Saturday, December 24, 2011
خانه تکانی
قدری قالب اینجا را دست کاری کردهام . دروغ چرا! وسط ور رفتن با "اچ تی ام ال"ش نفهمیدم چه طور شد آن ستون سمت راست صفحه پرید همه چیز آمد روی سفیدی پس زمینه . خیلی هم خوشم آمد ... یعنی داشتم آن جمله را که آن بالا وول میزد گوشهی سمت راست می چسباندم که دیدم ستون سر جایش نیست . عکس باربدک را هم برداشتم . هر عکسی روی هر پستی داشتم سر جایش است اما عکس جدید دیگر نه ! عکسی که آن بالا جایگزین عکس باربد شده, پنجرهی آشپزخانهام است , یک هو به چشمم خیلی خانهی شمیران آمد آن یک تکه , عکس گرفتم و دوستش دارم خیلی!
قالب داغان است . هیچ کاریاش نمیشود کرد. خیلی خلوتش کردهام, گرچه به نظر میرسد فایدهای ندارد . هیچکدام از امکانات جدید را نمیشود رویش فعال کرد . اما به طرز بیمارگونهای بیخیالش نمیشوم. اگر بشود دست کم سردرش را بچسبانم سرِ یک قالب استاندارد این کار را میکنمها ! ولی فعلن نمیدانم چطوری ! یک وقتی این وبلاگ با این سردر عهد دقیانوسیاش یک چیزی میشود مثل مثلن ساندویچ یکتا ... حالا چه ربطی دارد که من اصلن آنجا رفته باشم یا نه . یک وقتی میروم حتمن . اما سردرش را که میبینم وقتِ رد شدن از خیابان ولیعصر , خوشم میآید , یک جور خوبی توی ذوق میزند , انگاری تسلیم نشد و خودش را به روزگاری که تغییر کرده همانطور دست نخورده تحمیل کرده !
Saturday, December 17, 2011
شمعهای روی کیکِ آخر را کنارِ مادربزرگهایش فوت میکند این سومین کیکست که طی 5 شب . وسط خط و نشانهای بخواب دیر شد فردا بیدار نمیشوی میآید دست میاندازد دور گردنم میگوید این - یعنی امسال - بهترین تولد تمام عمرش بوده , هر سال همین را میگوید !
قابلمهها را آب میکشم میگذارم روی سینی کنار سینک تا خشک شوند ., صندلیها را پشت میز صاف میکنم . رومیزی را که یک طرفش آویزان شده صاف میکنم . میوهها را از توی سبد برمیگردانم توی جای میوه در یخچال . روی باقیماندهی غذا سلیفون میکشم میگذارم یخچال . روی گاز را دستمال میکشم . همینطور روی پیشخوان آشپزخانه را . ته گلویم میسوزد , چای میریزم برای خودم یک قاشق عسل تویش هم میزنم میگذارم کناری تا قدری خنک شود , ماراتن تولد تمام شد , هم هفتهی تولدِ پسرک هم تولدهای ما سه تا پاییزی ... یک دانه شمع روشن میکنم میگذارم جلوی پنجرهی رو به جنوب , توی دلم میگویم هشت ساله شد , سیوهشت سالهام , سیویک ساله ماندی ! چراغِ آشپزخانه را خاموش میکنم .
Wednesday, December 14, 2011
نامه به رهبر
سلام
قصه تکراری است , خواهر کوچکترم یک ساله بود روی کالسکه وسط تظاهرات پیش از بهمن 57 اولین جملهی کاملی که گفت " مرگ بر شاه " بود , خواهرم 6 ساله بود پدر را گرفتند برای مدت چیزی نزدیک به چهارسال , هوادار جزء بود و لاغیر , آن وقت شما رئیس جمهور بودید !
همکلاسی مان با افتخار از مدرسه غیبت میکرد میرفت شهرستان عموی رزمندهاش آمده بود مرخصی , ما ترس خورده یواشکی غیبت میکردیم میرفتیم ملاقات, زیر نگاه پاسدارهایی که ما را بچه منافق میدیدند , باور کنید یک بچهی ده ساله نه منافق را میفهمد نه رزمنده را , فقط دوریست که میچزاندش بیصدا ! و دلتنگی را میفهمد با تمام مختصاتش .
با همان پدر که حکم تکمیلیاش انفصال دائم از خدمات دولتی بود از وقتی به سن قانونی رسیدهام رفتهام پای صندوق رای ! باورتان میشود ؟ یاد گرفتم , یادم داد که راهش همین است , این یک برگ رای حق و سهم من است برا ی مشارکت برای اصلاح برای تغییر, یادم داد حتی حق که نه این وظیفهی شهروندی یک شهروند وظیفه شناس است . اما ظاهرن اینطور هم نیست حتی ! بیشتر از دوسال است یا درستترش میشود بیشتر از 6 سال سرخورده باورم نمیشود . قواعد بازی رعایت نشده که بخواهم باور کنم رقابت را باختهایم , در پس آن با سماجت جلوی باختن امید است که مقاومت میکنیم و هیچ وقت به رفتن از این آب و خاک فکر نکردهایم . اخبار این روزها را میخوانم انتقادها را به دولت , لیست تخلفاتش از قانون با خودم میگویم ما هم که همین را میگفتیم , آن که به او رای سبزمان را به نامش نوشتیم هم همینها را میگفت که ! بعد هم که آمدیم دنبال رایمان در سکوت و با متانت خس و خاشاک نامیده شدیم , سهم منِ زنِ سی و خردهای ساله دست در دست همسرم , رکیکترین فحشی بود که در زندگی از کسی رودر رو شنیدم , عکس شما روی سینهشان سنجاق شده بود !
اینها نوشتم که بگویم آنچه بین ما و شما گذشته به کنار, جنگ نمیخواهم , هر جا جنگ شد تمام آن بغض و کینه صرف برکناری کسی شد , اما تبعیض ماند بیعدالتی ماند , تعصب کور ماند و هرگز خبری از دموکراسی و برقراری حقوق بشر نشد که نشد ! جنگ نمیخواهم, انرژی هستهای هم نمیخواهم چه صلحآمیزش و چه غیر صلحآمیزش من اکسیژن میخواهم که ندارم وسط این هوای آلوده تک سرفههای بچهام میترساندم ... ادعای مدیریت دنیا به خندهام میاندازد وقتی در مدیریت ترافیک شهری ماندهایم ... من تدبیر میخواهم , امید میخواهم به آینده , همینجا زیر سقفِ همین آسمان دود گرفته !
* پینوشت : میگویند نوشتن این نامهها کار بیهودهای است , اما ما در این جغرافیا به کار بیهوده کردن عادت داریم . به امید واهی برای فرار از ناامیدی ... این نامه در پاسخ به فراخوان آقای نوریزاد در نامهی پانزدهم نوشته شده !
Saturday, December 10, 2011
یک جاهایی می شود عطف و بزنگاه زندگی آدم. نقطههایی که خط و ربطت را معلوم یا عوض میکنند. مثل وقتی که به دنیا میآیی. وقتی راه زندگیات معلوم میشود، شروع حرفهای یا تحصیل رشتهای مثلاً. یا وقتی آدم زندگیات را پیدا میکنی، آنجا که عاشق میشوی، یا دفتری را امضا میکنی یا لباس سپیدی میپوشی یا کنار لباس سپیدی مینشینی. اینها به قاعده لحظههای ماندگار زندگی است.
بعد از نه سال وبلاگ نوشتن معلوم است چه میخواهم بگویم دیگر؟ هر چه بوده قبلاً گفتهام. این که بالاتریناش وقتی است که آدمی را به دنیا میآوری. وقتی پدر میشوی یا مادر. قبلاً گفتهام که زندگی بخش شده برایم به پیش و پس از آن. قبلاً گفتهام که میفهمم این منطق را که به دنیا آوردن فرزند یعنی جنایت. قبلاً گفتهام چرا این کار را کردهام. قبلاً گفتهام این موجود تنها کسی است که برای خودش عاشقش میشوی نه برای خودت. همه را قبلاً گفتهام. این که هشت سال پیش همین وقتها بزرگترین اتفاق زندگی من رقم خورده و پسرکم به دنیا آمده و خانهی همخانگی من و آلوچه خانوم شما جایی شده شبیه یک باغچه. شبیه یک باغ آلوچه. با تلخی و شیرینیهایش.
اما یک چیزی هنوز مانده که بگویم. میدانید؟ پدر و مادرها انگار همیشه دریغها و آرزوهای خودشان را میسازند و نقش میزنند با بزرگ کردن بچهها. آنها را که خواستهاند و نداشتهاند، به هر قیمتی و به هر جان کندنی به چنگ میآورند و به دامن بچهها میریزند و منتظرند که کودکی در بهشت بزرگ شده تحویل بگیرند. پدر و مادرها همیشه یادشان میرود که این آرزوها و دریغها مال خودشان بوده، نه مال آن بچه. بچهای که چیزی را دارد و حسرتش را نکشیده، آن را حق خودش میبیند نه هدیه. این اشتباه میدانید قرنها عمر دارد. پدر در پدر که پیش برویم همین بوده. من میخواهم این قاعده را بشکنم و البته چشمم آب نمیخورد آخرش چیز دندان گیری از آب دربیاید، با این سابقهی سنگین تاریخی.
من نخواستهام پسرک دانشمند و نابغه باشد یا بشود. نخواستهام آدم سرآمد یا متفاوتی باشد. همیشه کش آمدهام بین این دوراهی که بگذارم بچه بچگیاش را بکند و سخت نگیرم یا سعی کنم خودخواه و کمطاقت و نازپرورد نشود و گلیم خودش را از آب زندگی بیرون بکشد و پا روی حق کنار دستی نگذارد و پس سخت بگیرم. شدهام پدر سخت گیر و مهربان. تو بگو شترگاوپلنگ. اما راستش یک چیز را خواستهام. این یک اعتراف است. من هم مثل همهی پدر و مادرها یک دریغ و یک آرزو دارم و هرچند به روی خودم نمیآورم، خودم میفهمم همهی هم و غم بزرگ کردنش برایم یک چیز است: بزرگ بشود، عاشق بشود و لذت عاشقی را بچشد. بی ترس و بی هراس و بی حسرت. آن چه سهم من است در این خیال پردازی آن است که این چند سال مانده تا عاشق شدنش را به هر جان کندنی هست کیسهام را پر کنم و آماده باشم تا پشتش بایستم و راهش بیاندازم. آن چه سهم اوست این است که یاد بگیرد عاشق شدن را و لیاقت دوست داشته شدن را پیدا کند. باید موسیقی بداند. باید اهل شوخی و ادب باشد. طنز را بفهمد و سخت گیر باشد در خندیدن. زندگی را دوست داشته باشد و زندهها را. خودخواه نشود. کم طاقت نباشد. از خودش خجالت نکشد. بوسیدن را دوست داشته باشد و در آغوش گرفتن را. ... هزار برنامه توی سرم چرخ میزند. هر کاری میکنم قطعهای از یک نقشهی بزرگ است.
همیشه دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم. مثلاً سه تا. هنوز هم دوست دارم. اما دیگر میترسم. و هر چه پیش میروم بیشتر میترسم. حس میکنم وقت کم دارم. توان ندارم. یادم که میافتد چقدر کار مانده و نکرده برایش دارم، میفهمم که آدمِ راه بردن بچهی دیگری نیستم. حجم دوست داستنش را که مزه میکنم هم میترسم از آمدن کس دیگری که مبادا این همه دوستش نتوانم داشته باشم.
دائم یاد خودم میاندازم که پدرم و پدرش و پدرش هر چه بلد بودند کردند، تا آن چه فکر
میکردند درستترین است را به کار بزنند در تربیت و آخر هیچ کدام از پسرها راضی نشدند از آن چه پدرها کردند. سعی میکنم کنار بیایم که روزی پسرک خیره نگاهم میکند و یادم مییاورد چه کارها که نکردهام را و چه کارها که نباید میکردم را. اما دروغ چرا؟ ته تهش قصه همین است که مثل پادشاه کارتون سیندرلا راه به راه میروم به هپروت و با لبخند پهن و شلی نگاهش میکنم که عاشق شده و عاشقی میکند و عاشقی را میفهمد. چون به نظرم بدیهی ترین اتفاق دنیا است. همان چیزی که خیلی دوست دارد بشنود را میگویم. این که مثل هری پاتر چشمهای مادرش را دارد. هر چه بزرگتر میشود بیشتر میفهمم دوست داشتن و دوست داشته شدن را از مادرش ارث برده. او عاشق شدن را میداند. و من ماندهام تا مجبور نباشد بیچارگی بکشد از عاشقی. فقط میماند این که شانس بیاورم و بمانم و ببینم و یاد هم بگیرم حسودی نکنم به آن که عاشقش میشود.
پسرک ما هشت سال را تمام میکند در روزهایی که خوب نیست . در هوایی که صاف نیست. به امید فردایی که باید مال او باشد.
فردا که بیاید هشت ساله میشوی بچهجانم
وقتی زنده زنده پارهات میکند و میآید بیرون یک جور هورمون به خونت میریزد! وقتی تسلیم خودت را به تیغ جراح میسپری یک طور دیگر است ... نمیدانم واقعن همینطور است یا نه! اما همیشه فکر میکنم بروز مادرانگی بسته به نوع زایمان فرق دارد , درست است که فقط دومیاش را تجربه کردهام اما مطمئنم یک فرقهایی هست, جنسش فرق دارد, اندازهاش را نمیگویمها. مدل من ؟ سرخوش وسط کل کل با جراحِ نازنینم, دکتر بیهوشی ماسک را گذاشت روی صورتم , قبلش نرس اطاق عمل شکمم را با بتادین شسته بود . قبل از نفس عمیق آخر میدانستم تا چند دقیقهی دیگر از من میکَنَندَش , همانی را که نفهمیدم من به او چسبیده بودم یا او به من! از ته دل آرزو کردم اولین نفس تنهاییاش را بدون معطلی و آنطور که باید بکشد ... شاید از همانجا بود که آرزوهایم برایش همینقدر ساده و واقعی بودند ... خوشحال باشد . خوشحال باشد . خوشحال باشد ... خوشحال است ؟ نمیدانم ! امیدوارم ! ... یک عالمه چیز است که در موردش نمیدانم. اما انگاری من را مثل کف دستش میشناسد. گاهی میآید میچسبد میگوید "بغلم کن! احتیاج دارم بغلم کنی "... این عین کلماتش است . بزرگوار است . نمیگوید بغلم کن احتیاج داری بغلم کنی .
این یک اعتراف است . اعتراف زنی که گویا هشت سالیست مادر است , یا هشت سال و نه ماه قبلش یا هرچی ! زنی که قاعدتن باید بزرگ شده باشد اما نشد و کماکان یک خط درمیان دنبال خودش میگردد, زنی که یک روز همین اواخر, خودش را به مهربانی دستهای پسرک کلاس دومیاش سپرد به آن چیزی که بین خودشان دوتا بود پناهنده شد! اینطوری شد که کمر راست کرد و صاف ایستاد. اینها را اینجا نوشتم که همیشه یادم بماند, و هیچ وقت ادای چیزی غیر از این را که بینمان گذشته درنیاورم ... گر از عهد خردیت یادم بیاد که بیچاره بودم در آغوشِ تو, پسرجان !
Saturday, December 03, 2011
مثل این رفیقمان نوتهای گودریام را بالا پایین میکنم , این یکی را سه ماه پیش نوشتهبودم .
---------------------
دیروز تلفن زد. گفتم دو دقیقهی دیگر زنگ میزنم, نگفت کاری نداشتم بیخبر بودم میخواستم احوالپرسی کنم , گفت باشد ! حتی گفت خودش زنگ میزند. فهمیدم میخواهد حرف بزند سر فرصت . چند روزیست رفته زادگاهش برای استراحت , پدرم را میگویم ! دو دقیقهی بعد باربدک را به دوست و همسایهی دیوار به دیوار قدیمی رساندم و از مجتمع قبلی زدم بیرون, توی خیابان تماس گرفتم. صدایش میلرزید. گفت پیاده رفته محلهی قدیمی ! محلهی خیلی قدیمی .آن وقتها که مادرش زنده بوده . بعد رفت محلهای که همسایهی قدیمی بعدتر در آن ساکن شده. خانهی همسایهی قدیمی دست نخورده بوده . در زده, چهرهی آشنایی در را باز میکند. خواهر رفیق قدیمیاش بوده. مادر رفیق قدیمی زنده است هنوز. هوش و حواسش هم سرجایش است بابا را میبوسد یک عالمه ... یک روزی توی مهر ماه یک سالی اخر دههی چهل مادرش انگار پیش همین خانوم بوده باهم باقلا پاک میکردند برای قاتق ظهر, که مادرش ناغافل قلبش میایستد و تمام ! هفده ساله بوده . بعد دنیا خیلی عوض شده ... رفیق قدیمی درسخوانتر بوده حالا میداند رفیق قدیمی یک جایی در کانادا در یک بیمارستان کار میکند دکترای علوم آزمایشگاهی دارد بچههایش ازدواج کردهاند ... میگوید خانه همان خانه بوده. همان مبلها حتی ! همه چیز همان ریختیست , فقط آدمها چروکیدهتر شدند . بعد میگوید یک حالی شدمها ! کلمههایش جویده جویده و نیمه کاره هستند. میدانم بغضش ترکیده پیشانیاش چین میخورد اینجور وقتها , میگویم میدانم از آن قرصتهائیست که آدم فکر میکند هیچوقت دیگر در زندگی دست نمیدهد بعد انگار از آسمان تالاپ میافتد توی دامن آدم . میگوید آهان همینطور است اصلن در یک حال و هوایی هستم برای خودم ... همه چیز میآید جلوی چشمم همهی بچگیها ... میگوید عکس دوست قدیمی را دیده. پیر شده اما چشمانش همان چشمهاست . یکهو میگویم میگردم توی فیس بوک پیدایش میکنم خب ... صدایش جان میگیرد . میگوید حتمن بگرد, میآیم برایت تعریف میکنم حالا ... میدانم یک چیزهاییست که گاهی برای من فقط تعریف میکند. شاید چون فقط من علیرغم اینکه کلی سر به سرش میگذارم طوری که خودش هم نمیتواند نخندد , دل به دلش میدهم آن هم به خاطر اینکه فقط من بین آدمهای اطرافش تصویر محوی دارم, از آدمهای خاطرههایش! اگر آدمها را ندیده باشم هم, اسمهایشان را به دفعات شنیدهام . میدانم کی چه نسبتی دارد و به رویش نمیآورم که اینها را چندین بار شنیدهام ... میدانم برای گریز از حالایش, گذشته را لازم دارد گاهی ... حالا بعد از کلی گشتن و همه جور زدن نام خانوادگی که وسطش ژ دارد و دست آخر زدن هوشنگ با دبل او و نه با او یو پیدایش کردم ... دلم میگیرد , فکر میکردم فقط بابا پیر شده اما او هم پیر شده بیشتر از اینکه دوست قدیمی پدرم باشد - شبیه مردی که وقتی هشت ساله بودم یک بار مهمانشان بودیم یکبار هم آن ها مهمان خانهمان بودند - شبیه مردی مهاجر است که میان سالی را پشت سر گذاشته ... نمیدانم چرا همیشه فکر میکنم به پدر و مادرم از همهی هم دورههایشان سختتر گذشته و میگذرد اما انگاری دنیا به همه سخت میگیرد هیچکس از زیر دستش در نمیرود ... در انتهای یادداشت محترمانهام برای دوست قدیمی بابا یک عکس خانوادگی و یک عکس تکی از بابا ضمیمهی یادداشت میکنم بعد دوباره به عکس بابا نگاه میکنم صورت مامان در عکس خانوادگی و بعد دوست قدیمی ... دوست قدیمی را مجسم میکنم یادداشت ناشناسی را در فیس بوک دریافت کرده شاید نام فامیل را بشناسد . احتمالن از دیدن کلمات فارسی تایپ شده خوشحال میشود ... یادداشت را تا ته میخواند نگاهش سر میخورد روی تصویر بابا بعد مامان را نگاه میکند میگوید چه پیر شدهاند ... فکر میکنم کاش بعدش به پشتی صندلیاش تکیه دهد فکر میکند فقط خودش نیست که در آینه این ریختی شده ... پس او تنها نیست ...
|