آلوچه خانوم

 






Saturday, May 31, 2008

سگ ولگرد

تازه از آب و گل بچگی بیرون آمده بودم و دنبال معنی زندگی بودم. بعد از یک ایمان تند رسیده بودم به سوالهایی که جوابشان نپرس بود و دست آخر بریدم. شبها وقت خواب ساعتها دلهره سقوط را می کشیدم و زخم فانی بودن و فنا شدن خیال سربستن نداشت توی دلم. می گشتم دنبال معنی برای بودن، برای خوب بودن بدون بودن ابد و داوری واپسین. می گفتم خوبی یعنی نیکی کردن، می گفتم خوبی یعنی شاد کردن، می گفتم خوبی آنچه است که برای خود می پسندی و وقتی هیچ کدام جواب نداد دست آخر خوب را گرفتم کاری که از انجامش شرمنده نباشم و بد هم روبرویش. هنوز هم به این ایمان مومنم.

سگها را دوست دارم. گاهی بیش تر از آدمها. شاید چون همیشه برایم چشمها صادق تر و گویا تر از زبان معنی می شوند. معمولاً آدمها باور نمی کنند جواب از کجا فهمیدی هایشان چشم های خودشان است. من هم دیگر زیاد اصرار نمی کنم. کمتر شده آدمی حرف چشم هایم را بفهمد و نشده سگی نفهمد. روایت پرطعنه ای هست بین من و آلوچه خانوم که از سگ می ترسید و یادش دادم چکار بکند و نکند که از کنار سگها بی دردسر بگذرد. بعدها وقتی خودش داشت به کس دیگری همین ها را توضیح می داد تا او هم نترسد، با حرارت و احساس گفت: من خودم از وقتی با فرجام آشنا شدم دیگه از سگ نمی ترسم! سگها پر از معرفت و قدرشناسیند و نگاه را خیلی خوب می خوانند و خوب نگاه می کنند

رفیقی این دور و برها چند وقت پیش نوشته بود سگ بشو مادر نشو! دوست داشتم برایش عکس سگ ولگرد بدبختی که مادر شش توله شده بود را بفرستم. هم سگ شده بود هم مادر طفلک. یکی یکی گوشه خرابه ای توله هایش را زایید و تحلیل رفته و تب کرده شروع کرد به تیمار توله ها. هر که می رسید برنامه ای داشت. یکی می خواست توله ها را ببرد و بفروشد. آن یکی می خواست یکی را ببرد و بزرگ کند. یکی معتقد بود نجسند و بریزیمشان بیرون. یکی دیگر گفت من متخصص پرورش سگم. 4 تایشان را چال می کنم تا دوتای دیگر پروار شوند برای نگهبانی و من یک کلام ایستادم که کسی حق دست زدن به اینها را ندارد و شدم قیمشان. سگ مادر ته بدبختی بود. از این سگهای خیابانی کثیف و زشت و آلوده و خاک بر سر که اگر از سگ بدت بیاید که سگ است و اگر خوشت بیاید نه زیباست، نه با هوش، نه هیچ چیز دیگر.

توله ها کم کم چشم باز کردند و راه افتادند. نمک خالصند بچه ها. حیوان و انسان هم ندارد. هر کدام یک رنگ و آن که سیاه بود باهوش تر و با من دوست تر. شده بودند قشون من و دنبالم مدام ریسه بودند. مانده غذای ما خوراکشان بود. سگ پدرها هم آویزان شیر مادر بودند و هم شریک غذایش. و مادر تکیده مهربانشان انگار این وسط فقط مرا باور کرده بود که نجاتش خواهم داد. می آمد دراز می کشید دم در و صدای همه را در می آورد و هر چه دعوایش می کردم فقط پلک می زد و درازکش و قدر شناس نگاهم می کرد. دستم را خوانده بود که نه می زنمش نه می گذارم کسی آزارش بدهد نه طاقت گرسنگیش را دارم. توله مشکی هم که از همه تخس تر انگار توی زمین پدرش قدم می زند تره برای کسی خورد نمی کرد وقتی من بودم. خلاصه که رسماً اسباب کشی کرده بودند جلوی در ورودی اتاق ما.

امروز برگشتم. دیدم سگ ماده انگار بدون اشک گریه می کند و نگاهم می کند. چشم هایش داغ سنگینی داشت. هر چه گشتم توله ها پیدایشان نبود و جواب همه هم نمی دانم بود. نزدیک ظهر صدای ناله یکی از توله ها را از پشت ساختمان شنیدم. رسیدم بالای سرش. داشت ناله می کرد و شیر می مکید و مادرش می لیسیدش. فقط دو تا از توله ها مانده بودند با گوشهای دریده شده. من را که دیدند از ترس نای تکان خوردن هم نداشتند. فقط سر جایشان می لرزیدند. هیچ کدامشان سیاه رنگ نبودند. سگ مادر می لیسیدشان. نه مثل سگ، مثل مادر. فقط مثل یک مادر غصه دار. یک جوری نگاهم کرد انگار می داند من هم دیگر به هیچ دردش نمی خورم.

نشسته ام توی اتاقم. تصور می کنم یکی که حالش از سگ به هم می خورد توله ها را سر می برد. تصور می کنم سگ دیگری توله ها را می درد. تصور می کنم توله سیاه که زرنگ تر بود فرار کرده. تصور می کنم سگ مادر توله های مرده اش را می لیسد. تصور می کنم توله سیاه هم .... . دلداری و توجیه را می شناسم. اما فقط یک جمله دیگر: من کار بدی کردم که جان این زبان بسته ها را به گردن گرفتم. کاری که از انجامش شرمنده ام. تحمل نگاه مادری که بچه هایش را از تو طلب می کند ساده نیست. حتی اگر آن مادر سگ باشد.

 فرجام | 7:15 PM 








Monday, May 26, 2008

سگ کشی

آفتاب نزده شنبه راه میافتم توی جاده ای که دو ساعت تابم می دهد تا برسم سر کار. خواب و بیدار می روم و حواسم هست و نیست. کمربندی قم را رد می کنم که آن یک لحظه می رسد. از وسط جاده دو تا سگ می پرند زیر چرخ. سرعتم زیاد است و توی سرازیری پشت سرم خاوری چنان می آید که انگار قسم خورده اگر ترمز کنم صافم کند. اولی را رد می کنم و حیوان زبان بسته دوم را فقط می توانم بفرستم وسط ماشین تا زیر چرخ نرود و چپم نکند. یک لحظه خم می شود و چشمش به چشمم می افتد و صدای خورد شدنش سیم به مغزم می کشد. ثانیه بعد توی آینه عقب جسم بی جان قهوه ای رنگی وسط جاده دور خودش می چرخد و هنوز توی سرم چرخیدنش تمام نشده....

صد متر جلوتر شیب پل تمام می شود و میزنم کنار. جلوی ماشین له شده و پلاک افتاده. راه را برمی گردم و می گردم تا می رسم به جای تصادف. ماشین ها به سگ بی جان که می رسند چنان منحرف می شوند که هر لحظه می تواند خرد شدن دیگری پیش بیاید. می روم و حیوان را می کشم کنار. حالم خرابتر از آن است که به هم بخورد. راننده ای سرش را از شیشه می کند بیرون و به سگ اشاره می کند و بدون لبخند می گوید عکس بگیر. نمی فهمم این چه شوخی مسخره ایست. هر چه می گردم پلاک نیست. رادیاتور ماشین سوراخ شده و چیزی نمانده جوش بیاورد. می روم تا نزدیک ترین تعمیرگاه. به ایستگاه 110 خبر می دهم و می گویم پلاکم نیست. می فرمایند اشکالی ندارد! بروید بگردید پیدا کنید.

ماشین داخل تعمیرگاه مجاز است. آقای مجاز می پرسد بیمه بدنه ای؟ می گویم هستم. می گوید پس تا مامور بیمه نیاید دست نمی زنیم. میروم سراغ بیمه. ظاهراً آقایان مشکل گردن دارند سرشان بلند نمی شود. تا می آیم توضیح بدهم حرفم را می برند و حواله ام می دهند به میز بغل. میز به میز می روم تا می رسم به آقای رئیس. می فرمایند اصل و کپی سند و کارت و بیمه نامه و گواهینامه و کارت ملی و کروکی را بیاورید تا پرونده تشکیل دهیم. می پرسم کروکی از خودم یا سگ؟ می فرمایند از صحنه تصادف. می گویم از کی بگیرم. می فرمایند پلیس 110

زنگ می زنم به 110. می گویند به ما مربوط نیست . شماره راهنمایی و رانندگی را می دهند. زنگ می زنم و بعد از کلی توضیح می فرمایند فرمانده نیستند. بیایید پاسگاه وقتی آمدند صحبت کنید. می روم پاسگاه.
بیشتر از 5 ساعت است دور خودم می چرخم هنوز هیچ خبری نیست. دم در پاسگاه راهنمایی رانندگی منتظرم تا فرمانده بیاید. جناب سروان ها با قبض جریمه های خالی و دوربین های کنترل سرعت می آیند و کسی جواب سوالم را نمی دهد. به آقای پشت میز می گویم یک لیوان آب! دارم از تشنگی می میرم. آب را که می دهد کمی مهربان تر می شود. می گوید بی خود معطلی. می پرسم چرا؟ می گوید کروکی بدون ماشین که نمی کشند. می گویم ماشین تعمیرگاه است و تکان نمی خورد. می گوید با جرثقیل برش گردان کنار جاده و زنگ بزن. می گویم یعنی خودتان می گویید سرتان کلاه بگذارم؟... فرمانده بالاخره می آیند. می گویم با سگی تصادف کرده ام ماشینم خراب شده پلاکم گم شده و بیمه کروکی می خواهد. می فرمایند به من چه؟ می گویم الان چه کار کنم؟ می فرمایند صحنه را به هم زده ای. می گویم یعنی شما به عنوان فرمانده پلیس اعتقاد دارید در ساعت اوج رفت و آمد صبح در یک شریان جاده ای مملکت در بدترین نقطه وسط جاده بایستم تا شما بیایید و کروکی بکشید؟ اگر این کار را می کردم و وسط جاده له نمی شدم شما که می رسیدید جریمه ام نمی کردید؟ می فرمایند ما ماموریم و معذور. می گویم ظاهراً فقط معذورید و می روم.

بر می گردم بیمه ایران. به جناب رییس می گویم واقعاً همشهریان بی نظیری دارید. می گوید بی انصافی می کنید. می پرسم شما غیر از نمی دونم و چمیدونم به فتح نون و جیم، کار دیگری هم مگر بلدید؟ اصلا بیمه بدنه یعنی چه؟ فرقش با بیمه شخص ثالث چیست؟ دلداری می دهد و راهنماییم می کند که صحنه تصادف به هم خورده. یا باید بروی و از کلانتری گزارش تصادف را بگیری یا بروی دادگاه. می دانم در هیچ صورتی دادگاه نمی روم. راه می افتم به سمت کلانتری.

پاسگاه اول همان است که صبح گزارش کرده ام. جناب سرباز مرا یادش نیست. می پرسم دفتر ثبت وقایع ندارید. با نگاهشان می فرمایند به تو چه! می گویند کجا تصادف کردی. می گویم کمربندی. می گویند کمربندی مربوط به پاسگاه شیخ آباد است. می روم پاسگاه شیخ آباد. یک ساعت می ایستم تا کسی جواب بدهد. جناب سروان می پرسد کجای کمربندی بودی؟ می گویم بعد از پل دوم. می پرسند به کدام سمت؟ می گویم اراک. می فرمایند سمت تهران مربوط به ماست. آن سمت جزو کلانتری 13 است. می روم کلانتری 13. منحل شده و منتقل شده به 17 . می روم کلانتری 17 می گویند تا قبل از جاده مربوط به ماست. می روی کلانتری 25. زنگ می زنم به 25. می پرسد کجای جاده تصادف کرده ای؟ می گویم جنازه سگ کنار شیب پل است. می گوید به ما تا روی پل مربوط است! می گویم روی پل بودم. جنازه پرت شده توی شیب. می گویند محل حادثه جایی است که شواهد هستند . به کلانتری 10 زنگ بزن و قطع می کند. زنگ می زنم به کلانتری 10. می گویند حوزه استحفاظی ما نیست. می پرسم یعنی اگر در همین محل تصادف همسر من مویش از روسری بیرون بماند خیالم راحت باشد 30 منطقه انتظامی و بسیج و گشت ارشاد و امر به معروف و ارتش و یگان ویژه و نیروی هوایی و دریایی حمله نمی کنند؟ می خندد و می گوید انگار خیلی حالت خرابه.

برمی گردم اداره بیمه ایران. به آقای رییس می گویم لطف کنید پرونده را باطل کنید. خسارت نمی خواهم. می گویند: چرا؟ فقط نگاهش می کنم. می گوید ما مقصر نیستیم. باید به قانون عمل کنیم. می پرسم وقتی بیمه بدنه را صادر می کنید به ملت بدبخت می گویید اگر ماشینتان را توی پارکینگ خانه تان به دیوار بزنید هم باید زنگ بزنید افسر بیاید تا ما خسارت بدهیم؟ وقتی فرهنگ بیمه را تبلیغ می کنید یادآوری می کنید دستور دارید این قدر خسارت دیده را بدوانید تا فقط یکی بدتر و بد پیله تر از خودتان بتواند به جایی برسد؟ می گوید ما را ببخشید، ما به وظیفه عمل می کنیم. می گویم راست می گویی. شاید وظیفه من هم نوشتن باشد.

برمی گردم تعمیرگاه. آقای مجاز می گوید بالای 500 هزار تومن هزینه می شود. و من بدون کروکی یاد صدای بدون لبخندی می افتم که به سگ له شده اشاره می گرد و می گفت عکس بگیر!

 فرجام | 10:40 PM 








Tuesday, May 20, 2008

یک پست مشتی نشان سرفرصت طلبتان. یادم نرفته.
این جا صفحه یادداشت های شخصی آقای هم خونه و هم خونه اش است. آلوچه خانوم نام یک اسطوره تاریخی است لابد!

غرض از مزاحمت این که به دلایل زیر حس می کنم برای باربد پدر و مادر شایسته ای نیستیم:

-باربد وقتی دارد با لگو هایش بازی می کند زیر لب زمزمه می کند کوکوی دو شب مانده، از آن ما.... کپی پدر خوانده ....
-از وقتی خوردن یاد گرفت خوراکی های محبوبش دلستر و زیتون هستند.
-وقتی از دختری همسن خودش خوشش می آید شروع می کند ادای آقای اسپایدر من را درآوردن و تار پرت می کند.
-توی مهمانی وقتی نوشابه می خورد دوست دارد لیوانش را به بقیه بنگ بزند.
-تمام قطعات داخلی کامپیوتر را می شناسد ولی اعداد 1 تا 3 را بلد نیست بخواند.
-به محض شنیدن لغت پرسپولیس می گوید: سوووراااخه!
-بازی کامپیوتری که برایش نصب کرده بودم را وقتی خواستم یادش بدهم گفت خودش تا مرحله 4 رفته
-بعد از چند ماه هنوز هر وقت تصمیم می گیرم دعوایش کنم یادم می اندازد بابت آن روز که با آناهیتا بد حرف زدم خیلی ناراحت است
-روزی دو بار فیلم هری پاتر می بیند و وقتی می گویم ممکن است خواب بد ببینی می گوید خودم می دانم و یادم می دهد اگر من هم خواب بد دیدم آدم بدها را با کدام ورد جادو کنم
-مدتی است دیگر هر جا نشست نمی گوید قرار است با نیکو عروسی کند و فقط توضیح می دهد که هنوز تصمیم نگرفته کت و شلوار عروسی شان را از بابای نیکو قرض بگیرد یا از من
-خانه ما یک اتاق خواب دارد و چون فقط تخت باربد در آن جا می گرفت ما رختخوابمان روی زمین پهن می شود و باربد هر شب در حالی که می خواند: عشق آدمو کور می کنه! می پرد وسط ما. هر بار هم که توضیح می دهیم وقتی خودش تخت دارد این کار جالبی نیست توضیح می دهد: من بابایی رو فقط یک شب می بینم.
-اگر خیلی با کسی صنم داشته باشد لبش را می بوسد.
-همیشه برای مادر من تعریف می کند دست پخت آن یکی مادر بزرگش چقدر خوب است.
-هفته پیش که یک برنامه از روی کامپیوتر را پاک کرده بود و داشتم دعوایش می کردم که نباید کارهایی را که بلد نیست با کامپیوتر انجام دهد اخم کرد و گفت: بلدم! Uninstallش کردم!
-تازگی های توی مهد کودک یاد گرفته وقتی با یکی از دوستانش شباهتی یا لباس یا وسیله مشترکی دارند به هم می گویند خوشوقتیم. نمی دانم دفعه آخر که بردمش حمام روی چه حساب به من گفت: خوشوقتیم!
-آخرین بار که با هم سوار مترو شدیم بعد از این که طبق معمول مثل یک روستایی راستین با همه سلام و علیک کرد، به آقایی که به در تکیه داده بود گیر داد و تا مقصد همه علائم هشدار دهنده مترو را برایش تشریح کرد.
می تواند ادامه داشته باشد.....

 فرجام | 9:57 AM 








Monday, May 12, 2008

Qomology

اگر اوقات فراغتتان بالای خط فقر باشد و این صفحه را سرحوصله خوانده باشید، می دانید که بنده محل کارم کارخانه ای است در بیابان که از شهر خون و قیام می گذرد. راستش من اهل روزمره نگاری نیستم، اما بعد از چند نوشته ملال انگیز غصه آور، ثواب دارد کمی ناپرهیزی کنیم. بنابراین از کشفیاتم در این مدت از قم و حومه برایتان می نویسم.
قم علیرغم این که یک مرکز بزرگ مذهبی و سیاسی است، اما شهری است مثل شهرهای دیگر با یک سری ویژگی. البته چیزهایی که خواهید شنید احتمالاً بیش از این که ویژگی های قم باشد، چیزهایی است که من را تحت تاثیر خودش قرار داده و بینی و بین الله ربطی هم به حساسیت های مذهبی و سیاسیش ندارد. مطالبی که عرض می کنم به هیچ وجه جنبه شوخی یا خدای نکرده تمسخر نداشته و بابت خندیدن عده ای معلوم الحال به این مسائل بنده رسماً عذر خواهی می کنم، اما واقعی بودن این نکات به هیچ وجه تقصیر من حقیر نیست. لطفاً ما را به دلیل نوشتن این نوشته فیلترتر نکنید. مرسی. اما قم:

1-موتور سیکلت: قم امروز به یک قطب صنعتی و اقتصادی تبدیل شده و در این میان موتور سیکلت به دو دلیل در آن جایگاه ویژه ای دارد. اول این که اگر به فهرست واحدهای صنعتی فعال در استان قم مراجعه کنید تولید کنندگان موتور سیکلت پس از تولید کنندگان دمپایی پلاستیکی رتبه دوم را در اختیار دارند و دوم این که به دلیل نیاز شدید به نیروی کار ساده و نیمه حرفه ای، قم تبدیل به یک قطب مهاجر پذیر شده که علاوه بر مجاورت یک مکان مقدس، شغل و درآمد نیز در آن وجود دارد. کلاً در شهر قم شما کمتر با یک قمی اصیل برخورد می کنید. زبان رایج معمولاً ترکی و شمالی است و برادران عزیز کارگر پس از ورود به استان و دریافت اولین حقوق، با حدود 50 هزار تومان اقدام به خرید یک خط تلفن همراه اعتباری، یک گوشی کارکرده و پرداخت قسط اول یک موتور سیکلت وطنی با موتور چینی نموده و از این جا به بعد مراتب کلاس و مدرنیته را با سرعت نور طی می کنند. قم شهر موتور سیلکت ها است با راننده هایی که فقط دو کار بلدند 1- گاز بدهند. 2- جلویشان را نگاه کنند. همین! از یک موتور سیکلت سوار در قم انتظار ترمز کردن یا نگاه کردن به اطراف را در هیچ وضعیتی نداشته باشید. حتی اگر با سرعت 5 کیلومتر از فرعی به اصلی نزدیکتان می شود. این قضیه در روستاهای اطراف جالبتر هم می شود. بیشترین مرخصی کارگرهای کارخانه ما مربوط به تصادف موتور آنها با موتور هم ولایتی هاست. این قضیه تصادف موتور با موتور که به نظر من بیشتر شبیه هدف گیری است تا تصادف، غالباً در جاده های فرعی روستا اتفاق می افتد که حداکثر ساعتی 5 وسیله نقلیه از آنها عبور می کند و شما در جاده های ترانزیت منطقه کمتر شاهد تصادف دو کانتینر با هم هستید.

2-چادر: شاید قم یکی از تنها شهرهایی باشد که حضور یک خانم بدون چادر در آن هنوز عادی نیست. دومین مورد مرخصی کارگری کارخانه ما مربوط به کارگرهای مهاجر همشهری آلوچه خانوم است که بعد از چند ماه سکونت در استان برای حفظ آبرو مرخصی می گیرند تا بروند زن چادر نپوششان را که حرف و ربطی برایش در آمده طلاق بدهند و برگردند. چیزی که من این وسط نفهمیدم عادت همکاران خانم ماست که خدا کند لااقل این پست را نخوانند. خانم های همکار ما که هر روز با آژانس مسافت طولانی قم تا کارخانه را می آیند و عصر ها هم با همان آژانس برمی گردند، هنگام رسیدن به در کارخانه چادرهایشان را بر می دارند و در کارخانه با مانتو و مقنعه کار می کنند و بعد از ظهر دوباره موقع سوار شدن به ماشین چادرشان را سرشان می کنند و می روند. وقتی می پرسم شما که با مانتو مشکل ندارید چرا خارج از کارخانه چادر سر می کنید جواب می دهند: " آخه زشته!" و وقتی می پرسم خوب اگه زشته پس چرا توی کارخانه و جلوی کارگرها چادرتان را سرتان نمی کنید پاسخ می دهند:" آخه زشته!"

3-ان شاءالله!: من به دلیل کارم با تعداد زیادی تولید کننده و فروشنده و واسطه سر و کار دارم که باید یک لیست نجومی از اقلام مورد نیاز کارخانه را مرتباً سفارش داده و تهیه کنم. کارخانه ما در یک شهرک صنعتی بسیار پیشرفته قرار گرفته که تنها نقایصش نداشتن اینترنت ADSL، نبود مهمانسرا و مرکز خرید، نبود سرویس ایاب ذهاب تا شهر، نداشتن آب تصفیه شده و کمبود شدید آب تصفیه نشده، نداشتن لوله کشی گاز و ممنوع بودن خرید و فروش سوختهای فسیلی از طرف ستاد مبارزه با قاچاق کالا( آقایان فکر می کنند ما برای رساندن کوره هایمان به دمای 400 درجه هر روز دسته جمعی به کوره " ها" می کنیم احتمالاً) و نداشتن پست آتش نشانی است. البته ماه پیش که یکی از کارخانه های مواد نفتی آتش گرفت و آتش نشانی قم بعد از یک ساعت رسید و دو ساعت طول کشید تا آتش را خاموش کند ما خدا را شکر کردیم که با آتش نشانی بندرعباس طرف نیستیم. خلاصه که از فرط وفور امکانات هر روز باید از شیرمرغ تا جان آدمیزاد را سفارش بدهی تا کار تعطیل نشود. وقتی هم که به طرف سفارشت را می دهی یکی از این دو پاسخ را می شنوی: چشم یا ان شاء الله! و خدا نکند که معنی دومی را ندانی. چون بعد از 5 ماه برنامه ریزی سفارشات و اعصاب خوردی و تعطیلی کار بالاخره می فهمی ان شاءالله در قم مترادف همان عمراً خودمان است یا اگر معنی دقیقش را بخواهید می شود این: "ببین عزیزم! شما الان کارت گیره و من نمی تونم بگم نه که بری از یکی دیگه بخری. منم که سفارشتو ندارم. پس این قدر منتظر بشین تا من بتونم بهت سفارشتو تحویل بدم!"

4-عین این جمله روی پیشخوان رستورانی که غذایمان را از آن تهیه می کنیم نوشته شده و عکسش را هم جهت اطمینان روی موبایلم دارم:" مشتری گرامی! رستوران از گم شدن گوشی تلفن همراه شما در سالن جداً معذور است!" روز اول که از این جمله عکس گرفتم و به همکارانم نشان دادم همه دسته جمعی خندیدند و گفتند: " یعنی تو واقعاً نمی فهمی این جمله یعنی چی؟!"

5-مشتی: این خودش یک پست کامل است. بگذارید اگر این نوشته حوصله تان را سر نبرده بود، دفعه بعد از مشتی بنویسم. اگر برده بود هم که ببخشید. با ما تماس بگیرید!

 فرجام | 9:13 PM 








Friday, May 09, 2008

اول:
من گلاب به رویتان نزدیک یک جین خاله دارم و چشمتان روز بد نبیند یکی از این خاله ها که وسطی باشد در حد سوسکه به بچه خواهرش میگه قربون دست و پای بلوریت من را دوست دارد. اصلاً از نظر خاله جان من یعنی آخرش. هر چه دارم و هستم را می کوبد سر عالم و آدم مخصوصاً بچه های طفل معصومش و هر چه ندارم و نیستم هم حتماً صلاح نبوده که ندارم خوب!! یک بار یادم هست چند سال پیش وقت خداحافظی در خانه شان طبق معمول کمی خون دماغ شدم و تا به خودم بیایم خاله جان اول یک مقدار از حال رفت و بعد ظرف یک دقیقه به نزدیک ترین جگرکی محلشان دلالتم کرد و تا کل موجودی دل و جگر مغازه را شخصاً به نافم نبست از رفع مشکل کم خونی خیالش راحت نشد. من و خاله جان یک جورهایی عاشق همیم.
مهمترین ویژگی خاله جان من ایمان است. یک مسلمان درست و حسابی و عمیق است که خودش را بنده خدا می داند نه نماینده تام الاختیارش روی زمین. ندیده ام این ایمان عمیق کسی را رنجانده باشد یا آزار داده باشد، حتی آنها که اهلش نیستند و می شناسندش. خاله جان یک وقتی هایی که همین طور یک نفس وان یکاد و فتبارک الله می خواند و نگاهم می کند و خدا را شکر می کند که من جزو محارمش هستم و بی وقفه قربان صدقه می رود، یک لحظه هایی که انگار عشقش بالا می زند و تحملش تمام میشود، خیلی با احتیاط و احترام می گوید: خاله! تو که این قدر فلان و بهمانی، اگر نماز مرتب هم می خواندی حتماً با معصومین محشور می شدی، میدانم که الان هم از همه ما بهشتی تری ... و من همیشه می خندم و بحث را عوض می کنم. خاله جان تنها موجود عالم است که این جمله را می گوید و یک ساعت پشت هم سوال و سوال و سوال نمی شنود. خاله جان عزیز من است ناسلامتی....

دوم:
ایمان آدمها برای من محترم ترین حریم است. ایمان به هر چه باشد و هر که. دعوای بود و نبود خالق و دین ندارم. اما خودم اوج ایمان را هنوز پیدا نکرده ام. نمی فهمم ایمانی را که عشق را نمی فهمد. نمی فهمم ایمانی را که عشق را گناه می داند. ببخشید اگر خلاف عقیده شما می گویم. اما معتقدم بزرگترین موهبت خالق برای مخلوق، بالاتر از سلامت و قدرت و ثروت، عشق است. عاشق شدن و عاشقت شدن. این آخر ایمان است گمانم. معتقدم کسی که این معنی را نفهمیده دارد مجازات نفهمیدن عاشقی را می کشد. شک ندارم خالقی که عشق بازی را گناه بداند تقلبی است. یک بار خودتان آفریدن را امتحان کنید. جمله ای، نتی، طرحی، شکلی، وزنی.... دوست دارید تعظیم و تکریم ببنید از دیگران یا دلبری کردن و دل بردن مخلوقتان را از دیگران؟ خالق به عشق عاشقی دست به گل خلقت می زند. به عشق دلبری. نه ترس و باید و نباید...

سوم:
سریالهای تلویزیون را دنبال نمی کنم. به خصوص اگر مهران مدیری نداشته باشد. موسیقی های تیتراژ را هم سعی می کنم گوش نکنم. به نظرم چیزی که تلویزیون قابل پخش بداند حتماً نه زهری دارد نه حرفی نه طعنه ای. موسیقی سریال مدار صفر درجه را بارها شنیدم و گوش نکردم. تا دست آخر آلوچه خانوم برایم ضبط کرد تا در راه رفتن هر هفته تنهایی راه فراری نداشته باشم از گوش کردنش. دیوانه ام کرده این ترانه. دیوانه ام کرده. ایمانی که من می شناسم میان این جمله ها تیر می کشد و دلبری می کند. میان چشمهای این قصه. خالقی که من می شناسم اینجا کاری می کند که نه آتشی باشد نه گلی. نفهمیدن واحد ارزشیابی صدا و سیما ظاهراً بزرگترین فایده این دستگاه عریض و طویل است. این جلمه ها ملکوت این روزهای من شده اند. افشین یداللهی شده خالق یک عاشقی ناب برایم. خالق یک ایمان ناب. این تنها یک ترانه نیست:

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این، دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

چهارم:
خیلی ها انگار این ترانه را دوست دارند. اما دوست دارم با خاله جان این جمله ها بشنوم و گریه کنم. خاله جان که جلسه قرآنش ترک نمی شود و هنوز با تن نحیفش بیداد می کند ماه رمضان ها. خاله جان که می گوید اگر آهنگ بنده خدا را شاد می کند، من چه کاره ام که منعش کنم. خاله جان که همه این عطش را می شناسد و شاید فقط چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی را بفهمد. دوست دارم من و او با هم در سکوت این جمله ها با هم بشنویم، نه آتشی و نه گلی، هر چند این قدر زیر لب ذکر می گوید که شاید سکوتی نماند تا ترانه ای. این قصه، این چشمها، این یک آن، این دیوانگی و عاقلی حکایت این روزهای این بنده روسیاه همیشه عاشق خالق است.

پنجم:
چشمهایش بزرگ علوی را خوانده ام، و صحرای محشر جمالزاده را، و حلیت المتقین را...اگر شیطان به عشق خالق به من سجده نکرده باشد، بهشت طعنه بزرگی است برای ایمان احمقانه ما. نمی دانم خاله جان اگر زبانم لال اهل خواندن وبلاگ بود چه بهانه ای برای همچنان دوست داشتن من جور می گرد دوباره...

 فرجام | 4:47 AM 








Saturday, May 03, 2008

یک روزی شاید چیزی نزدیک به بیست سال پیش یک قصه بلند نوشته بودم . جایی از قصه یکی از آدمهای قصه بهانه مربای تمشک خانگی میگیرد ... وسط بهمن ماه که اگر در یخچال خانه کسی مرباهای تمشک خانگی موجود باشد یا شکرک زده یا ترشیده. قهرمان قصه برای آن آدم قصه مربای تمشک خانگی پیدا میکند . طرف میگوید " آن فقط یک بهانه بود " قهرمان قصه میگوید " میخواستم بهانه ای نداشته باشی "

حالا حکایت من این رزوهاست . گفتن ندارد بهار خوبی نمیگذرانم ... نمی دانم از کجا چطور شروع شد ! شاید ادامه بحران خنده دار قبل از عید است ... هر چی که هست هیچ خوب نیست . قاطی کرده ام . دم به دم بغض میکنم مثل مشنگ ها ! نمی دانم چه ام شده ! صبحها می روم پیاده روی سری هم به میدان تره بار می زنم وسط سیخ زدن های زن ها به کارگرهای تره بار که آقا خیارها را از این ور بکش که ریز تراست ... پرتقال ها را از آن بالا که یک دست تر است ... توت فرنگی ها را رو که قرمز تراست صدای خودم رو می شنوم که می گوید" بادمجان درشت لازم دارم میخواهم کبابشان کنم "... بعد یک دفعه خشکم می زند . من اینجا چه کار میکنم ؟ من کجام !؟ نفسم بند می آید به توهم بی شکلی فکر میکنم که یک جایی منتظرم است بروم پیداش کنم کشفش کنم ثبتش کنم ضبطش کنم ! کجا ؟ نمی دانم ! چطور ؟ نمی دانم ...
هزار و سی صد بار این ترانه را شنیده ام اما انگار اولین بار است که می شنوم هایده می خواند :
نه فرصت شکایتی / نه قصه و روایتی / تمام جلوه های جان / چو آرزو به باد شد ... نگاه منتظر به در / نشست و عمر شد به سر / نیامده به خود نگر / که دوره ی شباب, شد!
گاهی هم همینطوری خوبم ! گاهی که تا برسم خانه عرقم حسابی در آمده , سبزی خوردن را که می شورم بوی ریحان و تلخون که در سرم می پیچد فکر میکنم زندگی یعنی همین ! وقتی باربد سر کلاسش منظور مربی را می فهمد وقتی می بینم چقدر بزرگ شده ! چقدر قواعد نشستن سر کلاس را خوب یاد گرفته چقدر از شهریور گذشته عوض شده فکر میکنم زندگی یعنی همین ! وقتی همخانه ی دور از خانه ام هر کاری که به ذهنش می رسد برای در آوردنم از ا ین حال می کند مطمئن می شوم که زندگی یعنی همین ! وقتی می بینم از وسط آن همه خاک و بوی گازوئیل با صورت اصلاح کرده و بوی ادوکلن خودش را از 200 کیلومتر آنطرفتر به قرار قدم زدن های اردی بهشتی می رساند خجالت می کشم ! قد به قد آب میشوم . دست آخر برایم "مربای تمشک خانگی" پیدا کرد !
دو روز است که یکی از اینها دارم . باورم نمی شود ! نگاهش میکنم . مثل ندید بدیدها با خودم همه جا می برمش ... سرم گرم بود اما یادم می آید که گریه میکردم وقتی بهم دادش ! برایش از آن مربای تمشک خانگی گفتم, گفتم که این فقط یک بهانه بود ! اما به من نگفت که می خواستم بهانه ای نداشته باشی ! گفت " برو و عکس بگیر ... برو و شاد باش ! حالت خوب بشه ! خب ؟ "
یک بار کنکور سال 74 یعنی همان سالی که توی بیمارستان سعی میکردم یاد بگیریم چه طوری بازبانهای محلی مختلف به مریض های درب و داغان بینوا که همه جای مملکت از آن بیمارستان دانشگاهی لعنتی سردر آورده بودند بگویم " نفس نکش ... حالا بکش " دانشگاه آزاد عکاسی قبول شدم. نمی دانم چند نفر میگرفتند اینقدر میدانم که دوستم که رتبه اش 123 و ذخیره بود ثبت نام کرد رتبه ی من 16 بود ... نمی شد بروم عوضش وام ازدواجمان را داده بودیم یک دوربین Canon AE1 گرفته بودیم! قدری اندازه ی سر سوزن شاید تلاش کردم ... دنگ و فنگ و گاهی هزینه ی چاپ و فیلم باعث شد پی اش را آنطور که باید نگیرم ! بعد تر هم که دوربین های دیجیتال آمدند پروسه ی خنده داری به نظر می ر سید اما من کماکان عکسهای آن دوربینم را دوست داشتم و هر از گاهی این اواخر از باربد عکس میگرفتم . خیلی وقت بود که دلم یک دوربین دیجیتال حرفه ای میخواست ! حالا دارمش ! فکر میکنم شاید یک چیزی , یک حسی , لبخندی ! اشکی , سایه ای , حسرتی , شوقی ! جایی منتظر من است تا از توی دریچه ویزور دوربینم کشفش کنم !


پی نوشت فرجام : عزیز ترین خواستن دنیا ! اگر یادت رفته یادم نرفته زندگی ات را پای زندگی با من بازی کردی . یادم نرفته سنگینی دنیا را بی اخم و با لبخند کشیدی و بودی و ماندی . یادم نرفته تا حرف زدن پسرک که نمی دانم چند سال طول کشید از روز همخانگی مان خجالت خانواده را نشنیدم و نفهمیدم اگر یادت رفته یادم نرفته . دلم میخواهد بریزی , بپاشی , بسازی مثل مهشید که نمی داند چقدر دوستش دارم و یادت باشد من تفنگ پدر بزرگ را به رویت نمی کشم . چون پدربزرگ من اصلا تفنگ نداشت . هر کاری میخواهی بکن فقط گاهی به من بگو چه کار کنم . یادت نرود که چقدر دوستت دارم.

 AnnA | 10:49 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?