آلوچه خانوم

 






Thursday, September 15, 2011

می‌خواستم بازی را با همخوان کردن طنزی تمام کنم بلکه از تلخی ناخوداگاه انتخاب‌هایم قدری کم کرده باشم ... نمی‌شود اما ! مطلب هفتم انتخاب کردنی نیست , آخرین پست , خبر روز است ! درد دارد , درد !

***

ثبت می‌کنم برای ماندن و برای خودم



خوشحال باش. قصدت تحقیر بود. اعتراف می کنم احساس تحقیر شدگی تمام وجودم را سوزاند. آنقدر که گمان نبرم که تکرار شدنی باشد.

بالاخره تتمه آن انشای بلند بالا تعزیرش برایت ماند.

برای من چه ماند؟ همان آیات ِ همیشه . جلوی رویت تفال زدم و خواندمش. زیر فشار . همان که ساحران سحرشان را افکندند و تنها خدا به موسی می گوید تو چوبدستی خود را بیانداز و نترس !‌

شیرینی آیه را وقتی درگیر سحرت بودی و ریسمان های ساحری را در دست داشتی نمی توانستی بچشی. هرچند که نه موسایی در کار بود و نه چوبدستی ای ،‌ولی دلی بود که امروز را فراموش نمی کند. هیچوقت.

امروز تحقیر شدم. حتی غرورم شکست. اما بزرگی و کوچکی دست خداست و اوست که هست. اگر نبود که دق می کردیم در این روزها!‌

مختوم شد. اما شد؟



سمیه توحیدلو
بیست و سوم شهریور نود



 AnnA | 11:48 AM 








Wednesday, September 14, 2011

مطلب ششم را از وبلاگ گیله‌مرد برداشته‌ام . نکته سنجی , سن و سال , مهاجر بودن و نوع نگاه‌ش مجمموعه مشخصاتی بودند که وبلاگ قدیمیِ گیله‌مرد را از ابتدا برایم متمایز می‌کرد .

***

به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!



ویل دو رانت میگوید : " سر زمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است ؛ مانند خود ایام جوانی زیباست ؛ اما بشرط آنکه انسان ناچار نباشد دو باره در آن سر زمین زندگی کند . "

من در لاهیجان زاده شده ام . در دبیرستان ایرانشهرش درس خوانده ام . در کوچه پسکوچه های سنگفرش همیشه خیس اش شبگردی کرده و مجنون وار عاشقانه ترین شعر ها و غزل ها را خوانده ام . اما سی و چند سالی است که لاهیجان را ندیده ام .
گهگاه ؛ دلم برای کوچه هایش . برای شیطان کوه اش . برای استخرش . برای آرامگاه شیخ زاهد ش - که زیبا ترین نارنجستان های دنیا را داشت -. برای بقعه چهار پادشاه اش . برای محله امیر شهیدش . برای کوی شعر بافان اش . برای قدم زدن های عصر گاهی در کوچه باغهایش . برای دبیرستان ایرانشهر با حسن سبیل معروفش . برای باغات چای و برنجکاری های عطر انگیزش . برای قهوه خانه ای که خوشمزه ترین لوبیا چیتی دنیا را داشت .برای باقلا قاتوق و میرزا قاسمی و ترش تره و اشپل ماهی و سیر ترشی و زیتون پرورده اش تنگ میشود .اما چه کنم که جرات بازگشت به سر زمین مادری ام را ندارم .

راستی ؛ مادرم در کدام خاک غنوده است ؟ پدرم در کدامین خاک سر به بالین نیستی نهاده است ؟
آه .....بقول شمس : چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاول - فرانچسکو گیسیاردینی - میگوید :
" هیچ قاعده مفیدی برای زندگی کردن در زیر بار استبداد وجود ندارد ؛ به استثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است : به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

من دلم گاه و بیگاه برای زادگاهم تنگ میشود . برای آب و خاک و جنگل و دریا و سنگ و کوه و آدمیانش .اما چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .
آیا ویل دو رانت راست میگوید ؟؟ نمیدانم
من ناچارم با سخنان ویل دورانت خودم را تسلی دهم . چه کار دیگری از من ساخته است ؟

آری ؛ چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم ...


کالیفرنیا - دوازده دسامبر2010


 AnnA | 7:47 PM 








Tuesday, September 13, 2011

پست پنجم را از فرجام نه از این صفحه, که از به قول خودش " خونه‌ی مجردی آقای همخونه سابق " انتخاب کرده‌ام. شاید این‌جا قدیمی‌ترین صفحه‌ی دو نفره‌ای باشد که باقی مانده , من می‌گویم دونفره به رویم نیاورید حضور یکی کمرنگ‌تر شده. همه‌اش تقصیر آن خانه‌ی مجردی‌ست. گاهی که با هم شوخی می‌کنیم می‌گویم نوشته‌های وزین‌ت را برمی‌داری می‌بری آنجا با این صفحه‌ی به قول خودت صورتی , زرد برخوردی می‌کنی .
حالا نه به عمد, راستش هرچه نوشته‌هایش را بالا پایین کردم, دیدم دل‌م‌ می‌خواهد یکی از پست‌های وبلاگ فرجام را این‌جا هم‌خوان کنم . می‌دانم یادداشت‌هایش خیلی خوب هستند, اما آلوچه خانومی که من باشم شعرها و ترانه‌هایش را دوست‌تر دارم . جدای اینکه نوشتن‌شان کارِ هر کسی نیست, رد و رگه‌هایی دارد که برایم چند پله بالاتر از یادداشت‌هایش - همان یادداشت‌هایِ خیلی خوب - می‌ایستند.

***

فرجامِ برفی



برف پارو خورده فرجام غمگینی است که بنا بوده سپید باشد و نرم و لطیف.بنا بوده آرام ببارد و بنشیند و آرام داغ شود و اشک بریزد و بمیرد. سخت است وقتی آمده ای برای آب شدن و مردن، به گل و لای بکشندت و سنگ کنندت و تلبنار کنندت گوشه ای، فقط تا زیر دست و پا نباشی. برف پارو خورده می دانید، به این سادگی اشک نمی شود و آب نمی شود. چرا بشود؟ زیبایی دریده شده ای که فقط قلبی مانده برایش که سنگ است و یخ است و به لای و لجن کشیده شده… برف پارو خورده فرجامی غمگین است.


بی لمسِ دستانت فقط یک سایه‌ی ترسیده‌ام
ابر سیاهِ سردِ سر بر آسمان ساییده‌ام

از این تنِ بی تابِ تو، تا گرمیِ نایابِ تو
باد و بلور و بغض را، یک آسمان رقصیده‌ام

غمگین و سنگین است اگر، این بغض در آغوشِ تو
بردار باری را که من بر دامنت باریده‌ام

می‌شد به جای روفتن، تب را بتابی بر تنم
آبم کنی من را که از عشقت کفن پوشیده‌ام

پارو که بر من می‌زدی، می‌شد که دریا می‌شدم
زخمش نمی‌خشکید اگر، بر پیکر روبیده‌ام

گفتم که می‌بارم به تو، در آخرین فصل سفر
این فصل بی‌فرجام را، من در سفر فهمیده‌ام

چیزی نمانده بدتر از، این گونه پامالت شدن
آسوده بگذر از تنم، من برف پاکوبیده‌ام


فرجام
پانزده بهمن 89- تهران سرد



 AnnA | 11:38 PM 








Monday, September 12, 2011

چهارمین مطلب را از وبلاگ ترانه علیدوستی برداشته‌ام با این رویکرد که مثلن بیایید با هم ببینیم لاگیدن چه‌قدر همه گیر شده , که چه‌قدر ترانه خوب می‌نویسد و کاش بیشتر بنویسد و ... و ... و ... اما این‌ها همه بهانه است برای همخوان کردن این یادداشت کوتاه , در واقع کوتاه‌ترین نوشته‌ی وبلاگ‌ش که بر اساس فید موجود به تاریخ 17 بهمن 1387 در وبلاگ اولیه‌اش منتشر شده بود .

***

مرثیه



رویش نوشته برای شستن لباس ها با دست، یک پیمانه از نرم کننده را با ده لیتر آب مخلوط کرده، بعد از ده الی پانزده دقیقه بدون آب کشی خشک نمایید.

یادت هست در فیلمی، خانم مسنی لباس های باران زده ی محبوبش را اتو می کشید تا راهی اش کند، تا محبوبش وقت رفتن سردش نباشد؟ یادت هست که تا آخر هم سکوتش را نشکست؟ حرف دلش را به طرف نگفت هیچ وقت؟ پشتش را کرد به پسر جوان. لباس هایش را اتو کشید تا خشک شوند و یواشکی شاید، بغضش ترکید.

پیرهن ات بوی تو را نمی داد. دردِ چلاندنِ آبِ یخ و اسانس مصنوعی خوش بو از آن با انگشت های زخمی، نمی دانم چه فایده ای داشت. حجم خیس و سرد و سنگینی که افتاده گوشه ی لگن پلاستیکی. هم وزن جگر خام.

شاید بنا بود خیساندن آن با آب سرد و مایع نرم کننده، چنگ زدن به آن، چلاندنش بعد از ده الی پانزده دقیقه بدون آب کشی دوباره، بوسیدن آنجا که جای گردن است و آنجا که جای شانه، صاف و مرتب پهن کردنش روی بند… محبتی باشد که دیگر نمی توان به خودت کرد. کاری که پنهان کند این ناتوانی را. حواس را پرت کند از سیاهچال های عمیق دلتنگی. یک طوری پر کند این سکوت را.

کاش که سردت نباشد، بلند بالای غایبم.


ترانه علیدوستی
هفدهم بهمن هشتاد و هفت



 AnnA | 11:13 PM 








Sunday, September 11, 2011

سومین یادداشت را از وبلاگ خورشید خانوم انتخاب کرده‌ام, پست شده به تاریخ هشتم مارس سال دوهزارو پنج . درست نمی‌دانم صنم قصدش را داشته یا این اتفاق بدون قرار قبلی افتاده, به هر حال چیزهایی هست که در وبلاگستان فارسی با صنم شروع شده و نمی‌شود منکرش شد . اینکه این یادداشت‌ش را انتخاب کردم به این علت است که مدل نوشتنِ صنمِ آن‌روزها را به شدت توی خودش دارد , روایت‌هایش از شهر شلوغ با تاکید روی زنانگی در آن به نظرم بهترین انتخاب آمد, هم این‌که رد و نشانی از مجله‌ی کاپوچینو دارد . قدری طولانی‌ست , آن وقت‌ها هم حوصله‌طولانی نوشتن بود هم حوصله‌ی طولانی خواندن . این روزها اگر هم اولی باشد از دومی خبری نیست

***

از وبلاگ خورشید‌خانوم :


اين مطلب رو اگه کاپوچينو بود با مقاديری خود سانسوری تو ستون "برش های کوتاه" ام می ذاشتم. ولی خوب ديگه کاپوچينويی نيست که بخوايم براش ويژه نامه درآريم و بچه ها هم مخالفت کنن که باز شما فمينيست بازيتون گل کرد و غيره! به هر حال، دلم می خواست برای 8 مارس يه چيزی بنويسم. اما مطلب يهويی تبديل به يه چيزی شد که نه به 8 مارس ربط داره و نه به درد هيچ قالبی الان می خوره. برای همين می ذارمش تو قسمت more اين پست:


خاطره های زنانگی ام در شهر شولوغ

بچه که بودم هميشه دوست داشتم پسر باشم. پسرهای 6، 7 ساله همبازی ما همه محبوب بودند. شلوغ می کردند، زانوهايشان زخم و زيلی بود، خاک و خلی بودند. زانوهای من هم هميشه زخم و زيلی بود و از مرکور کورمی که به زانوهايم می ماليدند متنفر بودم. روزی که در بازی های بچه گانه دنبال پسرها کردم و همانطور که آن ها همديگر را می زدند من هم يکی از پسر ها را زدم همه پسر ها تعجب کردند و آن روز ديگر با من بازی نکردند. دخترهای جمع ما همه موهای بلندی داشتند. دامن های رنگ و وارنگ می پوشيدند و به سرشان سنجاق های رنگی زيبا می زدند. در ميان سختی های زندگی پدر و مادرم جايی برای دامن های رنگی و سنجاق های رنگی برای من نبود. بچه تر از آن بودم که عشقی که پشت نارنجی مرکورکوروم بود را بفهمم. دلم می خواست پسر باشم تا کسی از شلوغ بازی های من تعجب نکند، کسی به زانوهای زخمی ام نخندد، کسی به خاطر نداشتن سنجاق ها و دامن های رنگ و وارنگ من را کمتر دوست نداشته باشد و نگهبان ورودی نخواهد در آسانسور تنها گيرم بياورد که مرا ببوسد. دلم می خواست پسر باشم چون پسر های همبازی از دخترهای سنجاق رنگی خوششان می آمد...

دراز ترين عضو تيم بسکتبال بودم. مربی امان فقط برايش برنده شدن مهم بود. جای من در محوطه سی ثانيه زمين خودمان بود. تا خط نيمه بيشتر اجازه نداشتم جلو بروم. بايد در زمين خودمان می ماندم تا توپ های حريف را کوفت کنم. چند باری با بچه های هم تيمی در يکی از محوطه های اکباتان بازی کرديم و ديگر مربی نبود که جلوی بازی ام را بگيرد. همسايه ها شکايت کردند. آن حلقه بسکتبال فقط به پسر های بلوک تعلق داشت. روزی که با پسرها بازی کرديم دو نفر از همسايه ها آمدند و تهديد کردند که به کميته شکايت می کنند. به ما دختر ها می گفتند مگر شما خانواده نداريد؟ در مسابقات استانی مربی فقط در بازی فينال به من اجازه بازی داد، اما سرپرست بازی ها نگذاشت وارد زمين بشوم چون شلوار کوتاه پايم بود. شلوار استرچ بلند پوشيدم، باز هم نگذاشت وارد زمين شوم، شلوار زيادی تنگ بود. روی شلوار استرچ شلوار کوتاه پوشيدم. در بازی فينال دسته دو دبيرستان های دخترانه استان تهران آن سال من يک ثانيه هم بازی نکردم. ما اول شديم و به دسته يک رفتيم و من ديگر هيچوقت بسکتبال بازی نکردم...

روز اول دانشگاه بود و اولين کلاس. اولين بار بود که همکلاسی پسر داشتيم. در کلاسمان باز بود. دکتر بيرجندی رئيس دانشکده بود آن وقت ها. کلاس ما روبروی دفترش بود. دکتر بيرجندی مرا از کلاس بيرون کشيد و کارت دانشجويی ام را گرفت و می خواست اخراجم کند چون مقنعه ام عقب رفته بود. مسئول فرهنگ اسلامی دانشگاه پا درميانی کرد و من در اولين روز حضورم در دانشگاه اخراج نشدم. راه دانشگاه خيلی دور بود. تمام فکر و ذکرمان شده بود ماشين. با شيده می خواستيم مربی رانندگی بگيريم. به خيالمان گواهينامه می گرفتيم و ماشين های پدرهايمان را قرض می گرفتيم تا به جای دو ساعت نيم ساعته مسير دانشگاه را طی کنيم. گوش هايم از شنيدن دادهايش درد گرفت. "با اجازه کی مربی رانندگی گرفتی؟ کی به تو اجازه رانندگی می ده؟" آن سال من مربی نگرفتم و برای هميشه رانندگی تبديل به عقده زندگی ام شد.

دلم می خواست کار کنم. امتحان تافل را خوب داده بودم. روز مصاحبه فهميد. باز هم گوش هايم از دادهايش درد گرفت. "با اجازه کی می خوای بری کار کنی؟ خيلی عرضه داری درست رو بخون. پول می خوای؟ چقدر بهت پول می دن؟ من بيشترش رو می دم." مصاحبه را رد شدم. 4، 5 بار ديگر هم تلاش کردم و باز هم رد شدم. به کسی چيزی نمی گفتم. من بايد معلم می شدم. يک موسسه ديگر پيدا کردم که راحت تر قبولم کردند. من می خواستم معلم شوم و شدم!

شهر شولوغ بود. دماغ من گنده بود، سينه هايم هم. هر روز متلک جديدی می شنيدم. نمی دانستم اعضای بدن من در پشت آن همه پارچه اينقدر جذاب است. باسنم را ميدان انقلابی ها دوست داشتند و شاسی ام را کسبه دروازه دولت. سينه هايم را ميدان ونکی ها بيشتر می پسنديدند و آلت تناسلی ام را راننده کاميون هايی که گاهی از خيابان های اکباتان می گذشتند و دوست داشتند اسمش را بلند بگويند و بخندند. مردانی که در تاکسی کنارم می نشستند از زنانگی ام هيجان زده می شدند. تقاضا برای کمی فاصله تبديل می شد به فحش و ناسزا از طرف مردهای بيچاره محروميت کشيده که به فاحشگی متهمم می کردند. از آن موقع به بعد هميشه جلو می نشستم و کرايه دو نفر را حساب می کردم. کم کم برايم عادت شد که بيش از نيمی از حقوقم را خرج کرايه تاکسی کنم.

دوستم داشت و فکر می کردم دوستش دارم. اتفاق که افتاد ترسيدم. قرار نبود اتفاق بيفتد. نصيحت ها را فراموش کرده بودم که دختر و پسر مثل پنبه و آتش هستند. پنبه آتش گرفته بود. تنها يک فکر در ذهنم می چرخيد. بايد با اين آتش ازدواج کنم، وگرنه هيچکس ديگر اين پنبه نيم سوخته را نمی پذيرد. از قضاوت ها می ترسيدم. پنبه نيم سوخته را از صميمی ترين دوستانم هم پنهان کردم. از ترس هايم برای دکترم حرف زدم. سه بار به پشتم زد و گفت "آفرين، آفرين، آفرين. داری بزرگ می شی! يک زن بزرگ." 2 سال طول کشيد که جرات کنم پسرکی را که ديگر دوست نداشتم رها کنم و از سرد شدن آتشم نترسم. 2 سال طول کشيد که با سنت های دو هزار ساله ای که در ناخوداگاه ذهنم فسيل شده بودند مبارزه کنم و بفهمم پنبه و آتش قصه قديمی مادر بزرگ هاست که به واقعيت وجودی من هيچ ربطی ندارد. دو سال وحشتناک گذشت تا باور کنم من صاحب جسم خودم هستم و نبايد برای نيازهای طبيعی خودم شرمسار باشم.

سيگار می کشيدم. در ذهن سطحی نگر خودم فکر می کردم سيگار کشيدن ميوه ممنوعه زنان است و از خوردن ميوه های ممنوعه هميشه لذت می بردم. ساعت های ناهارمان با يکی از همکارانم به يکی از کوچه پس کوچه های پشت تئاتر شهر می رفتيم و پشت يک ساختمان نيمه کاره پنهان می شديم و سيگار می کشيديم. واکنش های عابران ديدنی بود. حتی مردهايی که خودشان سيگاری به لب داشتند. حتما از ديدن مقنعه و چهره های بی آرايشمان تعجب می کردند. شايد در تصورشان زنی که سيگار می کشد ظاهراش جور ديگری است. فاحشه ها که مقنعه سر نمی کردند! ياد روزهای دانشگاه می افتادم که پسرها در حياط دانشکده سيگار می کشيدند و ما در توالت بدبوی دانشکده...

دوست داشتم مسافرت کنم. ايران گردی، کوير، دريا. 24 سالگی اجازه پيدا کردم برای اولين بار تنها سفر کنم. دروغ های زيادی بافتم تا اجازه گرفتم. اما ديگر آن اجازه تکرار نشد و روزی که ديگر اجازه ای لازم نداشتم چون صاحب ديگری پيدا کرده بودم وقت برای سفر کردن خيلی تنگ بود. سفرهای کوتاهی که در آن مدت رفتم بهترين خاطره هايم شدند، شمال، کيش، اصفهان. عقده شيراز رفتن همراهم ماند تا آنور اقيانوس ها. ستاره های جاده اصفهان زيباترين تصويری شد که همراهم ماند. موج های آرام خليج فارس درشب در تنها سفر تنهايم زنده ترين تصويری شد که همراهم ماند.

مردی آمده بود که حس می کردم با همه فرق دارد. هميشه همينطور است نه؟ در زندگی که وابسته به مردان است بايد انتخاب کنی. اگر پرواز را دوست داشته باشی بايد روی بال های ديگری سوار شوی. کم پيش ميايد جزو معدود زنانی باشی که توانايی تنها پرواز کردن را داشته باشی. وقتی که از کودکی بال هايت را بريده باشند بايد بال های ديگری را قرض بگيری. نان و مهر و چار ديواری را با ديگری شريک شوی تا به آرزوهايت نزديک شوی. دوست نداشتند که مرد را انتخاب کرده بودم. دوست نداشتند که می خواستم به شيوه خودم زندگی جديدی را شروع کنم. روزهای سخت مبارزه شروع شده بود. روزهای مبارزه با قيمت گذاری روی عشق، مهريه و جشن عروسی، سنت های دو هزار ساله، حرف ها، حرف ها، حرف ها... گاهی فکر می کنم کابوس های آن روزها بود که از رويای شيرينی که می ديدم بيدارم کردند. شايد...

و روزهای ديگری آمدند. روزهايی که با بال های قرضی بايد هويت مستقل خودم را پيدا می کردم. روزهايی که هنوز ادامه دارند در دنيايی جديد که از دنيايی که من پشت سر گذاشتم چيز زيادی نمی داند. دنيايی که انگاری بدش نمی آيد بازگشتی به عقب داشته باشد و نوع مبارزه خاص خودش را می طلبد. اين روزها روزهای خوبيست برای مرور خاطره های مبارزه های قديمی و فهميدن اينکه در مقايسه با بسياری از زنان سرزمينم چقدر خوشبخت بوده ام و چقدر توانسته ام مرز ها و حصار ها را از پيش رويم بردارم. اين روزها شايد روزهای فکر کردن به فردا باشند. فردايی که متعلق به همه زنان سرزمينم است.


خورشید خانوم
هشتم مارس دوهزار و پنح



 AnnA | 2:58 PM 








Saturday, September 10, 2011

دومین مطلب را از وبلاگ قاصدک* برمی‌دارم . انتخاب بین مطالبی که دانه به دانه به وقتش خوانده‌ای کار سختی‌ست . یادم می‌آید زمستان بعد از همین تابستان که این مطلب نوشته شده برای اولین بار که قاصدک* را دیدم , می‌دانستم همیشه‌ی خدا دل‌ش تنگ است .

***

جای خالی شما سبز...




حوض را گفتیم کاشی کردند، سفارش کاشی را اصفهان داده بودیم به وقت سفر سال پیش. دورتادور حوض کوزه سفالی پر تا پر گلدان شمعدانی، شمعدانی‌ها همه اژدر. پای پله‌ها به قاعده اطلسی کاشته‌اند و شاه‌پسند. از باغبان‌باشی قول گرفته‌ایم به ملاطفت آبیاری کند. برگ گل اطلسی‌ست دیگر، تاب عتاب ندارد .
پیچ امین‌الدوله آلاچیق را پر کرده است، نفس بهار است تا کمرکش تابستان. محبوبه‌ی شب هم همدم شب‌های بلند است، به هوشیاری مدهوش می‌کند. انگاری یکی از آن هزار و یک شب باشد و سرت بر زانوی شهرزاد قصه‌گو، حالا مٌلک و ملک و جوان‌بختی هم در کار نباشد، گو نباشد. یک بوته‌ی گل سرخ هم کاشته‌ایم، به دست خودمان. به لرز و بی ترس. غنچه کرده است. امروز و فرداست که گل کند. حال خونین‌دلان.
عصر که بشود می‌آییم قدم می‌زنم. همه جا را وارسی می‌کنیم. حیاط شده است باغ عدن. فواره را باز می‌کنیم، دو تا صندلی لهستانی می‌گذاریم بر حوض کاشی فیروزه‌ای و می‌نشینیم به انتظار. آفتاب که از لب دیوار همسایه بپرد، همان دیواری که اول بهار آبشار طلایی از سرش شره می‌کند، دست می‌بریم طرف سنگ‌های مرمر ایوان. انگشت اشاره که بر تن سنگ بساییم، سرما می‌نشیند در جانمان. پیشانی‌ داغ را می‌چسبانیم روی سنگ‌ها و یادمان می‌آید که شما رفته‌ای.
بهار و تابستان هم توفیری در نبودن‌تان نمی‌کند.

قاصدک*
پنجم مرداد هشتاد و پنج


 AnnA | 12:49 PM 








Friday, September 09, 2011

فرجام پیشنهادی داده مثل یک بازی برای ده سالگی وبلاگ‌نویسی فارسی . نمی‌دانم اصلن جدی گرفته می‌شود یا نه ؟ اما خب نمی‌شود که با فرجام همراهی نکرد . من با یکی از پست‌های نارنج شروع می‌کنم . به تاریخ پنجم دی‌ماه هشتاد و شش قطعن این بهترین پستی نیست که می‌شود از آن وبلاگ دوست‌داشتنی انتخاب کرد اما فرصت کم است برای اینکه روزی یک پست انتخاب کنی باید سخت‌گیری را کنار بگذاری دیگر .

***

خر فرتوتی در راه...



همه این دویدن ها و رفتن ها و آمدن ها و تن به آب زدنها و هارت و پورت های الکی و بیخودی احساس مهم بودن کردن ها و و شعار ها و اضافه کار کردن ها به خاطر فرار از این است که مبادا به خیالم برسد که من آدم معمولیی هستم. در لحظه های بی هیاهو و ساکت و خلوت است که می فهمم که بیشترشان زر مفت بوده اند.

که من زن خیلی خیلی معمولیی هستم. فقط نمی خواهم اقرار کنم. لعنت می فرستم به آن اولین لحظه ای که در آن اتاق آبی جبرئیل به من نازل شد و گفت:" نارنج! تو آدم معمولیی نیستی. تو آمده ای برای نجات بشریت. تو آمده ای برای انجام کارهای مهم. تو آمده ای برای اینکه همه آدم های آزاده دنیا رابا خودت همراه کنی و راه بیندازی."

به گمانم اولین بار بعد از خواندن شعر پیامی در راه این وحی به من نازل شد.

تمام راه تا رسیدن به کلاس زبان شکوه فکر می کردم که تمام روح های آزاده دنیا از سر میدان تجریش در مسیر جاده قدیم از شمال به جنوب پشت سر من در حرکتند. و من رهبر نهضتم.

و حالا در این روز آرام و خلوت بعد از تقریبا بیست و سه سال و شش ماه و هفت روز می فهمم که من حتی نتوانستم کاری برای خودم بکنم.

و خودم را نجات بدهم.

خودم هنوز لنگ یک پروانه ای هستم که می رود و می آید. و من را الاف و اسیر خودش کرده. من آدم هزار کیلویی اسیر یک پروانه ام.

سال هاست.

من هنوز دور خودم می چرخم و بلد نشده ام که آرام و بی سرو صدا و بی هارت و پورت بتمرگم زندگی ام را بکنم. من هنوز با این سن و سالم باورم نشده است که آن آدمی که در خواب دیدم جبرئیل نبود و آن کلامی که در مغزم پیچید وحی نبود. حاصل خوردن خورش قیمه مفصل و یک پارچ دوغ بود در یک ظهر گرم تابستان و بس. و هیجان آدم به حساب آمدن یک بچه ای که تازه توی خیابان هیزانه نگاهش می کنن و بهش محل می گذارند و پسرهای دم چورک بهش متلک می گویند. و اینها هیچ ربطی به رسالت نداشته اش ندارد.

من، اما هنوز در توهم مانده ام. و بلد نیستم خودم را نجات بدهم از این سرگردانی و نفرین ابدی خدایان که به دست و بالم پیچیده است.

من فقط بلدم که آدم ها و پروانه ها را یه کم گول بزنم. و بعد خودم هم بنشینم و پا به پایشان متاسف گول خوردگی شان بشوم.

و بعد دلم برای خودم بیشتر از آنها بسوزد.

و بعد باهاشان لج کنم.

و بعد در را باز کنم تا پرشان بدهم تا بروند.

آن وحی قیمه ای در آن ظهر تابستان نه تنها بشریت را نجات نداد، بلکه پدر خود من را در آورد.

باعث شد که ریاضی ام بد بشود. باعث شد که حساب و کتاب از دستم در برود. و باعث شد که خسیس و پول جمع کن نباشم. باعث شد که خیلی دیر بفهمم که بلد نیستم حتی یک آدم معمولی مناسب باشم. بلد نیستم حرف گوش کن باشم.

و من آنقدر رد راه ماندم که نتوانستم به آنها که سبدشان پر خواب بود سیب بدهم. سیب سرخ خورشید! که همه سیب ها توی راه شل و وا رفته و لک زده شدند. و مجبور شدم که سیب ها را پوست بگیرم و ازشان مربا درست کنم. مربای درست و حسابی هم بلد نبودم درست کنم.
شکرک زد.

من خیال می کردم که سبد های همه پر خواب است. و مال من پر نور. هاه! گند زدم. می دانم.

هزار امید بی حاصل دادم به زن های زیبای جذامی. و حالا حتی گوشواره های خودم هم لنگه به لنگه هستند.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق سایه ها را با آب؟

هاه!

و من به زور دارم هر روز گره می زنم بال های پروانه را که نرود و و بعد با دندان باز می کنم گره را به زور.

این را نمی نویسم که پروانه بخواند و دلش بسوزد. که من الان باهاش لجم.

آنهم به شدت.

اینها را می نویسم که بعدا وقتی می خواهم پاکنویس کنم یک بار بخوانم و از رویش بنویسم که بلکه باورم بشود که من خیلی معمولی ام. بهتر است خودم را گه نکنم. و بروم مثل زن همسایه بغلی برف ها را پارو کنم از دم پارکینگ. که فردا باکسینگ دی است، صبح می خواهیم زود برسیم به خرید...



نارنج
پنجم دی‌ماه هشتاد و شش

 AnnA | 11:24 AM 








Saturday, September 03, 2011

این‌جا برایِ من , نه من برایِ این‌جا

سه چهار روز دیگر وبلاگ نویسی فارسی ده ساله ‌می‌شود . شاید درست‌ترش این است که دنیای مجازی فارسی ‌زبان ده ساله می‌شود یا حداقل من اینطور فکر می‌کنم, چون می‌بینم قواعد فضای مجازی فارسی زیان بسیار متاثر از وبلاگستان فارسی‌ست ! حتی تعدادی از گردانندگان شبکه‌های خبری فارسی زبان هم با وبلاگ شروع کرده‌اند, پس شاید اشتباه نباشد اگر فرض کنیم نقطه‌ی شروع این‌جاست ... تازه ده ساله می‌شود, دنیای جوانی‌ست اما پیرت ‌می‌کند . قرار بود در خدمتِ ما باشد اما برعکس , ما مثل کارمندهای وظیفه‌شناس, تمام وقت در خدمت‌ش هستیم . قواعدش وارونه است . اما هر چه که هست , بخش مهمی از زندگی روزمره‌ی ماست . درد بی دوا درمان است

چیزهای مهمی درون دنیای مجازی گم شده . مهم‌ترینش چرایی بودن‌ت در این فضاست. از دردت می‌نویسی, می‌آیند لایک می‌زنند, می‌دانم منظور شایداین است که " می‌فهمم " یا " بله همین‌طور است به همین سختی" بدی‌اش وقتی‌ست که توضیح می‌دهند "قشنگ می‌نویسد" در حالی که تو از دردت ‌نوشته‌ای . دردت آمده بود و درد کشیدن همیشه قشنگ نیست و مهم‌تر از قشنگ نوشته شدن‌ش دردی‌ست که حقیقت دارد . دردی‌ست که می‌خراشد. در دنیای مجازی تو با دردت کنار نمی‌آیی . درد فراموش هم نمی‌شود , گم می‌شود . پشت همهمه‌ها . نمی‌بینی‌اش .
گاهی پیش می‌رود تا آنجا که فلج‌ت می‌کند به خودت می‌آیی می‌بینی یک عالمه دور شده‌ای از نقطه‌ی شروع . دردت اصلن یک چیز دیگری بود ! حالا چرا اینجایی؟ وسط این هیاهو و شلوغی پس چرا این‌قدر تنهایی ؟ چرا این‌قدر دل‌ت پر است ؟ آن‌قدر نگاه به سمتت برگشته که دیگر نمی‌توانی دو کلمه دردِ دل‌ت را بنویسی . قرار نانوشته ای به تو می‌گوید باید آن‌طور بنویسی که ازت انتظار می‌رود . من از این‌ش بدم می‌آید. این‌که صفحه‌ای که تو برای خودت درست کرده‌‌ای قرار است انتظار دیگران را برآورده کند. چیزهایی که قرار بود بنویسی تا بلکه از شرِشان خلاص شوی می‌شود شناسنامه‌ات , مثل یک پلاکارد همیشه همراه‌ت است . بدترش وقتی‌ست مرتب می‌نویسی اما اصلن نه برای خودت, تبدیل شده‌ای به ماشین تولید محتوا و از آن مزخرف‌تر علت‌ش است . این‌که باز‌خورد گرفته‌ای و بدون این‌که حواس‌ت باشد با آن همه ادعا به , به‌به و چه‌چه‌های دیگران عادت کرده‌ای . دیگرانی که تو را خوانده‌اند و لایک کرده‌اند تو را تو کرده‌اند . به هویت محازی‌ات رسمیت داده‌اند . همان دیگرانی که گاه که نزدیک شدی وحشتت می‌گیرد از دنیا و قواعدشان یا شاید در واقع دنیای بی‌قاعده‌شان . فکر کرده‌بودی همان‌طوری‌اند که خودشان را معرفی کرده‌اند اما یک‌هو چشم باز می‌کنی, می‌بینی نخیر! این‌ها خواب و خیال توست , اصلن‌هم نمی‌شناسندت, فقط کله‌شان را از همین روزنه‌ای که خودت گشوده‌ای کرده‌اند تو , با ذره‌بین گشته‌اند و گاه با نگاهی حریص و نامحرم اطلاعاتی که درباره‌ی خودت داده‌ای را ثبت و ضبط کرده‌اند. به این‌جاکه می‌رسی می‌بینی همه‌اش تلخ است . وقتی می‌بینی دنیای مجازی گاهی بدونِ قرار قبلی در خدمت چیزی است که به ریاکاری می‌انجامد. یا ریاکارمان می‌کند یا ریاکارانه ضربه می‌زند .
وقتی از خوشی‌ات هم می‌نویسی یک طور دیگرست . با ناخوشی‌هایشان پا پیش می‌گذارند که تا نبینند باور نمی‌کنند زندگی طور دیگری هم می‌شود ... این‌ها ظاهر ماجراست هیچ‌وقت نفهمیدم خودشان هم از اول می‌دانستند طمع‌شان چیز دیگری‌ست سودای دیگری دارند یا نه ؟ !

مدتی فاصله گرفتم! مردد میان ماندن و رفتن . سال گذشته همین روزها در پایان تابستانی که نمی‌دانستم چرا دل‌م نمی‌خواست تمام شود , خواستم برگردم. بی سر و صدا چند ماهی سکوت کرده بودم نه که جار بزنم آی من رفتم که بیایید دنبالم! خفقان گرفته بودم . خاطرم هنوز مکدر مانده, اما فکر می‌کنم موفق شدم . توانستم این‌جا را - همین صفحه‌ی سفید و چند جور بنفش را که به آن می‌گویید صورتی - مالِ خودم کنم , نه خودم را مالِ این جا. به نظر می‌آید این‌جا راه‌ش را پیدا کرده . این‌جا که یا باید دل می‌کندی و می‌رفتی یک جای دیگر با اسم دیگری صفحه باز می‌کردی برای بلند بلند فکر کردن . یا می‌ماندی دل‌ت را بِکَنند بگذارند کف دستت .
چیزهای دیگری هم هست همه‌اش همین نیست , از این‌جا رفقایی دارم بهتر از آبِ روان , آن‌قدر که می‌شود سه روز تعطیلی را با سه گروه مختلف از آن‌ها اوقات منحصر به فردی گذراند و خوشی کرد. جاهایی کنارت هستند که نمی‌دانی بدون بودن‌شان چه طور از سر می‌گذراندی . اما چیزی که می‌ترساندم این است که یک سرِ تمام دیدار به قیامت‌های زندگی‌ام هم برمی‌گردد به همین‌جا . حتی اگر تعدادشان به انگشتان یک دست هم نرسد. برای من هیچ خوب نیست برای من که دیدار به قیامتی نداشتم و همیشه جا می‌گذارم برای یک روزی یک وقتی یک جایی ... بگذریم !

وبلاگستان فارسی ده ساله می‌شود. من خواندن و نوشتن وبلاگ را پاییز نه سال پیش شروع کردم ... در این لحظه هیچ چیز مثل اول‌ش نیست , نه این‌جا و نه وبلاگستان فارسی ! آن‌قدر آن‌وقت‌ها دور و غریب شده که گاهی آدم باورش نمی‌شود واقعن وجود داشته ... اولین بار از توی صفحه‌ی وبلاگ‌های زنان وب‌سایت زنان ایران سر از وبلاگ خورشید خانوم درآوردم سومین روزی که وبلاگ می‌خواندم فردای شبی که در پاورچین مهتاب / سحر زکریا با شعرهای یاسمنگولا به شهرت جهانی رسید, دل‌م خواست وبلاگ داشته باشم ... آن وقت‌ها فکر می‌کردم وجود همچین امکانی , صفحه‌ای که بنویسی مخاطب داشته باشد بدون واسطه بدون ممیزی اساسن " نوشتن " را متحول می‌کند. نمی‌دانم این‌کار را کرده یا اینکه یک روزی انجام‌ش می‌دهد . نمی‌دانم اصلن این تحول می‌تواند مثبت باشد یا نه ! اما من وقایع سال 88 را با حساب و کتاب‌های خودم در تالار افتخارات فضای مجازی فارسی زبان - و نه منحصرن وبلاگستان فارسی - می‌گذارم و فکر می‌کنم به همه‌ی سختی‌اش , می‌ارزید ...

چراغ خانه‌ی همسایگان قدیمی زیادی در پس‌کوچه‌های وبلاگ‌شهر خاموش است ... سکوت کرده‌اند ... در بند اند ... بعضی‌هاشان کرکره کشیده‌اند ... کرکره چندتایی را سرویس دهند‌گان وطنی پایین کشیده‌اند , چند تایی جای دیگری قایمکی می‌نویسند هر جا که هستند سلامت باشند, دلم برای نوشتنِ صنمِ خورشید خانوم تنگ شده برای بی‌تای خانوم حنا برای پانته‌آی انار و همین‌طور کوزه خانوم , برای عرق سگی و چخوف منو ندیدی ! برای نوشتن لولیان تنگ شده دلم می‌خواهد فاصله‌ی بین پست‌های قاصدک و نارنج این‌قدر زیاد نباشد ... می‌دانم دیگر تکرار نمی‌شود اما حالا خودم هم باورم نمی‌شود روزی روزگاری نه بلاگ‌رولینگی بود که وبلاگی پینگ شود و نه فیدخوانی در کار بود که خبرت کند, فانوس به دست از روی دیوار همسایگی‌هایمان سرک می‌کشیدیم !

 AnnA | 11:03 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?