Friday, February 23, 2007
باغ آلوچه کمی تا قسمتی آفت زده . باربد رو بعد از یک نصفه روز بالا آوردن بردم دکتر! در حالی که مطمئن بودم باید یه مشکل گوارشی - ویروسی باشه بهم گفت این یک آنفرلانزای ویروسی است مواظب باشید به شدت واگیر داره ... بعد از 24 ساعت من و آقای همخونه هم گرفتیم امروز مطلع شدم خواهرم هم گرفته ... جالب اینجاست که اصلا به آنفلانزا نمی ره و علائم سرماخوردگی جز کمی سردرد نداره . اما بی اشتهایی مفرط و تهوع و بی حالی اش ديگه کلافه کننده و فرسايشی شده ! احساس من نسبت به دل و روده خودم مثل حمل یک سطل آشغال متحرکه ! گويا آقای همخونه هم نسبت به خودشون احساسات مشابهی دارند ...
پيام شخصی : دوستانی که امشب به مهمونی تون نمی آئيم ! بدانید و آگاه باشيد که شديدا داريم بهتون رحم میکنيم . يکشنبه شب يا به عبارتی بامداد دوشنبه به صرف مراسم اسکار منتظرتونیم همينطور تره شامی !
Monday, February 19, 2007
بابا بیخیال! ما نمی نويسيم این ريختی بهمون گیرمیدن . راستی جناب چون سوال کرده بودی اون شیشه جین با لیبل آبی کنار سبد اسکاچ و سيم ظرفشويی رو فکرمیکنم یکسالی می شه شستم . ولی اگه خیلی خوشحال می شی بهت بگم از زمستون گذشته یه پلوور باربد که اون موقع هم بزور میرفت تنش توی سبد رخت چرک منتظر شسته شدنه !!! هاها فکرشو نمی کردی نه ؟
از شوخی گذشته خوشم اومد حسابی نشستی آرشيو گردی . خلاصه که باربد را نجات دهيد
***
شما ها وقتی وبلاگ نوشنتون نمی ياد چه کار ميکنيد ؟ من ديدم بهتره در آستانه ايام الله اسکار در حالی که دارم به اين فکر میکنم که خونه تکونی رو از کجا و چه جوری شروع کنم, بشينم سه چهار تا فیلم کانديدی که دارم رو بینیم . اينطوری هم هيجان اسکار بيشتره هم ميشه قدری درموردش نوشت اول Babel رو دیدیم اونهم در ايام جشنواره خودمون . عجب آدم خلاقیه این کارگردان . توی یکی دو روز گذشته هم بازگشت - Volver و The Departed "درگذشته " فکر می کنم می شه رو دیدم ... خوب بودند انصافاهر سه تاشون . انتظار داشتم " بازگشت " روبیشتر از بقيه دوست داشته باشم ولی اگه بخوام انتخاب کنیم بین این سه تا سومی بود . فکر میکنم بهترين کار آلمادوار اولين فيلمی بود که ازش دیدم Talk to Her . خلاصه که پنه لوپه اش خوب بود قدری از نفرت ابدی اين جانب ازشون به مناسبت بازی زيباشون در همين فيلم کاسته شد . امشب هم خانوادگی شایدبه دیدن Happy Feet
بشينیم .
خيلی بسيار زياد از جناب اسکورسيسی بابت سکانس پايانی فيلم ممنونم وگرنه ممکن بود خودم دست به اسلحه بشم اينقدر که عصبانی بودم ... چقدر دی کاپريو خوب بود ولی بخاطر این فيلم کانديد نيست, سال گذشته توی هوانورد هم خيلی خوب بود .
فيلم که تموم شد به آقای همخونه میگم " فکر کنم کميایی فکر میکنه داره ادای اسکورسيسی رو
در مياره ... " آقا همخونه فرمودند " شک نکن که اون فکر میکنه خود سرجيولئونه است و
فکر میکنه که اسکورسيسی داره ادای ايشون ( يعنی کميايی ) رو در مياره . "
من نمی دونم چرا عصبانيتم بعد از ديدن "رئيس" هنوز فروکش نکرده.
.
Saturday, February 17, 2007
با باربد داشتیم دستگیره بازی می کردیم. این جوریه که کمربند حوله حمام رو بر می دارم و دست و پاشو می بندم و مثلاً دستگیرش میکنم. این از دعاهای مستجاب شده آلوچه خانومه که می خواست بچه اش چنان آتشی بسوزونه که با طناب دست و پاش رو ببندند. فقط مشکل اینجاست که هر جور می بندم خودشو باز میکنه. خلاصه بعد از چند دقیقه قرار شد باربد منو ببنده. نامرد طناب رو انداخت دور گردنم و حالا نکش کی بکش. هر چی فریاد می کشیدم که بابایی خفه شدم! خفه شدم! هم بیشتر غش میرفت و می خندید.
دو ساعت بعد پای کامپیوتر نشسته بودم که دیدم دوباره از پشت طناب رو انداخته گردنم و می کشه. گفتم پسرم الان کار دارم . باشه بعداً بازی کنیم که یهو داد زد خفه شو! خفه شو! برگشتم و با اخم گفتم حرفت معنی خیلی بدی داره! دیگه این حرفو نزن. در حالیکه چشاش رو گرد کرده بود و سعی می کرد منطقی و مهربون به نظر برسه گفت: نه بابایی با معنی خوب خفه شو! ( یعنی بابای نفهم! منظورم اینه که دچار حالت خفگی شو)
به این آلوچه خانوم هم از طرف من پیغام بدین بالاخره با زبون خوش میای پست بذاری یا بیام ماچت کنم؟ بابا ما خودمون وبلاگ داریم کار و زندگی داریم . بیا به این صفحه ات برس دیگه.خدافظ
Friday, February 16, 2007
هوس امضا جمع کردن و میتینگ و لوگو ندارم. این یک درد چند ساله است. یک درد بی درمان که مثل خوره روح آدم را در انزوا می خورد.برای راه رفتن در خیابان های این شهر نکبتی که به جانم بسته است چند قانون دارم: 1-به ساز زنی برسم که خوب بزند، چشمم را می بندم و دست می کنم توی جیب و هر چه درآمد ناز شصتش 2- به گدا پول نمی دهم. چه کور. چه شل . چه افقی. چه عمودی. 3- معتاد را که نگاه هم نمی کنم. با بچه . با نسخه دکتر. در راه مانده و لنگ کرایه ماشین. حتی اگر رفیقم باشد و اسمش لامصبش رضا. پول مواد به هیچ بهانه ای نمی دهم. پول مردن با خفت یعنی. 4- بچه ها را اما چکار کنم؟ آدامس فروش و فال فروش و واکسی و ترازو دار؟ می دانم گریه هایشان راست نیست. می دانم گردن کلفت بی غیرتی را پروار می کنم با دست در جیب کردنم. می دانم که کاسبند. می دانم که نباید فکر کنم شاید نان آور یک خانه است. می دانم با وجدان خریدنم حکم اسارتش را داده ام. می دانم لندهوری که این طفل معصوم را زنجیر کرده باید نا امید شود از خام شدن من و تو . می دانم یک ماه بی مشتری ماندنش یعنی آزادی. اما نگو که این دستهای سرخ سرما زده هم نمایش است. نگو که این دخترک کثیف و کوچک غرور را نمی فهمد وقتی گدایی می کند. نگو حق بچگی کردنش از من و تو بچه هایمان کمتر است. نگو پسرک فال فروش ربطی به شکلات ولنتاین و خرس عروسکی ندارد. عروسک حق اوست یا من و تو؟ خرج ور رفتن با برآمدگیهای سر تا پایمان که می دانیم هر چه کنیم آخرش هموار می شود را حساب کنیم و مبادا خجالت بکشیم. به عقلم فقط غذای گرم می رسد . غذای گرم، نه پول. لعنت به این سرمای بی مرام. کجاست پس این بهاری که امسال قرار است زودتر بیاید قاصدک جانم؟ کجاست گرمای بی مروت تابستان تهران تا این دستهای یخ کرده را لااقل نبینم؟ ... حالم امشب خوش نبود . ببخشید. ببخشید...
Thursday, February 15, 2007
رفیق شفیق قدیمی، آلوچه بانو جان! نشد این آخر عمری ما رو ولنتاین زده نکنی دیگه؟ یه عمر با عزت و احترام این روز عزیز رو هیچی خودمون حساب نکردیم که آخرش به صرف ترازو و اسپرسو و مسواک برای کلهم اجمعین این منزل خوار و خفیفمون کنی؟ باشه . ولنتاینکم الله ! بهانه ای برای ابراز عشق بسیار هم نیکوست. خود ما جوان که بودیم به قاعده دو تا طویله عروسک حیوون بینمون تبادل شده بدون این که بدونیم نمنه ولنتاین! عروسکهای گرامی هم کلهم اجمعین در اطاق خودمونه. باربدم به پس کله باباش می خنده بخواد بهشون دست بزنه. اما یه روز این جوری برای مسابقه خرید و پوز زنی یا ارائه امکانات یا محدودیتهای جنس مخالف رو خوب دوست ندارم. یه ضد حالم دارم که باشه واسه فردا. بیشتر مناسبتی رو می پسندم که خونم رو به جوش بیاره . مثل 14 اسفند یا عید یا تولد که حسش همیشه چند روز قبل از خودش مستت می کنه. اما با بهانه یا بی بهانه دوستت دارم همخونه، هر جور که باشم، هر جور که باشی، هر جا که باشیم. این که دقیقاً چقدردوستت دارم رو ابوی و والده و زندگی میدونن و هر کس و هر چیزی که بین من و تو وایساده و تصویرت رو برفکی کرده و نتیجه اش رو دیده. میدونم اینا رو بجای این جا میشد زیر گوشتم بگم. اما ما که با این کتاب آلوچه خانوم رسماً کل زندگیمونو در ملاً عام استریپ تیز کردیم ، اینم روش! ولنتاین خوبه اگه به بهانه اش بشینی و یه فیلم عاشقانه ببینی. فیلم عاشقانه شما کدومه راستی؟ و آهنگ عاشقانه تون؟ میشه مثل اعترافات یلدایی واگیر دارش کنیم اصلاً. من اگه روزی روزگاری درآمریکا و هامون و چنان دل کندم از دنیا رو بی خیال شم و برم سراغ عاشقانه.... آهنگ که شک نکن نماز فریدون فروغیه. برای هردومون گمونم. نه آنا؟و فیلم .... پلهای مدیسن کانتی. که یادت بیاد عشق چند روزم بسشه تا زخمشو بزنه و آلوچه خانومم دوباره اشکش امشب دربیاد...اما ته دلم رو بپرسی میگم آخرین تانگو در پاریس. این به نظرم همه عشقه. آخرش . ته لیوانه. تلخ و گس. جرعه آخر. نظر جنابعالی چیه؟ خجالت نکش بگو...
پی نوشت: سپاس قلبی مرا به خاطر انتخاب فقط یک - دقت کنید : یک - گزینه صمیمانه پذیرا باشید. نخ سوزن! سبک جان عزیزم ! شما می خوای آهنگایی که حال نمی کنی رو بنویس
Wednesday, February 14, 2007
ولنتاین در این منزل همخانگی معمولا جدی گرفته نمی شه , شايد به خاطر اینه که ما به فاصله کمتر از بيست روز یک چهارده اسفند برای خودمان داريم که خیلی هم دوستش داريم . به هر حال سه سالی می شه فردای ولنتاين روز خاصتری است چرا که پسرکمون رو فردای ولنتاين به تيغ آقای دکتر سپرديم تا اون عمل شنيع رو که به قولی قدمی اساسی در پروسه مرد شدن است در حالی
که همش دو ماه و شش روزش بود برداره ...
امروز صبح آقای همخونه در حال بيرون رفتن فرمودند راستی هپی ولنتاين ما گفتيم پس بوس عشقولانه اش کو ؟ ایشون بعد از بوس عشقولانه فرمودند که این یه بوس همينجوری بود به ولنتاين ربطی نداشت ! بعد باربد اومد دم در که پس بوس من کو ؟
سوار ماشين که می شدند از پنجره آشپزخانه با صدایی که از فاصله چهار طبقه شنیده بشه ایشون رو به خریدن یک بسته قهوه اسپرسوی لاوازا به عنوان ولنتاينانه رهنمون شدم تا ببنيم چی میشه .
***
اعترافات صادقانه آلوچه بانوی گیلانی:
اگه از من تا مثلا دو ماه یا یک ماه و نيم پيش می پرسيدی ساوری کیجا رو می خونی یا نه ؟ می گفتم خیلی وقته میخونم ولی نمی دونم خوشم می ياد یا نه ؟ ! واقعا اینطوری بود ... اصلا نمی تونستم حدس بزنم پشت وبلاگ ساروی کیجا کی نشسته اطلاعات اوليه ای که این تصوير رو می ساخت ساروی بودن نویسنده بود که خوب طبیعتا برای اینجانب آلوچه بانوی گیلانی همچين هم جالب نبود !!!! ولی خب البته کل اون روزمره ای که وبلاگ می شد نمی تونست به آدم ناخوشآيندی مربوط باشه این دیگه بديهی بود ... خلاصه ! اصلا نفهميدم يوهو چی شد؟ از اعترافات يلدايی و دعواسر دو استان همسايه گیلان مازنداران بود یا از گیری که من بدون اینکه ایشون رو دیده باشم هميشه بهشون می دم و خلاصه یک دفعه اتفاق افتاد فکر می کنم 5 شنبه پيش صبح با هم صحبت کرديم فرا شبش خونه شون بوديم از 9 شب تا 4 صبح ! تازه هی دلمون نمی اومد که بيآئیم بیرون ... باربد و یسنا کلی با هم آتيش سوزوندند , از يه جايی به بعد آقای همخونه و قهرمان اون خونه هم سر درد ودلشون باز شد طوری که ما محل مذاکراتمون رو به میز آشپزخانه انتقال داديم . خلاصه که خیلی جالب بود و خوش گذشت ... دیدن يک خونه ديگه که قوانين نانوشته اش شباهتهای زيادی به خونه خودت داره مايه دلگرميه !
***
یکی دوتا از سيمرغهای اهدا شده منو خیلی خوشحال کرد يکی از مهترين هاش دیده شدن بازی نقش
"شاهو" در فیلم " پابرهنه در بهشت " بود .
برنده سيمرغ بهترین بازيگر نقش مکمل مرد آقای افشين هاشمی بودند بخاطر بازی خیره کننده شون توی "پابرهنه در بهشت " ... انصافا بازیشون فوق العاده بود اصلا بازی های اون فیلم خوب بود ولی ایشون واقعایه پله بالاتر از بقيه بودند . امروز از طریق این نوشته . فهميدم جاهای دیگه ای هم دیدیمشون .
Monday, February 12, 2007
Sunday, February 11, 2007
Saturday, February 10, 2007
دو فصل جدید کتاب آلوچه خانوم.تقدیم به کارگردان های بانمک امروز که آن روزها نه تنها مملکت را مال همه نمی دانستند بلکه جواب فکر کردن را هم با پنجه بوکس می دادند.
جشنواره ... جشنواره ... جشنواره
همه چیز از جایی شروع شد که نبايد ... دوستان جوانمان اطلاع دادند که اول صف "اخراجی ها" هستند فکر میکنم یک شنبه پيش بود ... ما هم فقط از سر کنجکاوی که اين آقای کارگردان بعد از این(!) با این همه خرج و مخارج و گند کاری - نمی دانم قصه دستمزدهای بالای عوامل و سقوط و انهدام یک دستگاه فیلمبردای از روی تاورکرین وسط فیلمبردای را شنیده اید یا نه ؟ که مقامات مربوطه گويا فرموده اند فدای سر کارگردان بعد از این! قضا بلا بوده - چه دسته گلی به آب داده اند ... بگذريم که ما نفرات اول صف بودیم و تا وقتی که درهای سالن بسته نشد بلیطی فروخته نشد و يک عالمه آدم با بلیط پيش فروش نمی دانم از کجا ؟ سالن را پر کردند ... انقدر دوستان جوان ما داد و فریاد و تهدید به آتش کشیدن سینما کردند که چند تایی بلیط بی شماره به ما فقط فروختند و گفتند هرجا که خالی بود بنشينید و ما فیلم را روی پله دیدیم اینهايش بماند ... کارگردان بعد از این کم حافظه است, یا یادش رفته یا خودش را زده به اون راه اما ما یادمان نرفته تمام آن هشت سال کذایی رای بیست ملیونی ما را ناديده گرفته بود ما بیست میلیون غیر خودی بودیم و ان هفت میلیون خودی و مملکت ارث بابيشان بود ... حالا که ارث ابوی بهشان رسيده متحول شده اند در باره خودی وغیر خودی فیلم می سازند در مورد
دوستی و آشتی با آنکه مثل تو فکر نمی کند... ای بابا تو چه ناز بودی ما خبر نداشتیم !
از خودم که در ان سالن نشسته بودم از تمام عواملی که با کارگردان بعد از این همکاری کرده
بودند از همه چیز متنفر و عصبانی بودم ... جدای این ماجراها , فیلم هم فیلم خوبی نبود اصلا ... خندادن به هر قيمتی ؟ جناب آقا شما که جنگ را دیده ای اين چه فضای مسخره ايست که ترسيم می کنی ... فکر کردی ما کی هستیم . يک مشت شوخی اس ام اسی و آدم های غیر متعارف امروزی رو انداخته ای در دل ماجرایی که متعلق به 17-18 سال پيش است . واقعا ما اینقدر يابو به نظر میرسيم که فضای فیلم شما را باور کنیم ؟ قهرمان فیلم مدل راکی و رمبو باگیوه
در ميدان مین ! برو آقا جمع کن کاسه کوزه ات را ...
فشار خونم وقتی بالا رفت که دیدم فیلم برگزیده تماشاگران است ... باور کنید مثل ماجرای رای
آوردن احمدی نژاد است همانقدر همه چیز عوامفريبانه بود
***
انقدر فیلم بالا شوم و نحس بود آنقدر سخت رفتیم توی سالن و خود فیلم آنقدر روی اعصاب بود که آقای همخانه از حق وتوی خودشان استفاده کردند و تنهايی جشنواره با صف و بدون کارت و بليط را در این منزل همخانگی تحریم کردند ... نه اينکه ما را نهی کنند, اما از همراهی صرفنظر کردند ... ای بابا آقای همخانه ! شما چرا ؟ ... تمام توجيهات ما بی فایده ماند البته تا چند روز ... این چند روز همان چند روزی بود ماجرای "سنتوری" به سرانجام رسید من آخر فیلم را ندیدم, نشنيدم هم جایی غیر از سينما سروش - جدای از سينمای مطبوعات - اکران از قبل اعلام شده ای داشته باشد . آنجا هم میدانم بليط نمی فروختند انگاری و مردم در را شکستند و رفتند داخل سالن . انقدر نظرات در موردش متفاوت است که اصلا دلم نمی خواهد با بدبختی این فیلم را ببینم دوست دارم اين اتفاق خجسته در شرایطی انسانی و منطقی بيفتد , بعد از سارا, پری , درخت گلابی , ليلا , ميکس , بمانی و مهمان مامان اولین بار است که ديدن فيلم مهرجويی به بعد از جشنواره موکول شد اگر فیلم کوتاه "دختر دايی گم شده" را به حساب نياوريم ... بماند ! ما از جشنواره دوری کرديم تا ديروز ...
بلیط فیلم خسرو سينایی را در سينما فرهنگ داشتیم قبل از حرکت از منزل همان دوستان جوان مهربان گفتند بیائید اول صف "خون بازی" هستیم ... ما هم بيخيال سينايی شده بدو بدو رفتیم و به سرعت بلیط گرفتيم ...فیلم خوب بود ... انتظار من اما قدری بيشتر بود ... ولی رویهم رفته خوب بود ...بازی "باران کوثری " واقعا خوب بود انقدر زحمت کشیده بود که فکر میکنی بی انصافی میکنی اگر بگویی گریم خوبش هم به درآوردن نقش کمک کرده بود ... این بماند آمدیم بیرون سانس بعد بلافاصله رئیس بود ... باز همان دوستان جوان و مهربان با دو تا بلیط اضافه اصلا نفهیدم چطوری و از کجا ؟ ما را بردند به سالن . فکر ش را بکنید روزشماری کنی برای جشنواره و دیدن "سنتوری" بعد توی سالن برای دیدن "رئیس " نشسته باشی ! همان رئیسی که از جشنواره "سلطان" تکلیف خودت را با آقای کارگردانش تا ابد روشن کرده بودی ... دیدار فیلم هايش به قيامت !
وای ... بخدا بخدا بخدا .... باور کنید باور کنید باورکنید ... بدون غرض و مرض ... سعی کردم یادم بياید که ندیدم ولی شنيده ام" حکم" خوب بوده ... این هم می تواند بد نباشد ... ببینید من در این لحظات خیلی سعی می کنم مودب باشم شاید دلیل اینکه از اول این پست از ادبیات خودمانی همیشگی خودم فاصله گرفته ام برای رعایت یک چیزهایی در همين سطور بود ... افتضاح بود ... اصلا معلوم نبود چی بود ؟ فکر میکنی این آقا چه فکری میکرده ؟ بعد فکر میکنی اين آقا اصلا فکر هم کرده ؟ هيچوقت در سالن نمايش هيچ فیلمی اينقدر جفنگ را یک جا تحمل نکرده بودم ... اصلا نمی دانم چرا از سالن بیرون نیامده بودیم ... بخدا بخدا بخدا فقط ما نبوديم ... فیلم که شروع شد از ابراز احساسات این دوستان جوان مهربان ودوستانشان متوجه شدم ما رسما در خاک دشمن هستیم ... نمی دانید چقدر همين بچه ها آخر فیلم عصبانی و وارفته بودند ... طفلکی ها !
فکر میکردم مثلا "جواد طوسی" چطور میخواهد از کجای این فیلم دفاع کند ؟ ... آن آقا با گيسوان افشان که وسط زباله دانی و کلانتری و تيراندازی خیابانی شاهنامه خوانی میکرد یعنی چه ؟ واقعا یعنی چه ؟... باور کنید دريغ از حتی يک لحظه بازی ! - با نهايت رعايت انصاف جز لحظه هایی از نقش های کم اهميت خسرو شکيبايی و اکبر معززی - اصلا همه چیز به حال خودش رها شده بود ... دريغ از یک دیالوگ يا حتی يک خط مونولوگ تاثیر گذار ... البته آنهایی که بخواهند پيدا میکنند, جوینده یابنده است ... جایی از فیلم که "پولاد" به رقیب عشقی اش می گويد " تو با ماشین بابات نئشگی کردی ولی من پياده خماری کشیدم " گروهی از حضار محترم سوت بلبلی میزدند در سالن ... ... آخرش دست خوشبينانه ترين فيلم هندی را از پشت بسته بود ... قهرمان قصه پسرش را - که سالهات نديده - از دهن گرگ و شغال بیرون میکشد ديالوگ اين پدر پسر به هم رسيده در لحظات پايانی فيلم را
داشته باشيد :
پسر: بابا میخوام هميشه رو کولت باشم
پدر : يعنی پسرم رو کولمه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فک ما از همان لحظه تحت تاثیر همين کلمات رد و بدل شده افتاده !
امروز وقتی روزنوشت های جشنواره سينمائی نويسان جوان را می خواندم با وجود اینکه می دانستم طرفداران استاد آنقدر ذوب در عشق ايشان هستند که به راحتی همه چیز را نادیده میگیرند و اعتبار قلم که هيچ جانشان را هم فدای هذيانات
ايشان میکنند, باز هم شوکه شدم ...
از سينمایی که کارگردانش "مسعود" است دوری کنید ؟" کميایی" و "دهنمکی" روی اعصابند بدجور! ازما گفتن .
* پی نوشت : اسامی کانديدا های دريافت سيمرغ بلورين
* بازم پی نوشت : خوشبختانه ديروز ما آخر ختم به خير شد که سرفرصت می نويسم .
Friday, February 09, 2007
سلام . به جان مادرم مرض ندارم. این کتاب نباید زودتر از اول اسفند کامل منتشر میشد به دلیلی که حتما اول اسفند میگویم. اما فدای سر هر کس که این متن را می خواند. از امشب هر شب دو فصل را اضافه می کنم تا تمام شود. اسم فصل ها را هم تا آخر می نویسم همینجا. فقط اجازه بدهید جواب همه نظرات را تمام که شد بدهم که چرا اسمش این است، چرا شبیه قصه نیست ، چرا شخصیت پردازی ندارد. نه که جواب بدهم . فقط می توانم قصدم را توضیح دهم. ولی به خدا دلیل دارد که همه را با هم اضافه نکردم. فصل های کتاب آلوچه خانوم:
1- مقدمه
2- سلام سینما- محسن مخملباف
3- دل شدگان- علی حاتمی
4- شاید وقتی دیگر - بهرام بیضایی
5- روز باشکوه - کیانوش عیاری
6- ضیافت- مسعود کیمیایی
7- نسل سوخته - رسول ملا قلی پور
8- اجاره نشین ها - داریوش مهرجویی
9- روبان قرمز - ابراهیم حاتمی کیا
10- زیر پوست شهر - رخشان بنی اعتماد
11 - بچه های آسمان - مجید مجیدی
12- زندگی و دیگر هیچ - عباس کیا رستمی
Thursday, February 08, 2007
آلوچه خانوم اضافه شد الان خونه نیستم تا ساعت 12 یه بخش دیگه هم اضافه میکنم
Wednesday, February 07, 2007
وقتی امروز از خوشی سکته نکردم یعنی بعید است به این زودی ها بلایی حریفم شود. طاقت نگه داشتن این راز را دیگر ندارم. این چند خط نازنین را شما هم بخوانید:
فرجام نازنین
با سپاس بسیار از مهرورزی دورانه شما.خواندن ترانه هایتان مرا باز هم بیشتر به آینده این آفرینشگری محجور و مغموم و دشمن شاد امیدوار می کند. پاینده و پیروز باشید.
دوست شما - ایرج
آدم بی جنبه ای هستم . میدانم. اما قلبم از هیجان کم مانده نزند. این کلمه های عزیز مرا برده اند به آسمان. آقای مازیار! سهمت از آفریدن این شادترین روز زندگی باشد به حسابت تا ببینمت. از امروز دیگر جرات دارم بایستم و بلندبگویم: من ترانه می نویسم . من 15 سال است ترانه می نویسم.
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
Tuesday, February 06, 2007
فصل جدید کتاب آلوچه خانوم اضافه شد. اگر جواب نظرها را نمی دهم به حساب بی ادبی نگذارید. می خواهم این نوشته به پایان برسد. فقط دو نکته : می دانم این نوشته ساختار داستانی اش اما و اگر دارد و بنا هم ندارم که بگویم حتماً داستان است چون واقعاً نیست و البته این هیچ ربطی به عدم تسلط نویسنده تازه کار این متن بر شخصیت پردازی که یک واقعیت است متاسفانه ندارد. دوم این که این نوشته ناشر پیدا نکرد و به خوان مجوز گرفتن از ارشاد نرسید . هر چند بلای عدم صدور مجوز است که همه ناشران را از چاپ هر اثر جدیدی منصرف کرده. اما اخلاق حکم می کرد یادآوری کنم. این کتاب را باترس مجوز نوشته ام و ترجیح می دهم همین جمله ها را اینجا بگذارم. آخرش چند پاورقی اضافه خواهم کرد حالا که ارشادی در کار نیست. ممنون از همه کسانی که محبت خواندن و معرفی و راهنمایی و یادآوری اشکالات را به این نوشته روا داشتند. کتاب آلوچه خانوم- فصل 4 - شاید وقتی دیگر
Sunday, February 04, 2007
غمگین ترین آدم این شهرم شاید امشب. کم مانده تا خانه. دیر وقت است و سرد. تاصبح نخوابیده ام . از صبح هم دویده ام . از آن روزهای مزخرف بود که زمین و زمان برایت لقمه گرفته اند. از دوست و همکار تا کاسب و راننده. هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز سر نساختن داشت. خسته و کلافه و غصه دار می پیچم به راهروی ساختمان و سوز سرما می برد. پله ها را بالا می روم و با خودم کلنجار می روم که غصه ها را کنار کفشهایم بگذارم پشت در. دیر هم کرده ام. در میزنم و پسرک در را باز میکند و مادرش را صدا می زند. رفیق قدیمی می آید توی در آشپزخانه و پشت سرش بوی غذایی که از سر شب چند بار گرم کرده. ساعت را نگاه می کند و مرا. می بوسمش یعنی که ببخشید و می خندد یعنی که نبخشد چه کند. دیگر نگاهم کند میفهمد چه خبر بوده و هنوز تحمل می کند و رفاقت، بعد از این همه سال. غذا را که می خوریم یادگار امروز تلخ دیگر فقط خستگی است. پسرک می خواهد پیش من بخوابد و قصه بگویم. می گویم کدام؟ می گوید در زیر قارچ خنده دار. کاسب شده پدر سوخته. این یعنی همه قصه ها یک جا و یک خط در میان باهم. خسته می شوم از گفتن و چشمش خمار هم نشده هنوز. تند می شوم که چرا نمی خوابی پس؟ می گوید: بوسم کنی می خوابم. شروع می کنم به بوسیدنش و دست کوچکش حلقه می شود به گردنم مبادا خوابش بگیرد و بروم. لبخند روی صورتش بوسه به بوسه عمیق تر می شود. آن قدر ادامه می دهم که بالاخره چشمش می رود و لبخندش می ماند و دستش که هنوز گردنم را رها نمی کند. نگاه این خواب شیرین می کنم و پلکم سنگین می شود. حالا دیگر مالک همه سرخوشی های عالمم.
Saturday, February 03, 2007
سلام شدیدا مشغول جشنواره ایم این روزها. فصل جدید کتاب آلوچه خانوم را اضافه کردم. ممنون از نظرها و مخصوصا انتقادها. به نظر خودم هم مقدمه و فصل آخر کتاب میتوانست بهتر باشد و این که چرا نشد را بگذارید تمام که شد می گویم. حالا جلوتر برویم شاید بهتر شود. افسوسی برای چاپ نشدنش ندارم دیگر. یک عددی به ریال میشد یا مثبت یا منفی. مهم خوانده شدنش بود که می شود و چه کسی بهتر از شما. اولین تجربه نوشتن چیزی شبیه داستان است. ببخشید اگر کم و کاست دارد و باز هم خواهش می کنم اگر قابل خواندن بود به دیگران معرفی کنید. راستی پرویز یاحقی هم رفت. با یک ترانه فردا به جاودانگیش سلام میکنم. کتاب آلوچه خانوم – فصل 3 – دل شدگان
فضای دو رو بر ما يک دفعه جشنواره انگیز ناک و کمی تا قسمتی غم انگیز ناک شد . در آستانه جشنواره آقای همخونه بخش اول اولین داستان بلندشون رو که کاملا به اين حال و هوا اما ورژن 15-14 سال قبل می پرداخت , در معرض دید و قضاوت قرار دادند - راستی بهشون سر می زنید که ؟ - بعد رسما جشنواره شروع شد و بدون اینکه خودمون متوجه باشيم دیدیم در اولین روز دم در سينمائيم ... طبق مشاهدات اینجانب همه چیز خیلی عوض شده ! ... اولا برای دیدن یک فیلم ساعت 7 تازه 5 بعدازظهر ازخونه زدیم بيرون !!! مثل زالو به دوستای دوستامون که اول صف بودند چسبیدیم - کار هرگز نکرده! ما هميشه نقش میزبان دوستان زالو رو بازی میکردیم ! - و در اولین روز جشنواره به دیدن اولین فیلم یک کارگردان جوان رفتیم ..." پابرهنه در بهشت " باور میکنید که خیلی فیلم خوب و نويی بود ؟ سوژه , کارگردانی , اجرا , بازی ها همه چی خیلی خوب بود و کلی تحت تاثیر قرارگرفتیم! جدای از مفهومی که فیلم با زیرکی مشغول چپاندنش در مغز بیننده بود کار بی نقص و معرکه ای بود ... اسم " بهرام توکلی" رو به خاطر بسپاريد و اگه فرصت دارین و قراره برین جشنواره حتما اینو توی لیست فیلم ها تون
قرار بدین .
گفتم که همه چیز خیلی فرق کرده از جمله ما ! در کمال خجستگی و خوش خيالی وقتی از سالن بیرون اومدیم طی مشورت با دوستان جوانمون تصمیم گرفتیم برای دیدن فیلم ساعت 10/5 خودمون رو از عصر جدید برسونیم سینما آفریقا ... در کمال تعجب وقتی اونجا رسید دیدیم جامون همچین بد هم نیست ... اما با علم به اینکه اوضاع همینطوری نمی مونه و این صف هرچی به فروض بلیط نزدیکتر بشه چاق تر می شه ایستادیم ... ما مطمئن بودیم بلیط به ما نمی رسه و دوستان جوانمون مطمئن بودند می رسه, رفتند سر صف و اجازه ندادند هیچ کس همون کاری بکنه که خودمون دم اونیکی سینماکردیم! از یه جایی به بعد نذاشتند کسی به صف بچسبه, بعد از یک فقره دعوا یکیشون شد انتظامات صف! فقط نفهمیدیم چه طوری این وسط چهارتا بلیط خرید ! ما بقیه مون هم جز آخرین نفراتی بودیم که بلیط گرفتیم و رفتیم توی سالن ... خلاصه باورم نمی شد بعد از همش دو ساعت ایستادن توی صف اونهم سينما آفریقا بشه " اتوبوس شب " پور احمد رو دید... اینجا بود که مطمئن شدم به مواردی که درموردشون تجربه یعنی کشک! بايد جشنواره رو هم اضافه کرد بهتره روی قضاوت جوانها حساب کنی حتما یه چیزی می دونند که یه چیزی میگن !
اتوبوس شب خوب بود ... از دو تا فیلم قبلی که اصلا من جرات نکرده بودم ببینمشون قطعا بهتر بود کماکان "شب یلدا" رو بیشتر دوست دارم ولی انصافا این فیلم جنگی خوبی بود !
اینهایی که گفتم همه مربوط به جشنواره انگیزناک بودن اوضاع و احوال ما بود اما قسمت غم انگیزناکش ! اصلا هم شوخی ندارم ها ! سنتوری مهرجویی عزیز اصلا در برنامه چاپی جشنواره وجود نداره ... گويا فیلم واقعا توقیف شده ! ... هی به خودم امید می دم که اوضاع همینجوری نمی مونه ... با مهرجویی اینکارو نمیکنند ! ... بعد یادم می یاد 15 سال پيش . جشنواره دهم بعد از اینکه "هامون" اونقدر دوسال قبلش تحسين شد و مورد توجه هيات داوران قرار گرفت خیلی راحت " بانو " بدون هيج علت موجهی توقيف شد ! هنوز یادم نمی ره تمام روز آخر جشنواره یه لنگه پا از 6 صبح ایستادیم نفر اول صف سینما آزادی بودیم , نمی خواستیم باور کنیم که واقعا این اتفاق می افته شب قبلش اختتاميه هم برگزار شده بود ها! اما ما مثل مشنگها وایستادیم ببینیم چی می شه ! به جاش فیلم برنده سیمرغ بهترین کارگردانی رو نشونمون دادند ... برنده بهترین کارگردانی اون سال "رخشان بنی اعتماد" بود به خاطر فیلم " نرگس ."
راستی امروز 5 بعد از ظهر می ريم سینما سروش فیلم پوریا رو ببینيم .
Thursday, February 01, 2007
نتیجه این همه سال صبر کردن بریدن بود. ترانه های خوانده نشده. داستان های چاپ نشده و .... . حس و حال نوشتن رفته. وقتی می نویسی و روی هم انبار می کنی. اینجا را باز کردم برای این نوشته ها. اول از همه کتاب آلوچه خانوم که هر چه صبر می کنم چاپ نمی شود. اگر حوصله داشتید بخوانید و اگر خوشتان آمد به دوستان معرفی کنید شاید چند نفری خواننده پیدا کرد. تنها راه چاره اش کمک شماست. کمبود محبت دارد بیداد می کند. یک خط نظر بدهید لااقل بدانم خوانده شده یا نه. پس این شما و این کتاب آلوچه خانوم
|