آلوچه خانوم

 






Sunday, June 29, 2008

ای کسانی که هی سراغ فید این وبلاگ رو ازمون می گیرید , می شه چک کنید ببینید درست شد یا نه و خبرشو بهمون بدین ؟ یک کارهایی کردم یه چیزی پائین آرشیومون ظاهر شد , در مورد کامنتها کاری نمی تونم بکنم چون از کامنت دونی خود بلاگر استفاده نمی کنم .
پس بی خبرمون نذارین ببینیم درست شد یا نه ؟

***

می ترسیم سق سیاهمون امشب روزگار اسپانیا رو سیاه کنه. یعنی می شه برای اولین بار در زندگی ببینیم کاپیتان اسپانیا جام می بره بالای سر ش ؟! یک عمر دلمون به حال ناکامی های اسپانیا سوخته. آلمان رو هر چی پائین بالا می کنیم جز پیراهن خوش دوخت مربی اش چیز دیگه ای نداره . خب خوشم نمی یاد مگه زوره ؟ من از این ریخت فوتبال خوشم نمی یاد. خلاصه که ای خدا یعنی می شه؟!

* پی نوشت یعد از فینال : ای خدا یعنی شد ؟ !

* * پی نوشت پی نوشت : خط و نشان منو یادتون می یاد ؟ یادتونه گفته بودم قهرمان تیمی هست که از مسیر دو شب دوم یک چهارم به فینال می رسه؟که آلمان و ترکیه رو در دو قدمی فینال فراموش کنید؟ که قهرمان از اونور می یاد ؟ ای جانم ! ای جانم ! گفته بودم ! نگفته بودم ؟ !

*** !خدا یا شکرت که زنده موندم و باخت دیگری ازآلمان در فینال دیدم. دو نقطه دی ! .

 AnnA | 4:47 PM 








Monday, June 23, 2008

این یکی را می دانی فقط می نویسم برای تو. نمی دانم باز چند نفر خیال می کنند این تو یعنی من. اما فقط به خودت گفته بودم این را می نویسم برای تو. می دانی که دوستت دارم. می دانی که نمی شود این را بلند گفت. چون باید یک عالمه جواب بدهی چرا و چطور و از کی و تا کی و چقدر و چه و چه و چه. گمانم ولی خودت می دانی چرا و از کی و چقدر. می دانی چند بار آلوچه خانوم زورکرد بخوانمت و در می رفتم؟ می دانی عاشق این بغض لعنتیت هستم که گیر می کند از زندگی توی گلویت و بی هوا پاره می شود وسط جمله هایت و نفس جماعتی را می گیرد خط به خطش تا تمام کنند این غصه نوشته را که نمی شود از لذت و سوزش خواندنش گذشت. به همین سادگی و قشنگی که گفتم دوستت دارم. اما خیال نکن به همین سادگی می شود فهمیدش و می شود گفتش. جایی که حتی اگر دیگران هم تو را دوست داشته باشند تو باید جوابش را بدهی و بازجویی شوی، به خودت شکر می خوری کسی را دوست داشته باشی. اصلا تو به هفت پشتت می خندی غیر از ناموست کس دیگری را بخوانی یا بخواهی یا بفهمی.

می دانی یا نه که چه همه مثل خودت گیر کرده ام با خودم و خانه ام و جماعت سبزی پاک کن خاله زنک که مثل موریانه زیر گوش هم طناب می بافند برای آویزان کردنم. به جرم چه؟ این که ارتفاع زیر سرت را اندازه بگیرند و شلوارهایت را بشمارند با بودن و نبودن و خندیدن و نخندیدنت. آدمهایی که خودشان می گویند از نرم ترین تعریف جهنمی که این همه سال گذرانده ام هم یک هفته خوابشان نبرده. من را داوری می کنند. من را. من که آن زندگی شیر و عسل و مهاجرت با بلیط بابا و کار پیش پدر زن آینده و اروپا و ماشین و خانه و شغل و تحصیل و تامین و آینده و گذشته و خاطره و آبرویم را ریختم زمین و طوفان را از رو بردم و برهنه ایستادم و شرم آبم نکرد تا بمانم با تنها کسی که می خواهمش. من که 10 سال پست تر از پسر مستخدم پدرم زندگی کردم و اخم نکردم تا قبول کنند حریف خواستنم نیست کسی. من را داوری می کنند که چقدر عاشقم.

هزار و یک رفیق دیده و ندیده و چند حیران بی کجا که آویزانت می شوند و دو سه تا نخاله بی کار و بیمار که بقول آلوچه خانوم صبح تا شب نشسته اند از سوراخ کمد نگاهت کنند و زاغت را بزنند همه اش تقصیر من است که می نویسم اینجا و چند نفر خوششان می آید. تقصیر این صفحه است که مثل خانه لب جوب دهات بالا درش همیشه روی همه باز است. میبینی؟ این قصه خیلی فرق می کند با مال تو اما همان است. آخرین بار کی بود نوشتی؟ قبل از آن؟ یعنی تو فقط این همه مدت دوبار دلت رفته برای نوشتن؟ یعنی نترسیدی از نوشتن و دردسر؟ می بینی خیلی فرق می کند و همان است؟ راستی تو خبر داری ما که قلم خوبی داریم و از دل می نویسیم و شیرین بیانیم و حرف نداریم شبیه کدام جانور توی این دنیاییم؟ کجای دنیا این همه شکنجه دارد برای خودت توی دفتر خودت نوشتن؟ کجای دنیا هزینه نوشتن را آن که می نویسد می دهد؟ فقط آن که می نویسد؟ و هر چه بهتر بنویسد تاوانش بیشتر؟ کجای دنیا این جور خر تو خر است غیر اینجا؟

بیا سندیکا تشکیل بدهیم. بیا اعتصاب کنیم. بیا راهپیمایی اینترنتی دو نفره راه بیاندازیم و حق مان را بگیریم. حقوق مادی و معنوی سرمان را بخورد. یک کاری کنیم بخاطر نوشتن توی سرمان نزنند. بخاطر این که بعضی ها نوشته هایمان را می خوانند و دوست دارند توی سرمان نزنند. بخاطر این که بعضی ها که نوشته هایمان را می خوانند دوستمان دارند توی سرمان نزنند. بیا فرار کنیم. سر جایمان باشیم و فرار کنیم. یک صفحه بن بست بی پیوند باز کنیم برای خودمان. یکی بنویسد و آن یکی نظر در کند. دلقک بازی دربیاوریم. مثل این فارغ التحصیل های مدرسه موشها که همیشه با تبادل لینک کاملا موافقند و عوضی گذارشان به این کوچه افتاده، ته سوختن جگرت که زور زدی جمله اش کنی، بنویسیم وب نازی داری عزیزم منم آپم به کلبه محقر من هم سر بزن. خوشحالم می کنی. بوس و لیس و فیس! ... بیا دعوا کنیم، قهر کنیم. تهدید کنیم دیگر نمی نویسیم. التماس هم کنیم که برگردیم. فحش بدهیم . جیغ بزنیم. هر کس را خواستیم درازش کنیم . حرف ناجور بنویسیم. هر چه فکر می کنیم را اصلا بنویسیم... تو را نمی دانم. ولی من خیلی وقت است از خجالت صاحبخانه این صفحه زور می زنم و می نویسم.

تو هم فهمیده ای یا نه که دوست داشتن برای ما جرم است. چون غلط می کنیم و بلند بلند پیش چشم این همه مردم فکر می کنیم. این که چه کسی را از چه کسی بیشتر دوست داریم و نداریم را بهتر از خودمان می دانند.ممیزی می شویم. ممیزهایش را هم که خوب شناخته ای؟ عصاره های عقده عاشقی که به عمرشان غیر خودشان عاشق کسی نشده اند. همانها که فقط همبند خانه شان را توی مهمانی در آغوش می گیرند. همان ها که خانه شان تولیدی پرچم اسراییل از شلوار همسر است. همان ها تو را ممیزی می کنند و مرا. کوتوله ها وقتی از بلند شدن ناچار می شوند یا توی سرت می زنند یا زیر پایت را می کشند.

ختم کلام: ملت همیشه در صحنه! وقتی توی این صفحه، توی این دنیای شما جا نیست سالی یک بار برای لیلایم که یا سیانور خورد یا گلوله بنویسم. وقتی جا نیست باشم و زندگیم را جهنم نکنند. وقتی رگ غیرت بعضی ها از این که بعضی ها مرا دوست دارند و من هم بعضی ها را هی جوش می زند یا تاول. وقتی نمی شود نوشت این نوشته مال کیست. وقتی من نمی خواهم و او نمی تواند بنویسد. می خواهم سر به تن این دنیای مجازی و متعلقاتش نباشد. و خدمت بعضی ها عرض کنم، وقتی روشنفکریتان همه جایتان را ناسور کرده. وقتی عمری است اسباب کشیده اید وسط تمدن. وقتی غرق دنیای مجازی و هزاره سوم و پردازنده های نجومی شده اید، اما هنوز ارثیه پیژامه و لگن و آفتابه مغرتان را به هر چه فکر می کنید دنبالتان خیر کش می کنید... می خواهم سر به تن این دنیای مجازیتان نباشد. فرقتان با زمان شاه سلطان حسین خدا بیامرز برق است و لپ تاپ و انرژی هسته ای. ما نیستیم. به تو می گویم رفیق. لااقل تا تو نمی نویسی نیستم. بنویسی می نویسم. ننویسی هم نیستم. اینها را هم گفتم که خیال نکنی دلم برایت می سوزد. گفتم بدانی جگرم می سوزد. بنویس تا بنویسم.

 فرجام | 11:56 PM 








Sunday, June 22, 2008

هلند به روسیه باخت اما قبل از شروع بازی "فان باستن" محبوب ما بازی را به استادش "گاس هیدینگ" باخته بود ... هلند به روسیه باخت در بازی ای که واقعا روسیه به مراتب بهتر از هلند بود . و هلند اصلا شبیه سه بازی اولش نبود ... ترسیده پا به زمین گذاشته بود شاید گاس هیدینگ خوب فهمیده بود تیمی با مشخصات هلند که سه بازی رویایی داشته و در این تورنمت هیچگاه عقب نیفتاده اگر در اولین مسابقه حذفی اش گل اول بازی را دریافت کند به هم می ریزد وگرنه ریسک نمی کرد و بازی را سراپا حمله شروع نمی کرد. هلند دوست داشتنی بد بازی کرد و حذف شد . گاهی اینطور می شود خب ! نتیجه عین عدالت است این نتیجه ی عین عدالت وقتی بچه تری دردناک است وقتی بزرگ می شوی طور دیگری است ... بچه تر بودم ایتالیا در نیمه نهایی جام نود به آرژانتین باخت, کینه ی آرژانتین را از همان لحظه به دل گرفته بودم ... ولی از دیشب تا حالا فکر میکنم اگر این روسیه تا آخرش همینطور خوب بماند و حساب شده بازی کند اشکالی ندارند که از برنده بازی امشب هم گذشته و به فینال برسد !
آقای همخونه می گویند اینطور نمی شه معتقدند امشب ایتالیا از اسپانیا می بره , این جام جام بازنده هاست , هر سه تیمی که در سه شب گذشته صعود کردند تیم دوم گروهشان بودند و صدر نشین ها حذف شدند.می گویند ایتالیا از روسیه می برد و فینالیست می شود . راستش دلم نمی خواهد این ایتالیا فینالیست شود از شکست در فینال بدم می آید ... می دانم آنقدر موزمار است که حتی قهرمان شود ... ولی با این دونادونی ؟ قدری باور کردنش مشکل است .
ایتالیا را دوست دارم اما عمیقا دلم می خواهد تیمی از اینور به فینال برسد که بتواند بدون اینکه حرف تویش باشد قهرمان شود .

- سوال : ببینم کسی غیر از ساروی کیجا از نوشته ی قبلی اینطور برداشت کرده که من حساب آلمان محبوب ایشان را با تیم هایی مثل ترکیه و یونان یکی کرده ام؟ شاید اگر من و دوستم بانو ساروی, منظور همدیگر را همیشه خیلی خوب متوجه نمی شدیم اینقدر تعجب نمی کردم .

 AnnA | 2:53 PM 








Saturday, June 21, 2008

فوتبال شبیه زندگی است یا زندگی شبیه فوتبال ؟

درست لحظه ای که که ترکیه گل تساوی را به ثمر می رساند قیافه ی کروات ها از مربی گرفته تا دروازه بان شبیه بازنده ها می شود . سه تایی که پنالتی شان را خراب کردند وقتی پشت توپ قرار میگرفتند انگار می دانستند کار تمام است, قیافه شان قبل از بعد از ضربه تفاوتی نداشت ! اما آن وری ها چیزی برای از دست دادن ندارند ,
از تیم هایی که مثل ترکیه بازی هایشان بی حساب و کتاب است و یک دفعه اینطور رگ میکند خوشم نمی آید , انگار فقط آمده اند مزاحم دیگران شوند و رویاهایشان را به هم بریزند . نه پیشینه ای دارند و نه دورنمایی ! چسبیده اند به لحظه , دم غنیمت است هر چه بیشتر باقی بمانند بهتر . اصلا برایشان مهم نیست اینکه یک هنگ تک اخطاره اند که چند تایی شان بازی بعدی را همین حالا از دست داده اند . بیخیال , خدا بزرگ است لابد .یک هو جو میگیردشان , نمی فهمند که خاشاکی سبک اند که آب اتفاقی به این سمت آورده شان ... بعد هم گوشه ای گیر میکنند و کارشان تمام است . تفاوت سنگ ته رودخانه و خاشاک را نمی فهمند . نمی دانند که وزن سنگ است که زیر آب سرجایش نگهش می دارد .
بدی اش این است که خودشان هم می دانند این به اصطلاح پیروزی چیزی نیست که بشود رویش حساب کرد ! یونان جام قبل یادتان می آید . اروپا این دوره حق شان را کف دستشان گذاشت با یک اردنگ روانه شان کرد تا یادشان نرود جایگاهشان کجاست که آن قهرمانی فقط بیست و چهار ساعت دوام داشت شوخی بی مزه ای که بیشتر نتیجه چند بدبیاری بود که یقه ی دیگران را گرفته بود . قهرمان باید برازنده ی قهرمانی باشد تا به حساب بیاید .

- نتیجه گیری پیشبینی مندانه : بدترین قسمت ماجرا این است که از همین حالا آلمان را در فینال می بینی ... گاهی , فینالیست شدن چه آسان دست می آید!
- نتیجه گیری اخلاقی : حتی اگر شوکه شدی مواظب باش قیافه ات شبیه بازنده ها نشود .
- خط و نشان : دو شبی که گذشته را فراموش کنید , قهرمان فینالیستی است که مسیرش از دو بازی امشب و فرداشب طی می شود .
- شباهت نا خوش آیند : چقدر فوتبال خودمان شبیه همین تیم هایی است که گفتم دوست ندارم
- اعتراف یا توصیه : بعد از فوتبال زیاد بیدار نمانید چون ممکن است به درک ارتباط شقیقه و شقایق نائل شده دچار احساس خود فیلسوف بودگی شوید
- سوال : فکر میکنید آقای صدر برای اولین بار بعد از کدام مسابقه دچار بی خوابی شد ؟!


- مهم ولی بی ربط : این نوشته را از دست ندهید و در ابراز نظرات گهربارتان خساست به خرج ندهید .

 AnnA | 4:46 PM 








Thursday, June 19, 2008

شب- سکوت - کویر – لیلا - مرثیه
.......................................... ......................



................................................................................


گوش کنیم

سانسور شد. اگر خواندید ببخشید که نوشتم. اگر نخواندید هم ببخشید که پاک شد. مرده شور من و وبلاگ و زندگی را با هم ببرند عجالتاً خداحافظ تا فردایی که بشود نوشت

پی نوشت: گفتن ندارد که درد سانسور و خود سانسوری از ننوشتن بیشتر است. چیزی که نوشته بودم تکرار همین بود و حرف تازه ای نداشت. غصه اش باز سرباز کرده و قاطی شده با حال و روز بدی که خیلی بد است. غصه ای که شاید نوشته خوبی شود اگر نوشته شود. اما بهتر است دودمان خودم را به باد ندهم. این غصه نوشتنی نیست. حتی چنان بغض پیچیده ای دورش پیچیده که گمانم گفتنی هم نیست. خواننده اش هم خودش می داند کیست. شاید اگر او بتواند وادارش کند به خوانده شدن اگر بخواهد و بتواند تا دیرتر نشده. گیر کرده ام میان یک عالمه بازی نیمه تمام که رفته اند تا ناکجاهایی که گمم کرده. یک عالمه رفاقت و دشمنی که حس و حالی برای پاییدن و پیرایشش دیگر ندارم و یک عالمه چشم که میان خطهای این صفحه دنبال آدمی می گردند که می شناسندش. حتی همین نوشته لیلا را که لینک کردم مجبور شدم قیچی بزنم برای خوانندگان جدیدی که به جمع ما اضافه شده اند. خداحافظ تا همان فردایی که بتوانم بنویسم.

 فرجام | 1:21 AM 








Saturday, June 14, 2008

کاش طعم گس این حسرت را شما هم چشیده باشید ....

وقتی نوجوان و نوبالغ با سری پر از هوای عاشقی، چشم باز می کنی در هوایی که نه بوی عاشقی می دهد نه حرف عاشقی می فهمد نه جایی دارد برای عاشقی... وقتی پشت در پشتت را نگاه که می کنی پیشانی نوشت همه شان یا تن دادن به تکرار بوده یا هدر شدن در حسرت... وقتی تیپدن خون دمنده تازه ای را زیر رگهای بزرگتر شدنت لمس می کنی و کسی نیست معنایش را بفهمد یا بفهماندت... وقتی چشمانت می چرخد پی عاشقی و دلت نمی فهمد چه مرگی است این گردش زمین و زمان دور سرت...

میانه این قحط عشق و قحط معشوق بو می کشی برای عاشق شدن، برای مثل عاشق ها شدن. یکی را می بینی عاشق زیباترین شده، یکی عاشق جذابترین، یکی عاشق خودنماترین، یکی عجیب ترین، یکی بی رحم ترین... و تو چشمت می افتد به گوشه ساکتی که عشقت نشسته تا پیدایش کنی، که نه زیباترین است، نه جذابترین، نه خودنماترین. بی سر و صدا و ادایی، بی نقص ترین و متفاوت ترین و تاثیرگذارترین است و بی نظیرترین. تو نگاهش می کنی و عاشق می شوی و باز نگاهش می کنی و نگاهش می کنی و عاشق تر می شوی. مست داشتنش که چشم بر می داری و دورت را نگاه می کنی، خونت خشک می شود از این همه نگاه که بی پلک زدن، حیران خیره اند به همانجا که تو بودی! عشقترین تو محبوب ترین هم هست و تو چشم نداری این همه چشم مزاحم را ببینی که هرکدام سهمی از عشق تو را دزدیده اند.

و در یک لحظه، عشقی که فقط مال تو بود و دیگری و دیگری و دیگری... عشقی که هیچ وقت تو را ندیده بود و نمی شناخت و دیگری را و دیگری و دیگری را... به ثانیه ای نیمه تمام می ماند و پر می کشد و پرپر می شود و پرپرت می کند و دیگری را و دیگری را. و تو و همه چشمهایی که چشم دیدن هم را نداشتید، نگاه هم می کنید آه می کشید و اشک می شکنید در چشمهای هم. و میان این همه آدم دیگر فقط تو می دانی چه می کشی و همان چشم هایی که چشم دیدن هم را نداشتید... و روزگار تو را می ساید و می گذرد تا شاید دوباره روزی یاد این عاشقی کنی همراه آن چشم ها...

این بود نوشته من درباره جام ملتهای اروپا. اگر لازم است ترجمه اش را هم بخوانید:

مایی که وصفمان را شنیده اید، روزگاری میان سه نوبت جنگ جنگ تا پیروزی و دوبار آژیر قرمز و یک ساعت ورزش و مردم در هفته، می گشتیم دنبال اسطوره، که از سینماهای بسته نمی آمد و از آدمهای باد دررفته کتابهای تاریخ یا شاعرهایی که نمی نوشتند و صداهایی که نمی خواندند. ما عاشق فوتبال شدیم و بعضی هایمان که حال اطوارهای پلاتینی را نداشتیم و اعصاب جادوگری خودنمایانه مارادونا و آدم آهنی های آلمانی و سامبای ناکوک برزیل را، عشقمان شده بود یک مثلث نارنجی که یک مارکو داشت که نه مثل گولیت سرش را کرده بود توی چرخ گوشت نه مثل رایکارد تف می کرد. آرام و نجیب و بی ادعا. نه خیلی زیبا بود نه خیلی جذاب نه خیلی خودنما. یک طوفان که جادویش یک ثانیه طول می کشید و در چشم به هم زدنی هر ناممکنی را ممکن می کرد... و مارکو دوست داشتنی ما پیش چشم بهت زده ما در یک لحظه پایش جایش گذاشت و یک ماشین آلمانی لهش کرد و قصه عاشقی ما حسرتی شد که با هم فقط مرورش می کردیم.

حالا نارنجی همیشه ناکام برگشته با مردی که از سفیدی شقیقه هایش که می گذری چشمش قبلت را می لرزاند. او همان عاشقی نیمه کاره است که مثل همان روزها می کوبد و می روبد و می برد. بی خودنمایی و رحم. می گویی چقدر پیر شده و یادت می افتد خودت را هم توی آینه نگاه کنی با موهای کم و سفید و چین های ریز روی صورتت.

نمی دانم این عشق ناتمام می خواهد سر و سامان بگیرد یا دوباره حسرتی بار کند روی همه عشق های نیمه کار تلمبار شده این همه سال روی دل مان. چکار می خواهی بکنی مارکو؟ می بینیمت با همان لبخند مغرور و عمیق بچگانه با جامی که می درخشد در دستت یا باز هم چشمت خشک می شود به..... نفوس بد نزنم. منتظریم مارکو! این بار به اندازه دوبار عشق نیمه تمام. منتظریم

 فرجام | 10:58 PM 






20 ساله منتظر دیدن این هلندیم دقیقا از یورو 88 تا همین سه روز پیش ... داره می چسبه . به این میگن یه جام ملتهای دلچسب, با تماشای خواری و خفت آلمان و فرانسه حالی عظیم می بریم ... می دونم ایتالیا هم داره گند می زنه . ولی یه سوال! جدی شما ها از خرابکاری های پشت سر هم ایتالیا دارین جا می خورین ؟ ببینم از ایتالیای دونادونی اونهم بدون کاناوارو چه انتظاری دارین ؟
هر اتفاقی که توی این جام بیفته هیچی برای من یکی خوشآیند تر از دیدن اوج هلند با مربی گری مارکو فان باستن نیست ... هیچوقت در زندگی ام هیچ فوتبالیستی رو اندازه فان باستن دوست نداشتم .

* پی نوشت : اینجا و اینجا روزنوشت های ما در جام جهانی گذشته موجوده ... قبلا هم در مورد مکنونات قلبی ام .نسبت به هلند و فان باستن نوشتم

 AnnA | 1:26 AM 








Wednesday, June 11, 2008

Spidism

وقتی مسئولیت یک انسان، یک کودک به گردن شما است، گاهی می مانید چه کنید. این که باید مواظب باشید ذهنش قالب گیری نشود و ذهنش سالم بماند خیلی مهم است. این که آزاد و مستقل باشد برای انتخاب و فکر کردن هم خیلی مهم است و وقتی این مهمات روبروی هم قرار بگیرند گاهی خیلی چیز تو چیز می شود.

نمی دانیم از کجا شروع شد. برای خودمان باد می کردیم و یک وری می نشستیم که باربد از بچگی هر شب قصه شنیده و فقط کتاب می خواند و حسن و لوبیای سحرآمیز می بیند و مدرسه موشها. اصلا نمی داند دیجیمون و مگامن و اینها یعنی چه. وقتش با چیزهایی بهتر از کارتون و تلویزیون پر می شود و .... که ناغافل دیدیم یک روز باربد ایستاد وسط خانه و اعلام کرد: " من اسپایدر منم!" ما گفتیم جان؟! گفت اسپایدر من! گفتم بابایی تو مگه می دونی اسپایدر من چیه؟ گفت بله! تازه من تار هم پرت می کنم. خودمان را کشتیم و نفهمیدیم روح اسپایدر من از کجا به جوان اول منزل ما حلول کرده.

خلاصه که افتادیم توی تار. لباس اسپایدر من، نقاب اسپایدر من، عروسک اسپایدر من قرمز، سیاه، آبی، خردلی، خال خال پشمی، عینک اسپایدر من، کیف، لیوان، کتاب، دستمال و .... به طور کامل اسپایدر من مال شدیم. زندگی مان به رنگ آبی و قرمز با راه راه سیاه درآمد. از آنجا که باربد دردونه حسن کبابی خانواده محسوب می شود و نوه اول پدری و مادری و عسل و مربای یک لشکر خاله و عمو و دایی است خانه ما تبدیل به نمایشگاه اسپایدر من و امنیت اجتماعی شد. من با این که حالم از این گول زنک های بازاری مدرن برای بچه ها به هم می خورد، اما حقیقتش یاد بچگی خودم می افتادم که 5 سال تمام کف و خون جناب زورو بودم و حتی اجازه نداشتم یک سیخ ناقابل به عنوان شمشیر داشته باشم، چون خطرناک بود. دست آخر هم خانوم والده بعد از یک سال وعده و وعید و معدل 20 و پسر خوب شدن و کلی بشین و بمیر کردن زحمت کشیدند و یک شنل زورو برایم دوختند و من عرش را سیر می کردم. هرچند شنل مربوطه چند اشکال فنی جزیی داشت. اول این که مخمل بود، دوم این که حاشیه اش دندون موشی بود، سوم این که دو تا جیب جیگر به شکل قلب داشت و چهارم این که سبز بود و خدا را شکر که سبز بود و با شنل شنل قرمزی اشتباه نمی شد. الغرض خودمان عاشقی کشیده بودیم و دلمان نمی آمد پسرک را محدود کنیم.

بالاخره خانوادگی نشستیم تا باربد فیلم های اسپایدر من را ببیند. پسرک رسماً داشت پس می افتاد. در حالی که عرق کرده بود و قبلش به شدت می زد چسبیده بود به تلویزیون و اسپایدر من را نشان می داد و رو به ما داد میزد: " این منم! من اینم! بابایی! کیش کیش!" و تار پرت می کرد. لباس اسپایدر من را می پوشید و همزمان با پیتر پارکر مری جین را نجات می داد و به درجه فوق اسپایدولوژی رسیده بود. یک بار که در حال پرش با تار از روی صندلی خورده بود زمین و با تمام حجم دهنش نعره می کشید گفتم: آخه مگه تو اسپایدر من نیستی؟ اسپایدر من کجا گریه می کرد؟ در حالی که هم چنان نعره می کشید گفت: اونجایی که باباش کنار خیابون داشت می مرد.... وقتی که اسپایدر من می شود خودمان را بکشیم عینک نمی زند. چون پیتر پارکر هم در زمان اسپایدریدگی عینک نمی زند.

قضیه خود اسپایدر من بینی کم کم به جاهای باریک می کشید. یک بار با یکی از دوستانش داشت بازی می کرد و با لباس فرم پرید وسط و به بچه طفل معصوم که با دهان باز نگاهش می داد توضیح داد: این نقاب آقای اسپایدر منه و همین طور که می کند ادامه داد: این پیرهن آقای اسپایدر منه! این شلوار آقای اسپایدر منه ( و تا ما بیاییم به خودمان بجنبیم)... این شورت آقای اسپایدر منه، اینم شاندول آقای اسپایدر منه .....

کارمندان شهرکتاب پونک یکی از تفریحاتشان دعوای من و باربد سر خریدن چیزهای اسپایدرمن دار فروشگاهشان است. چند وقت پیش دیدم روی گواهینامه ام برچسب اسپایدر من چسبیده و البته باربد کاملا از این قضیه بی خبر بود جان عمه اش! الان حدود 10 جور سی دی اسپایدر من دارد، حتی نسخه با زیرنویس مالایی و چینی.به خاطر بازی کامپیوتری اسپایدر من آلوچه خانوم بعد یک عمر آبرو داری مجبور شد دست به بازی بزند و در زدن دکمه مثلث به جناب آقای اسپایدر من باز کمک کند تا به قول خودش برود توی " مهموریت ! "

یک قصه ای داشتیم به اسم در زیر قارچ که مورچه موقع باران می رفت زیر یک قارچ کوچک و حیوانات یکی یکی می آمدند و به زور زیر قارچ جا می شدند. این قصه مدتی است تبدیل شده به در زیر قارچ خنده دار که مورچه در زیر قارچ با آقای باربد اسپایدرمن و باربد بت من و باربد سوپر من و مک کویین و مگا من و .... دیدار می کند. من خاک بر سر بزرگترین آرزویم این بود که باربد این قدر بزرگ شود که شبی یک قصه شاهنامه برایش تعریف کنم. اولین قصه رستم را که شروع کردم گفت: بابایی یعنی رستم از اسپایدرمن هم قوی تره؟ گفتم بعله. گفت اشتباه می کنی. اسپایدر من از همه قوی تره...

گاهی می مانی کار درست کدام است. گاهی فقط باید بنشینی و بخندنی یا گریه کنی. گاهی هم باید کمی صبر کنی. ما صبر می کنیم. فقط ای به روح و روان خودت و جد و آباد عنکبوتت جناب آقای اسپایدر من که چیز زدی به زندگی و اعصاب ما. الهی ته یه کوچه بن بست یه شب تاریک بیفتی گیر زورو تا یهZ روی شاندول و کان مانت بکشه و بفهمی یه من ماست چقدر کره داره .

پ.ن: داریم رو باربد کار می کنیم که به زورو رضایت بده.
پ.ن.د : ( پی نوشت دو) برای باربد لباس زورو گرفتم.
پ.ن.س: به باربد میگم تو وبلاگ آلوچه خانوم نوشتم تو چقدر اسپایدر منی. میگه نه! من دیگه زوروام!
پ.ن.چ: ایییییییییییینننننننه !!!میگن به مرگ بگیر تا به تب راضی شه شنیدید؟

 فرجام | 11:42 PM 








Monday, June 09, 2008

در حال حاضر جو 5 - 6 روز حضور در گیلان زمین اینجانب رو اخذ کرده تا اطلاع ثانوی " نه بارسلون نه میلان - فقط پگاه گیلان "
فرجام میگه هیچ فکر کردی اگه پگاه قهرمان شه میخواد بره جام باشگاههای آسیا چه کار کنه ؟ میگم همون کاری رو که استقلال و پرسپولیس در سی سال گذشته کردند ... بذار قدری هم پگاه گند آسیایی بزنه , چه اشکالی داره ! ولله به خدا! جام بردن این استقلال اونم با قلعه نوعی که از همه جا رونده برگشت سرجاش در حال حاضر از صد تا فحش بدتره, در مورد تیم ملی که مربی اش علی دایی است هم همین احساس رو دارم ... بازی هاشو ندیدم ولی دروغ چرا از شنیدن خبر گل زندی قدری یعنی راستش کلی مشعوف شدم ...
اینارو بیخیال ... شما می فرمائید من چه کنم ؟ چه معنی داره ایتالیا و هلند با هم گروه بشن ؟ اونهم در کنار فرانسه خر شانس ؟ بدیهی است که امشب قلبمان را تقسیم کرده به تماشای بازی می نشینیم ...

* پی نوشت : نمی توانیم شادمانی و مسرت خودمان را از توقف فرانسه پنهان کنیم ... امیدواریم همین فرمان ادامه دهد . آمین .

**پی نوشت 2 بامداد : بعد از گذشت این همه سال کماکان مارکو فان باستن رو بی اندازه دوست می دارم . چقدر پیر شده ظرف این دو سال !
از برد هلند بی اندازه خوشحالم ... از باخت ایتالیا بسیار دلم گرفته ... کاش تفاضل گلها کمتر بود . دلم نمی خواد ایتالیایی که عنوان قهرمانی جهان رو یدک می کشه اینطور تحقیر بشه ... اون مشنگ هایی که دونادونی رو بعد از استعفای لیپی بزرگ انتخاب کردند الان چیزی برای گفتن دارند ؟
یه چیزی ته دلم میگه هلند این برد رو لازم داشت و ایتالیا می تونه خودشو پیدا کنه قبلا به دفعات این کارو کرده ... با این دونادونی و مصدومیت کاناوارو چه طوری میخواد اینکارو بکنه هنوز نمی دونم فعلا شر این فرانسه ی نکبت کم شه بقیه اش رو خدا بزرگه . با وجود این شکست سنگین کماکان فکر میکنم و از صمیم قلب امیدوارم هلند و ایتالیااز گروه مرگ صعود کنند .

 AnnA | 9:48 PM 






گزارش تصویری از سفر - قسمت اول
گیلان سبز , زیبا و مه آلود
تصاویر : + , + , + , + , + , +





توضیح ضروری : سنگینی صفحه را به بی جنبگی آلوچه بانوی دوربین دار ببخشید -

- توضیح ضروری بعد از چند روز : به خاطر سنگینی صفحه جز دو عکس آخر که دلم نیومد بهشون دست بزنم بقیه رو لینک کردم

 AnnA | 8:39 PM 








Monday, June 02, 2008

بی ربط جهت ثبت در تاریخ یا اینکه این پست اصلا اونی نشد که قرار بود بشه ولی شاید بعد از این همه وقت از هیچی بهتر باشه !

بلیط روز جمعه دهم خرداد ماه 1387 / سانس هشت و سی دقیقه شب / سینما قدس / صندلی شماره یک / ردیف یک / فیلم دایره زنگی رو می ذارم کنار جواب آزمایش بارداری به تاریخ 7 اردی بهشت 82 , اولین اسکناس عیدی , اولین بلیط هواپیما و کارت پرواز و ... توی کتابچه ای که اطلاعات دوره بارداری توش نوشته شده. اولین بلیط سینمای باربد قندی قندی به اتفاق خانواده - دومین سینماش بود اولین بار با مهد کودک رفته - بالاخره ما با پسرمون رفتیم سینما. بعدش به همین مناسبت باهاش برای اولین بار رفتیم همون رستورانی که 5 سال پیش 13 خرداد بعد از اولین شنیدن صدای قلبش رفته بودیم. این اولین سینما از اون اولین بارهاست که همیشه برای من قداست داشته ! نمی دونم بعدترها چقدر از دهم خرداد هشتاد و هفت یادش خواهد اومد . از اونجایی که از این نظرقدری شبیه منه و جزئیات رو خوب به خاطر می سپره شاید یک روزی تصویر محوی از خودش یادش بیاد که کنار بابائی اش نشسته بود و با خنده ی دیگران میخندید ... من خودم رو به وضوح برای اولین بار توی تاریکی سینما توی سالنی یادم می یاد که روی پرده اش فیلم " در امتداد شب " درحال نمایش بود !

***

پسرک اونقدر بزرگ شده که عصرها می ره توی محوطه ی مجتمع و با دوستاش بازی میکنه ... به وضوح می بینم که وقتی برمیگرده رفتارش قدری عوض می شه و هرشب وقتی داره بعد از بازی حمام مختصری میگیره براش توضیح میدم اگه قرار باشه وقتی می ره بازی رفتارش عوض شه و اون پسر خوب همیشگی باقی نمونه ممکنه دیگه اجازه ندم که بره و هر شب به من قول میده و شب بعد لازمه که همه اینها رو دوباره یادش بندازم و دوباره قول بده و این ماجرا شب بعد هم تکرار می شه و ...
اجتناب ناپذیره باید تنها بفرستیش بره بازی کنه ... رفاقت کنه ... دعوا کنه ... گریه کنه ... بخوره ! بزنه تا رابطه ی مستقل گرفتن رو یاد بگیره ... روزهای اول دست کم هر ده دقیقه یکبار گریان می اومد دم در حالا هفته ای یکبار این اتفاق می افته
تعطیلاتی که در پیشه برای اولین بار با پسرک می ریم رشت ! من هر چی بزرگتر شدم گیلک درونم رو هم بیشتر شناختم و باور کردم و هم بیشتر دوستش داشتم ... نمی دونم یک روزگاری باربد چقدر خودش رو رشتی خواهد شناخت . اونهم با این ذائقه و گاهی رفتار به شدت رشتی !

***

شاید بشه گفت روزهای بد رو پشت سر گذاشتم . من خوبم یا اینکه بهتره بگم خیلی وقت بود اینقدر خوب نبودم. یا اینکه مدتها بود اینقدر احساس توانستن در من قدرت نگرفته بود ... نمی دونم کی اتفاق افتاد و چطور ولی احتمالا یک روزی در بهاری که کمتر از بیست روز به پایانش مونده اولین روز از بقیه زندگی من بود و از اون روز همه چیز با قبلش تفاوت عمده ای داره مهم این است که این تفاوت یک رویداد واقعی است که بدون کمک و توجه صادقانه و حضور پر رنگ همخانه ای که دوست است به دست نمی آمد . گاهی آدم بعد ازمدتها دوست دارد روی یک تکه کاغذ بنویسد " هرکجا هستم باشم ..."

***

یک روزی که داشتم به خیلی چیزها فکر می کردم یاد مهشید امیر سلیمانی افتادم ... بعد چیزی به ذهنم رسید که قبلش اصلا اینطور بهش نگاه نکرده بودم ... دیدم به شدت مسائل شخصی مهشید امیرسلیمانی رو با خودش میفهمم ... - اصلا و ابدا کاری به مشکلاتش با حمید هامون ندارم ها - مسائل شخص مهشید امیر سلیمانی با خودش زنی احتمالا به سن و سال الان من که همسر است و مادر بچه ای سه چهار ساله . حرفهاش یادم اومد که می گفت " من فکر میکردم هر کاری که از زیر قلم موی من در می یاد یه حادثه ی مهم تاریخیه " ... بعد از مکثی میگه " ولی حالا می بینم چه اهمیتی داره ! جلوی این همه مرده ... اینهمه جنازه " یا اونجایی که میگه "من دلم کار میخواد, تفریح, برنامه, آینده ! " نمی تونم بگم چه حالی غریبی بود وقتی می بینی محبوب ترین و موثر ترین فیلم زندگی ات گوشه ای تا این حد واقعی و شخصیتی اینطور حقیقی داشت و تو ندیده بودیش ... نفهمیده بودیش که چقدر قابل درکه شاید بعد از اینکه گفته بود "می خوام بریزیم بپاشم بسازم" تو هم با حمید هامون پوزخند زده بودی که "چی رو ساختی؟ "
و از اون موقع تاحالا هنوز در این بهتم که چرا توی هیچ کدوم از نقدهایی که خوندم به این زن به مسائل شخصی این زن با خودش درست نگاه نشد ... به اینکه این زن هم با خودش درگیره به اینکه این زن بدون هیاهو , بدون اینکه در حال نوشتن رساله دکتری باشه مثل حمید هامون با خودش درگیره و داره دنبال جواب یک سری سوال مهم میگرده.
خیلی اتفاقی در همون روزها با دوستان , همکلاسی های سابق که حرف میزنم وقتی از خودشون میگن و قتی خود الانشون رو برات تعریف میکنند می بینی هر کدوم جداجدا دارن چیزی مثل مسائل شخصی مهشید امیر سلیمانی رو با خودش از سر می گذرونن ! هیچکدومشون خیال ندارند مثل مهشید امیر سلیمانی اونطور که حمید هامون میگه مرکز عاطفی وجود رو مهار کنند ولی از دور اینطور دیده می شه که بی جهت روزهای تلخی رو از سر میگذرونند! بعد با خودم فکر میکنم چقدر زندگی به همه این امکان رو میده که به خودشون اینطوری نگاه کنند ؟ چقدر مادرم , مادرت ! فرصت این رو پیدا کردند که برای خودشون تعریف کنند که از خودشون در زندگی چه انتظاری داشتند و نتیجه رو چطور ارزیابی می کنند ؟ شاید اصلا من دارم اشتباه می کنم مهشید امیر سلیمانی رو و مسائلش رو از حمید هامون جدا میکنم . شاید مسئله اینکه مشکل هر دوتا شون یک چیز بود و صورت مسئله مشترک بوده . ولی مطمئنم جنسش تلخی روزگار مهشید امیر سلیمانی فرق داشته . حتی این مهم نیست که روزگار کی تلختر بوده مهم تفاوت جنس این تلخی است .

 AnnA | 3:55 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?