آلوچه خانوم

 






Tuesday, December 31, 2002

خورشيد خانوم بلاخره از کسوف در اومد ...

 AnnA | 1:45 AM 






وبلاگ نوشتن من اگه خودش فی نفسه چيز به درد بخوری نباشه به حسن بزرگ داره . يه عالمه آدم دور و بر من وبلاگ خوان و و از اين يه عالمه , عده ای علاقه مند به وبلاگ نويسی شدند. ... امشب فهميدم يکی ديگه از دوستام هم شروع کرده ... در واقع امشب با اين دوستم بی حساب شدم . چراشو شايد خودش هم ندونه . يعنی نمی دونم يادشه يا نه ؟! .... يه روزگاری که دبيرستانی بوديم از همين دوستم دفترچه ای امانت گرفتم که توش يادداشتهای قصه نصفه کاره ای بود که هنوز اسم نداشت . همه چيز از همون شب شروع شد . بذارين براتون بگم . خيلی ناگهانی احساس کردم که اينکار ازم بر می ياد . دقيقا يک دفعه . نشستم به نوشتن , فردای اون با يه چيزی حدود 30 صفحه يادداشت رفتم مدرسه و گذاشتم جلوشون ( همين دوستم و اون يکی بغل دستی مون که چند وقتيه اينجا نيست و اتفاقا امشب داشتيم سه تايی باهم چت می کرديم ) گفتم : بخونيد, اين هم قصه منه ..... بعد از اون هميشه فکر می کردم که حتما يه روزی نويسنده می شم ....بگذريم که سالها بعد تمام فعاليت من در جهت نويسندگی به تکميل و دوباره نويسی همون يادداشت 30 صفحه ای گذشت . هميشه فکر می کردم اگه ايندفه دوباره بنويسمش خيلی چيز خوبی از آب در می ياد.... واقعا هم بازنويسی هاش هر دفه چيز بهتری می شد .... مدتيه هر وقت ورقش که می زنم می بينم تنها قسمتهاييش که قابليت بهتر شدن داره لحظه های خيلی عشقی اش هستش که عنصر سکس توش خيلی کمرنگه که اونهم احتمالا بخاطر شرم و حيای اون موقع منه . آخرين باری که پاکنويسش کردم همش 20 سالم بود . 20 ساله های ده سال پيش خب خيلی با 20ساله های الان متفاوت بودند .... خلاصه آخرش شد يه قصه عشقی آب دوغ خياری ( صد و خرده ای صفحه دستنويس ) , اما من خيلی دوستش داشتم . هنوز هم دوستش دارم . تمام علت توهم نويسنده بودن منه . که بعد ها تبديل شده به عقده نويسنده شدن . (اينها رو اولين باره دارم به زبون می يارم) ,...و اين هم بعدترها تبديل شد به عقده يه چيزی شدن . توضيح دادنش سخته ... اجازه بدين ... اينکه وقتی مردم حد اقل دو نفر بدون اينکه حتی يک بار منو ديده باشند , شنيدن خبر مرگم حد اقل 10 ثانيه ذهنشون رو درگير کنه .... متوجه می شين منظورم چيه ؟ .... گمنام نمردن .... بعدأ ها که عاشق شدم .... اولويت هام خيلی تغيير کردند ... يعنی ديدم عاشق مردن اونقدر مهم هست که آدم به گمنامی خودش فکر نکنه... اما اون عقده نويسندگی هميشه سرجاشه . حتی اين وبلاگ رو هم شايد بخاطر همين شروع کردم .... داشتم می گفتم اين وبلاگ نويسی من دوروبری هام رو وبلاگ خوان و چند نفری رو وبلاگ نويس کرده حتی آقای همخونه .... منتظرم اونی که 5/8 ساعت با ما اختلاف زمانی داره شروع کنه !

 AnnA | 1:42 AM 








Sunday, December 29, 2002

سامنعليکم ! همانگونه که به اطلاع امت شهيد پرور رسيد اينجانب تا اطلاع ثانوی پدر شهيد حبه انگور ميباشم . بعله ديگه نی نی فعلا ما رو گذاشته تو خماری , اما بين خودمون باشه , بميره بمونه ما نی نی ميخوايم ياللا . بگذريم , اين آلوچه خانوم شير زنيه بخدا . راست گفتن که مرد واقعی يعنی زن رشتی ( تورو خدا حال ميکنين تو دو خط چقدر اطلاعات خانوادگی بهتون دادم !) ولی از جدی گذشته خيلی قويه اين دختر ما . نميدونين چه سخته که بشينی طی جلسات اضطراری خانوادگی تصميم بگيری که ديروز رو فراموش کنی و از امروز فقط به فردا فکر کنی و درست وقتی موفق ميشی , هر ساعت يکی از دورو بريا زنگ بزنه بگه : " ببين اصلا نگران نباشيا , هيچ فکر نکن . فلانيم اينجوری بود . تلفن دکترش رو ميدم . شما هنوز جوونيد و ... " خلاصه فعلا جريمه آلوچه خانوم ما روزی 10 بار گوش کردن به اين همدردياست . من در حضور همه آلوچه خانوم رو ماچ نموده و از صبر و طاقتش تشکر ميکنم . دم شما گرم . ( موزيک پاپ : دارمت برو دارمت - موسيقی اصيل : اين درد مشترک , حتما باهمديگه , درمان همی شود) . راستی دختر بابای مذکور در مطلب قبلی (يعنی آبجی کوچولوی خودم دختر آقا مصطفی) طی آف لاین غيرشديد اللحنی بنده را به لقب بی انصاف مفتخر کرده اند. البته اطلاعات ايشان حتما از بنده يیشتر است و تاریخ جلسه دادگاه علنی رسیدگی به اتهامات اينجانب به رياست قاضی مصطفوی متعاقبا اعلام خواهد شد . زياده عرضی نيست غير از اينکه اين چه وضع دعا کردن برای نی نی بود آخه ؟! قربون شما.

 فرجام | 12:40 AM 








Saturday, December 28, 2002

امروز جرات کردم با احتياط از خونه رفتم بيرون يه کمی خريد کنم . جدی سرد شده ها ! فکر کنم يه ده روزی بود که تنهايی بيرون نرفته بودم . سعی می کنم کارهامو دوباره خودم انجام بدم .به آقای همخونه قول دادم خودم رو خسته نکنم . آشپزی حالمو خوب می کنه . يعنی هميشه همينطوری بودم . از اين کار بر خلاف خيلی از خانومها يه جورايی لذت می برم . آقای همخونه بازگشت مجدد آلوچه خانوم به آشپزخانه رو همپای بازگشت مجدد رونالدو به ميادين فوتبال ارزيابی می کنند و معتقدند که همونقدر مايه مسرت و خشنودی می باشد . همخونه است ديگه ...

 AnnA | 10:44 PM 








Friday, December 27, 2002

If you cant see this page in FARSI please select VIEW ----> ENCODING ----> MORE ----> UNICODE UTF-8

 AnnA | 12:24 AM 








Wednesday, December 25, 2002

همونطور که آقای پدر پيشبنی کرده بود نی نی ما حسابی فکرهاشو کرد, گويا پيشنهادات ديگه براش جالب تر بودند ... به هر حال من و نی نی سه هفته خوبی رو با هم گذرونديم . منظورم سه هفته ايه که از وجودش مطمئن بودم ... يه عالمه حس جديد و ناشناخته رو تجربه کردم ... نگرانم نباشيد, من حالم خوبه و آقای پدر يا به عبارتی همون همخونه ,خيلی کمکم می کنه راستی فرصت نشد که من به عنوان همکار اين صفحه معرفی اش کنم . گويا خودش اينکارو کرده. از اسم زير نوشته ها معلومه که کدوممون نوشتيمشون .

 AnnA | 11:48 PM 








Tuesday, December 24, 2002

سلام به همه . من بابای آينده اين حبه انگوری هستم که آلوچه خانوم فرمودن . عرض شود که آلوچه خانوم حالشون خيلی خوب نيست و استراحت مطلق تشريف دارن و نی نی هم اوضاعش در پرده ابهامه, تا خدا چی بخواد فلذا دعا بفرماييد . خلاصه که يادداشتهای آلوچه خانوم با مديريت جديد با سرويس رايگان بازگشايی ميشود و ما اين مکان را بدون پول پيش و اجاره ,فی مدت النامعلوم گرفتيم تا ببينيم چی ميشه . بذار اول اهداف رو روشن کنم و بگم چه خبر خواهد بود. يکم - از اين به بعد اينجا شوخی داريم از جمله با همه چی . من کلا زياد شوخی ميکنم و اميدوارم حتی تو اين روزها هم بتونم اينجوری بمونم ( اگه بشه چی ميشه !) دوم - آخرين اخبار و گزارشات از آلوچه خانوم و حبه انگور ( اگر افتخار دادند و باز در خدمتشان بوديم ) بهمراه آخرين تحولات . سوم - اينجا فعلا از "بريد اينو بخونيد" و "اونجا رو سر بزنيد" متاسفانه خبری نيست چون جارو پاروی خونه و خريد و تيماربيمار و گاهی هم اگه خدا قسمت کنه سری به سر کار زدن بعيده وقتی برای تهيه لينکهای باحال بذاره . چهارم - آمار بينندگان اين مکان رو ميخوام بترکونم (افزايش بدم ) و برای اينکار به تمام پيشنهادهای آگهی تلويزيونی و روزنامه ای و ماهواره ای و ..... جواب منفی داده ام و از شما خواهش ميکنم اگر اين مکان قابل بود به دوستان معرفی کنيد. اينه ! و اما ..... روزی که فهميدم بالاخره قراره بابا بشم نميدونيد چه حالی داشتم .....ميدونين,30 سال پيش بابای من وقتی فهميد بنده قراره تشريف بيارم به اين دار مکافات , از زور عذاب وجدان گناهی که در حق من کرده بود ( آنگونه که راويان ميگويند) با مادرم قهر کرد و مدتی خانه اش را عوض کرد ! البته بعدا برای جبران اين گناه تبديل شد به دوستترين بابای دنيا و هر چه از دستش برآمد برای من کرد که دستش درد نکنه .اما 10 سال پيش وقتی من آلوچه خانوم رو پيدا کردم, برای اينکه منم بفهمم که نگرانيش در مورد عذاب به دنيا آمدن بيمورد نبوده ,چنان روزگارم رو سياه کرد که عاقبت همان شد که حدس ميزد : من از بدنيا آمدنم پشيمان شدم ...... بچه ها شيرينترين و فهيمترين دوستان هميشه من بوده اند . من عاشق بچه ام . اما نميدونم با موجودی که بچه خودم ميشه چه جوری بايد باشم . ميدونم که اصلا از اومدنش پشيمون نيستم ( البته ايشون هنوز معلوم نيست ما رو قابل بدونن يا خير, ظاهرا پيشنهادات بهتری داشته اند که در حال بررسی آنها هستند , بگذريم ) ميدونم که نميخوام اشتباهات والدينم رو تکرار کنم و ميدونم که والدين من هم با علم به همين دانايی بابای منو سوزوندن . حالم خيلی خوب و بسيار افتضاح است . اصلا از ترس در حال سکته نيستم . کنترل رفتارم کاملا دست خودم نيست . خلاصه که زکی . فعلا

 فرجام | 3:17 AM 








Friday, December 20, 2002

اين اپرای نی نی رو يکی از دوستهام فرستاده, ببينيدش. خيلی خوبه . در ضمن دوستم یه اسم خوب هم برای نی نی آلوچه خانوم پيدا کرد. نظرتون در مورد نی نی چه چيه ؟ من که خيلی خوشم اومد

 AnnA | 9:55 PM 








Tuesday, December 17, 2002

بايد دنبال سرگرمی وقت گير و سالم بگردم . کتاب خوندن جواب می ده ها ولی نمی دونم در دراز مدت هم راضی کننده خواهد بود يا نه ؟ موضوع از اين قراره که تازه فهميدم تفريحات اينجانب برای نی نی قد دونه برنجم که شبنه آينده طبق تقويم بارداری بعد از کلی رشد طولی و عرضی قد يه دونه قهوه خواهد شد, بسيار مضر می باشد. نمی دونم همدستی لحظه ای آقای پدر و آقای دکتر بود يا واقعا همينطوره در هر حال به صراحت به من اعلام شد که نشستن پای کامپيوتر حتی روزی نيم ساعت هم زياد می باشد. تلوزيون هم حد اکثر روزی دو ساعت اونهم از فاصله دور!!! و با توصيه های ديگر ايشون متوجه شدم که به شدت به طی شدن دوران بارداری کاملأ طبيعی معتقد هستند ! اميدوارم نظرشون در مورد زايمان به اين شدت طبيعی نباشه ! آمين! خلاصه ديروز اولين روز تفريحات سالم من بود که همش به خوندن چراغها را من خاموش می کنم ( زويا پيرزاد ) گذشت . جدی تلوزيون رو, حتی روشن هم نکردم . يعنی وقت نشد. حالم هم خوب بودها ! نمی دونم چرا يه دفه آخر شب بهم ريختم! شايد اينقدر سلامتی و پاکيزگی هنوز به من نمی سازه و زمان می بره تا عادت کنم ... مدتی است سعی در پاستوريزه شدن و کنار گذاشتن تفريحات ناسالم دارم ... ولی دوری کردن از تفريحات سالم ؟!!! زمان نشستن پای کامپيوترم رو برای اين صفحه می ذارم . احساس می کنم اينجا رو دوست دارم و دنبال کردن اينکه روزی چند نفر به ديدن آلوچه خانوم می يان برام جالبه ...

***

خانومی رو ديدم ,کمی تنومند, کمی نه خيلی ! خسته و بی حوصله . طوری که حال جواب دادن به سئوال های تموم نشدنی دختر حدودأ 6 ساله اش رو که کنارش نشسته بود نداشت. دختر قشنگی بود . ولی از اون قيافه هايی بود که معلوم بود بعدها زن قشنگی نمی شه . قيافه اش آشنا بود (بچه رو می گم ) طوری که فکر می کردی , کجا ديدمش؟ به نظر نمی اومد تازگی ها ديده باشمش و از اونجايی که من همون قيافه به ذهنم آشنا می اومد به اين نتيجه رسيدم که دختره نه مامانه رو بايد خوب نگاه کنم .... ... فکر می کنم 6 - 7 سال پيش بود. يه روزی دوستمو ( همون که 5/8 ساعت با ما اختلاف زمانی داره ) چون می خواست قسمت بزرگی از تفريحاتشو اعم از سالم و ناسالم کنار بذاره بردم آرايشگاه تا اون موهای بلندش ( البته هنوز اونقدر بلند نبود که جواد يا چه می دونم سهيلا که می گن خواهر جواده, شده باشه) رو کوتاه کنه . يعنی به اين نتيجه رسيده بوديم که تغييرات اساسی چيز خوبيه ... و کمک می کنه ... توی آرايشگاه يه دختر خانومی بود که به شدت تازه عروس به نظر می رسيد . سنش از ما کمتر بود اما ظاهرش خيلی زن بود و برای من که اون موقع يکی دو سالی بود ازدواج کرده بودم خيلی عجيب بود که يکی اينقدر زود اينطوری تغيير ماهيت می ده. می گفتند که خوشگله . و خودش هم باورش شده که اصلا خيلی خوشگله. نه که نبود, پوستش طراوت عجيبی داشت ولی از اون قيافه های بازاری پسند بود ( اتفاقأ شوهرش هم بازاری بود ) با همون يه پرده گوشت که می گن برای زن لازمه ( جدی هنوز هم معتقدند لازمه ؟)... قرار بود بره عروسی و اومده بود شينيون و آرايش صورت و ... انگار روی برج عاج نشسته بود , اند احساس خوشبختی و موفقيت ! در تمام اين مدت من و دوستم رو طوری نگاه می کرد که انگار ما بچه های نفهمی بوديم که هنوز خيلی مونده بود بزرگ بشيم و معنی زندگی رو بفهميم . و يادمه من و دوستم, همونقدر براش نگران شده بوديم که اون برای ما متاسف بود , افتادن از اون برج عاج کاملأ قابل پيش بينی بود و اون همه ذوق زدگی نه از سر دوست داشتن و فقط بخاطر پديده ازدواج !! برای من و دوست عاشق پيشه ام قابل فهم بود امادرکش نمی کرديم ... اونروز دوستم از شر موهاش خلاص شد, موهايی که يک عالمه خاطره خوب و تکرار نشدنی ازشون داشت و اين داشت ( فعل زمان گذشته ) کم کم داشت خودش رو بهش نشون می داد ... خانومه همون بود. يادم اومد يک بار ديگه تابستون ديده بودمش. می دونستم محاله يادش بياد که من رو يک روزی که توی آرايشگاه ديده و اگه می دونست من تمام جزئيات اون روز رو يادمه تعجب می کرد يا به حساب ديوونگی ام می ذاشت و مطمئن می شد که تمام حدس های اون روزش در مورد من درست بوده و با خودش می گفت: طرف بيکاره ها چه يادشه !! (ديدين بعضی از آدم ها در حالی که هيچ کار مهمی نمی کنن تمام کارها و رفتارهای بقيه رو با اين جمله نقد می کنن که طرف بيکاره ها ! ) می دونستم اون همه طراوت چرا رفته ولی واقعا کجا رفته بود؟

 AnnA | 5:15 PM 








Thursday, December 12, 2002

توی خيابون نسبتا خلوتی توی يه تاکسی نشسته ام . ساعت تقريبا وقت تعطيلی مدارس هستش . هوا ابرو آفتاب باهمه و سرد , راننده چند لحظه کنار يه کيوسک تلفن توقف می کنه تا مسافر جلويی پياده بشه . ودوتا دختر کنار کيوسک تلفن وايستاده اند . پسری داره شماره می گيره ولی رو به دو دختر که دارن به هم نگاه می کنند و يواشکی می خندند, حرف می زنه . راننده نگاه تحقير آميزی به دخترها می اندازه و دوباره شروع به حرکت می کنه . بعد رو به من می گه : بيکار نيستند ؟ اين ساعت روز تو اين سرما. دختر ها رو می گم می گم : چرا فقط اونها ديده می شن ؟ اين همه آدم توی خيابونه . می گه : خانوم نمی دونيد . دخترها همه ايراد دارند. ... ( بعد برای اينکه توضيح داده باشه می گه ) الآن ديگه خودشون می گن دختری که دوست پسر نداشته باشه بهش می گن بی عرضه ! می پرسم : کی ؟ دختر شما می گه؟ يک دفعه با چشمای وق زده ای که انگار من همونجا به همه ناموسش دست جمعی تجاوز کرده باشم نگاهم کرد و گفت : دخترهای من اگه اسم پسر بيارن سرشون رو کنار باغچه گوش تا گوش می برم ..... دختر های من !!؟؟ می پرسم : پسر چی؟ دارين؟ جواب می ده : آره يه دونه. آخرين بچه ام . می پرسم : اون چی اسم دخترها روبياره سرشو می برين ؟ می خنده و می گه : جلوی پسر رو که نمی شه گرفت , آدم بايد مواظب دختر باشه . پسر که طوريش نمی شه. پسرم از صبح تا شب دنبال همين دخترهاست . وقتی دخترها بيخودی می يان تو خيابون خب مگه پسرها بدشون می ياد ...... وسط حرفش می پرم می گم : اگه بايد مواظب دختر بود کاشکی مواظب دخترهای مردم هم بودين ... آقا! همين جا پياده می شم .

****

دو ماهه که قراره ما از اين خونه پاشيم. از سه ماه پيش سرو کله سوسک های کوچولو موچولوی قهوه ای روشن تر و تميزی توی آشپزخانه مون پيدا شد که داشتند مرحله نونهالی رو می گذرونند شايد بخاطر رنگ روشنشون بود اصلا کثيف چندش آور به نظر نمی رسيدند. سوسکهای نوپای کهربايي!! خلاصه گفتيم ما که قراره بريم, سمپاشی و سم ريزی و از اين حرفها برای يک ماه , به درد سرش نمی ارزه ..... نشون به اون نشون که ما هنوز نرفتيم و همون سوسکهای نوباوه حالا دارن مرحله نوجوانی رو می گذرونن و تعدادشون اونقدر زياد شده که يواش يواش احساس می کنيم, ما مزاحم زندگيشون تو اين خونه هست

 AnnA | 6:04 PM 








Monday, December 09, 2002

. من حالم هنوز خوبه . خدا رو شکر ! مثل اينکه نی نی ما خيال نداره برنامه ويار رو اينستال کنه . با آقای پدر نشستيم از اينترنت یه عالمه اطلاعات به درد بخور در مورد نی نی تازه تاسيسمون پيدا کرديم . فکر شو می کردم ولی نمی دونستم اينهمه سایت در اين مورد هست که ازشون اطلاعات روزانه و همينطور اطلاعات هفتگی و خلاصه همه جور اطلاعاتی که فکرشو بکنيد مثل تقويم کامل بارداری و .... رو می شه گرفت . مثلأ می دونيم که نی نی مون از دو روز پيش قلبش ضربان داره ولی هنوز غير ممکنه که بشه صداشو شنيد . و يک روز قبل از اون گوش داخلی اش تشکيل شده و يه چيزی که می شه بهش گفت احساس شنوایی داره . و با خيال راحت می شه باهاش حرف زد ..... قيافه آقای پدر وقتی در جريان اين اخبار قرار می گرفت ديدنی بود . من اصلأ فکر نمی کردم که احساسات پدرانه اينقدر زود شکل بگيره ! شايد بابای نی نی من يه مورد استثنائی باشه ! از یه همخونه استثنائی برمی یاد که يه آقای پدر استثنائی هم باشه ! مگه نه ؟! نمی دونم اصلأ خوندن اين چيزها برای کسی جالب هست يا نه ؟ ولی خب ما داريم روزهای عجيب و جالبی رو می گذرونيم . اون قدر توی اين مدت به حس های جديد و غريبی برخوردم که ناخودآگاه وقتی می یام که بنويسم ذهنم در گيرشونه . باهام مهربون باشيد و تحملم کنيد . شايد بايد یه وبلاگ جديد باز کنم به اسم خاطرات روزهای بارداری! ... هيچ می دونيد قبلأ یه خانوم ديگه اينکارو شروع کرده . فقط نمی دونم چرا ادامه نمی ده ؟ اميدوارم حاش خوب باشه .

 AnnA | 3:28 PM 






شرح اين عاشقی ,
ننشيند در سخن ....
اين کلمه ها با صدای محمد نوری روی نمای آخر مستند روزگار ما ساخته رخشان بنی اعتماد قرار می گيره . نمی دونيد چقدر تاثير گذاره ! مصاحبه با آرزو بیات شخصيت اصلی فيلم رو که در سايت زنان ايران منتشر شده بخونيد .

****

اگه می خواهيد به آوازها و ترانه های ايرونی با شناسنامه اثر و خواننده دسترسی داشته باشيد يه سری به گلهای رنگارنگ بزنيد . حتمأ خوشتون می ياد!

****

آهوی سه گوش کار گروهی قشنگيه . دستشون درد نکنه . تو اين مملکت کار گروهی کمتر به ثمر می رسه , ولی اينها موفق می شن . مطمئنم

 AnnA | 11:20 AM 








Friday, December 06, 2002

دارم يواش يواش عادت می کنم. ديگه اين داره تبديل به يه قسمتی از من می شه. انگار قبلأ طور ديگه ای نبودم ! الآن هم طور خاصی نيستم ها ! ... خب چند روز اول تقريبأ تمام ذهنم درگير اين ماجرا بود . حالا ديگه هر دقيقه و هر لحظه فکرم متوجهش نيست . اين نشونه خوبيه . اميدوارم خيال نداشته باشه کاری بکنه که همش يادم باشه يه جايی گوشه دلم تقسيم سلولی عظيمی در حال انجامه.

***

من دختر خوبی بودم. همه ليوان های نيمه پر يه چيزی با يخ دستشون بود... منم تشنه ام شد آب با يخ خوردم. خيلی هم خوب بود.

 AnnA | 6:41 PM 








Thursday, December 05, 2002

خب من بازم 2 روز غيبت داشتم . چون نمی خواستم که وضعيت جديد آلوچه خانوم فضای اينجا رو عوض کنه . ولی ديدم دست خودم نيست, دارم روزهای عجيبی رو می گذرونم . و اين تغيير ناگهانی با وجود اينکه منتظرش بودم بازم به شدت برام فضای ناشناخته, عجيب و شيرينی رو بوجود آورده . روزهای پر از ابراز احساسات از دور و نزديک . به طرز عجيبی آدمهايی که می شناسنمون از اين ماجرا به وجد اومدن و همش می خوان يه جوری اينو بهمون بفهمونن, کار خوبی می کنن. اعتراف می کنم که حس خوبی بهم می ده...مثلأ ديروز صبح با تلفن دوستم که 5/8 ساعت با ما اختلاف زمانی داره بيدار شدم . که با صدای خفه ای اونور خط جيغ و ويغ می کرد.

****

آقای پدر نی نی من, دوست داشتنی ترين بخش اين فضای جديد و يه جورايی موثرترين عامل بوجود آوردن حس های جديد , اميد بخش و ناشناخته است . اگه نی نی توی دل من گوشش رو بگيره بهتون می گم, که هميشه از حضور آدم ديگه ای توی اين همزيستی وحشت داشتم. وحشت که نه ! چه جوری بگم؟ اين حریم دو نفره رو اونقدر دوست داشتم و دارم که فکر می کردم دلم نمی خوادنفر سومی بهمون اضافه بشه ,فکر می کردم که تعداد ما کافيه . همخونه ديگه ای لازم نداريم . بابای هيجان زده نی نی من فضايی رو ايجاد کرده که فکر می کنم ( البته اگه خودمون رو خيلی تحويل نگرفته باشم ) هر سقفی خوشحال می شه که بالای سر ما سه نفر باشه .... آخ! اين اولين باره من دارم خودمون رو می شمرم! ... دلم می لرزه ... نمی دونيد چقدر اين حس ها قوی و در عين حال ناشناخته است ... هنوز به چيزی که توی وجود من داره شکل می گيره نمی شه گفت احساس مادرانه ... اين حرفها خيلی از من دوره ... ولی تمام اون وحشتها جاشو به يه جور اشتياق داده. هنوز تعريف مشخص تری ندارم به محض اينکه کلمه های مناسب تر پيدا کردم براتون تعريف می کنم که چه ريختی ام . برخلاف بابای نی نی ام اصلأ عجله ندارم . اين دو روزی که ما به وجود نی نی مطمئن بوديم برای آقای پدر خيلی طولانی گذشت و حساب کرده بود چطوری دويست و بيست و چند روز ديگه رو بگذرونه !! من دوست دارم فرصت داشته باشم تا از خودم و تمام اين تغييرات بيشتر سر در بيارم. هميشه می ترسيدم آمادگی روحی مادر شدن, بزرگتر موجود ديگه ای بودن رو نداشته باشم. حالا نمی ترسم. فکر می کنم , می تونم تا اون موقع آمادگی لازم رو پيدا کنم . برام دعا کنيد

 AnnA | 1:10 AM 








Monday, December 02, 2002

اگه درست يادم مونده باشه توی فيلم پرنده خارزار پدررالف (کشيش کاتوليک ) به سئوال مگی , دختری که تازه بالغ شده بود و هيچی از این قضایا نمی فهميد و می خواست بدونه بچه ها چطوری بوجود می يان اينطور جواب داد . زن و مرد , يک جوری بهم نشون می دن همديگه رو دوست دارند, که خدا خوشحال می شه و به عنوان پاداش اين خشنودی بهمشون بچه ميده .

***

انگار من ديروز روی اون صندلی ننشسته بودم و سوزن اون سرنگ با اولين امتحان توی رگ دست من نرفته بود . انگار اين صحنه رو از دور ديده بودم . مثل اينکه دوستی رو همراهی کنی و قرار باشه که مواظبش باشی . انگار خودم , دوستم بود که قرار بود همراهش باشم و مواظبش باشم و اونقدر اين حس قوی بود که همه دغدغه ها و دلشوره ها ازم دور شد و باخيال راحت داشتم می خوندم که هری و هرميون چطور زمان رو به عقب برگردوندند تا زندانی فراری آزکابان رو نجات بدن !!! اونقدر ازم دور بود که اگه جای سوزن روی دستم نمونده بود فکر می! کردم اصلآ هيچوقت اونجا نبودم وانگار اين تنها فريم باقی مونده از يه خواب دم صبح بود حتی الان ....انگار قرار نيست اين مراحل رو من طی کنم . قوه تخيلم هيچ وقت نتونسته بود منو توی اين نقش مجسم کنه ... و حالا انگار آدمی که خيلی خوب می شناسمش مرحله مهمی از زندگی اش رو پشت سر گذاشته و من قراره باهاش باشم . تا بتونه حس هاشو برای من توضيح بده . شايد اينطوری بتونه سر از حس های خودش در بياره .... شايد اينطوری بتونم سر از حس های خودم و اين فرآيند در بيارم . بايد به خودم نزديک بشم . شايد اينطوری بتونم خودم رو توی اين قالب باور کنم ..... عجيبه ! کمتر اتقافی رو اينقدر راحت باور کرده بودم ....فقط خيلی ازم دوره .....

***

تا حالا خبرهای مهمی رو بهش رسونده بودم .اما هميشه می دونستم که اين لحظه تا ابد يادم می مونه . خيلی وقتها فکر کرده بودم که اگه يه روزی قرار باشه همچين تصميمی بگيريم و بعد واقعأ اين اتفاق بيفته چه جوری بهش خبر می دم ؟ مطمئن بودم که اين کار رو با يه جور هديه که اين خبر رو توی خودش قايم کرده انجام می دم . به تمام نشانه های و یادگاری های که عمرشون به قدمت اين دوستی بود فکر کرده بودم ..... اما در اون لحظه ساده ترين کار ممکن رو انجام دادم . رفتم محل کارش , می خواستم غير مستقيم اما طی يک جمله کوتاه اين خبر روبدم . دلم می خواست فقط بهش می گفتم سلام آقای پدر ..... اما اون لحظه تنها لحظه ای بود که باور کردم من همراه دو نفر آدم نيستم . يکی از اون دوتام . وقتی يکی از اون دوتا آدم باشی که خدا به عنوان پاداش اين همه دوست داشتن, بهشون بچه داده و اتفاقأ قرار باشه تو , اين خبر مهم رو به اون يکی برسونی , اصلأ دوست نداری که توی يک مکان عمومی خودتو کنترل کنی

 AnnA | 3:56 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?