت عملکرد به عنوان دیوار صوتی برای پوشش صداهای زاید به خصوص در محیطهای آپارتمانی که فاصله کاسه دستشویی با مرکز اتاق پذیرایی حدود 2 متر است. سیفون ها در دو نوع شیفتی یا همان فلاش تانک و دربستی که در آن جریان با یک اهرم کنترل می شود وجود دارند. سیفون ها به شدت مورد سوء استفاده قرارگرفته اند و ناچارند جور عطرافشانی ها و بی نظمی ها و گنده گوزیهای بشر را بکشند و این وسط مقدار زیادی آب هم بی خود و بی جهت هدر می رود.
اما سیفون مورد نظر ما سالها تجربه خود را به کار گرفته و باعث شده کسی جرات نکند حداقل به عنوان دیوار صوتی از او استفاده کند. این سیفون که در دستشویی محل کار من زندگی می کند به شیوه ای بی نظیر به مبارزه منفی با استفاده غیر تخصصی از خود پرداخته است. کافی است شما وارد دستشویی شده و این سیفون را کار بیاندازید. بلافاصله آرشیو کاملی از فایلهای صوتی قابل تولید در دستشویی با قدرت و تنوع فراوان و به شیوه ای کاملاً طبیعی شنیده می شود و چنان سر وصدایی راه می افتد که انگار کاربر محترم رژیم غذایی تخصصی ترب و لوبیا دارد. قضیه وقتی جالبتر می شود که بنده خدای از همه جا بی خبری برای انجام یک " کار کوچک" به دستشویی برود و غفلتاً سیفون را بکشد. ابتدا در اثر شوک وارده آن قدر از خجالت آن تو می ماند که دیگر نمی تواند ثابت کند کارش واقعاً کوچک بوده و وقتی هم بیرون می آید با تشویق رفقا مواجه می شود که : خسته نباشی! شیره! شما بودی؟ و .... البته بعضی رفقای با تجربه تازگی ها دست به سیفون نمی زنند و تنها وقتی "کارشان" تمام شد و بیرون آمدند با یک قیافه حق به جانب غر میزنند که: بابا یه فکری واسه سر و صدای این لامصب بکنید دیگه! و نمی گیرند که فرق اجرای جناب سیفون با خودشان از بیرون با صدای جریان آب در لوله قابل تشخیص است. بسوزه پدر تجربه خلاصه! آدم سیفونم میشه این جوری بشه.

 فرجام | 12:15 AM 








Friday, June 22, 2007

من همین الان اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که شاید حتی آمادگی داشته باشم پست تاثیر گذارترینها رو بالاخره بنویسم . قراره من به بقایا و ظرفهای مهمونی ظهر امروز کاری نداشته باشم, زنی رو که از ظرف شستن متنفره یه وقتهایی بیشتر از این نمی شه تحت تاثیر قرار داد. مرسی آقای همخونه عاشقتم یه عالمه . ماچ ماچ
بعد از چند ساعت :
حالا عوضش چه کار کردم ؟ اتاق باربد رو جمع کردم . کلی با یک دوست چتیدم امیدوارم رفع کدورت کرده باشم الان دارم وبلاگ می نویسم بعدش می خوام جلوی تلویزیون دراز بکشم بقیه "دفترچه ممنوع" رو بخونم !


بالاخره دیروز من و مامانم موفق شدیم این آقای محترمی رو که آخرین عکسش رو بالای صفحه می بینید, جوگیر کنیم و ببریم سلمانی مردانه تا حالا خواهرم موهاشو کوتاه میکرده و ریشه ترسش از سلمانی این بوده که یکبار آقای همخانه رفت سلمانی سرشو تیغ انداخت این بچه فکر کرد هرکی بره سلمونی با کله صاف برمیگرده ! باربد هم رو موهاش حساس !... خلاصه کلی بهش اطمینان دادیم که مامی جان مطمئن باش قرار نیست کچلت کنیم . کادو گرفتیم براش گفتیم موهاتو کوتاه کردی می تونی بازش کنی ... با دودلی و نگرانی نشست روی صندلی . توی آینه سلمانی که نگاهش میکردم به چشمم مردی اومد برای خودش ! یادم اومد که روز قبلش کاملا خلاف این رو به آقای همخونه میگفتم و معتقد بودم باربد ما کماکان کوچولویی بیش نیست ... وقتی کار آقای سلمانی تموم شد من و مامان طوری احساساتی شده بودیم انگاری که پسرک رو در رخت دامادی تماشا میکردیم ... خلاصه که عالمی داره این مادرانگی !

 AnnA | 9:06 PM 








Thursday, June 21, 2007

...راستی شک نکردی تو این دنیایی که یه روز می خواستی از بدیش خودت توش نباشی، یه روز یه آدم دیگه رو بهش اضافه کنی؟...

این حرف دوستی به اسم لیلا است پای نوشته ای که رنگ خون رگ دست داشت و دلهره افتادن به بن بست و بوی عاشقی و جنون بوییدن بی تابی ای به نام فرزند. این جا جوابت را می دهم لیلا. شاید جمله های ناتمامی را بالاخره تمام کردم.

گفتن ندارد که اینها حس من است. سعی می کنم قانون صادر نکنم و جمع نبندم. اما باورش دارم که می گویم. کمتر از ما هستیم که با قصه خود کشی غریبه باشیم. لااقل با فکرش. اما امروز فکر می کنم فکر کردن به نیستی و اقدام به نیستی یک داستان است و نیست شدن به اختیار داستانی دیگر. اولی بیشتر به نظرم زندگی با نیستی است که خودش نوعی زندگی است. همین که زنده ایم، همین که درد چاقو و لرزش برق و مسمومیت قرص و وحشت ارتفاع و دل مادر پیرمان را بهانه می کنیم برای خودمان را نکشتن یعنی هنوز مردن حتی این قدر هم نمی ارزد. و چه خوب که نمی ارزد.
شاید آزموده هایم را می گویم. خودم را بکشم تا بیشتر دوستم داشته باشند؟ نوش دارو بعد مرگ سهراب یعنی؟ این مال همان بچگی ها بود...خودم را بکشم چون هیچ چیزی ارزشش را ندارد؟ اگر این را باور داشتم همین جمله هم تمام نمی شد. وقتی شد یعنی بازی را نشناخته ام... خودم را بکشم از وحشت شتری که روی همه ما بالاخره خواهد خوابید؟ روزی این نوشته ام را شاید خواندی که نمی خواهم از ترس مردن بمیرم... خودم را بکشم که دیگر طاقت ندارم؟ اگرعرضه زندگی ندارم حتماً مردن کار سخت تری است و اگر مردم، مطمئن باش شعور مردن را هنوز نداشته ام و حالا پشیمانم مثل سگ.
خودکشی تصمیم بزرگی است. کوچکترین تصمیم بزرگی که می توان گرفت در لحظه ای سخت و تلخ و ناامید. و مگر می شود فراموش کرد که هیچ عصیانی از زنده ماندن سخت تر نیست و شنیدن زندگی زنده ها و دست زندگی را در دل شکسته دوستی گرفتن.
برای پدر شدن و پدر بودن خواسته ام و فکر کرده ام و جنگیده ام. برای کودکی که هنوز نیامده بود روز و شب نداشتم. برای پسری که در 3 سالگی شنگول و منگول را هم نمی فهمد در شکم مادرش شاهنامه می خواندم. تمام دکه روزنامه فروشی 20 آذر 82 را خریده ام و انبار کرده ام از شوق روز آمدنش و باور کن همان قدر که تلخ است، راست است که امروز پدر خیلی خوبی نیستم. اما پدر شدن را اگر بفهمی و بخواهی ( و حتماً مادر شدن هم) آخر این وسوسه است که نامش را گذاشته ایم خود کشی. چون با همه وجود "خود" خودت را می کشی.
نمی دانم چقدر فهمیدنی است. این عشق نیست که کسی را دیوانه وار دوست داشته باشی. زنی را یا مردی را. که دوستش داری برای خودت و اگر خیرش در نبودنت باشد می خواهی خیرسرش خیر از دنیا نبیند. اما وقتی کسی هست که وقتی هست، تو دیگر خودت نیستی و همه چیزت را دوباره تعریف می کند، فنا شده ای در دیگری. در تکرار شاید بهتر خودت که خودش است اگر آزادیش را زنجیر نزنی و خودت است وقتی عاشقانه دوستت دارد و دوستش داری و لذت می برد از زنگی کردن. می دانم سوالت را جواب ندادم. چون آن که رگش را می زند یکی است و آن که تکثیر می شود یکی دیگر. هر چند هنوز هم اگر آب حیات را پیدا کنم خرج جاودانگی چاه مستراحش می کنم. جلودار مرگ نیستم و باشم هم چنین بلاهتی نمی کنم که آخر جمله زندگیم نقطه نگذارم. اما نتیجه آن روزهای تیغ و رگ و دست، شاید این است که هر شب با این جمله بخوابم: همه سعیم را می کنم پسرم از زاده شدنش پشیمان نباشد. همین!

 فرجام | 12:03 AM 








Tuesday, June 19, 2007

تا به حال شده مغزتان تمام و کمال جوابتان کند؟....تقریباً ماهی یک بار می روم پیش دوستی آن طرف تر از تجریش. گاهی با وسیله خودم. گاهی با وسیله خودش، گاهی با تاکسی. چند روز پیش قرار شد باز بروم آنجا. سرم به شیشه تاکسی بود و در عالم هپروت داشتم تمام و مرام و مدام و کلام را قافیه می کردم که رسیدم سر پل تجریش. روبروی شهرداری ایستادم که مثل همیشه تا سرکوچه شان را با تاکسی بروم. پیکانی پیش پایم ترمز کرد و راننده سرش را جلو آورد یعنی کجا؟ دهنم را باز کردم اما... یادم نمی آمد باید بگویم کجا. به همین سادگی. هر چه قدرهم به گردن روز سخت و فکر مشغول و چرخ غدار می گذاشتم نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. در ذهنم می گشتم که کجا بود؟ قیطریه؟ حشمتیه؟ کامرانیه؟.... مسیر هم جوری نبود که بگویم مستقیم... واقعاً کجا بود؟ آجودانیه؟ الهیه؟ منظریه؟....سعی کردم به مسیرهایی که مسافران می گویند گوش کنم بلکه یادم بیاید. اما فقط دارآباد و مینی سیتی و جماران را شنیدم که جوابم نبود. موبایل رفیق محترم هم جواب نمیداد که بپرسم پدربیامرز، اسم این محله خراب نشده ات چه بود. اقدسیه؟ اختیاریه؟ جمشیدیه؟.... چاره ای نبود. پیاده راه افتادم و همین طور که می رفتم زور بی خود می زدم: منیریه؟ امیریه؟ افسریه؟... 20 دقیقه ای با کلی بار و اثاث پیاده آمده بودم و هم خسته شده بودم و هم دیرم شده بود. صادقیه؟ جوادیه؟ مجیدیه؟... کوچه های پیچ در پیچ را میرفتم و فحش می دادم به جد و آباد خودم که مرده شورت را ببرند با این اخلاق شهروندیت. می مردی آن قارقارک فکسنی را خیر کش می کردی و می آوردی که حالا عین کرم خاکی سینه خیز نروی به خاطر فراموش کردن یک کلمه؟ مثل بچه آدم الان نشسته بودی پشت فرمان... خشک شدم. آره! خود نامردش بود! فرمانیه! فوری شستم را قائم به دستم بلند کردم و با یک حرکت آرتیستی دست، جلوی اولین ماشین را گرفتم که:" فرمانیه!" و مثل ژولیوس سزار تکیه دادم به پشتی صندلی. 50 قدم بعد که پیاده می شدم پیرمرد راننده گفت: " خوشگل پسر! اینو می گفتی مستقیم هم معلوم نمی شد چند روزه از ولایت اومدی به خدا!"

 فرجام | 2:11 AM 








Monday, June 18, 2007

یک پست بی سرو ته !

قبول دارین همه ما ها یه جورایی معتادیم ! معتاد به نشستن پای اینترنت ... تاحالا به این فکر کردین که پای اینترنت نشستن چه کارکردهای پنهانی ممکنه داشته باشه که متوجهش نباشین ! البته منظورم کارکردها و تاثیرات شخصی برای شخص شخیص شماست ... من بعد گذروندن هفته های گذشته به این اطمینان رسیدم که نشستن پای اینترنت روی من تاثیر گوارشی داره . من صبح به صبح لیوان شیرمو پر میکنم می شینم پای کامپیوتر دقیقا این صدای وصل شدن مودم انگاری روده های منو به حرکت می اندازه ....
حالا چرا هفته های اخیر به اطمینان رسیدم ؟ چند هفته ای هستش به صورت پاره وقت سرکار رفتن رو امتحان میکنم و به دنبال دیگر اعضای این منزل همخانگی مجبور شدند چیزهایی رو امتحان کنند . آقای هخونه کمی تا قسمتی با باربد سر کار رفتن رو ... باربد کمی زودتر خوابیدن رو و ... به نظر می یاد سرکار رفتن من می تونه عملی باشه به لطف این همخانه مهربون طفلکی ! یکی از دلایلی هم که کمتر اینورا مپلکم همینه ... چون من صبحها که بقیه خواب بودند یه عالمه چرخ می زدم تا وبلاگ نوشتنم بیاد . البته این یکی ربطی به روده هام نداره ها ! سر به سرم نذارید یه وقت !

***

ببینیم کسانی که توی گروههای حمایت از حقوق حیوانات هستند اگه خونه شون مثل خونه ما دچار حمله مورچه ها بشه چه کار میکنند ؟ جدی سوال میکنم ! احتمالا سم پاشی که نمی کنند پس چه کار میکنند . مورچه ها رو به جلسه ای برای حل اختلافات دعوت میکنند؟ همه جای خونه تابلوی راهنما میزنند و با فلش به بیرون هدایتشون میکنند ؟ یا اصلا خونه شون رو عوض میکنند ؟ یا اینکه مورچه رو حشره موذی فرض میکنند و حسابشو از حیوانات جدا میکنند؟ ولی مورچه ها شاید حشره باشن اما موذی نیستن . فقط خیلی احمقن ! پشتکارشون حالم رو دیگه به هم می زنه . بدجوری درگیر شدیم . از بعد از خونه تکونی نمی دونم کجای خونه رو که می شستم احتمالا در یکی از لونه های اصلی شون رو باز کردم خلاصه که در حال حاضر کاملا به این نتیجه رسیدیم که مزاحم زندگی شون توی این خونه هستیم ... از اونجایی به شدت خودمون رو از اینجا رفتنی میدونیم دردسر سمپاشی رو هم به خودمون نمی دیم خلاصه که بساطی داریم .

***

چشم دیدن قهرمانی رئال رو ندارم, مخصوصا وقتی زد رودست بارسا! اونم بارسایی که مربی اش فرانک رایکارد یکی از اون عشق های ابدی من یعنی مثلث هلندی دهه 90 می باشد. اما موفقیت کاپلو و کاناوارو در رئال مرحمی بود بر زخم های دل ما, تازه بکهام و نیستلروی هم هستند که دوستشون دارم . در واقع شاید همه چی زیر سر زیزو بود از وقتی شرشو کم کرد رئال دیگه بداومدنی و نخواستنی نبود برام .
راستی آقای همخونه ... توی پست پائینی در مورد طرفدارهای ایتالیا بدجوری کم لطفی کردی!... خوب فوتبال بازی کردن از همه چیز مهمتره ولی چه اشکالی داره کسی هم خوب فوتبال بازی کنه هم خوش قیافه باشه هان ؟
یکی از همسایه های وبلاگشهر پارسال بعداز برد ایتالیا از آلمان عکس بدترکیب ترین مرد ممکن را که داشت توی خیابانهای رم خوشحالی میکرد, گذاشته بود توی وبلاگش و نوشته بود" که فوتبال ایتالیا همین است زشت و بی قاعده!" و من فکر میکردم عمق سوزیدگی در این حرکت - انتخاب عکس و نوشته - بدجوری نمایان بود. قبول ما تا 11 سال دیگه رنگ فینال رو نمی بینیم و تا 23 سال دیگه از قهرمانی خبری نیست فعلا این سه سال رو موظفید به ما احترام بذارین . اوکی ؟

***

خطاب به اون عمویی که اسمشو نمی نویسم و خودش میدونه کیه ؟ جناب حالا دیگه وبلاگستان شد حمام زنانه ! همه شما آقایانی که نظرتون اینه چرا با جدیت هر چه تمامتر چسبیده اید به این حمام زنانه؟ هان ؟! اگر به این خاطر میگین که بیشتر فضای وبلاگستان رو خانومها تشکیل میدن, یادتون باشه جمع کثیری از ویزیتورها , کامنت گذاران و کسانی که کلا دارن شما ها رو در این عرصه جدی میگیرن همین خانومها هستند. اگر دارید تاثیر گذاری خودتون رو محک می زنید بدونید که همین فضای زنانه است که این امکان رو داره بهتون میده ... هیچ دقت کرده اید که چقدر این فضای زنانه رو در زندگی جدی گرفته اید ... پس لطفا مرام داشته باشید و هر وقت کم می یارین با عبارتهایی مثل حمام زنانه تحقیرش نکیند ... من با زنانه بودن این حمام به قول شما مشکلی ندارم و احساس تحقیر شدگی نمی کنم من با هیچ چیز زنانه ای مشکلی ندارم . ولی وقتی از این لغت برای کوچک کردن جمعی جماعتی مجموعه ای به قصد فاصله گرفتن و خود بزرگ بینی استفاده می شه بدجور قاطی می کنم . گفته باشم !

 AnnA | 11:52 AM 








Friday, June 15, 2007

پیش نوشت: به لطف یک خواننده مهربان که نمی شناسمش و نمی دونم راضیه اینو بگم یا نه مشکل فیلتر شدنمون حل شده ظاهراً. رفیق خیلی دمت گرم. با این فیلتره هوا درست نمیومد تو.یه حالیم به فیلتر صنم و پرستو و مهروش و الباقی رفقا هم می دادی تا آقایون فیلتر چی خوابن!
پیش نوشت 2 : گمونم زیر سر این آلوچه بانو بلند شده. دیشب من و باربد نبودیم. اما بازم این صفحه به روز نشده. حتی از فراق ما دو عزیز. این یعنی چی به نظر شما؟ احتمالاً دامنش دوتا شده رفیقمون.
پیش نوشت 3: در مورد پست قبلی لازم به ذکر است بنده همواره به شدت بیماری خود سوپرمن بینی داشته و دارم و خواهم داشت. اتفاقاً همین الان هم مشغول سوپرمن بازی و فداکاری هستم. همینه که هست. راستی لیلا خانم که قرار یه ماه پیش کامنت گذاشتی که ایمیل بزنم. میشه ایمیلت رو بدی که بزنم؟...


طالع بینی فوتبالی

چیه؟ چند روز گذشت دیگه! اصلاً واسه نارنج می نویسم. تو خوشت نمیاد نخون خوب. والله.... ببینم شما به طالع بینی علاقه داری؟ به روانشناسی رنگ ها چی؟ به فوتبال چی؟ پس نتیجه چند سال پژوهش مداوم من در فوتبال رو بخون تا بتونی از طریق تیم مورد علاقه هر کس خصویات اخلاقیش رو بشناسی. لطفاً کل کل تیم راه نندازید آخرش. این یه بحث علمیه. مگه تا حالا به نویسنده کتاب طالع بینی چینی زنگ زدی فحش بدی که چرا مثلاً واسه متولدین ماه مرداد این مزخرفاتو نوشته؟ ضمناً سارقین محترم بدون اجازه رسمی من این نوشته رو کش نرن تا کلاهمون بعداً توی هم نره. خوب؟ آفرین!

شما طرفدارکدام تیم ملی هستید؟ آیا می دانید چرا؟ پس طالع بینی زیر را بخوانید تا خود و اطرافیانتان را بیشتر بشناسید. اگر طرفدار هیچ تیمی هم نیستید توصیه می کنم سریعتر به معالجه خود بپردازید.

برزیل: یک شَلَخَک کامل. دیوانه خودنمایی. تا لنگ ظهر می خوابد. بمیرد هم نمی فهمد پشتکار یعنی چه. شاید به زور یک دست کت و شلوار داشته باشد. اگر یک هفته گل کوچیک بازی نکند تلف می شود.
هلند: برزیلی تحت ویندوز. صبح ها به زور بلند می شود. همیشه سعی می کند مودب حرف بزند، اما کافی است کمی انگولکش کنید تا دهنش را باز کند. عاشق فوتسال است.
آمریکا: هر شب خواب گرین کارت می بیند. رفیق فابریک برت لنکستر و حسن پپه. در سیاست به نظم نوین جهانی معتقد است. حالش از فوتبال به هم می خورد.
ایتالیا: حس زیبایی شناسیش بیداد می کند. عاشق محمدرضا گلزار و بهرام رادان است. برای پذیرایی از او فقط به آب پرتقال فکر کنید. هنگام دیدن بازی ترشح بزاقش زیاد می شود. اگر می خواهید سربه سرش بگذارید آخر بازی بپرسید توپ یا لباس داور چه رنگی بود یا بازی چند چند شد؟ شک نکنید که ندیده. اگر پسر باشد شغل اولش دختربازی است.
انگلیس: عاشق اصالت است. می تواند یک عمر کار تکراری بکند. جان می دهد برای کارمند شدن.سنش هر چه قدر باشد احساس می کند خیلی قدیمی است. بوی خاک می دهد. کتاب تاریخی زیاد می خواند.
تبصره: طرفداران دیویدبکام حتماً بخش ایتالیا را نیز مطالعه کنند.
فرانسه: یا خودش یا کس و کارش بعد از قطعنامه حسابی پولدار شده اند. نوکیسه تمام عیار. هنوز معنی لغت ملیت را نفهمیده. فکر می کند زیدان نوه لویی شانزدهم و جبرییل سیسه از نسل سن پاتریک است. همیشه تاریخ تجدید می شده. مصداق بارز مثل "من آنم که رستم بود پهلوان!" است.
آلمان: تشنه قدرت. یک جور حال به هم زنی تمیز و مرتب است. جنبه شکست ندارد. مثل ساعت دقیق است. دستش برسد برای خواب دیدن هم برنامه ریزی می کند. همیشه تا آخرین لحظه امیدوار است. برزگترین آرزویش این است که بنز بخرد. اگر پرسپولیسی باشد احتمالاً حسرت می خورد کاش علی پروین هم مثل بکن باور 4 کلاس سواد داشت.
پرتغال: از جواد بازی بیزار است وگرنه طرفدار برزیل می شد. حجم احساساتش آدم را می کشد. خودت را بکشی هم نمی فهمد که چیزی از فوتبال نمی فهمد! بچگی زیاد سر کوچه می ایستاده و الان پشیمان است. بدترین تنبیه برایش این است که یادآوری کنی سلیقه اش با جواد خیابانی یکی است!
نیجریه: به نظرش مرد کشتی می گیرد، فوتبال بازی نمی کند. دست خیر دارد. صدقه و نذری زیاد می دهد. غیر از فوتبال با کشتی کچ هم حال می کند. اگر 40 سال زودتر به دنیا می آمد حتماً کمونیست می شد. فصل بعد در فوتبال ایران عاشق شیرین فراز کرمانشاه می شود.
ژاپن: همیشه جلوی پای بزرگتر بلند می شود. منتظر است هضم کن برقی هم اختراع شود. سه چیزی که دوست دارد چشم درشت، سریال فوتبالیست ها و فیلم سامورایی است. سربه سرش نگذارید، احتمالاً کامپیوتر زیاد بازی کرده.
عربستان: شعار زندگیش " هدف وسیله را توجیه می کند" است. خدا همه سهم او را از درک زیبایی به یک طرفدار ایتالیا بخشیده. تنها نوع زیبایی که می فهمد رقص عربی است. عاشق لحظه ای است که تیمش یک گل جلو است و بازی 10 دقیقه تعطیل می شود تا نعش کش را بیاورند داخل زمین. زود به زود دبی لازم میشود.
کلمبیا: اهل عمل است. باجنس خوب بیشتر صفا می کند. همه رقم خلاف را پایه است. اگر مو داشته باشد حتماً بلندش می کند. هیچ تعجبی ندارد اگر جلوی دخترمورد علاقه اش در خیابان بالانس قدرتی بزند.
آرژانتین: در انتخابات به مارادونا رای می دهد. وسط بازی این قدر خاطره تعریف می کند که سر همه را می برد. کلاً زیاد حرف می زند. شخصیت پیچیده و "موزماری" دارد. معمولاً با همه چیز مخالف است. بیشتر فوتبال می بیند تا بازی کند.
اسپانیا: خودآزاری مزمن دارد. داریوش زیاد گوش می کند. احتمالاً در عشق شکست خورده است. اهل کری خواندن نیست. با گیتار از خود بی خود می شود. اگررائول گونزالس نباشد فوتبال و منچ با هم زیاد برایش فرقی نمی کنند.
روسیه: هنوز سبیل می گذارد و گورکی می خواند. 20 سال است که حالش خیلی بد است اما خدا را شکر درآمدش خوب شده. به تز و سنتز و آنتی تز و فتوسنتز در فوتبال معتقد است. دلش برای ماتریالیسم دیالکتیک لک زده. به نظرش فوتبال مظهر بورژوازی فاسد است.
ایران: عاشق رعایت قانون توسط دیگران است. به غر زدن اعتیاد دارد. طرفدار بودنش بستگی به این دارد که تیم ببرد یا ببازد. می خواهد 2500 سال را در 90 دقیقه تلافی کند. همه چیز را به سیاست ربط می دهد. بزرگترین هنرش درآوردن ادای علی دایی است. کلاً اعصابش را از سر راه آورده. وقتی فوتبال نگاه می کند بچه هارا از اتاق بفرستید بیرون بهتر است. معمولاً آخر بازی فحش های "کش" دار کم میاورد.

 فرجام | 4:42 PM 








Monday, June 11, 2007

مجمع الهذیان اثر حکیم ابو باربد شهرکی
1-وبلاگ نویس بی نظیر تر از من در دنیا پیدا نمی کنید. واقعاً کجای دنیا دیده اید یک نفر بی وفقه وبلاگ بنویسد و بیشترین کامنتهایش بی وفقه این باشد که در کمال مهربانی اصرار کنند جان مادرت کمتر بنویس که آن یکی بنویسد. خیلی نامردید خلاصه. حیف که نمی شودبروم عشق و حال مجردی.
2-از مسافرتمان آلوچه خانوم گفت . من اگر بگویم مهدور الدم می شوم. فقط عجب پیامبری است این خالد نبی و چه ستونی دارد دینش. توپ تکانش نمی دهد. صفا کردم با مرامش.
3-امشب به لطف فرمایشات ... و محبت دایی حسن بعد از مدتها رانندگی کردم. رانندگی یعنی خواهر و مادر جاده را جلوی چشمش بیاوری. باور می کنید این از عقده های انباشته من است؟ رانندگی با ماشین حسابی را می گویم. زندگی کوچک می شود پشت فرمان. خدا خر را شناخت که ماشین بهش نداد خلاصه.
4-این صفحه و خواننده هایش را زیاد دوست دارم. پس اگر حال غصه خوردن ندارید از این به بعدش را دیگر نخوانید. همیشه دوست داشتم یک کاری، یک غلطی در زندگی بکنم. وقتی باربد آمد از بیکاری کلافه شده بودم.گفتم در شهرک مان گیم نت می زنم و زدم با دست خالی. بهانه ام نزدیک بودن به خانه بود و پول درآوردن. اما مثل همیشه عاشق کنار بچه ها بودن بودم. تمام بچه های شهرک را جمع کرده بودم در آن یک وجب جا. آن قدر روزهای خوبی بود که اگر بگردید اثری از وبلاگ نویسی هم درآن روزها پیدا نمی کنید. می خواستم کاری کنم کارستان، بچه هایی را که مثل رفقای نوجوانی خودم بودند را نجات بدهم از کثافت های جاری این شهر. اما بعد از دو سال کم آوردم و آن بند و بساط را تعطیل کردم. نوجوان ها داشتند جوان می شدند و نه خودشان یاری می کردند نه خانواده هایشان. امروز بعد از چند ماه برادرهای کوچکم را دوباره دیدم. شاهین که اسمش را شلنگ گذاشته بودیم بوی زهرماری می داد. یک روز بعد از دوماه که هزار و پانصد تومان بدهکار بود و نداشت بدهد، ترش کردم و متلکی بازش کردم. یک هفته با گیم نت قهر کرد و وقتی آمد چشمهایش پر اشک بود که تو مگر داداش من نیستی؟ چرا به رویم آوردی خجالتم را؟... سعید چشمهایش داد می زد که علف کشیده و روی پا بند نیست. دو ماه می آمد و روزی دو هزار تومن از جیب مادرش کش می رفت برای گیم نت و همه اش راجمع می کردم و بر می گرداندم به مادرش، بلکه پیله به سعید نکندکه آخر نشد. قدغن کرد مادرش که بیاید و بازی کند. می ترسید بچه اش از دستش برود... آرمان بازویش را که بالا زد دست کرم گذاشته از کراکش را دیدم. خال بزرگ روی صورتش اسمش را کرده بود آرمان خاله. هر کس سربه سرش می گذاشت فقط می خندید آن روزها. مهربان ترین برادر کوچکم بود.... آن بچه های پانزده ساله سه سال پیش امروز بد جور مردی شده اند و من شرمنده ام. نتوانستم برادر خوبی برایشان باشم. نمی دانید چه دردی دارد برادری باشی که کم آورده. نمی دانید این غصه را. خوش به حال تان که نمی دانید . حالم از بودن خودم به هم می خورد. به هیچ دردی نخورم. این را روزی که آن بند و بساط را بستم فهمیدم. وقتی بچه 8 ساله سی دی آن چنانی دارد و 12 سالگی سن سیگاری شدن است یعنی همه این اداها کشک... مرده شورت را ببرد خاک خسته که خواهر و مادر چند نسل را یکی کرده ای. این جا نوشتن چند روزی تعطیل است. بروید و حالش را ببرید که آقای همخونه نیست. آقای همخونه تا اطلاع ثانوی حالش از خودش به هم می خورد. همین!

 فرجام | 2:51 AM 








Friday, June 08, 2007

گزارش تصویری و لحظه به لحظه یک سفر بدون اطلاع قبلی !

توضیح ضروری بعداز ده روز: از اونجایی که صفحه سنگین شده بود همه عکسها رو به لینک تبدیل کردم فقط عکسهای مربوط به قسمت بقعه خالد نبی و حوالی جالب انگیزناکش رو گذاشتم که باشند .

یک دفعه متوجه شدیم به یک تور سه روزه شمال دعوتیم . اینقدر می دونستیم که گرگان و کلا گلستان رو می بینیم ... شمال برای من یعنی دریا! اولین چیزی هم که برداشتم مایوهامون بود اما ما کوه رفتیم جنگل رفتیم دریاچه رفتیم تا دلتون بخواد قبرستون رفتیم و در آخر دریک منطقه " شنا اکیدا ممنوع " !!! با قایق از ساحل به یک جزیره رفتیم و اما حتی موفق نشدیم انگشت شصت پامون رو به آب دریا بزنیم . سفر ما از5 صبح دوشنبه شروع شد احتمالا برای اینکه به ترافیک بر نخوریم غافل از اینکه ملت همیشه در صحنه از اولین ساعات بامداد 14 خرداد عزم سفر کردند

طرفهای ظهر رسیدیم به جایی به اسم گهر تپه که جای دیدنی اش تعدادی گور باستانی بود که قدمت قدیمی تر هاشون بین 3200 تا 2800 سال تخمین زده می شد گویا ... یک آقایی که بیشتر به نگهبان اونجا می رفت تا کارمند میراث فرهنگی مثل تزریقاتی هایی که در نبود دکتر درمانگاه احساس آقای دکتر بودگی می کنند با شور و جدیت هر چه تمامتر یک عالمه جفنگ پر از اشکال و ایراد پشت سر هم ردیف کرد که آخرش من یکی نفهمیدم سر و ته سایتی که درش حضور داشتیم از کجا شروع می شد و به کجا ختم می شد ... بعد از گرفتن چند تا عکس از گورها فاصله گرفتم و بو کشیدم سعی کردم بفهمم دریا کدوم ور می تونه باشه و با خودم فکر میکردم تماشای اسکلت مازندرانی های 3200 ساله چقدر میتونه جذابیت داشته باشه مگه ؟ ( دو نقطه دی قابل توجه ساروی کیجا)این یکی از اون اسکلت هاست !
این قسمتی که می بینید گویا آشپزخانه یکی از این خانه ها بوده !
بعدش رفتیم به جنگلهای عباس آباد که اینطور که راهنما میگفت گویا شاه عباس صفوی شدیدا به اونورا رسیدگی کرده بود و به همین علت اسم اونجا رو گذاشتن عباس آباد ولی مثل اینکه خود شاه عباس هم اونور یه خانومی داشته که سوگلی اش بوده احتمالا هر کاری کرده از عشق خانوم بوده ... اونجا یک فروند دیزی سنگی زدم به بدن بعد رفتیم توی دریاچه اونجا قایق پدالی سوار شدیم و کالری های اضافه رو سوزاندیم
بعدش رفتیم مینو دشت که تنها هتلش محل استقرار ما 80 نفر بود ...
و اما فرداش صبح راه افتادیم رفتیم یه منطقه ای به اسم کلاله از یه جایی به بعد جاده خاکی خفنی بودکه اتوبوس های نازنینمون نمی تونستن ازش بالا بکشن , سوار مینی بوس شدیم بعد از یک ساعت و نیم رسیديم به یه جای خیلی عجیب و جالب ... مقبره خالد نبی ... گویا 40 سال قبل از آخرین پيامبر, مبعوث شده و در این منطقه بوده و مسیحیت رو ترویج می کرده . مقبره روی یک بلندی قرار داشت که اطرافش در یک منطقه پهناور تا چشم کار میکرد پر از تپه ماهور بود ... منطقه قشنگی که سکوت و عظمت خاصی داشت ...




این هم روی دیوار محوطه بقعه تذکر داده شده بود
اونجا برامون توضیح دادند ( البته من نفهیمدم قبل از خالد نبی بعدش یا همزمان باهاش خودم فکر می کنم همون حدود زمانی چون قبر هایی به شکلی که توضیح خواهم داد اطراف مقبره هم بود ) مردمی که اون اطرف زندگی میکردند چون برای زایش ارزش زیادی قائل بودند اندام جنسی براشون مقدس بوده به طوری که سنگ نشان قبر هاشون به شکل اندام جنسی بود و گویا در گذشته همین اشکال رو از طلا و نقره می ساختند و به گردن می انداختند حتی بهش بوسه می زدند ... سنگ قبر آقایان گویا به شکل اندام جنسی خودشون بود . بعضی از این سنگها یک یا دو حلقه در قسمت پائینشون داشت که نفهمیدیم نشونه چی بود کسی هم جواب این سوال رو نمی دونست . سنگ قبر خانوم ها به شکل چیزی شبیه صلیب که گویا انهنا و گردی دو طرف سنگ قرار بود شکل سینه خانومها رو تداعی کنه . یا سنگ هايی که نقش ساده کله ی بز را تداعی میکرد, که البته من دو تا دونه از این بیشتر ندیدم گویا انتخاب این نقش بخاطر خوش یمن بودن بز بود !




از مقبره یه مسیر نسبتا طولانی رو که پر از سر بالایی سر پائینی بود طی کردیم که رسیدم به گورستان اصلی ! انصافا هیچوقت فکر نمی کردم همچین قبرستون سکسی و خنده داری وجود داشته باشه . خلاصه یک عالمه عکس گرفتیم و گفتیم و خندیدم و مسیر رو برگشتیم سمت مقبره خالد نبی و بعدش همون مینی بوس ها و بعدش اتوبوس ها مون رفتیم سمت شهر گنبد ... از اون محدوده که دور می شدیم روی یک تابلو نوشته بود" چون کوه استوار باشید زیارت قبول " !!! نمی دونم اینو باید به حساب خوش ذوقی مسولین این امور در منطقه بذاریم یا چیز دیگه






این بلندترین سنگ قبری بود که دیدیم تقریبا دو برابر قد من بود !



گنبد شهر قشنگی بود ... من خیلی ازش خوشم اومد ... همیشه فکر میکردم گنبد باید یه جای پرت و درب داغون باشه نمی دونم چرا این فکر رو میکردم ولی شهر اصلا این طوری نبود خیلی شیک و مدرن بود معلوم بود شهریه که از اول قرار بوده شهر باشه ده یا روستایی نبوده که بعدا توسعه پيداکنه و تبدیل به شهر بشه ... ساختمانها ی معقول و متناسب ! توی یک خیابون بیشتر خانه ها نماهاشون نزدیک به هم بود اینطوری نبود که هر خونه ای یه ساز بزنه ... مثل این تهران بی قواره هیچ نشانی از تازه به دوران رسیدگی در شهر نمی دیدی ... خانومهای شهر خیلی شیک بودند لباسهای روشن , رنگی و گلدار خوش برش و خوش دوخت با کفش های پاشنه بلند و روسری های گلدار ترکمن ... مغازه دارهای مرکز خریدش خوش اخلاق بودند و اصلا فکر نمی کردی چون مسافری طرف میخواد جیبت روخالی کنه .... خلاصه که کلی تحت تاثیر قرار گرفتم ... برج یا میل گنبد هم عظمت خودش رو داشت بلند ترین برج آجری جهان ! به ارتفاع 55 متر که بیشتر از 1000 سال از ساختش میگذره .
روز آخر سفرمون هم رفتیم منطقه ناهار خوران گرگان ... بهشت بود, اصلا گرگان خیلی خوشگل بود ... قشنگترین طبیعت اون حوالی رو داشت .
دست آخر هم بندر ترکمن و جزیره آشوراده که گویا محل تهیه گرون ترین و بهترین خاویار دنیاست .... و بعد سمت تهران راه افتادیم . از اینجا دو تا عکس بی ربط بیشتر ندارم چون مموری دوربینم به پر شده بود دیگه .

در حاشیه :

1 - برای آدم هایی که نمی تونند ببینند به جای نابینا از کلمه روشندل استفاده می کنند من همیشه با این کلمه مشکل دارم به نظرم کلمه نابینا هیچ اشکالی نداره . ولی دو تا از همسفر های ما یک زوج بودند که خانومه دو سالی از من بزرگتر بود و نابینای مادر زاد بود و شوهر که 5 سال از خودش بزرگتر بود و فقط یکی از چشمهاش 40 در صد بینایی داشت ! کلمه روشندل کاملا برازنده این زوج دوست داشتنی بود . اینقدر رابطه شون قشنگ بود که توجه هر کسی رو جلب می کرد, خانومه با صدای گرم تعلیم دیده اش خیلی خوشگل میخوند. فکرشو بکنید اون همه تپه و پستی و بلندی رو برای رفتن به اون گورستان بالا کشیدند بدون اینکه گروه بخواد مشخصا معطل اونها بشه ... وقتی از فعل دیدن استفاده میکردند مو به تنت سیخ می شد ... " بریم برج رو ببینیم ! "

2 - ما گویا 80 نفر بودیم که توی دو تا اتوبوس تقسیم شده بودیم توی اون یکی اتوبوس یه زن و شوهری بودند که دختردلبر عسلی داشتند به اسم " نیکو" ... سه ماهی از باربد کوچکتر بود .... این دو تا جوجه کلی از هم خوششون اومد و هر جا که پياده می شدیم دست در دست هم اینور و اونور می رفتند این باعث شد ما هم با مامان و باباش دوست شدیم ... خلاصه اونقدر با هم رفیق شدند که ما دیشب یک نصفه روز بعد از سفرمون رفتیم خونه نیکو اینها ! نکته جالب این بود که بعد از اضافه شدن دوست سوم بچه ها همش با هم دعوا کردند ولی ما به ما حسابی خوش گذشت و ساعت 4 صبح یعنی سه ساعت بعد از اینکه بچه ها خوابیدند ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه مون !!!! اینبار به واسطه باربد دوستان خوبی پيدا کردیم .
* پی نوشت در حاشیه 2 : اصلا برای مادر نیکو چیزی درمورد این صفحه نگفتم که بخوام برای گذاشتن عکسش اجازه بگیرم.

3 - باربد در طول سفر بچه خیلی خوبی بود ساعت خواب و بیداری اش به هم خورد قدری! ولی روی هم رفته پسر درخشانی بود . اصلا غر نزد و خستگی ها و ساعتهای طولانی اتوبوس سواری رو خیلی خوب تحمل کرد, البته بیشتر وقتش رو با بابایی اش گذراند و من حسابی استراحت کردم !

4 - در انتهای سفر در یکی از صفهای بیشمار دستشویی متوجه شدیم یکی از همسفرهامون خواننده وبلاگمون هستند ... یعنی صحبت سر معروفیت باربد بود و من داشتم توضیح میدادم که باربد کلا بچه معروفه ! و برای این توضیح دادم مکانی در اینترنت هست به اسم وبلاگ , و من از قبل از تولد باربد وبلاگی دارم و از این حرفها, که به واسطه همین وبلاگ اشخاصی در اقصی نقاط دنیا باربد رو می شناسند ! که معلوم شد ایشون می دونند وبلاگ چیه و برادرشون وبلاگ نویس باسابقه ای هستند.
خلاصه وقتی معلوم شد خواهر این خانومه وبلاگمون رو می خونه برای دقایقی دچار احساس سلبرتی بودگی شدیم !!!!! بعدش فکر می کردیم یعنی ما چقدر شبیه وبلاگمون نیستیم؟ مگه چند تا باربد توی این دنیاست که اسم مامانش آناهیتا و باباش فرجام باشه ؟ ... چرا این خانومه خودش شک نکرده بود ؟!!! در بررسی عوامل این مورد به نکات زیر رسیدم
شاید آلوچه خانوم موجود خوش اخلاق تری فرض می شه که من انصافا در طول این سفر خیلی سر حال نبودم دیگه اینکه عکسهامو که نگاه میکردم فکر کردم شاید شکمم خیلی بزرگ بوده که اصلا این دوستمون فکر نکرده مامان شکم گنده باربد ممکنه آلوچه خانوم بوده باشه!
از همینجا خدمت دوستمون و خواهر هاشون سلام عرض می کنم و میگم توالت اتاق ما بر خلاف خیلی از اتاق های هتل هیچ مشکلی نداشت ولی من تا آخر سفر موفق به استفاده ازش نشدم ! وگرنه همین الان بیا منو ببین اصلا با اون چیزی که یادت مونده قابل مقایسه نیست !
دیگه اینکه عکسهاتونو در اسرع وقت می فرستم براتون ! ببینیمتون راستی ما که فعلا دیوار به دیواریم .
این بود انشای من در مورد اینکه تعطیلات خود را چگونه گذراندم . آخیش بالاخره بعد از 90 سال موفق شدم وبلاگ بنویسم .

 AnnA | 6:33 PM 








Sunday, June 03, 2007

چهار ساله بودم که رفتیم خانه جدید. محله ای که پر شد از خاطره های بچگی و نوجوانی و جوانی. بچه محل های آن روز بهترینشان امروز پیک موتوری و عملی کنار جوبند. دو سه تایی اعدامی و حبس ابدی و قاتل فراری هم شنیده ام تقدیم انقلاب کرده ایم. خلاصه با این محله و آن پدر و مادر سخت گیر و این بچه پاستوریزه که اولین فحش های کاف دار را در 12 سالگی شنید و در 15 سالگی تازه موقعیت هر کدام را تشخیص داد از در خانه بیرون رفتن اتفاق نادری بود. شاید دلیلش همین بود که تنها رفیق شفیقم از چهار سالگی آرش شد از تنها همسایه هایی که در آن روزگار هم شبیه ما بودند و هم بچه ای داشتند هم سن من.
من و آرش دو چیز مختلف بودیم اما صمیمی ترین رفیق هم ماندیم. من شر و فوتبالیست و زبان دراز و آرش درس خوان و بی سر و زبان و کم تحرک . تنها شرش مورچه کشتن بود. هفتاد روش بلد بود برای کشتار جمعی مورچه ها. به نظرم البته آرش دست پخت رفتار پدرش بود. یک کمونیست افراطی و در نوع خود یک حزب اللهی بلوک شرقی که در تربیت بچه هم از استالینیسم پیروی می کرد. یادم نمی آید موهای آرش را در بچگی بلندتر از چهار میلیمتر دیده باشم. رنگی ترین خاطره آرش و پدرش مال ده سالگی است. با هم رفته بودیم شمال و من رسیده و نرسیده پریدم توی آب و شروع کردم به شنای سگی و آرش هم که از گربه بدتر حتی از خیس شدن می ترسید. پدر آرش یک نگاه به من کرد و با همان تک جمله های جناب سرهنگیش حکم داد: آرش! شنا کن. و این شروع داستان بود. بعد از چند دقیقه آرش در حالی که دست و پا می زد از چنگ پدرش دربیاید افتاد وسط آب و فریاد می زد: "فاشیست! ولم کن! نمی خوام شنا کنم!" این فاشیست آرش سالها مزه شوخی های ما بود. آرش رفت شریف و بعد هم کانادا و شنیدم ازدواج کرده. روزگار چرخید و من و آرش شاید ده سال است از هم بی خبریم و افتاده ایم در دنیاهای دیگر. دلم تنگ شده برای آرش مورچه کش آنتی فاشیسم....

از بین همه آدمهای وبلاگستان با یک برادر ندیده از همه بیشتر کرکری خواندم و سربه سر گذاشتم و بی چاک و دهن بازی در آوردم. تقصیر خودش است البته. پرسپولیسی و کیمیایی باز و بقیه اش هم بماند که خصوصی است. آن قدر دری وری بار هم کردیم و درد دل کردیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم که به خودمان آمدیم دیدیم اخوی شده ایم انگار به سلامتی. دلم تنگ می شد وقتهایی که کرکری خواندن هایش نبود و دلم می گرفت وقتهایی که غصه هایش هم همراه کلمه هایش می آمدند روی صفحه. خلاصه این رفیق شفیق سری به خاک خودش زد و چند ساعتی هم حرام باغ آلوچه ما کرد. چشم به چشم که شدیم شرم حضور گرفتمان و آن همه جمله های بی چشم و رو ماندند پشت در. آن قدر که با هم نشستیم لت و پار شدن برادران لنگی را تا آخر دیدیم و دم نزدیم. آدمها با شخصیت دنیای مجازیشان فرق هایی دارند و این عمو ولگرد ما از پروفایل با وقارش هم خیلی آقاتر است. بماند که کلی خجالتمان داد و قد به قد آب شدیم. اما با همه جو مودبانه ای که ولو شده بود روی حرفهایمان حس می کردم این آدم خیلی خودی است با من. آخرش بود که فهمیدم چرا. انگار آرش را دیده بودم بعد این همه سال دوباره. نمی دانم شباهت چهره بود، طمانینه اش وقت جمله گفتن، شریف و کانادا یا هر چه که بود یک دلتنگی طولانی بود که می شکست ورهایت می کرد. خلاصه عشق غریبی داشت این دیدار. یک شعری دارم که خدا بخواهد بالاخره روزی خواهید شنید و آخرش با آرش تمام می شود و سیاوش. خواستم از الان تکذیب کنم که ربطی به این ملاقات داشته باشد! خیلی ارادت داریم عمو. خلاصه یادم رفت بپرسم اگر پدرت در ده سالگی پرتت می کرد توی دریا نظرت درباره فاشیسم چطور بود؟!

پی نوشت: دلم نیامد این بی ربط را نگویم. از زیباترین صحنه های دنیا وقتی است که یک فروند دندان خرگوش طلایی پوش موفرفری با یک توپ و در چهار قدم حریف را با خاک کوچه یکی می کند، نخ سوزن! وقتی حریف اسمش استیو جرارد باشد. سکته قلبی! آماده باش که بازی های برزیل در کوپا آمریکا نرم نرمک می رسد این بار هم.

 فرجام | 12:01 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?