Tuesday, December 30, 2008
آلوچه خانوم در بازی یلدا پرسیده حالم چطور است
خدا پدرت را بیامرزد یلدا که به بهانه بازیت این آلوچه یک حالی از ما پرسید. تازه به هر سه شلوارمان هم سرک کشیده. یاللعجب! ما حالمان خوب است به شرطی که همیشه بازی یلدا باشد و آلوچه خانوم یادش بیاید حال بپرسد ( من هم کماکان پلشتم عزیزم! خوش وقتیم!)
اما حال من: همیشه سعی می کنم روزمره نویس نباشم اینجا. روزمره های من گفتنی هایش شنیدنی نیست و شنیدنی هایش هم گفتنی نیست. درگیر یک کار سخت و پرفشارم. نگران حال و احوال آلوچه ام همچنان. این کاسه کوچک عسل که نامش باربد است بهترین قسمت زندگی است. دو داستان بلند ریخته توی سرم که نه وقت نوشتنش را دارم نه امید چاپ شدنش را نه حال وبلاگی کردنش را. منتظرم هنوز شاید یک روزی یکی یک ترانه ام را خواند. تصمیم قطعی گرفته ام پایم را عمل نکنم. نمی خواهم از ترس مردن بمیرم. می خواهم یک تغییر بزرگ در درون خودم شروع کنم که خیلی خیلی سخت است و خیلی خیلی مهم. امیدوارم بتوانم.
اما این که الان الان چطورم. خوب نیستم. ماتم. دلخورم. یک مقداری هم ناامیدم. البته شکایتی هم ندارم ها. از اینجا شروع شد که آلوچه خانوم پریروز پرسید وبلاگ نیک آهنگ را خوانده ای؟ وقتی خواندم خشکم زد. نیک آهنگ رفته بود و فیلمی از براد پیت دیده بود گمانم به نام بنجامین باتن و .... چیزی که برق به من وصل کرد موضوع فیلم بود. تا چند دقیقه مغزم جواب نمی داد. من این فیلم را ندیده ام. اما سیزده سال پیش چیزکی نوشتم و وقتی به چند نفر نشانش دادم متوجه شدم که چیز مزخرفی است و ضمیمه اش کردم به یک کارتن نوشته مزخرف دیگر. آن روزها شما نبودید که اینجا را بخوانید و گاه گداری تحویل بگیرید. این نوشته بختش بلند بوده که ماند و پیدا شد و نرفت لای دست یک عالمه سوزانده شده و ننوشته و پاره شده. برایتان این جا می گذرامش و ببخشید که باز طولانی می شود.ضمناً من باورم این نیست اگر ادیسون نبود الان همه ما گردسوزهایمان روشن بود. دلم می سوزد برای یک عالمه ادیسونی که وقتی آمدند و رفتند هنوز چرخ و چاپ و قطار نیامده بود تا نوبت برق برسد. یا از آن بدتر مغزشان و عمرشان هدر شد پی چیزهایی که می شد نشود... حالا ما یک مثال قلنبه سلنبه زدیم که بگوییم سرمان می شود. برایم دست نگیرید که زبان بسته عقده خود کم ادیسون بینی دارد ها. ولی بینی و بین الله جلوی شبه ترانه سرایان وطنی ادعای ادیسونی دارم ناجور! توضیح آخر این که این نوشته تاریخش سال 74 است. معلوم است خام و خراب و ناقص است. اما خیال کردم خودش باشد بهتر است. بالاخره بچه بودیم و کمتر می فهمیدیم. شما ببخشید:
*********
نمی دانم آیا همه ی ما همه چیز را مثل هم می بینم یا نه ؟ وقتی لذت غم آلودم را وقتی رنگ خاکستری به چشمم می خورد می بینیم و برخورد بی تفاوت دیگران را با چنین رنگ وحشتناکی ، اولین چیزی که به ذهنم می رسد این است : آیا چیزی که نامش را خاکستری گفته اند در چشم دیگری مثلاً آبی من نیست ؟ و خاکستری من زرد آن یکی و ...
زاده ی خاک
فرصتش داشت تمام می شد، وقت نداشت . میخواست همه چیز را مرور کند شاید در این آخرین لحظات جواب مشکل را پیدا کند . شاید راهی باشد که بشود فهمید چرا همه ی این سالها این همه با همه فرق داشته ، اما هیچ کس حتی ذره ای هم نتوانست بفهمد و او هم هیچ کس را نفهمید... و حالا لحظات آخر و تخت بیمارستان، بی قدرتی برای حرکتی، حتی زبانی برای کلمه ای، هیچ، هنوز هم هیچکس نمی فهمید، هیچکس باور نمی کرد. او داشت می میرد و کسی باور نمی کرد. با تمام قوا ناله می کرد، اما همه می خندیدند، همانطور که او در مرگ دیگران خندیده بود. راستی این عقیده ی مسخره از کجا آمده بود که مرگ آغاز زندگی است ، و او در مرگ همه ی برادران و خواهرانش خنده بود و تا ماهها یادشان را زنده نگه داشته بود و بعد هیچ ... حتی کلمه ای، هیچ کس دیگر مرده ها را به یاد نداشت غیر از او
باید خیلی عقب می رفت، به 68 سال و 4 ماه و 23 روز قبل. روز تولدش که به قبرستان زندگی وارد شد. از اول هم کسی از ورودش به دنیا خوشحال نبود، حتی همه گریه میکردند و آنها که دوستش داشتند بیشتر، و تا سه ماه و و هشت روز بعد از تولدش دچار ناراحتی تنفسی بود که خوب شد و بعد هم کسی یادش نماند
همه چیز را آنطور که باید یاد گرفت، یا قول خودش " دای". اما حتی این را هم محیط به او یاد داد. در صورتیکه نیازی به آموزش نداشت. وقتی حتی الفبای زندگی به تو آموخته می شود دیگر تویی باقی نمی مانی که بخواهی فکر کنی و این تو، هر چه هستی و هر چه داری را باید با آنچه می گویند مرتبط می کنی و تطبیق می دهی تا بتوانی زندگی کنی. او هم یاد گرفته بود هیچکس نباید کلمه ای از آنچه اتفاق افتاده به زبان بیاورد و همه به راحتی از آینده می گفتند و برای او چقدر سخت بود و دیگران چقدر کودن می دیدند او را ، حتی چون بارها و بارها گفته بودند، می دانست حالا چه می شود.
... لحظات آخر بود، دیگر خودش خوب می دانست. خیلی وقت بود فهمیده بود. دقیقا 30 ثانیه دیگر به مرگش مانده بود. حتی می دانست حالا هم چه می شود، گریه کرد آنطور که میخواست نه آنطور که یادش داده بودند. بلند به خودش گفت " آمین" عزیز! تمام شد! و باز گریه کرد تا مرد. در بیمارستان "ید" مرد و نفهیمد چرا مثل دیگران نیست. مرد و اصلا نفهمید که مثل دیگران نیست
شب بعد از تشییع جنازه اش صمیمی ترین دوستش در دفتر خاطراتش نوشت: نام دوست من "نیما" بود، او در بیمارستان "دی" بدنیا آمد. 68 سال و 4 ماه و 23 روز زندگی کرد و سه ماه و 8 روز آخر را با ناراحتی شدید تنفسی گذراند و در گورستان شهر دفن شد. آدم خوب و بی آزاری بود. تنها نکته ی غیر عادی زندگی اش این بود که ظاهرا 30ثانیه بعداز تولد ناگهان لبش تکان میخورد و قطره آبی که گوشه ی چشمش بوده، داخل چشمش می شود . خدا رحمتش کند
و این سرنوشت مردی بود که همه چیز را " درست " یاد گرفته بود به غیر از معنای تولد و مرگ را،... راستی خاکستری او چه رنگی بود ؟
Sunday, December 28, 2008
بازی شب یلدا
بازی یلدای امسال گویا پاسخ به یک احوال پرسی است ... قرار است از احوالاتمان بگوییم و همینطور از انهایی که دو سال پیش به بازی دعوت کرده بودیم احوال پرسی کنیم . خداداد حال مرا پرسیده . تازه گفته بود به قاعده بازی عمل نمی کند ولی دو سال پیش هم خداداد مرا به بازی دعوت کرده بود بخاطر همین احوال پرسی اش کلی چسبید. اینکه آدم مهمی مثل خداداد تو را فراموش نکرده اتفاق خوبی است . کلی فرحناک گشتیم . جناب مخلصیم .
احوال من چطور است ؟
چه می دانم . یعنی می دانم . بی انصافی است اگر بگویم چیزی تغییر نکرده این همه تحول ! یک سرتق سه ساله تبدیل شده به یک آقای کوچک پنج ساله . آدم کنار بزرگ شدن بچه اش کلی چیز یاد میگیرد . یا حداقل متوجه خیلی چیزها می شود که قبلا نمی دیدشان . حالا اینها باشد برای بعد .
بحران سلامتی آقای همخانه و تغییر کار ایشان و اینهمه تغییر که پیامد آن بود . همه در این دو سال اتفاق افتاده .
تا همین چند وقت پیش کماکان مصداق بارز تعریف قانون اول نیوتن بودم .آن وقتها فیزیک سال اول دبیرستان بود احتمالا , یادتان هست ؟ اگر جسمی در وضعیت سکون باشد یعنی برآیند نیروهای وارد بر آن صفر باشد یا در حال حرکت مستقیم الخط یکنواخت باشد تا زمانی که بر آن نیرویی وارد نشود به وضعیت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواختش ادامه می دهد ( دو نقطه دی ) شاید از بیرون معلوم نباشد اما الان فکر میکنم دیگر اینطور نیستم ... از همه مهمتر حواسم به چوب خط مطالباتی که تاریخ زده بودم هست . مهلت تعیین شده به هیچ عنوان, تاکید می کنم هیچ عنوان تمدید نخواهد شد .
احتمالا همه اینها یعنی که من خوبم . فقط نمی دانم چرا باید گاهی یاد خودم بیاورم که من خوبم " یادآوری مداوم "!
من مطابق قانون بازی احوال همان 5 نفر دو سال پیش را می پرسم . آقای همخانه ی ما تازگی ها شلوارشان سه تا شده! دو تا خانه ی دیگر هم دارند . فکر میکنم آنقدر نویسنده هستند که در هر کدام از این خانه ها یک جور از احوالاتشان بگویند ... چطوری همخانه چطوری فرجام ؟ چطوری تو راستی ! ( من کماکان پلشتم عزیزم ) جناب ولگرد که معلوم نیست کجایی ! , نارنج , ساروی کيجا و همکلاس قديمی سبک وزن از زندگی و روزگار چه خبر ؟ ....
Tuesday, December 23, 2008
بعید است اگر قسم هم بخورم که امتداد بی وفقه دلقک بازی وبلاگی من از سر خشم و ناراحتی است کسی باور کند. مگر این که کسی مرا این روزها دیده باشد. مواقعی که از فرط عصبانیت در حال انفجار هستم ناخودآگاه گیر می دهم به اتفاقات ساده اطرافم و کاریکاتورشان می کنم و عوض خندیدن بیشتر حرص می خورم. اگر دوست دارید چند دقیقه ای همسفر صبح دوشنبه خشمگین من باشید:
سوار تاکسی می شوم. خانوم سنگین و بزرگ واری که کنارم نشسته از ترس این که مبادا من ،که عین تخم دایناسور به در تاکسی چسبیده ام، از ده سانت فضای باقی مانده برای نشستنم استفاده ابزاری نکنم، یک چمدان تپل هم می چپاند وسط من و خودش. با تمام وجودم دعا می کنم که چمدان وسیله مناسب و مطمئنی برای کنترل جمعیت باشد. شک ندارم خانوم اسمشان غنچه است و امیدوارم تا مقصد باز نشوند...
آقای خوش پوشی جلو نشسته بود و از عربده کشیدنش با موبایل همه مجبور شده بودیم متوجه بشویم که نصاب ماهواره است. داشت به دوستش پشت خط پیشنهاد می کرد که درش را بگذارد که برگشت و با یک لحن بیا منو بکش به راننده گفت: جناب! بی زحمت انتهای این خیابون بزرگواری کنید! و من داشتم تصور می کردم که راننده به جای مثل آدم پیاده کردن آقای درگذار، به چه روشهایی می تواند ایشان را بزرگواری کند!...
وقتی پیاده شدم چشمم افتاد به تابلوی مرغ فروشی: " مرغ خردمند " نمی توانستم تشخیص بدهم این مرغهای پرکنده و سر کنده که پشت ویترین لنگهایشان را رو به من هوا کرده اند خردمندیشان کجایشان است دقیقاً....
میرسم دفتر شرکت، تلفن را برمی دارم و زنگ می زنم به موبایل 912 همکارم. خانوم توی موبایل می فرمایند: موجودی حساب ایرانسل شما جهت تماس کافی نیست! فکر می کنم تبلیغات راه اندازی اپراتور سوم مخابرات باشد. از جسارت این خانوم توی موبایل خیلی خوشم میاید. به هر کس و هر جا و هر چند بار که بخواهد نخ میدهد و کسی حریفش نیست...
بچه های حسابداری گفته اند مهندس بیاید برنامه دیکشنری برای ما نصب کند. دیکشنری را فقط مهندس می تواند نصب کند محض اطلاع. برنامه را اجرا می کنم. یک صفحه جک جواد بی نظیر باز می شود که نوشته شرکت فلان تقدیم می کند. دیکشنری Babylon ، Cracked by Sepehr sa…. یادم نمی آید نویسندگان هیچ برنامه ای در صفحه اول نصب اسمشان را نوشته باشند. کف می کنم از این همه فهم کپی رایت. نمی دانم چرا ننوشته اند با خریداران نسخه اوریجینال طبق قوانین FBI برخورد خواهد شد. قفل شکن عزیز دل! قفل شکنها روی برنامه های خودشان اسمشان را می نویسند. آن هم اسم مستعارشان. نه روی منوی اول نسخه اصلی برنامه. علیرغم بوی مهرورزی هنوز در بعضی از نقاط دنیا چیزی به نام قانون و حق مولف را جدی می گیرند دکتر جان! نکن همچین! یاد این جوک میافتم: هموطن آذری با خارجیه تو قطار بوده ان. یارو صدای مشکوک در میکنه. برمیگرده با خجالت میگه : ساری! هموطن آذری میگه: پدرسوخته می گ..زه، تازه رنگشم می گه!...
موقع برگشتن تازه می فهمم چرا این قدر عقبم از همه. طرف در نهایت مردانگی ناموس پوش و جوراب و عرقگیر و شلوار و پیراهنش را توی پارک لاله احتمالاً برده شسته و تک تک از چوب لباس آویزان کرده و دقیقاً بین دو درخت در ضلع شمال شرقی تقاطع امیرآباد و بلوار آویزان کرده، بعد من خاک برسر رویم نمی شود موبایل را در بیاورم و عکس بگیرم تا شما هم ببینید و باور کنید شوخی نمی کنم. نمی دانم برخورد با آویزان کنندگان شورت در تقاطع ها هم در حیطه امنیت اخلاقی هست یا نه. ماشین گشت که رد شد و ندید احتمالاً...
خیلی حالم بده ها....
Friday, December 19, 2008
هفت روش مازوخیزوتراپی ( یا با خود مهربان تر باشیم)
1-رانندگی در تهران: برای رسیدن به جایی از جایی در تهران، نخ سوزن در ساعات اوج ترافیک حتماً از وسیله شخصی استفاده کنید تا اولاً از پارکینگ های ایجاد شده در سطح شهر که معروف به بزرگراه هستند رایگان استفاده کنید، ثانیاً با روحیه مشارکت و شهرنشینی آشنا تر شده و ضمن استفاده از شیوه های نوین چپاندن ماشین خود در فواصل موجود بین ماشین های کناری سهم خود را در قانون بقای ترافیک ادا کنید و ثالثاً با تبادل جدید ترین فحش های خواهر و مادر با دیگر رانندگان عزیز به ارتقای فرهنگ شهر نشینی کمک نموده و در نهایت با رسیدن به مقصد در جستجوی جای پارک ناچار شوید برگردید تا همان جایی که از آن آمده اید. به این صورت، ضمن صرفه جویی در زمان و هزینه و اعصاب و روان به بزرگترین حرکت جمعی روزمره مردم دنیا که همانا ترافیک تهران است می پیوندید. ضمناً زیاد نگران نباشید، در صورت استفاده از وسایل نقلیه عمومی همه این فرایض توسط راننده محترم به نیابت از شما انجام خواهد شد و فقط از دنبال جای پارک گشتن در مقصد محروم می شوید.
2-فوتبال با گزارش جواد خیابانی، پیمان یوسفی، سرهنگ علیفر، استاد شفیع و ....: واقعاً حیف است این همه شکر افشانی را روی گزارشی که صدای استادیوم آن هم قطع است نشنوید ها. خدای نکرده دکمه Mute روی کنترل را نساخته اند که یک بار فشار بدهید! این همه نکته نغز مثل تکل شماره هفت این تیم روی هفت آن تیم یا جدال سبزقباها با زرد قناری ها روی مخمل سبز و بازی های poly-ef و جابجا گرفتن پرچم مراکش با کارت قرمز و لو دادن نتیجه بازی های قبلاً ضبط شده و ... را نگذارید و بگذرید . خود من در مسابقات فوتسال جهانی از آقای پیمان یوسفی یاد گرفتم که برگزار کنندگان مسابقات با توجه به اختلاف ساعت موجود بین نمیکره شمالی و جنوبی( به جان مادرم خودش گفت!) ساعت بازی ها را طوری تنظیم کرده اند که با توجه به انجام بازی ها در نیمکره جنوبی، ساکنان نیمکره شمالی در آسیا و اروپا و آفریقا و اقیانوسیه ( کور بشم اگه از خودم درآرم!) هم موفق به دیدن آنها بشوند. پس صدا رو تا ته بلند کنید و اگر می توانید حتی یادداشت بردارید. این ایده دیرینه من بوده که هنوز اجرا نشده: یک وبلاگ به اسم سوتبال!
3-آبی یا قرمز، مسئله این است: همه دنیا می دونند قرمز یعنی گرم، آبی یعنی سرد! فکر کردنم اصلاً نمی خواد! شما می دونی، منم می دونم بسه. دیگه آقای لوله کش نمی دونه مشکل خودشه. برو سر دستشویی و شیر رو تا ته باز کن و امتحان هم نکن. هیچ کس تا حالا این جوری نسوخته. خیالت راحت!
4-ماهواره فارسی زبان: این همه تنمان می لرزد که دیش نصب کنیم، پول می دهیم دستگاهش را بخریم، وقت می گذاریم نگاه می کنیم که الکی نیست. کجای دنیا با خواندن زیر نویس یک شبکه، قرصی را پیدا می کنید که با خوردن آن در یک چشم به هم زدن سایز باسن و سینه، کم پشتی مو و موهای زائد، کوتاهی و بلندی قد، چاقی و لاغری، قوای جسمانی و جنسانی، اعتیاد، افسردگی و همه و همه با هم ردیف شوند؟ کجای دنیا با یک مجری و یک گوشی تلفن می توانند 5 سال بی وفقه برنامه سازی کنند؟ کجا این همه ویدیوکلیپ با تکنولوژی کروماکی یک جا پیدا می شود؟ کجا کنسرت های 7 شب و دو روز و شیش شب و یه روز پیدا می کنید؟ کجای دنیا این همه خودشان را برای آزادی ما جر می دهند و پرچم و خاک می فروشند؟ تازه اوستاکریم نوکرتیم هم نشون میده! به به ! چقدر تکنولوژی خوبه! چقدر فرهنگ ایرانی همینه که این تو می بینیم! به به !
5-لاغری در سه سوت: کی میگه چربی اضافه ای که سه سال طول کشیده تولید بشه رو نمیشه سه روزه آب کرد؟ کی میگه لاغری یعنی سلامتی؟ هر کی میگه واسه خودش میگه. راه های لاغری ایناست: یا هیچی نخور تا یا مرگ یا لاغری، یا دستگاه شکم لرزان و چربی چرخان و روده گردان استفاده کن، یا قرص بخور و مسهل بخور و بعد از غذا کاهو بخور و خلاصه هی یه چیزی بخور که لاغر بشی. اصولاً برای لاغری لازم نیست خودت تکون بخوری، تکونو بده واست بخورن یه جوری. اصلاً وبلاگ نویس اگه چاق نباشه فاز نمی ده. بخور تا توانی به بازوی خویش. بعدشم یه چند دقیقه بشین از دست خودت حرص بخور و خلاص. کی حال داره بره فعالیت بدنی و پیاده روی و شنای مداوم؟ والله!
6-این وبلاگا هستن که رو مخت راه میرن مثل همین نوشته های من؟ هی برو بخون هر روز. اصلاً بذار تو گودرت! ( این فحش نبودها!) بذار هوم پیجت! بشین تا تهش بخون بعد زنگ بزن برو بکس یه ساعت فحش بده و حرص بخور. راهش فقط همینه. وبلاگ لج درآر رو که نمیشه نخوند. می شه؟
7-انرژی هسته ای، گوجه به نرخ طلا، وزیر زیر دیپلم، بی گازی زمستون، بی برقی تابستون، ماشین گشت ارشاد، بنزین جیره بندی، هاله نور صد وات، حق مسلم ماست!... آره عزیزم! آره گلم! یادته می گفتی رای بدیم که چی بشه؟ یادته می گفتی تحریم؟ یادته می گفتی دیگه چه فرقی می کنه؟ یادته می گفتی اینا بازیه که رفسنجانی با رای بالا بیاد؟ یادته می گفتی باید بدتر بشه که تکلیف یه سره بشه؟ خوب! حالا شد! من معذرت می خوام که تحریم نکردم. ببخشید که رای دادم. نمی دونستم به این راحتی همه چیز حل می شه که. فقط مطمئنی تکلیف داره یه سره می شه؟ نکنه لازمه هیجده بیست دوره دیگه هم تحریم کنیم که تکلیف یه سره تر بشه؟ آخه مادر بزرگم خدا بیامرز همیشه می گفت هر بدی رو خدا می تونه بدتری بده. ضمناً حالا که همه چی داره طبق برنامه پیش میره می شه بپرسم شما چرا ناراضی هستی؟ ها؟ ها؟ ها؟ ... می گم خدایی هنوز معتقدی خاتمی با مهرورزی فرقی نداشت؟ فرقشو .... استغفرالله! آقا ولش کن. هفت روش تموم شد. برو حالشو ببر. ماشین بیار بیرون، گزارش جواد رو گوش کن، قرمزو باز کن، هخا و شب خیز نگا کن، تحریمم بکن! آفرین!
Wednesday, December 10, 2008
Wednesday, December 03, 2008
نمی دانم چرا می گویند چراغهای رابطه؟ چرا نمی گویند طنابهای رابطه. خیلی بهتر است. رابطه ها برای من مثل طنابند، نه چراغ. مثل نخ، مثل کاموا و کلاف. و هزار جور و هزار مدلند. طنابهایی که نگهت می دارند، طنابهایی که محدودت می کنند، طنابهایی که خفه ات می کنند، طنابهایی که هستند ولی نیستند. طنابهای کلفتی که خیلی حسابشان می کنی و به اولین کشیده شدن رشته می شوند و می برند. طنابهای نامریی، طنابهایی که سالی یک بار حسشان می کنی و گردنت می اندازی توی یک مهمانی مثل یک گردنبند، طنابهایی که کارشان مرتبط کردن وردست های ناموس به هم است و همین. طنابهایی که یک سرشان به توست و یک سرشان به آسمان. طنابهایی که هستند تا وقتی راه می روی کله پایت کنند و به ریشت بخندند. طنابهایی که وصلند به یک میخ روی زمین و تو را دایره می کشند دور خودشان. طنابهایی که شل و آزاد می گذارندت هر کجا بروی و هر کار بکنی انگار که نیستند و یک لحظه که زیر پایت خالی شد آغوششان را دور سقوط نکردنت حس می کنی. طنابهایی که انگار یک بچه گربه شخمشان زده و به خودشان و تو می پیچند و نمی دانی چه کارشان کنی. نه باز می شوند نه قیچی کردنشان فایده ای دارد نه می شود ندید و فراموششان کرد و مجبوری دست و پایت را میانشان تحمل کنی. طنابهایی که وقتی هستند دیده نمی شوند و وقتی کنده می شوند قلبت را می کنند یا گوشه ای از قلبت را. طنابهای موازی، طنابهای عمودی، طنابهایی آن قدر کوتاه که انگار یک تن، نه دو تن. آن قدر بلند که انگار دو دنیا. آن قدر خوش رنگ انگار رنگین کمان. آن قدر خشن انگار سیم خاردار. طنابهایی از اینجا تا آن سر دنیا که خواب تو را به بیداری یکی که هست آن سر دنیا وصل می کنند.
...بار اول نیست قیچی در می آورم برای چیدن. بار دوم است بعد از سالها. مثل آقای سلمانی که چای دارچین بار گذاشته برای سر بریدن طنابها. برای کسی که میان زمین و هواست بریدن و چیدن طنابها یعنی سقوط. اما شاید این قصه آن قدرها هم سر راست نباشد. شاید آسمان و زمین هستند که می افتند و من همین طور توی هوا بمانم. شاید طناب نامریی ندیده ای هست که منتظر سنگینی من و تن است. طنابی که باید نترسید از سقوط تا پیدایش کنی و حسش کنی. نترس وقتی سر همه رشته ها توی هواست یا به خودت وصل است از دو سر و میانه اش به چند جای بی ربط. نترس! اصلاحات همیشه کار مدرن تری است. اصلاح کردن و قیچی زدن از تیغ کشیدن بهتر است. از ما گفتن.