Saturday, August 30, 2003
Thursday, August 28, 2003
ميشه لطف کنيد و اگه زحمتی نیست برام میل بزنید و بهم بگين که شماها کامنت هر پست رو می بینید يا نه ؟ دو روزه که صفحه, روی کامپیوتر خودم بدون کامنت باز می شه . ممنون می شم اگه یکی دو نفر بهم خبر بدن .
پی نوشت : ممنون بابت میل ها . دستتون درد نکنه . ولی واقعا نمی دونم این مشکل از کجا اومده و چه طوری باید حلش کنم .
Wednesday, August 27, 2003
وبلاگستان يه دفعه چراغونی شد و عروسی !؟ اونهم دو تا پشت سر هم ؟ خبرهای خوشی بودند ! خورشيد خانوم و آقايی که جهانی می انديشه و لوکال می اکته و همينطور پيام چرندياتی و پينکوفلويديش عزيز مبارک باشه .خيلی , خيلی, خيلی بازم خيلی! اگه به ما زودتر گفته بودين , می رفتيم آرايشگاه و با سر شينيون شده می نشستيم پای مونيتور !
راستی ما هم چند شب پيش رفتيم عروسی, جای همه تون خالی . فکر کنم بيشترين عکس های عروسی از نی نی ماگرفته شد . اونقدر که شکم من تابلو تشريف داشت و با لباسم تابلو تر هم می شد. جلوی هر دوربينی هم بچه ها اصرار داشتند دلمو نيمرخ جلوی دوربين قرار بدم که نی نی معلوم بشه و يه وقت اعتراض نکنه پس من کجام ؟ !
يک فقره تانگوی سه نفره (!) هم با همراهی عاليجناب نی نی مرتکب شديم . خلاصه اونقدر بپر بپر کرديم و اونقدر سر صدا زياد بود و هوا گرم ! که نی نی ما تمام روز بعد احتمالا در خواب گذروند و اصلا تکون نمی خورد . ديگه داشتم يواش يواش می ترسيدم که با شنيدن صدای آقای همخونه وقتی که از سر کار برگشتند . يه چرخی زد و خيالمون راحت شد! اين دومين بار بود که بعد از گذروندن يه روز بی تحرک نسبت به صدای آقای همخونه واکنش نشون می داد . و من ديگه مطمئن شدم صدای بابای کوچولوشو به خوبی می شناسه . چون اصولا نی نی پر جنب و جوشيه و وقتی که تکون نمی خوره کاملا محسوسه ! حتی الان هم داره تکون می خوره ! البته فکر می کنم اين يه جور اعتراض باشه ! بچه سرش رفت , من بازم گير دادم به يه آهنگ . از صبح تا حالا 7 بار گوش کردمش ! روی نوار کاست هستش . بايد تبديلش کنم به فايل که بشه گذاشت اينجا ! قول می دم در اولين فرصت .
Sunday, August 24, 2003
بنام خدای خوب که ما را دوست ندارد . محض اطلاع همه دوستاني که از من انتظار ندارند عارضم که من با با همه اعتقادی که به اصول و فروع دارم امشب بشدت قاطم و عصبانی . راستش فکر ميکنم اگر جمهوری محترم اسلامی نبود من يک مسلمان دو آتشه ميشدم . اما هيهات ! آنقدر رفتم که سوختم و شدم يک ناخدای معلوم الحال و در حال حاضر بشدت افسرده . چرا بايد دروغ بگويم , من آقای همخونه نيستم , نام زيباتری دارم که فرجام است و آلوچه خانوم هم آناهيتاست و نی نی هم اگر پسر باشد باربد است و اگر دختر باشد يارا خانوم . و خاک بر سر من و اين مملکت و اين جمهوری اسلامی که هر چه دين است بر باد داد و هر چه ميهن است بر تاراج . امشب فهميدم که سام , استاد دف من , کسی که ساز را به من فهماند , تا دو هفته ديگر اين ملک ناسپاس را ميسپارد و اميد , عزيزتزين عزيزم که نوجوانيم با او جوانی شد , 7 مهر ميرود و نمی دانم که کی می آيد . ای برادران ,مرا دريابيد که از صميم قلب ميگويم خاک بر سرتان که اين ميهن عزيز پر شده از سعيد عسگر و سعيد امامی و اميد است که ميرود از اين خاک . ميخواهم 14 روز بروم و تا صبح غرق تنبور و دف سام بشوم . ميخواهم تا 7 مهر يک بار ديگر شعرهای اميد را از آغاز تا انجام از زبان خودش بشنوم . می خواهم کودکم بداند چه داشت و چه بر باد داد اين سرزمين . و ای خدا , اگر هستی تقاصت را از اين نمايندگان محترمت در اين ديار بگير . که ساز و شعر را از اين شهر ميبرند و آب از آب نميجنبد . تو عزيزی که اين مزخرفات را ميخوانی , اين يک بار را به من ببخش که قسم خورده بودم که به خنده مهمانت کنم در اين صفحه . اما جگر سوخته را نميتوان داشت و نسوخت . اميد عزيز , استاد خوبم سام , عموی خوبم سيروس ( حميد سابق ) , نگار خانوم ( هشت و نيم وبلاگی ) , سرور خانوم , عمه رويا ( فاطمه اسبق ) , سرکار مهندس نازلی خانوم, آقای حسين خان درخشان وبلاگ آبادی, هومن و فيروزه عزيز , شقايق خانوم و آقا شبير , نازدانه خانوم , سحر و سپيده نازنينم , ابراهيم آقای نبوی زاده , مسعود جان بهنود خان , زنانه های دور از وطن ... و ... و... و... هزاران هزار دو راز وطن گرفتار غربت , خيلی بايد ببخشيد که اين مملکت شعور داشتن شما را نداشت . و ای محترمان صاحب ملک ببخشيد که اين يکبار فنرمان از نا فهمی شما در رفت . از مرتبه بعد باز هم از جوجه توی راهمان ميگوييم و هزار حرف بی خطر ديگر . اما شما را به خدای خودتان , يک سری به ترمينال پرواز های خارجی هم بزنيد تا شايد ببينيد چه ميکيند . آلوچه خانوم دارد ناله ميکند که بدبختمان کردی با اين نوشتنت . چرا بفکر نی نی نيستی . الان هم قهر کرد و رفت . خدا کند که راست نگويد .
Friday, August 22, 2003
تکان های نی نی ما به طرز غير قابل باوری داره پر قدرت تر و علنی تر می شه . من اصلا فکر نمی کردم اينقدر سريع به اين حد برسه . الان چند روزيه که حتی از روی سطح شکم قابل رويته . نمی دونيد چقدر اين تکان ها رو دوست دارم . فکر می کنم نی نی غير از خودم دو نفر ديگه رو خيلی خوب می شناسه . آقای همخونه و خانوم همشيره رو !
نمی دونيد برای آقای همخونه چه شلتاقی می اندازه ! و کاشکی می تونستم براتون تعريف کنم که قيافه آقای همخونه چه ريختی می شه ! يه جور عجيبی يه دفعه يه عالمه حس می ياد تو چهره اش . هيجان زده می شه . يه عطوفت غريبی می ياد تو عضلات صورتش . بغض می کنه , از ته دل می خنده و اونقدر قشنگ همه اينها رو کنترل می کنه که ناخودآگاه به اين فکر می کنم که همخونه کوچولوی من داره يه بابای واقعی می شه ! بابا ؟ !!!
روز مادر برای شخص آلوچه خانوم, به عنوان مادر آينده , يه روزی بود مثل همه روزها . تبريکاتی هم که شنيدم يه جورايی برام خنده دار بود . هنوز اين عنوان برای من خيلی دور و بعيد به نظر می رسه , جدی می گم ها! از قبل با آقای همخونه هم طی کرده بودم که يه وقت جو گير نشه و نره سراغ کادو و از اين حرفها . روز مادر يه چيزيه بين مامان ها و نی نی ها . نه وظيفه درست کردن برای بابا ها . هر وقت نی نی ها عقلشون رسيد , تکاپوشون برای سورپريز کردن مامان هاشون بايد قشنگ باشه . من و آقای همخونه اونقدر مناسبت ريز و درشت بين خودمون داريم و اونقدر در طول سال به هم به اين مناسبتها کادو می ديم که يه وقتهايی صدای دو رو بری هامون در می ياد : که امروز ديگه سالگرد چی چی تونه ؟
***
روز مادر امسال خيلی ياد مادر بزرگم می افتادم نمی دونم چرا ؟ مدتها بود اينقدر دلتنگش نشده بودم . هر گوشه ای که خوابيده , خدا رحمتش کنه .
***
اين آهنگ رو گوش می کنيد ؟ من دوستش دارم و توی هفته گذشته بعد از مدتها زياد بهش گوش کردم .
از اون old song هايی هستش که منو به شدت ياد بچگی هام می اندازه .
Matt Monro : For mama
Sunday, August 17, 2003
دم آلبالو ها رو که گرفتم و کاسه آلبالو رو می برم زير شير آب سرد, عجب رنگی دارند زير آب ! بعد اگه صبر داشته باشم می ذارمش توی يخچال که خنک شه . اگه صبر نداشته باشم که معمولا ندارم روشون گلپر و نمک می پاشم و می شينم . اول از آلبالوهای سياه شروع می کنم .... بعد می رسم به پررنگ ها . ... اگه يه دونه کال رو اشتباهی بردارم حتما می ذارم سر جاش و مطمئنم که کمرنگ ها رو نخواهم خورد اينهمه آلبالوی رسيده ! بعد می رسم به قرمزها ... بعد می رسم به اونهايی که درشتند ولی رنگ هاشون خيلی هيجان انگيز نيست و در کمال تعجب می بينم که خوشمزه اند ... بعد می رسم به کمرنگ ها و دست آخر تا دونه آخر اون ريزهای کال و کمرنگ رو هم می خورم و يه نفس راحت می کشم .... اگه هز روز هم آلبالو بخورم , اين بازی با همين ترتيب که گفتم تکرار می شه ! تا سر حد مرگ می تونم آلبالو بخورم ...
مرداد ماه به آرومی به روزهای آخرش رسيده ! همچين مرداد کم تحرکی در 10 سال گذشته در زندگی من وجود نداشته ... نصف بيشتر آدمهايی که من سراغ دارم تو مرداد ماه دنيا اومدند ... از بابام از اول زندگی بابام بوده گرفته تا دوستانی که چند سالی است با هم دوستيم . ديگه يه وقتهايی به شوخی بهشون می گفتم .احتمالا 9 ماه قبل از مرداد بايد فصل خوبی برای جفتگيری آدميزاد باشه که اينهمه مردادی ريخته ... بعدتر ها که قرار شد نی نی ما طی برنامه قبلی ورودشون مرداد ماه تشريف بياوردند ( که البته قرار قبلی منتفی شد و خدارو شکر رسيد به آذرماه ) دوستان مردادی نگاه معنی داری که لذت انتقام و هزار تا متلک نگفته رو تو خودش داشت , می پرسيدند: راستی 9 ماه قبل از مرداد چه خبره مگه ؟ ... چی می گفتم به اينجا رسيدم ؟... آهان .... خلاصه چند سالی بود که ما تقريبا سر تا سر مرداد رو چنان سر گرم مهمونی رفتن بوديم که ديگه از دوش گرفتن و آماده شدن برای رفتن به مهمونی متنفر می شدم . مخصوصا اينکه هر شب , ساعت سه صبح مست و پاتيل برگردی خونه و صبح قرار باشه بری سر کار ! نمی دونم امسال چی شده ... گويا بارداری من به بقيه هم سرايت کرده ... خبری نيست ... مرداد ماه امن و امانی رو سپری کرديم اگه اين هفته آخر هم به خير بگذره .
اين آهنگ رو کاملا همينجوری !!! انتخاب کردم ! نخندين بهم ها ! مثل قصه های ر- اعتمادی !! برای اينکه در حال و هوای شب نشينی قرار بگيريد ... البته اگه قرار بود اينطوری انتخاب کنم بايد گل گلدون رو براتون اينجا میذاشتم . خواستم خيلی ديگه تکراری نباشه ! حالا گوش کنيد شايد خوشتون اومد .
خواننده : کوروس سرهنگ زاده
Wednesday, August 13, 2003
اون تکان هايی که من منتظرشون بودم چند روزی زودتر از موعد شروع شد . احتمالا نی نی از اشتياق من خبر داشت که طولش نداد . حتی الان هم داره وول می زنه . يه جور بامزه ايه! بذارين بگم: انگار يه ماهی توی دلتون ليز می خوره و جابجا می شه . حرکت نی نی ها خيلی زود شروع می شه ولی چون کوچيک هستند احساس نمی شه ! با رشدشون يواش يواش قابل درک می شن وهر چی نی نی بزرگتر می شه بيشتر حسشون می کنی . برای من که خيلی خوشآينده ! البته مادران پيشکسوت سرشونو تکون می دن و می گن: اولشه, صبر کن يه کم بگذره لگد می زنه . ولی من منتظر همونم که می گن ! الان تکونها رو خودم احساس می کنم ! منتظرم ابعاد اين حرکتها اونقدر وسيعتر بشه آقای همخونه هم بتونه به وضوح لمسشون کنه. البته ايشون چند شب پيش يک چرخش کامل رو زير دستشون بالاخره احساس کردند! فکر می کنم لازم نباشه توضيح بدم قيافه شون چه ريختی شده بود. نی نی دار شدن ما يه طرف هيجانات اين بابای کوچولو يه طرف.
راستی نانونی طبق تقويم بارداری تا فردا وزنش می شه 460 گرم و قدش به 28 سانتی متر می رسه . آخجون !
آقا به اين سئوال که نی نی ما بالاخره چيه احتمالا 15 شهريور اگه نانونی مناطق ناموسی اش رو در معرض ديد قرار بده , جواب داده خواهد شد! البته هدف اين سونو گرافی دست يابی به اطلاعاتی کلی از وضعيت نی نی می باشد نه مشاهده نی نی لنگ در هوا ! در هر صورت قول می دم بيخبرتون نذارم .
نی نی دار شدن ما هر چه داره پيش می ره هيجان ماجرا برام بيشتر می شه , يه جور ناباوری نسبت به نقشی که دارم می پذيرم وجود داره ! مامان ؟! .... مادر ؟! ... اونقدر حس های عجيب و غريبی رو برام به همراه داره که يه وقتهايی گيج می شم . دور نمايی که من از مامان شدن جلوی چشمم شکل می گيره مثل رفتن به شهر بازی می مونه . پر از هيجان و دلهره است ! و ترس لذتبخشی به همراه داره . اتفاقی داره راست راستکی می افته و تو در حالی که يک عمر در باره بچه ها و مادر ها يی که ديدی نظريه صادر کردی و فکر کردی که يه جای کار همه می لنگيده , حالا واقعا داری صاحب يه نی نی می شی که تو رو به مقام مامانيت منصو ب می کنه ! ...
Tuesday, August 05, 2003
سلام کوچولو . سلام مسافر توی راه کوچولو . نميدونی که اومدنت چه طوفانی در من به پا کرده . نميدونی که حس هر لحظه نزديکتر شدنت چقدر روزهای خوب رو زنده ميکنه . نميدونی که چقدر قوی و مهار نشدنی شدم . نميدونی چه چيزهايی رو دوباره بهم برگردوندی . حس ميکنم گمشده ای که هزار جا و هزار سال دنبالش دويده ام , بالاخره پيدا شده . نيمه کوچولوی گمشده من , منتظرتم .
بهم ميگن يعنی برای تو دختر يا پسر بودنش فرقی نميکنه ؟ توی دلم ميگم مگه ميشه فرق نکنه ؟ معلومه که فرق ميکنه . خيلی هم فرق ميکنه . اما نميتونم حدس بزنم باکدوم يکی از اين دو حالت بيشتر عشق ميکنم . مثل اينه که بخوام بين تو و مامانت يکی رو انتخاب کنم .اما بذار به خودت راستش رو بگم , هر چند اينجا بقيه هم ميشنوند, خيلی دوست داشتم دختر بودنت رو تجربه کنم , اما ...
يه دوست کوچولو دارم که مدتيه ازش بيخبرم . چند وقت پيش يه متن کوتاه ازش خوندم که بنظرم عاليه . اگه خوشتون اومد, بهش لينک بدين و حتما کپی رايت باشيد .
يه روز دو تا جوجه ماشينی رسيدند به هم . اولی پرسيد : بابا و مامان تو کي اند ؟ دومی گفت : نميدونم . دومی پرسيد : بابا و مامان تو چی ؟ اولی گفت : منم نمی دونم . دو تا جوجه ماشينی تصميم گرفتند با هم عروسی کنند تا بچه هاشون بابا و مامان داشته باشند .
اين قصه معرکه مال سپيده خانوم سجاديه 9 ساله است که الان کاناداست و من ازش بيخبرم و دلم براش خيلی تنگ شده . اميدوارم خودش بتونه اين صفحه رو بخونه .
|