Monday, March 31, 2003
خیلی بده آدم هشت بار قهوه دم کنه هر هشت بار سر بره ؟!؟!؟؟!؟!؟!؟؟ خب بار نهم گند نزدم !
Saturday, March 29, 2003
عيد ديدنی , آقا جان بر دو نوع است : نوع اول چکشی است که احتمالا همه بلديد : ميرويد و در عرض 10 دقيقه عيد را تبريک گفته , حال صاحبخانه را پرسيده و تا سر حد مرگ آجيل و شيرينی و ميوه مصرف ميکنيد و عيدی را ميگيريد و بلافاصله به سراغ هدف بعدی ميرويد . اما نوع دوم يا فرسايشی را خود من هم چند سال است که در خانواده آلوچه خانوم اينها ياد گرفته ام . در عيد ديدنی فرسايشی , شما نزديکان درجه اول خانواده که شامل 5 کانون گرم خانوادگی هستيد روز اول دستجمعی به منزل بزرگترين عضو خانواده ميرويد و ضمن صرف ناهار در کنار هم , به شام هم دعوت ميشويد که همه سريعا ميپذيريد و خلاصه روز اول را با هم سر ميکنيد . موقع خداحافظی توسط خانواده دوم برای ناهار متصل به شام فردا دعوت ميشويد و بلافاصله همه ميپذيريد و ... اين داستان تا روز Nام عيد ( N = تعداد کانون های گرم خانواده ) ادامه ميابد و در انتها از ديدن اين همه قيافه تکراری و اين همه تنوع و خوشگذرانی احساس مسرت و شادی فراوان ميکنيد . عيد شما مبارک . راستی شما نظر بدين که با عيد ديدنی چکشی حال ميکنيد يا فرسايشی ؟
گمان ميکنم بهترباشد که توضيحات جدی را بعد از مطالب شوخی اضافه کرد اما اين جابجايی را به من ببخشيد که واقعا غصه ام بر خنده ام مقدم است . خودمانيم جنگ چقدر نفرت انگيز است و چقدر از صدام متنفرم و چقدر از امام جماعت نماز يکشنبه واشينگتن حضرت آيت الله جرج دبليو سی بوش و جان برکفان نيروی انتظامی آمريکا خوشم نمی آيد و چقدر اخبار دروغ و ضد و نقيض از سی ان ان و الجزيره و شبکه خبر در عصر ارتباطات صحنه کمدی و احمقانه ايست .
امروز رسانه های خبری دنيا با حيرت خبر دير هنگام ترين تظاهرات دنيا بر ضد جنگ در ايران را که با شعارهای مرگ بر آمريکا و انگليس و صدام و فرانسه و ... برگزار شد مخابره کردند و همه مات و مبهوت مانده بودند که يعنی چی ؟! لذا برای توضيح مواضع اصوليمان به دنيا و اين رسانه های احتمالا صهيونيستی در مورد جنگ اخيرعرض ميکنيم که ما با آقايان مسئولان موافق ميباشيم که در اين جنگ اولا مرگ بر آمريکا بدلايل زير :
اول اينکه وقتی ما 8 سال تمام زور زديم و به هيچ چيز غير از مرگ برادرصدام يزيد راضی نشديم و نشد که ايشان را رفتنی کنيم, چه معنی دارد يکی بيايد فرت و فرت نفوذ کند داخل ايشان ؟ اين يعنی توهين به شخصيت و توانايی های ما , اين اولا.
دوم اگر شما با همسايه ات يک جر و بحث مختصری کردی که نبايد به دل بگيری و به بقيه هم مربوطی ندارد. حالا ما اگر دوازده سال هر روز سر صف مدرسه , همه جای خومان را پاره نموده ايم که مرگ بر منافقين وصدام , اونش به خودمان مربوط است . ما هميشه اول مرگ بر آمريکاييم بعد مرگ بر بقيه حتی صدام آقا .
سوما که چه معنی دارد شيطان بزرگ بی پدر و مادر از آن سر دنيا بيايد اين سر دخالت به کار ما بکند ؟ اصلا وقتی يکی اسلام ندارد که صادر کند , غلط ميکند به جاهای ديگر دنيا کار داشته باشد.
از طرف ديگر ما در اين جنگ عرض ميکنيم مرگ بر صدام , چشمش 8 تا , دنده اش هم نرم که نوکر آمريکاست و با او هم مخالفيم و احتمالا در گذشته ايشان يک مقداری ( حدود يک ميليون نفر ) تلفات انسانی و مختصری هم زيانهای مادی و معنوی به مملکت ما زده . پس ضمن حمايت از جهاد ضد استکباری ايشان برای رعايت قافيه مرگ بر صدام را هم ضميمه ميکنيم .
اصولا ما در سياست با "مرگ بر" بشدت موافقيم , خيلی کار راه بنداز است . خلاصه که ما دلمان فقط برای مردم مظلوم و مسلمان عراق ميسوزد که تحت سلطه و تهاجمند. اگر هم مرزهايمان را بر روی آوارگان عراقی بسته ايم برای اينست ميخواهيم پذيرايی شايان تری از ايشان بشود. اگر هم کسی بپرسد که شما که اينقدر آرزوی مرگ برای همه ميکنيد چطور با جنگ مخالفيد ؟ ميفرماييم منظور ما مرگ بر اثر قلنج و حناق و بواسير است , نه جنگ .
و همه ديدند که ما اولين تظاهرات مردمی ضد جنگ را در دنيا برگزار کرديم . در همه دنيا تظاهرات دولتی بود و دولت مردمی را که تظاهرات ميکردند ميزد . اما مال ما مردمی بود يعنی دولت مردمی را که تظاهرات نميکنند ميزند . مرگ بر جنگ .
Friday, March 28, 2003
Thursday, March 27, 2003
همه دارن می رن ... یکی یکی ... دو تا دو تا ... دارن می رن ... رفتن دو تا دیگه از دوستامون هم قطعی شد و به زودی می رن ! ... مرز پرگهر داره خالی از فرزندانش می شه ! کی دوباره همه دور هم جمع می شن !؟
...
Yesterday, the moon was blue
And every crazy day brought something new to do
I used my magic age as if it were a wand
And never saw the worst and emptiness beyond
The game of love I played with arrogance and pride
And every flame I lit too quickly, quickly died
The friends I made all seemed somehow to drift away
And only I am left on stage to end the play
...
Monday, March 24, 2003
Saturday, March 22, 2003
دل تو دلم نبود که خدا اين چند روز آخر رو بخير کنه ! خدا هم که انگار اين روزها invisible مي ياد و می ره . به offline ها هم جواب نمی ده ! روز آخر سال جنگ شروع شد ! جنگ نفرت انگيز . آدم احساس بی پناهی می کنه ! چی به سر آدمها اومده ؟ چی فکر می کنن ! جنگ برای صلح جهانی ؟ ... ولش کن ! ما هم زديم به صحرای محشر ! وسط اخبار لحظه به لحظه جنگ و تمام حالات عرفانی و ملکوتی که شبکه های فارسی زبان داخلی و خارجی سعی در ايجادش داشتند قبل از تحويل سال 45 دقيقه بی وقفه با آقای همخونه ترقص نمونديم ! البته کسانی که منو می شناسن می دونن در اين زمينه wooden horse می باشم . و اين تکانهای مختصر و ناموزون رو اگه بشه بهش گفت رقص (!) نتيجه سالها تلاش آقای همخونه است ! بخدا اينقدر حالمون خوب شد که نگو . هفت سين که پهن می کردم غم دنيا توی دلم جمع شده بود اما با اين اقدامات پيشگيرانه تحويل سال مفرحی داشتيم !
Thursday, March 20, 2003
سال نو مبارک
وقتی بچه ای عيد يه دنيای ديگه است . عيد يعنی کفش ورنی قرمز, يعنی گل سر پاپیونی چهار خونه سرمه ای و سفيد ... يعنی پسته ... يعنی دو قطره اشک بزرگتر ها لحظه تحويل سال که نمی فهمی چرا ؟! ... يعنی چي؟! اما کم کم عيد های بعد وقتی کفش سفيد پشت ویترين به چشمت خوشگل تر می ياد ... يه گوشه ای از اين بغض تحويل سال توی گلوی تو هم جمع می شه .... بعد تر ها که سرمه ای رو بیشتر دوست داری ... به سختی جلوی ريختنش رو می گيری ... همزمان با کفشهای قهوه ای اين بغض می ترکه ... اين بغض هر بار از يه جايی می ياد ! يه بار از دوری ها می ياد ... يه بار از تنهايی ها می ياد ! ... از عظمت با هم بودن ها ! .... از جای خالی اونهايی که نیستند !... اون لحظه, هر وقتی از شبانه روز که باشه فرقی نمی کنه , درونی ترين حس ها تو می کشه بيرون ! به شدت خودت می شی باتمام آرزوها ! خوشی ! حسرت ها ...
*
پی نوشت : این نوشته تکراریه و جاش یه کمی پائین تر بود . چون اصلا commnet نداشت گذاشتمش اینجا !
Tuesday, March 18, 2003
دوست ندارم بگم سال خوب و سال بد . اما سال 1381 سال سختی برای ما بود .( اميدوارم شما با اين جمله مخالف باشيد) اولش با يک چشم شروع کردم که همين پايين گفتم چرا . درآمد هم که يبوست مزمن گرفته بود و هيچ ملينی درستش نکرد . مادر بزرگم , نی نی ای که تو راه داشتيم , فرهاد (که چه خوب ميخوند), مهتا کوچولوی 5 ساله , پدر خانومی که با الهه ناز ميرقصيد و خلاصه هر کی دستش رسيد امسال از مرحوم شدن کوتاهی نکرد . اگر دعوا نمک زندگی باشد من و آلوچه خانوم برای اولين و آخرين بار در زندگی تابستان امسال حسابی نمک گير شديم ( خدايا توبه ) . يکی از رفقا هم با عاشق شدن و سيگار کشيدن بساطی درست کرد برايمان ديدنی ! و .... خلاصه که سالی بود . اما عيد دوباره اومده. لحظه ای که نقطه مشترک بچگيهای همه مونه . ميتونيم کيلومترشمارمونو صفر کنيم . دوباره شروع کنيم يا بهتر ادامه بديم . تو نوروز اين فرصت رو داريم که نيمه قشنگ زندگی رو از يک لحظه تا سيزده روز مزمزه کنيم که اين بستگی به خودمون داره .امسال ولی اين صفحه هم بدنيا اومد . تولدش مبارک که اين همه آدم خوب رو به ما هديه کرد . عيد شما مبارک , دمب شما سه چارک .
چهارشنبه سوری امسال دو روايت داشت , يکی شرعی و يکی غيرشرعی . فردا شب چهارشنبه سوری غيرشرعی است . من امسال برای اولين بار اقدام به خريد و تهيه وسائل محترقه و موشک و ترقه و سيگارت ننموده ام . خدای نکرده تصور نکنيد آقای همخونه اينقدر منور و متدين است که شرعيات را مقدم بر ترقه بازی بداند . هيهات که من از فيض مردم آزاری در چهارشنبه سوری بهمين سادگی محروم بمانم . دليل سنت شکنی و ترقه نخريدنم آنست که سال گذشته در چنين روزی چهارشنبه سوری سال 1380 در حين عمليات آتش سوزاندن ,يک فقره موشک چُسکی به چشمم اصابت نموده و بعلت پارگی قرنيه تا آستانه کوری رفتم و البته برگشتم . در نتيجه مصدوميت پيش از موعد , هر چه فشفشه و موشک و ترقه که از پارسال خريده بودم تمام و کمال ماند برای امسال که بايد از خجالتشان در بيايم . پس بزن بريم به سرعت برق و باد .... خوش بگذره و مواظب باشيد , خيلی درد داره لامصب .
روزهای آخر سال عين مارتن نفس گیر می شه ! دارم يواش يواش به اين نتيجه می رسم که فرقی نمی کنه آدم کارهاشو کی شروع کنه ! نهایتا هر روز یه لیست بلند بالا کار انجام نشده داری که فکر می کنی اين ديگه آخریشه ... گندمهای سبزه رو تازه امروز ریختم تو پارچه, دعا کنيد سر هفت سين حد اقل یکی دو سانتی سبزه داشته باشيم ... آقای همخونه با سالها تجربه در امور عيد و عيدانگی اطمينان دادند که گندم زود سبز می شه ! نمی دونم چطور بعضی ها می تونن خودشون رو راضی کنن که سبزه آماده بخرند ! من تا حالا نتونستم اینکارو بکنم حتی اگه تا سر هفت سين سر سبزه مون بيرون نزده باشه ! ... ديشب يه دفه يادم اومد که وای هنوز ماهی نگرفتيم ! آقای همخونه گفتند که هنوز زوده و وقتی بهشون گفتم که مردم همه توی خيابون ماهی دستشونه با لحن معنی داری گفتند چون بچه هاشون مثل تو (منظورشون من بود) عجله دارند و من گفتم آخه ماهی خوشگل ها تموم می شن ! و ایشون يک جوری نگاهم کردند که يادم اومد اون ماهی سياه بدترکيبی که من دوست دارم با اون چشم های ور قلمبيده عمرا تموم نمی شن ! .... سر آخر فرمودند که تو ( يعنی من !) وقتی که بايد سبزه بندازی ماهی میخری و وقتی که بايد ماهی بخری سبزه می اندازی .
Friday, March 14, 2003
نوشی توی خونه جدید نوشتن از جوجه هاش رو از سر گرفته .
***
عکسهای جمعه پیش رو که من نتونستم برم اینجا ببینید .
Thursday, March 13, 2003
شهرک محل سکونت ما تا همين پيش پای شما بيابان خدا بوده و بر طبق نقشه ای خارق العاده بين هر دو بلوک ساختمان به اندازه يک زمين فوتبال فضای باير باقی گذاشته شده و فقر سبزينگی بسيار محسوس است . فلذا هر سال برای رفع اين معضل از ابتدای بهمن ماه حفر چاله و چوله در سطح انبوه وبا نيت کاشت نهال در شهرک آغاز ميشد و چون " الاعمال بالنيات " , قضيه به همين مرحله هم ختم ميشد . و اينچنين است که ما در اطراف خانه بجای درخت , چاله 1 ساله , 2 ساله و 3 ساله داريم ( چاله 4 ساله بدليل پر شدن بمرور زمان ديگر چاله محسوب نميشود) . اما امسال بالاخره اين دور باطل شکست و مسئولين محترم با يک نوآوری پوز ما را زدند . فکرش را بکنيد که صبح با صدای يک ماشين ديزلی از خواب بيدار بشويد و ببينيد که يک تراکتور مشغول شخم زدن دورتادور آپارتمان محل سکونت شما و همسايگان عزيز است ! خلاصه که در صورت کاشت سريع گندم يا هويج , خانه ما محل بسيار مناسبی جهت برقراری مراسم 13 بدر خواهد شد . توليد اين همه سوژه طنز معرکه نيست ؟ باز بريد سفارت کانادا فرم پر کنيد . کجا بريم اينقدر بخنديم بابا ؟ تازه چند روز پيش شنيدم يکی از دوستانم که مسئول بخش کامپيوتر يکی از اين مراکز در حال محاکمه است به اتهام " خروج دستگاههای رايانه موسسه با هدف از بين بردن اطلاعات " احضار شده . احتمالا قراره بپرسن اطلاعات هارد رو تو کدوم سطل آشغال خالی کرده .
روز زن گذشت ! يه عالمه جمله و نيم خط توی ذهنم بود که می خواستم براتون بنويسم ! سر هم نمی شدند . می خواستم از زن هايی بگم که 13 ساله مادر شدند و 28 ساله مادر بزرگ ! سر آخر در حالی که حتی خودشون رو هم به ياد نميارن و توی خانه سالمندان می ميرند ! از 35 ساله هايی که جوانهاشون سينه کش قبرستون خوابيدند و جگرشون آتيش گرفته ! از اونهايی که خيلی زودتر از موعد مجبور شدند نقش های سختی رو به عهده بگيرند ! از اونهايی که هيچوقت زندگی جدی نگرفتشون اما مجبور شدند زندگی رو جدی بگيرند ! از تمام ظرفيت دوست داشتن شون ... از دوست داشته نشدن شون .... از مادرم .... از مادرت ... يه دفه لجم در اومد! ... چرا هميشه خودمون زن رو با مصبتهاش تصوير می کنيم ! ... چرا براش روضه می خونيم ؟ ... چرا از موهبت زن بودن نگفتيم ؟ از اينکه زن ها رو ح بزرگی دارند که می تونن 13 سالگی مادر بشن ... 28 سالگی مادربزرگ , و وقتی زير 30 سالگی بيوه می شن خودشون رو وقف بچه ها شون کنن ! و ... و ... و ... از اينکه زن بودن يعنی عاشق بودن ؟ !
با اين فوتبال ... آه از نهادمون بلند شد ! آقای همخونه که از عصبانيت هر چی فرياد داشتند بر سر FIFA 2003 کشيدند و تلافی اش رو حسابی در آوردند ! راستی ! البته قبلا هم پرسيده بودم , شما هم آبيته ؟
***
البته ما الان بازی آث ميلان و رئال مادريد رو هم ديديم و واقعا تلافی اش در اومد ... جدای از بازی يه صحنه خيلی قشنگ داشت, اونهم وقتی بود که تماشاچی های ميزبان به احترام بازيکن سابقشون که حالا داشت توی تيم حريف و جلوی روشون بازی می کرد از جا بلند شدند و تشويقش کردند !!! نمی دونم به اين مردونگی می گن يا اخلاق؟ بلند نظری يا قدر شناسی ؟ ...
اما اينقدر می دونم که چيزهايی که ما ادعاشو داريم و امشب بچه های محله مون توی بارون زير علمش زنجير می زدند ... جاهای ديگه پيدا می شه !
Sunday, March 09, 2003
آقا تا حالا عکس راديوگرافی از جناق سينه گرفتيد؟ خيلی باحاله , الان بگم ميريد يکی ميگيريد.
جمعه پيش تو فوتبال يه دست به يقه مختصری هم شديم و يه لگد خورد تو قفسه سينه ام . همينجور درد ميکرد تا ديگه ديدم نه ! اين تو بميری از اون يکی تو بميری هاست . امروز وقت دندونپزشک هم داشتم . از مطب دندونپزشک محترم و عزيزمون ( که پول نگرفت و کلی خجالت کشيدم ) با دهن بی حس شده و در حاليکه به سين و شين و کاف و گاف و يه سری حرف ديگه ميگفتم " شين " رفتم اورتوپدی . آقای دکتر بعد از اينکه فهميد بعد از 8 روز خدمت رسيده ام , ابراز لطف فراوان فرموده و دستور راديوگرافی از قفسه سينه دادند . آقای عکاس اندرونی بدن ( راديولوژيست سابق ) پس از ورود دستور استريپ تيز دادند که بلافاصله مجبور شدند اضافه کنند که مرادشان فقط کمر به بالاست . بعد يه ستون همقد خودم نشان داده و فرمودند: " وايسا روبروی اين صفحه و خودتو بچسبون بهش و دستاتو حلقه کن دورش " خلاصه در سکسی ترين فيگور ممکن با جناب ستون عکس گرفتيم . از اون ساعت دردم هم کم شده , بسکه از اين فيگوره خوشم اومد . دنده ام هم نشکسته , ضرب ديده . يه ماه قراره درد بکنه و خودش خوب ميشه ميافته .
راستی همه شمايی که عاشقيت ما رو آدم حساب کرديد و پيغام فرمايش کرديد , خدا مادر بچه ها و پدر خانوادتون رو به مقدار دلخواه زياد کنه . خجالت خورديم و کشيديم از اينهمه تحويل همزمان و همزبان . مرسی . خدافظ
Saturday, March 08, 2003
Thursday, March 06, 2003
از بعد جشنواره تا امشب سرمون گرم همين مزخرفات بود . هر دومون سعی ميکرديم به عاشقيتهای هم کمک کنيم . از سر شب حس ميکردم يه اتفاقی ميخواد بيافته , يه حرفی قرار زده بشه . هی گفت مشکل دارم , هی طفره رفت . آخه مگه ميشد ؟ من و اون ؟ آخر بعد از کلی سرو کله زدن حرف آخر زده شد : " مشکل من تويی " .... چند سال پيش در چنين شبی 14 اسفند يکهزار و سيصد و هفتاد و چند اشخاصی موسوم به " خانوم هسته آلو " و " آقای بيخونه " بهم قشنگترين حرفها را فهماندند . حرفهايی که بعد از اينهمه سال وقتی يادت ميافته دوست داری چشاتو ببندی و يه نفس عميق بکشی و بعد که چشاتو باز ميکنی باور کنی که اينايی که شنيدی حقيقت داره و خواب نديدی . امروز سالروز عاشقيت ماست . اميدوارم همتون همنفسی داشته باشيد که وقتی قراره از عصبانيت تيکه تيکه اش هم بکنيد , اولين چيزی که به ذهنتون مياد اين باشه که " چقدر دوستش داريد " . آلوچه خانوم ! دوستت دارم , حتی اگه تو جيبم اينقدر عکس سبز امام امت نباشه که بشه يه کادو برات بخرم . حتی اگه يه نی نی گوزو با اومدن و نيومدنش جيش کنه به اعصاب و زندگيمون . حتی اگه بری در انتخابات شورای شهر شرکت کنی . يادمون نرفته که دوست داشتن يعنی چی !؟....
Wednesday, March 05, 2003
دلم لرزيده بود, طوری که توی صورتم هم اومده ... اون روزها حتی قيافه ام هم عوض شده بود! ... از خيلی قبلتر به خودم قول داده بودم هر وقت اين اتفاق افتاد به کسی که دلم رو لرزانده خبر بدم ! اما ... کار خيلی سختی بود . یه
دوست خوب دلم رو لرزانده بود و اگه بهش می گفتم ممکن بود حتی اين دوستی هم از دست بره ! ... خودم رو توجيه کرده بودم که صرف نظر کن ! ... حذر کن ! ... ولی بازم نشد ... هر چقدر بيشتر فکر می کردم مصمم تر می شدم ... و وقتی اون لحظه رسيد ديدم از اونی که فکر می کردم هم سختتره ... مخصوصا اينکه بدجنسی کرده بود و بازی رو به من سپرده بود ... بازی ای که نتيجه اش همه چيز بود يا هيچ , و من از هيچش وحشت داشتم ... حتی اينو هم بهش گفتم و قبل از اون گفته بودم که کسی بدون اينکه خودش بدونه دلم رو لرزونده ... ولی بازم اصرار داشت که بگم کی دلم رو لرزونده, که اونقدر رفاقت داريم که حق داشته باشه بدونه کی اين کارو کرده ... بعد ترها بهم گفت که مطمئن بوده چی می خوام بگم ... اما باور نمی کرده و می خواسته که حتما بهش بگم , وگرنه شايد اصلا اونقدر اصرار نمی کرد ...
9 سال از اون روز می گذره وامروز وارد دهمين سالش می شیم ... مبارک باشه همخونه عزیز .... و اين ترانه ... کادوی يادداشتهای همخانگی !
کارهام خوب پیش رفته و طبق قراری که با خودم گذاشته بودم خونه مون امروز اون وضعیتی رو که می خواستم داره ( بالا توضيح دادم که چرا می خواستم تا امروز تموم شه ) ... البته هنوز تموم نشده ! نخندين بهم .. می دونم اونقدر طول کشیده که احتمالا همه فکر می کنن ما داريم کاخ سفید رو می تکانيم ... نه يک خانه دونفره رو ... به هر حال ...
راستی ما هنوز سوسک داريم ! فکر می کنم اون سم به جای سوسکها به من اثر کرده طوری که هر سوسکی که می بينم از اونجايی که فکر می کنم شايد آخری باشه می کشم ! ...
Saturday, March 01, 2003
خانه ما که تکانی اش در مرحله اتمام آشپزخانه متوقف شده بود, امروز ظهر با اقدام کاملا خودجوش و مردمی آقای همخونه که با دو فروند شيشه شور به منزل بازگشتند, پی گيری می شود ... آقای همخونه معمولا نقش فعالی در امور خانه تکانی دارند و برخلاف همخانه های سطح شهر شور و انرژی خاصی در اين مورد از خودشون نشون می دن ! امروز کارهايی توی خونه ما در حال انجامه که سالهای قبل حتی پيش اومده روزی که, شبش سال تحويل می شده انجام بشه ! خيلی خوبه ... امسال دلم می خواست تا قبل از نيمه اسفند يعنی درستتر بگم تا 13 و 14 اسفند کارهامون تموم بشه ( حالا چراشو بعد براتون می گم ) ... مثل اينکه می شه ...و از اين بابت خوشحالم .
آلوچه خانوم و انتخابات
اميدوارم اين سطور باعث از دست رفتن خوانندگان اين صفحه نشه ... به هر حال! اينجانب ( آلوچه خانوم ) در کمال سلامت عقل به 3-4 نفر بدون احساس افتخار يا شرمندگی خاصی رای دادم ...
آقای همخونه از مدتها قبل به روشی کاملا دموکراتيک تحريم انتخابات را در منزل همخانگی ما اعلام نمونده بودند و هر چی سعی کرديم ايشان رو متقاعد کنيم که رای اينجانب باعث ثبت مهر انتخابات در سجلد ايشان نمی شود, قبول نکردند که نکردند ! دست آخر فرمودند اگر به شعبه اخذ رای مراجعه کردم از همان طرف به منزل پدر محترممان تشريف ببرم ... و من گفته ايشان را به ديده منت نهاده ظهر روز جمعه , از آقای همخونه که در حال فوتبال بازی کردن بودند , خداحافظی نموده وبه شعبه رفتيم ... و از آنجايی که جمعه ها ناهار مهمان هتل مامان هستيم پس از انجام عمل مزبور به منزل پدرم رفتم ايشان هم طبق معمول جمعه ها بعد از فوتبال به ما پيوستند... موقع برگشتن چيزهايی در مورد بازگشت من به منزل پدری فرمودند... که خانوم همشيره که چند وقتی است سياسی شده اند با ايشان همصدا شده و به تقبيح عمل شنيع اينجانب پرداختند ! به هر حال ما باهم به خانه برگشتيم و ماجرا تمام شد ...
****
از شوخی گذشته ! به نظر من وجود علی رضا رجايی با اون متانتی که سر جنجال نماينده سی ام تهران از خود نشان داد و همينطور مصطفی تاجزاده توی ليست نامزدها ارزش پای صندوق رفتن و تحمل همچين خواری و خفتی رو داشت! شايد انتظارات مردم از شرکت درانتخابات در چند سال اخير اونطور که بايد تامين نشد ... اما انگار يادشون رفته که توی اون 19 سالی که طبق يک قرار نانوشته هر فعاليت اين مدلی رو بين خودشون تحريم کرده بودند هيچی عايدشون نشده بود !!
|