آلوچه خانوم

 






Monday, October 29, 2007

شد 5 سال تمام ! از معدود کارهایی هست که درش مداومت داشتم . وبلاگ نوشتن رو میگم ... گاهی فکر میکنم که شاید وبلاگ نوشتن یکی از علائق و فعالیتهای اعضای باشگاه وقت تلف کنی است . بعد که خوب نگاه میکنم می بینم نه بی انصافی است این طور قضاوت کردن ... دیروز که خانوم حنا و سام کوچکش یکساعتی به دیدن ما اومدند ... یادم رفت بهش بگم چه تقارن جالبی ! که تقویم ورق بخوره آلوچه خانوم 5 ساله می شه و با خودم فکر می کردم کی میگه اینکار وقت تلف کردنه وقتی تو از اون سر دنیا وسط اینهمه مهمونی فامیلی و برنامه فشرده سخاوتمندانه یکساعتت رو برای دیدن ما می ذاری!

شد 5 سال تمام ! شما ها چقدر از من می دونید ؟ شماهایی که افتخار ملاقاتتون رو داشتم, چقدر
آلوچه خانوم و آناهیتا شبیه هم هستند ؟ گاهی فکر می کنم نیستم, گاهی گم می شم و گاهی تصور میکنم شاید ناخودآگاه دارم سعی میکنم شبیه به چیزی باشم که از آلوچه خانوم انتظار میره ! شاید بیشتر وقتهایی که نیستم در حال کشف گوشه های پنهان آناهیتا هستم, ببخشید سلماز که به دروغ بهت جواب می دم نوشتنم نمی یاد اتفاقا همه چیز برعکس می شه ولی از پس سانسور خودم بر نمی یام گاهی ! ساده ترینش اینه که نمی نویسم چقدر دلتنگ می شم توی این خونه ی بی فرجام, آخر هفته ها نمی تونم بنویسم عجب آبی خوشرنگی هستند روزهای با فرجام!

شد 5 سال تمام ! یه جورایی همان مشنگی هستم که بودم ... کم و بیش شاید با همان دغدغه ها همان آرزوها همان خوشی ها و حسرت ها! ...

 AnnA | 10:42 PM 








Friday, October 26, 2007

سه توضیح ،دو مطلب و یک ترانه

توضیح:
بنده رسماً اعلام می کنم که معتقدم دلیل خلقت وبلاگ سه چیز است :
1-پیدا کردن خواهرک محترمم به عنوان خواهر
2-انتخاب سبک وزن عزیزم به عنوان دوست و همکار ( یعنی مدیر برنامه برای یک آدم بی برنامه)
3- و پیدا کردن موجود نازنینی به نام لیلی جان نیکو نظر که خودش می داند ناجور عاشقیتش می باشم است.
لذا هر برداشت دیگری از مزخرفات قبلی خود را رسماً تکذیب می کنم.


مطلب:
روزگاری که کتاب آلوچه خانوم داشت اجرا می شد و در کوران جنگهای صلیبی ازدواج و استقلال با خاندان محترم درگیر بودم، ناخوآگاه از روابط فامیلی و قر و قملبیه اش و خاله زنک بازی های کس و کار دسته دیزی دور افتاده بودم و سالی دو سالی یکبار که به عمه و خاله ای می رسیدم و حال و احوال می کردم اتفاقات جالبی می افتاد . مثلاً می پرسیدم پسرخاله کوچیکه مدرسه رفته یا نه؟ می گفتند نه بابا هنوز سه سالشه. می گفتم اون که سه سال پیش چار سالش بود و می شندیم که بعد آن یک دختر آمده و یک پسر و الان کوچیکه این یکی است. یا مثلاً کنجکاوی می کردم که زن دایی بالاخره با دایی آشتی کرد یا نه؟ وبعد از کلی سوال جواب خنده دار تازه معلوم می شد دایی جان زن قبلی را چند سال هست طلاق داده و الان با همسر تازه دادگاه و دادگاه کشی دارند. خلاصه حکایتی بود. حالا وقتی ماهی یک بار وبلاگ می خوانم و ایمیل چک می کنم هم این قصه تکرار شده. از رفیقی که پریروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کرده ایم ایمیلی دارم که برای همیشه می خواهد من را نبیند و یک نصفه روز سرکارم تا بفهمم نامه مال دو هفته پیش است. آن یکی را که نگران حالش هستم میبینم که برای خودش یک پا مشاور وبلاگی خلق الله شده و خلاصه ....

این بند هم قابل توجه رفقایی که می فرمایند حیف از نوشتن نبود که رفتی بیابان:
وقتی می پرسیدند رو نمی کردم جواب بدهم مهمترین دلیل کتاب نشدن آلوچه خانوم گریز از ممیزی است. هیچ وقت هیچ فرصتی را برای فهیدن غلط دیکته های نوشتنم از دست نمی دهم و هیچ کس را برای پیدا کردن اشکالات فنی یک نوشته ام بی صلاحیت نمی دانم. اما این که جایی باشد برای تصمیم گیری محتوی افکار و نوع نوشتن و چه نوشتنم، صرف مراجعه به این ممیزی را تن دادن به خفت چنین تحجری می دانم و قانونی کردن آن و هیچ وقت راهی را نرفتم که به گردنه گردن زدن نوشته هایم برسم. اما چند سالی است که نوشته هایم می پرند و راهی برای پاییدنشان ندارم.
هارد دیسک کذایی را که بردند ترانه هایم را بردم برای ارزشیابی تا فارغ از نتیجه قابل انتظارش، جایی به نام خودم ثبتشان کرده باشم. نتیجه این ارزشیابی بعد از چند ماه اما جالب است. سه کار پذیرفته شده، 5 کار رد شده و یک کار ناپدید شده! خدمت خانم مسئول عرض می کنم این ترانه ستاره که پایش مرقوم شده " بی محتوی از نظر هنری و کلاً مردود" را قبلاً با یک تغییر کوچک که خودم انجام داده ام، به آقای امیر تاجیک مجوزش را داده اید و ترانه غربت چرا در پرونده ام نیست؟ می فرمایند این ترانه رد شده. می گویم خوب بقیه هم که رد شده زیرش نوشته اید. این یکی چرا اصلش هم گم شده؟ و بعد هم این ترانه را هر کس خوانده بهترین کار من می داند. به چه حسابی رد شده؟ و به چه اجازه ای گم شده؟ می فرمایند تا آخر هفته زنگ بزنید پیگیری می کنیم. نمی دانم چه کار کنم. این ترانه را اگر امانت بزرگی نبود در دستم همین جا می گذاشتم تا ثبت شود. نمی دانم چه کنم. به جایش بگذارید یک ترانه " مجوز دار" مهمانتان کنم. این ترانه فروشی است. مال یک خانم دکتر بوده که تا مطب می خوانده اش و برمی گشته. از نظر فنی سالم و موتورش تازه تعمیر است و سندش هم دست اول.و البته فقط به مصرف کننده می فروشیمش. با این توضیح که اگر قابل بود تا اجرا شود، این جا گذاشتنش دلیل نگرفتن مجوز کتبی از نویسنده که احتمالاً منم نیست.


ترانه:

روزی که دل من خونه خراب
خونه خنده خاموش تو شد

وقتی خلوت قدیمی یه قاب
خود فراموش و هم آغوش تو شد

بهترین بهانه باور باغ
عکس خندون تو بود و بودنت

رنگ دیواربرهنه اطاق
شرم تبدار شبونه دیدنت

اما تو زدی به راه و خنده مرد
بوی باغ ازتن این خونه پرید

رد پات آخر جاده جون سپرد
بی تو قصه سفر به سر رسید

باغ بیداری و رویای بهار
داغ بی خوابی بالین تو شد

عاقبت قاب غریب غصه دار
قفس خنده غمگین تو شد

 فرجام | 8:16 PM 








Thursday, October 18, 2007





مکالمات من و باربد دقایقی بعد از افتتاح عینک :

من : خوشگل شدی مامی
باربد : شکل کی شدم؟
من : شکل هری پاتر
باربد : پس چرا من چوب ندارم ؟
من : چون هنوز نرفتی مدرسه جادوگری !
باربد : کی می رم ؟
من : وقتش که بشه جغد برامون نامه اش رو می یاره ... باید منتظر بمونیم
و باربد هوشمندانه سرشو تکون می ده که یعنی فهمیدم !

 AnnA | 11:00 AM 








Tuesday, October 16, 2007

برای ثبت در تاریخ

آخرین قسمت سریال ماه رمضان شبکه سه طبق معمول هر سال به جشن عروسی ختم می شه باربد یک دفعه شور حسینی میگیردش می گه
- ما هم بریم عروسی
منو فرجام با هم می پرسیم
- عروسی کی ؟
- عروسی خودمون
براش توضیح میدم
- مامی جان منو بابایی یکبار عروسی کردیم احتمالا دیگه اینکارو نمی کنیم شما بزرگ میشی عروسی میکنی بعد همگی باهم می ائیم عروسی تو! حالا بزرگ شدی با کی عروسی میکنی
قدری فکر میکنه و میگه :
- ن ... که بزرگ شد باهاش عروسی میکنم .
و منو فرجام از اولین اعترافات قلب عاشق پسرمون هیجان زده می شیم (حتی من بغض میکنم ) بوسش میکنیم و ته دلمون از کیف میکنیم از سلیقه و انتخابش اونهم دو ماه مونده به پایان 4 سالگی ! و پسرک مثل مرد جوانی که خبر مهمی رو به پدر و مادرش داده قدری خجالت می کشه اما چشماش برق میزنه و ما از برق زدن چشماش انگاری ته دلمون قند آب میکنند ! ...

*پی نوشت ضروری : بابای ن... که می دونم اینجا رو میخونی امیدوارم نگران نشده باشی و در مورد ادامه معاشرت خانواده ات با ما تجدید نظر نکنی ! همه مکالمات همین بود که اینجا نوشتم . و چون دیگه در این مورد یک کلمه هم باهاش صحبت نکردیم اینجا نوشتم که یادمون نره ! راستی حال ن ... دلبر عسل مربا چطوره ؟

***

نوشته ای کاملا شخصی ( البته با عرض معذرت ) برای ثبت در تاریخ :

چقدر گذشته بود دوستم ! از آخرین باری که هی حرف زدیم هی چای خوردیم هی چای دم کردیم تو سیگار کشیدی من به جاش یه چایی دیگه خوردم چقدر گذشته بود؟ که هی موقع حرف زدن به موهات دست بکشی و ایده های ترسناکت رو تعریف کنی و من فکر کنم آخه توی این ممکلت چطوری می شه کار ترسناک کرد ؟ و صبح وقت خداحافظی همیشه فکر کنم دیشب که اومد موهاش اصلا چرب نبودها ! ... جدا چند وقت بود ما یک شب تا صبح رو بدون توقف صحبت نکرده بودیم ... از وقتی که من مادر شدم ؟ من مادر شدم ؟! پیر شدم ؟ نشانه های پیری ام رو که دیدی ! فکر میکردی هیچ وقت تمایل به نگه داشتن هیچ مدل ظرف کریستال رو داشته باشم ... اون کاسه ها رو کسی برام کادو آورد و من واقعا نگهشون داشتم خیال ندارم به یه نفر دیگه کادو بدمشون (!) ... آخرین بار کی بود ؟ آخرین بار شاید همون تابستون بود , اولین باری که اومده بودی به یک تعطیلات خیلی طولانی ... آخرین تابستون قبل از بارداری ام. گندترین تابستون دنیا! بعد تو رفتی! همه چیز به هم ریخته بود و تو خبر نداشتی ! هیچوقت هیچ چیز اونقدر بد نشده بود بعدتر که از پنجره وب کم همو می دیدیم و من تصویر رو ثابت نگه می داشتم که نبینی گریه میکنم ولی تو فهمیده بودی دستم رو شده بود روز بعد تونستم خودمو جمع و جور کنم که فکر کنی همه چیز روبراهه و از توی صفحه مونیتور صدقه چرخوندی دور سرم ! چقدر اون روزها حالم بد بود چقدر خوبه که دیگه این روزهای ماه اول پائیز منو یاد حال اون موقعم نمی اندازه راستی فکر میکنم بالاخره دارم موفق می شم تاحد زیادی از شر چیزی خلاص بشم که غیر ممکن به نظر می رسید – یادم باشه اینو به فرجام هم بگم - دفعه بعد که اومدی به پسرک 6 ماهه ام شیر میدادم با تعجب نگاهم میکردی و من ازت پرسیدم این تصویر خیلی از من دوره ؟ و توی هیچی نگفتی تو همون اتاق ته راهرو که دیگه اتاق تو نبود و من فکر میکردم من چقدر منم ؟ من خودمم؟
بیشتر از یک ساله که تقریبا اینجایی یه بار رفتی و برگشتی ده ماهی بود ندیده بودمت . حساب میکردم از 8.5 شب تا 9.5 صبح چیزی حدود 13 ساعت بدون توقف !
بیشتر از مجموع تمام اون دفعاتی شد که از اردیبهشت سال گذشته تا قبل از دیشب دیدمت . بگذریم هیچ کدوم از مهمونی ها بیشتر از 20 دقیقه اش در کمال صحت عقل نگذشته ! ... من پیر شدم ولی تو بزرگ شدی ! بهت افتخار میکنم ... هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم که می دونی می خوای چه کار کنی ! بعد از تماشای اون دی وی دی فهمیدم توی این مملکت می شه کار ترسناک کرد ... من ترسیده بودم باور کن ترسیده بودم و هر بار که یادم انداختی "نترس آناهیتا! من ساختمش " کمتر از 4 ثانیه بعد یادم می رفت که نترسم ... که تو ساختی اش ! ترسیده بودم و بابت این ترسیدن کیف کردم !
وقتی رفتی باربد رو گذاشتم مهد برگشتم خونه لیوانهای چایی روی میز کنار پنجره رو برداشتم وقتی پرده رو می کشیدم فکر کردم دیشب چند لیتر قهوه و چایی خوردیم ؟ چند سال بود که همدیگه رو بیشتر از نیم ساعت در کمال صحت عقل ندیده بودیم ؟ و قبل از اینکه بخوابم حساب میکردم دیدم 15 ساله تو تنها کسی هستی که کماکان از من می پرسی چرا نمی نویسی ؟

 AnnA | 9:43 PM 








Monday, October 15, 2007

نمی دونم تقصیر بازی علی نصیریان بود که خیلی خوب بود یا هانیه توسلی که انتخاب مناسبی بود ... شاید هم کم نیاوردن امیر جعفری جلوی بازی خیر کننده علی نصیریان در سکانس های دو نفره ! سوتی بزرگ قصه شاید این بود که همه ی طرفهای درگیر عقلشون رسید با تعقیب حسابدار شرکت به شایگان بزرگ می رسند ولی پلیس طبق معمول مثل مربای آلو وارفته بود! در واقع یه جورایی نقش پلیس هم بیش از اندازه با واقعیت چیزی که پلیس در امر خدمت رسانی به ما طفلکی ها از خودش نشون می ده همخوانی داشت !!!! که همه چیز اینقدر خوب باور پذیر شده بود خلاصه همه چیز اونقدر خوب بود که یادمون رفته بود مشغول تماشای یک سریال ماه رمضانی هستیم و قراره در قسمت آخر همه مشکلات یکجا ظرف 5 دقیقه حل شه ! حاج آقای سجاده نشین بره کنسرت داماد مغضوبش , پسرش کنکور قبول شه ! و ... و ... و ...! کاشکی در 5 دقیقه پایانی سریال بخشی هم از مسائل هسته ای ما و همینطور سوراخ لایه ازون رو هم حل میکردند در ضمن قدری به Global Wraming و بحران خاورمیانه می پرداختند! ...

گاهی آدم دلش می سوزه از اینکه سوژه های خوب و اجراهای کم ایراد این ریختی حروم موقعیت های مدت دار و سفارشی می شن !

 AnnA | 2:18 AM 








Friday, October 12, 2007

خواندن بخش اول برای کسانی که دل و معده درست و حسابی ندارند ممنوع است. نگید نگفتی!

تا حالا منوپولی بازی کرده اید؟ خونه " گو" نقطه شروع بازیه که هر کس ازش رد بشه پول می گیریه و این یه اصطلاح رایج تو این بازیه که " برو تو گو". گلاب یه روی همه چند شب پیش در لحظه استقرار بر موال حس کردم یه چیزی از جیبم جدا شد و اول گفت تق و بعد گفت شلپ! موبایلم از جیبم افتاد تو گو! ... نخند! شماره خودتم توش بود. بازم بگین فرهنگ ما از خارجیا غنی تره. یارو شونصد سال پیش یه مستراح درست کرده که میشینی روش خودت درز گیریش میکنی.حساب نیافتادن موبایل تو سوراخش رو هم کرده. خلاصه سریعاً اقدام به ریکاوری کردم و طفل معصوم رو درش آوردم. روشن بود و داشت کار می کرد. اما چهره اش وضعیت دلخراشی پیدا کرده بود که یادآوریش کافی بود تا عمراً دیگه به گوشم نزدیکش نکنم. فوراً سیم کارت و باتری رو کشیدم بیرون و طبق دستور شرعی سه بار کر مَشتی دادم و بعد کیسه کشیدم و چلوندمش. یه دست هم با الکل ضد عفونیش کردم. بعد هم کمپرسور کارخونه رو روشن کردم و گرفتم تو شیکمش. بعدش هم با سشوار خشک کردم و یه روز گذاشتم جلوی آفتاب و وقتی بعد از این همه دنگ و فنگ روشنش کردم فرقش با موبایل باربد این بود که مال باربد لااقل دو تا صدا ازش در میاد. البته راستش خیلی ناراحت نشدم. چون اگرهم روشن میشد بعید بود دلم بگیره استفاده اش کنم. یاد اون بنده خدایی افتادم که پلاک دندونش این طوری شده بود و کلی همدردی کردم و از این که بهش خندیده بودم استغفار کردم. امروز هم رفتم و یه موبایل نو خریدم. با دوربین فلان مگاپیکسل سایبرشات. مطمئن بودم که آلوچه خانوم رو هوا با موبایل خودش عوض میکنه. اما وقتی رسیدم خونه دیدم میگه موبایل خودش خیلیم بهتره. هر چی توضیح دادم و تبلیغ کردم فایده نداشت. دیگه قبول کردم این موبایل مال منه و شروع کردیم به هم علاقه مند شدن و دفتر تلفنش رو مرتب کردن. تموم که شد دیدم آلوچه خانوم با نیش باز و سیم کارت وایساده جلوم و میگه " نظرم عوض شد. موبایلمو بده" منم که دیگه عمراً ندم. حالا اینارو دارم واسه یکی تعریف میکنم، میگه " : اَی! یعنی موبایلتو با دست درآوردی؟" گفتم:" نه پس با سر شیرجه رفتم با دندون گرفتمش!" . راستی می خوام موبایله رو همین جوری ردش کنم بره. از ما گفتن. اگه رفتین یه D500 دست دوم دیدید که گوشه صفحه نمایشش یه لکه داره به هیچ وجه نخرید. اگرم خریدید زیاد به دکمه های 5 و 7 دست نزنید. یه تیکه گنده از همون که میدونید همین جا چسبیده بود.

پی نوشت: همون طور که فهمیدید آلوچه خانوم برای گذراندن بحران 35 سالگی مستقیماً از 34 سالگی به 65 سالگی منتقل و همزمان دچار پارکینسون و آلزایمر شده و بعد از اسکن گرفتن از شناسنامه من، دو روز پیش می فهمه که از شناسنامه فقط پوستش مونده و اونو تو پنجاه و چند متر خونه گم کرده و دو روزه که با احساس مسئولیت هر چه تمامتر داره دنبالش میگرده که طبق محاسبات من در هر ساعت 194.4 سانتیمتر مربع رو گشته که دقتی فوق العاده در عملیات جستجو محسوب میشه. اصلاً خداییش خیلی هم معنی نداشت یه نفر آدم هم شناسنامه داشته باشه هم کارت ملی هم گواهینامه هم کارت پایان خدمت. چه خبره؟ تازه می خواستم برم گذرنامه هم بگیرم... حالا بگذریم که یه سری نابغه کشف کرده اند که من شناسنامه رو خودم برای اخذ زن دوم از شهر خون و قیام برده ام و واسه من اس ام اس میدن که "چطوری حاج فرجام فتوحی؟" و حیف که موبایلم تو گو بود و نشد جوابشونو بدم که " از کجا فهمیدی الیاس؟!" ( خوانندگان عزیز مقیم خارج از کشور به گیرنده های خودتون دست نزنید! ما داریم درباره سریالهای ماه رمضون شوخی میکنیم). الغرض اولاً که من هیچ مخالفتی با اصل عدم قطعیت هایزنبرگ ندارم. پس وقتی 200 کیلومتر اونورتر منتظر اسکن شناسنامه ام، نمی تونم بیام برش دارم و اگه بتونم دیگه لااقل به آلوچه نمی گم برام اسکنش کن. دوماً فرق زن گرفتن تو این شهری که ما ازش رد میشیم با جاهای دیگه اتفاقاً اینه که شناسنامه لازم نداره. وگرنه که با شناسنامه دیگه این همه راه لازم نیست زحمت بکشید بیاید. همون سر کوچه هم میدن خدمتتون. نه؟ آی کیو!؟

پس پی نوشت: زنگ زده میگه مگه خداحافظی نکرده بودی؟ پس چرا باز میای مینویسی؟ اصلاً خجالت نمی کشی میای تو صفحه صورتی می نویسی؟ میگم مگه تو هر دفعه که با یکی خداحافظی میکنی یعنی داری میری بمیری؟ خوب آره! من دیگه وبلاگ خوان حرفه ای و حتی آماتور نیستم. خیلی وقت کنم هفته ای یه آلوچه خانوم می خونم که حال کنم و یه پرگلک که باز حرص بخورم. الانم دیگه کم کم داره کارم میافته رو روال. یه وقت دیدی اومدم یه شب جمعه نامه هر هفته نوشتم که باز همه دم بگیرن که :" میشه لطفاً دیگه ننویسی؟" چطوره؟

 فرجام | 2:55 AM 








Sunday, October 07, 2007

1- از همه سروران گرامی که حضوری , با تلفن , کامنت , اس ام اس , پیام ارکاتانه , ارسال پیام با دود و غیره وغیره تبریک گفتند متشکرم ! بسیاربسیار در تلطیف حال و هوای غم انگیز ورود به 35 سالگی کمکم کردین از شما دوتا که حالا سه تائید و الهی من قربون سومی تون برم و مثل همیشه زودتر از همه تولدم رو مبارک کردید از تو دوست عزیز که دیروز وسط خیابون وقتی جواب تلفن رو میدادم انتظار شنیدن صدای هر کسی رو داشتم غیر از تو از شماهایی که پیشم بودین از همه ممنونم
در اولین روز 35 سالگی کماکان عقربه مثبت اندیشی ام روی عدد قابل قبولی ایستاده !

2 - باربد رازدار خوبی است یه چیزی تو مایه های دامبلدور ! عمرا اگه قرار بود رازدار خونه لی لی و جیمز پاتر باشه اونها رو به لرد سیاه می فروخت ! این وروجک با بابایی اش رفتند دوتایی باهم کادو خردیدند تا زمان اهدا چیزی حدود 4 ساعت لام تا کام در مورد اینکه کادو چیه حرف نزد حتی وقتی خواهرم تلاش کرد هم نتونست یک کلمه ازش بیرون بکشه ! الهی بمیرم وقتی کادو ها رو بهم می داد از زور هیجان این رازداری لبش کبود شده بود میلرزید و دستهاش مثل یک تیکه یخ سرد شده بود

3 - فرجام عزیز سنگ تموم گذاشتی من که کادومو دو ماه قبل پیش پیش گرفته بودم !

4 - بدیهی بود که فردای شب احیا کیک اسپایدر منی که هیچی عمرا کیک گیر نمی یاد ! بعد از ناکام موندن تلاش پدر و پسر این خانوم زحمت پخت کیک رو کشید انصافا خوشمزه بود

5 - تولد خلوتی بود مثل چند سال گذشته! ولی نمی دونم چرا خنگ شده بودم غذا کم پختم فکر میکنم کم اومد یعنی غذا سر میز تموم شد!!! و قدری شرمنده شدم مخصوصا جلوی سه دوست عزیزی اولین بار بود لطف میکردند می اومدند خونه مون ! بعد به خودم گفتم خب این آخرین بار نیست که جبران میکنم ... همیشه به ذخایز استراتژیک برای لحظه آخر فکر میکردم ها . سالاد ماکارونی ای ... کالباسی چیزی ! نمی دونم چرا این دفعه یادم رفت !

6 - گفتم در درجه خوبی از احساس مثبت اندیشی به سر می برم ! طبق معمول مشغول گذاشتن یک سری قرار و مدار با خودم هستم. با فرجام دوست که بودیم هر وقت قرار بود توی خیابون از هم خداحافظی کنیم و برگردیم خونه هامون همه اش می گفتیم 5 دقیقه دیگه بعد دوباره 5 دقیقه دیگه ! ... همینطور اونقدر طول می کشید که مجبور به ساختن شاخدار ترین دروغهای دنیا برای مامانم می شدم که اونهمه دیر رسیدنم رو موجه کنه ! چند ساليه حکایت من و خودم هم عین اون 5 دقیقه ها شده اما احساس میکنم مهلتم تموم شده یک سال وقت دارم تا پایان 35 سالگی . این 35 تاحدودی عدد روندی به نظر می رسه برای اینکه یک کات مهم تاریخی باشه. یعنی می شه آلوچه خانومی متفاوت 15 مهر 87 این صفحه رو آپ دیت کنه ؟ کاشکی می شد چند تا نامه برای خودم پست کنم که سر موعدهای مشخصی به دستم برسند یادم بیارند قرارهام با خودم چی بودند !

7 - امروز هوا از اون ریختهاست که هی سایه می شه هی آفتاب بعد سایه می شه بعد صدای باد می یاد که به برگها می کشه بعد صدای دونه های بارون لبه این پنجره های ما پوشش فلزی داره پنجره رنگ شده . فکر میکنم مثل کانال کولر و شیروانی خونه های شمال جنسش از حلبی باشه صدای دونه های بارون روش دلچسبه مثل صدای بارون توی خونه های شمال ! دلم می خواست قهوه یا چای خوشمزه درست کنم بشینم جلوی پنجره ... فریدون فروغی گوش کنم شاید !

8 - سریالهای یکی از یکی مزخرفتر در اومدند دیگه "اغما" رو نمی بینم فقط "میوه ممنوعه" رو می بینم ! خوشم می یاد ازش ! از درموندگی حاج آقا خوشم میاد . بازی هاشون رو دوست دارم ... این خیلی خوبه که اینو نشون می ده وقتی همچین اتفاقی می افته اصلا و ابدا تقصیر یک نفر نیست و مجموعه عوامله که دست به دست هم می ده .

( از این شماره به بعد با یک روز تاخیر اضافه می شود )

9 - نمی دونم شناسنامه فرجام چی شده نمی دونم آلزایمر یا حواس پرتی بابت افزایش سن و ساله یا اینکه واقعا گمش کردم ... خدا کنه اینطور نباشه شدیدا نگران اندوهگین شرمگین و یک عالمه چیز بد دیگه گین هستم و نمی دونم باید چه کار کنم اگه واقعا گمش کرده باشم . کسی از مراحل دریافت المثنی خبر داره ؟

10 - موفق شدم سه تا میل باکس رو خالی کنم و اصلیه که پر از عکس دانلود کردنیه باقی مونده هنوز !

11 - کماکان درگیر شناسنامه ام مغزم دیگه کار نمی کنه .

12 - روز جهانی کودک مبارک ! حالا واقعا 16 مهر جهانیه یا یه روزی توی خرداد ماه قاطی کردم انگاری .

13 - الف - واقعا شناسنامه کجاست؟
13 - ب - شکمم که باز دوباره به طرز شرم آوری بزرگه
13 - ج - ناصر حجازی ! واقعا که آبروی صمد مرفاوی رو خرید ! حالا ما چه جوری رومون بشه واسه یک شنبه برای خالی نبودن عریضه هم که شده کری بخونیم
13 - د - جدی حالا شناسنامه رو چه کار کنم ؟!!!

 AnnA | 2:24 PM 








Friday, October 05, 2007

دو پست با یک بلیط!

سپیده صبح است. بیدار می شوم. چون دیروز تعطیل بوده خانه ام و چون فردا هم تعطیل است امشب هم به خانه برمی گردم. پس می شود امروز را با اهل بیت رفت سر کاری که 200 کیلومتر دورتر منتظر است. راه میافتیم و باربد را هم در خواب می بریم. لازم است خانواده ام محل کارم را ببینند تا باربد باور کند کارخانه یک جور خانه نیست و من واقعاً می روم کار کنم. آلوچه خانوم هم شاید خیالش راحت شود که عبور از شهر خون و قیام سوغاتش الزاماً صیغه نیست به جان مادرم! هفته پیش که با باربد در صف نانوایی سنگکی یا به قول خودش "سنگک وایی" بودیم قول گرفته بود که بیاید. در پوست خودم نمی گنجم که یک روز کاری بدون دلتنگی همراه خانواده ام دارم. می رسیم و باربد بلافاصله با عینک ایمنی و جعبه ابزار اسباب بازی جوگیر مهندسی می شود و کوتاه هم نمی آید. می رود سراغ لوازم التحریر و وایت برد اتاقم ومشغول کشیدن پلان های مختلف چشم چشم دو ابرو می شود. آلوچه خانوم هم یک کیلو پسته و یک بسته فیلم را کنترات گرفته که تا بعد ازظهر تمامشان کند. هرچه می گذرد حس می کنم تنها تفاوت امروز با روزهای قبل ظاهراً فقط این است که اتاق کارم مال خودم نیست. کم کم آرزو می کنم که روز زودتر تمام شود و برگردیم. دلم واقعاً برای خانواده ام تنگ شده. باربد دارد وسط کارخانه می دود و دارم بلند صدایش میزنم که یکی از کارگرها می آید جلو و در حالی که چشم هایش کاملاً گرد شده می پرسد: مهندس واقعاً اسم بچه ات آرنولده؟ باربد بین همه قسمت های خط تولید و آزمایشگاه و بسته بندی و کنترل کیفیت عاشق باربری شده و من سعی می کنم زیاد نگران آینده اش نباشم. از صبح به هر کس که پرسیده شما کی هستی بلند بلند گفته من مدیر پسر کارخانه ام! هنوز بعد از نیم ساعت موفق نشده ام به خانم منشی توضیح بدهم جمله : " احتراماً به اطلاع می رسانیم اینجانب علی فلانی در این کارخانه مشغول به کارمی باشند." چرا غلط است که باربد یقه ام را می گیرد که باز هم برایش "فلفلی خودکاری" درست کنم. منظورش فرفره هایی است که با خودکار بیک درست می کنم. لوله های سوخت کوره ها باید جرمگیری شوند و نمی شود ناهار را با خانواده بخورم. کم کم وقت برگشتن می شود و بساطمان را جمع می کنیم . آلوچه خانوم و باربد در اوج هیجان قول می گیرند که همه روزهای بین تعطیلی را با هم بیاییم. در راه برگشت باربد روی صندلی عقب بی هوش افتاده و بحث من و آلوچه خانوم رسیده به 35 سالگی و عوارض آن....


می گوید 35 سالگی چیز مزخرفی است.
می گویم اول و آخرش که ما همانیم که هستیم. عددش چه فرقی می کند؟
می گوید خلاصه گذشت زمان چیز مزخرفی است.
می پرسم واقعاً این را سالی یک بار فقط می شود فهمید و می خندیم.
می گوید آدم حس می کند برای خیلی چیزها دیر شده.
می گویم یک پسرک 3- 4 ساله یعنی حداقل بیست سال راه تا تولد یک جوانی شاد و عاشق و راضی و نمی دانم چند سال دیدن و بوییدن و نفس کشیدن این جوانی....
و نمی گویم زمان اگر نمی گشت و نمی چرخید تا رسیدن به آناهیتا و باربد، آن وقت چیز مزخرف تری بود.
و نمی گویم هر تولدت افسوس بیست و چند سالی که بی تو گذشت را نمی خورم به عشق این سالهای بودن با هم.
و نمی گویم با تو افسوس هیچ چیز را نمی خورم.
و نمی گویم تولدت مبارک ... چون تا تولد هم خانه دوست داشتنی ام هنوز یک غروب دیگر مانده. پس فقط لبخند می زنم و از غروب نیمه مهر کویر همراه جاده و خانواده کوچکم می گذرم تا فردا که آلوچه خانوم من متولد می شود...
راستی با باربد درباره کیک تولد فردا صحبت کردیم. نظرش یک کیک با عکس آقای اسپایدرمن به رنگ قرمز و آبی با خطهای سیاه است. رنگ شمعها را هم قرمز و سیاه و نارنجی و زرد انتخاب کرده. واقعاً گاهی خیلی سخت است هم دل پسرت را بدست بیاوری هم همسرت را. ببینم! شما تشریف نمی آورید تولد؟

 فرجام | 1:37 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?