|
Tuesday, July 31, 2007
بالاخره قرداد بستیم ... با سه برابر پول پیش فعلی , بیشتر از دو برابر اجاره ماهانه فعلی برای خونه ای نصف مساحت منزل کنونی !!!!!! کمی تا قسمتی شهر نشین می شویم و از بیابان خدا و همچنین هتل مامان فاصله میگیریم اگه به همسایه های مجازی و حقیقی مون بر نمی خوره باید بگم اینقدر بدونید که فقط از زیر پونز نقشه تهران در اومده وارد محدوده شهری شدیم کماکان از مرکز شهر بسیار دوریم ! عوضش همسایه های هیجان انگیز ناکی داریم چه توی ساختمانمون چه یک کوچه بالاتر !!!! هنوز نمی دونم چطور قراره توی یک خونه 59 متری جا بشیم ولی خونه رو و همینطور امکاناتش رو دوست دارم . آخرین لحظه وقتی داشتیم می رفتیم بنگاه متوجه شدم که اگه تا 5 شنبه صبر کنیم امکان گرفتن خونه ای تقریبا با همین ابعاد 5-6 متری بزرگتر و نوساز با همین پول پیش و تقریبا نصف این پرداخت ماهانه موجوده ولی راستش دیگه اعصاب اینکه صبر کنیم آیا صاحبخونه محترم ما رو می پسنده یا از مدل لباس پوشیدنمون خوشش می یاد یا به این شک می کنه آیا زن و شوهر هستیم واقعا یا نه رو نداشتم و مهتمتر اینکه این حقیقت رو می تونه درک کنه که اگر مستاجر یک پسر بچه سه سال و نیمه داشت اصلا معنیش این نیست که خونه تون در اختیار یک تراکتور بالقوه قرار میدین !!!! فکر شو بکنید قندی قندی ما و تراکتور ! باور میکنید دقیقا همه اینهایی که گفتم توی این مدت مسئله ساز بوده !؟
من برم اسبابامو جمع کنم در کمال خونسردی در تمام این سه ماه هیچ غلطی در این راستا نکرده بودم !
Friday, July 27, 2007
خب من صبرم کمه ! کلی دارم خودمو کنترل میکنم برای اونهایی که نوشتن هری پاتر 7 رو خوندن کامنت نذارم که لطفا طی ای میلی در چند جمله بهم بگین آخرش چی می شه! اسنیپ واقعا خائنه یا نه ؟ هری پاتر خودش جاودانه ساز یا جان پیچ هفتم هست یا نه ؟ آخرش زنده می مونه یا نه ؟ - البته فکر میکنم زنده می مونه - اینکه دم باریک زندگی اش رو مدیونه هری پاتره به کار هری می یاد یا نه ؟ و یه عالمه سوال دیگه ! به همین خاطر کلی از دیدن پاورقی اعتماد ملی هیجان زده شدم . نمی دونم خبر دارین یا نه دراه ترجمه جلد هفتم رو به صورت پاورقی چاپ می کنه از روز 5 شنبه شروع شده . ترجمه جالبی به نظر نمی رسه ولی خب از هیچی بهتره! این هم ترجمه دو بخش اول هری پاتر 7 !
از اونجایی که فردا تعطیله, بقیه اش رو پس فردا می تونیم بخونیم
!
Thursday, July 26, 2007
چند جمله خصوصی غمگین پسری به پدرش
بزرگتر نازنینی دارم که عمو صدایش می کنم. رفیق خردسالی پدرم. ازآن آدمهایی که دیر به دیر گذارمان به هم میافتد، اما به موقع. از آن چند نفری که بودنشان بودن است و همیشه خجالت محبتشان را داری. دیروز بود یا پریروز که وسط درد دلها و بغض کردن هایم ( راستی گاهی بغض هم می کنم.اشکالی که ندارد پدر؟) گفت: این دردها را می شناسم، درد دارد عزیزترین آدمهای زندگیت منتظر مچاله شدنت باشند، تا نفهمند رفتارشان از جوانمردی نبوده.
آقای پدر، شما را می گفت رفیق بچگی هایتان. میدانی کینه در دل من چند ماه هم دوام نمی آورد، چه برسد به چند سال. اما ستون و مراد و قبله یک قبیله هم که باشی دل بد کسی را شکسته ای آقای پدر. اگر خواسته ای دنیا را هم درست کنی نمی ارزد وقتی خانه خرابی داشته ای. کاش وبلاگ می خواندی آقای پدر. کاش وبلاگ بخوانی آقای پدر. کاش وبلاگ بنویسی. میدانی که دوئت و دوئل رادوست دارم .کاش بی نقاب در این اتاق های شیشه ای جلوی چشم دیگران به هم می نوشتیم تا ببینی کجایی آقای پدر. تا بفهمی نفهمیدی کجا را باخته ای و کجا را سوخته ای و کجا را دوخته ای آقای پدر عزیز. نمیدانی ازصبح یک شنبه ساعت 5 دوباره پسرت بلند می شود. برای تحقیر نشدن. فقط برای این که چیزی را ثابت کند که وقتی کرد تو باز هم دورمی شوی. آن قدر دور که شاید نامت دیگر پدر نباشد. رفیق خوب سالهای دور که دست بر قضا نامت پدر بود و نفهمیدی! یادت هست همیشه می گفتی پدر نیستی که بفهمی؟ منی که امروز پدرم پدرعزیز، به تو که بیشتر پدر بوده ای می گویم:
روزی که عشق را فهمیدم تاوان گرانی بابتش دادم. قیمتش سقف بالای سرم بود. چون پدرم، رفیقم، رازدارم، باور نکرد این عشق لیاقت یک سقف را داشته باشد ووقتی باور کرد را هم خودت بگو چه کرد.
می دانی که بابت روزهای سخت دور از شهرتان اخم هم نکردم این همه سال. اما می ترسم روزی پسرم عاشق شود. چون باز هم قیمتش سقف بالای سرم می شود. چون عشق بی سقف راکشیده ام. چون پسرم را با عشق و بی سقف اگر ببینم می میرم از خجالت. پس اگر سقف می خواهم باید بیشتر داشته باشم. بیشتر از یک سقف، تا بلکه سهمی هم به خودم برسد. خداحافظ پدر. سقفت مال خودت. دعاکن سقف دارشوم. بیشتر از یکی. گمانم این یک بچه را باختی پدر. باختی! دعا کن من نبازم. چون من فقط یکی دارم.
پی نوشت: می دانم جای این نوشته اینجا نبود. اما همین است وقتی چراغهای رابطه خاموشند.
Wednesday, July 25, 2007
Tuesday, July 24, 2007
یه وقتهایی ملنگول الکی خوش بیدار می شی عضلات صورتت همینطوری بی خودی منبسطه ! میری روی وزنه کم نشدی ولی همینقدر که زیاد نکردی بر ملنگولیتت اضافه میکنه ! با خودت مرور میکنی یادت نمی یاد اتفاق خوب خاصی افتاده باشه یا اینکه اتفاق خوب خاصی منتظرت باشه خب همینطوری حالت خوبه ! خیلی خوبه که خوبه بی خیال دلیل و مدرک منطقی! برو حالشو ببر...
یه وقتهایی مثل امروز نگران و آشفته بیدار می شی ! خودتو توی آینه نگاه میکنی هنوز ابروهات به هم گره خورده . فکر میکنم حتما توی خواب هم همینطوری اخمات توی هم بوده . بعد یادت می یاد خواب دیدی ... خواب مادربزرگتو دیدم توی تلویزیون! انگار که فیلم خانوادگی تونو مثلا بی بی سی داره پخش میکنه ! بعد با خودت فکر میکنم مادر بزرگت رفته, نکنه قراره کسی رو ببره ! اصلا سعی نمیکنی یادت بیاد توی قاب تلوزیون کدوم یکی ار افراد خانواده کنار مادربزرگت بودند ... بعد دوباره یاد اخمای توی هم صورتت میافتی دقت میکنی می بینی عضلات صورتت از این همه انقباض انگاری درد گرفته ... فکر میکنی مگه به چی فکر میکردم وقتی می خوابیدم ؟
.... نگرانی ها یکی دو تا نیستند ... به تغییر تحولی فکر میکنم که اتفاق خواهد افتاد ولی مقدماتش فراهم نشده هنوز! خب اینکه چیزی نیست حل می شه ! به دوست داشتنی ترین زنی که در زندگی باهاش آشنا شدی و دو ماه گذشته این شانس رو داشتی که یک روز در میون روزی یک ساعت وقت ناهار باهاش پچ پچ کنی و فکر میکنی آستانه صبر و تحمل آدمها چقدر می تونه باشه ! به همسایه قدیمی وبلاگشهرت فکر میکنی که بعد از مدتی بی خبری و سراغ گرفتن از این و اون آخرین خبری که بعد از 13 روز از خودش می ذاره عین پتک روی سرت فرود اومده ! فکر میکنی یعنی الان حالش چطوره ؟
یاد مطلب آیدین آغداشلو با عنوان "دو عکس "به تاریخ دی ماه 1369 در ویژه نامه صدمین شماره مجله فیلم می افتی یادت می یاد یه بار برای همخانه ات کامنتش کردی ! فکر میکنی کسی که درگیر ماجراست واقعا در مورد همچین نوشته ای چی فکر میکنه ؟ در باره ی اون دو تا عکس چی نظری داره ؟ وقتی از بحران فاصله میگیره چی ؟ بعد فکر میکنی شاید یه باری حوصله ام اومد اون مطلب رو توی یه پست مستقل تایپ کنمش و بذارم اینجا ! ... بعد فکر می کنی چند نفر از جماعت وبلاگ خوان و وبلاگ نویس حال حاضر مثل تو, توی دی ماه 69 هر روز به کیوسک روزنامه فروشی برای خریدن شماره صد مجله فیلم سر میزدند ... چند نفرشون فکر میکردند ویژه نامه فیلم مثل شماره های عید و جشنواره باید حداکثر 50 تومن باشه و مثل توی کسری تا 85 تومن یعنی 35 تومن رو به روزنامه فروش بامرام محله شون بدهکار شدند؟ اصلا چی میگفتم ؟ سر و ته حرفهام و همینطور نگرانی های ریز و درشتم رو گم میکنم ! بی خیال ! بر میگردم !
Sunday, July 22, 2007
مثل سگ دارم پاچه می گیرم. دلیلش گفتن داره؟ میری جایی رو می بینی که میشه اسمش رو گذاشت خونه. به روی خودت نمیاری یک اتاق خواب برای سه نفر یه کمی کمه. به روی خودت نمیاری که آقا و خانومی که دارن بر و بر براندازت می کنن قراره احتمالاً به اندازه حقوق ماهیانه شون ازت اجاره بگیرن برای این چند وجب. به روی خودت نمیاری که تو جرمت این بوده که پدرت به جای تو حواسش به بچه های مردم بوده. پس تو هیچی نیستی. یه زیر صفر که ده سال کشیده تا شده صفر. به روی خودت نمیاری. نگاهت می کنن و سوال می کنن. رسماً بازجوییه. شما شاغلین؟ ( باید بگم نه؟) خانومتون؟ بچه هم دارین؟ ( یادم نبود برسم خدمتشون رخصت بگیرم) ببخشید میپرسیم بچه تون دختره دیگه؟( نه دیگه!) خوب خانوم نظر شما چیه؟ من باید فکر کنم. فردا خبرتون می کنیم.... خیلی زور زدم نگم بوق علی! من واسه زن گرفتنم این جوری سین جیم نشدم. یه کم دیگه پیش می رفتیم بعید نبود امتحان کشیدن سیفون و باز کردن پنجره هم بدیم.
این تحقیرها رو یادم نمی ره. یادم نمی ره. این نتیجه نوشتنه. نتیجه کاسبی نکردنه. نتیجه پول رو پول نیاوردنه. که بچه های مردم ماه به ماه صفاکنن با نوشته هات بابای باربد! که خواننده های وبلاگت حال کنن از قلمت زیبات و ندونن تو 10 ساله قلم دستت نمی گیری و اسلحه ات همین کیبرده که اسپیسش خط به خط سکته میزنه بابای باربد! نتیجه اینه که بشینی ترانه بنویسی و همه به به و چه چه کنن بابای باربد. که به حرمت آقایان خواننده سگ و گربه که نوشته هات دستشونه ترانه ها تو حتی این جا هم نمی ذاری بابای باربد. ولی هیچ کس تکلیف تو معلوم نمی کنه که بالاخره این 4 خط رو می خواد یا نمی خواد بابای باربد. ترانه بهت چی داد بابای باربد؟ پول که نخواستی، اسم که نداشتی، حرمت هم که برنداشتی آقای بابای باربد. حالا باید بری سر کاری که بتونی باهاش زندگی کنی. مثل آدم. مثل آدم یعنی پول خوب بابای باربد. مثل آدم شرطش اینه که هفته ای یک باربچه تو ببینی بابای باربد. هفته ای یک بار. خسته نباشی بابای باربد.
وسط این کابوس آناهیتا داد میزنه فرجام بیا! مریم!... مریم، مریم 2 ماهه اونور دنیا خوابیده روی تخت بیمارستان تا بچه گرم به گرم وزن بگیره. که مبادا باز این قصه نیمه کاره کابوس بشه. مریم چی؟ ایمیل زده. ایمیل زده یعنی خونه است. یعنی چی که خونه است؟ ایمیل رو باز میکنه. یه خطه با چهار تا عکس." از طرف خوش بخت ترین بابای دنیا به عمو، خاله و باربد گل!" امید من بابا شده، مریم مادر شده. کسی اومده که احتمالاً فقط به من میگه عمو. آره دارم عین الاغ اشک می ریزم. دارم برای نیم وجبی فسقلی که پدرمون رو و بیشتر از همه بابای مامانشو در آورد تا بیاد مثل خر گریه می کنم. من عمو شدم. پس جناب دنیا. گور پدر پدر سگت! بچرخ تا بچرخیم. نمی فهمی عمو شدن چقدر زور آدمو زیاد می کنه.
آلوچه خانوم / خاله آناهیتا :... منتظری و منتظر ... دعا میکنی دعا میکنی دعا میکنی ... می ترسی جرات نمیکنی بگی چقدر می ترسی ... وقتی می شنوی هر لحظه ممکنه دنیا بیاد ممکنه خیلی زودتر از موعد دنیا بیاد و اصلا معلوم نیست که اوضاع چطوری می تونه باشه بند دلت پاره می شه ! ... از خیلی ها دوری ولی هیچوقت هیچ دوری ای اینجوری اعصابتو به هم نریخته ... که بی مصرفی و الان که باید , نیستی کنار شون ... اونقدر که جرات نمکنی سوال کنی اسمشو چی می ذارین ؟ تمام این چند ماه پر استرس رو از جلوی قفسه کتابفروشی گذشتی و با خودت گفتی حداقل کتا ب که میتونم بفرستم ... یا حتی یک کارت ... کلاف های کاموا رو گذاشتی جلوت سر انداختی که چیزی کوچولو ببافی و بفرستی... ترسیدی و شکافتی چون می دونستی اگه ببافی نمی تونی جلوی وسوسه فرستادنش مقاومت کنی ... فقط منتظر موندی ... ترسیدی از کابوسی که یقه خودت رو گرفته بود که نکنه اینها روزی خاطره ماراتنی نفس گیر و نا تمام باشند ... اما حالا اون پرنسس به دنیا اومده ... باورت میشه ؟!! خودش با پاهای خودش اومده ... من خاله شدم . بالاخره خاله شدم ... حتی اسمشو نمی دونیم گفتم که نپرسیدیم ! ... عکسی دارم امشب که تا صبح ولم نمی کنه میدونم ... عکسهای اولین لحظات تولد نی نی باغ شبدر .... مبارکه ! مبارکه ! خیلی مبارکه !
Saturday, July 21, 2007
نوستول فشانی!
تصور می کنید این جناب آقا با این دک و پز، بعد از گذشت حدود سی سال، هفته آینده قرار است چه کاره شوند بالاخره به سلامتی؟ پاسخ مسابقه متعاقباً اعلام خواهد شد. لازم به ذکر است عکس فوق فقط به عنوان یک واجب کفایی و یک وظیفه شرعی وبلاگ نویسی انتخاب شده و جنبه تزئینی دارد.
پی نوشت: جهت تنویر اذهان عده ای از کامنت گذاران عزیز و همیشه باهوش، عرض می کنم این عکس متعلق به چهار سالگی بنده، آقای هم خونه است. پس لطفاً از نهادن کامنتهای قربان صدقه روی برای آلوچه خانوم و باربد قندی قندی اکیداً خودداری فرمایید. زیرا همان گونه که عرض شد به جون ننم، این منم، نه زنم!
Friday, July 20, 2007
آقای ورزشمان داد می کشید: " بدو بچه! جون نکنده قهرمان نمی شی. بدو تا برسی!"
دنیا رنگ نداشت و نمی دانست چرا. آسمان عمق نداشت و نمی دانست چرا. هیچ چیز چیزی نبود و معلوم نبود چرا. عاشق نبود و نمی فهمید چرا
آقای ورزشمان نهیب زد: " نیشت رو ببند بچه! وقتی اسمتو خوندم یعنی تازه انتخاب شدی! تا قهرمانی کلی باید پوست بندازی!"
می فهمید و نمی فهمید. بود و نبود. یخ می کرد و می سوخت. وقتی که بود دلش می ریخت و وقتی نبود دلش می رفت. نمی دانست چکار کند با خودش، چه کار کند با دلش، چکار کند با عشقش. عاشق شده بود و تشنه رسیدن. راه را نمی دانست و ماندن آتشش می زد. همه دنیا خلاصه شده بود در عشقی که بالای همه ابرها به صلیبش کشیده بود.
آقای ورزشمان نعره می زد: " بدو بچه! بدو! آخر این بازی یا قهرمانی یا هیچی نیستی! این چند دقیقه همه زندگیته! بدو!"
دنیا شده بود او. زمین و زمان هم اگر به هم می چسبید خیالش نبود وقتی کنار هم بودند. بالاو پایین و سرد و گرم و سخت و آسان دیگر معنا نداشت. زندگی تقسیم شده بود بین با او بودن و او را ندیدن. می خواست این با هم بودن را جاودانه کند، هر چه سخت، هر چه دور، هر چه گران. ماندگاری این رسیدن را می خواست، به هر قیمتی...
وقتی رسیده ای، وقتی طعم عاشقی را چشیده ای، وقتی در آغوش دیگری دلیل آمدنت و بودنت را فهمیده ای، وقتی نگاهی گرم و لحظه ای ناب تو را به پیش و پس از خودش تقسیم می کند، گاهی از خودت می پرسی این داشتن چقدر می ارزد؟ و همیشه لبخند مغروری میزنی و فکر می کنی مگر می شود قیمت گذاشت روی همه زندگی؟ اما گاهی که زندگی به بازیت گرفت با قیمتی نه زیاد و سنگین، کاش آخر بازی شرمنده نشوی که بفهمی آن قدر ها هم نمی ارزیده ادعاهایت. گاهی زندگی با حادثه ای، با روز سختی، با حرف تندی، با عددی یا رقمی، با دادنی یا گرفتنی ادعای عاشقی ما را محک می زند. کاش برنده بمانیم و شرمنده نشویم. بدون بهانه و توجیه. مثل روز اول.
آقای ورزشمان لبخند تلخی زد: " آفرین بچه! این جام مال خودت! حالا دیگه می فهمی قهرمان شدن چه قدر ساده است، جلوی قهرمان موندن! تو هم بیچاره شدی بچه! مثل خودم!"
Tuesday, July 17, 2007
Monday, July 16, 2007
برزیل رفتش آسیا
... .. آرژانتینیا
آی کیف میده! آی مزه داره! آی حال می کنم! تا اطلاع ثانوی تمام خبرهای عجیب و جدید باغ آلوچه رو بی خیال و اینو بچسب:
برزیل عشق و امید و زندگی در فینال کوپا آمریکا باز هم آرژانتین موزمار را با نتیجه 3 بر صفر ترکاند و باز هم قهرمان قاره فوتبال شد.
الهی بمیرم براتون که پرپر شدید. مسی، ورون، زانتی، ریکلمه، آیالا، ماسکرانو، کرسپو، آیمار، ته وز، آبوندان زیه ری... بازم بگم؟ خلاصه اش یه لشکر فوتبالیست درجه یک دنیا لوله شدن. اونم جلوی تیمی که منتخب کودکستانهای برزیل محسوب می شد و کاپیتانش هم تو بازی فینال محروم بود . خدایی اگه قد تکون دادن انگشت شصت هم از ورزش سر در بیارین، دیگه اسم رونالدینهو و رونالدوی جیگر عسل خپل و کاکا و لوسیو و دیدا و آدریانو و ...رو شنیدید دیگه! همه این بچه معروفهای عزیز در آستانه چنین رقابت های مهمی رفته بودن تعطیلات به نمک آبرود و تنگه واشی و خالد نبی و برزیل با یه شروع افتضاح و باخت دو بر صفر به مکزیک همه رو ناامید کرد. همون اول بازی ها هم این آقای لیونل مسی آرژانتینی ها میاد میگه آرژانتینی ها مثل برزیلی ها بی تعصب نیستن که تیمشون رو ول کنن و نیان. حالا وقتشه که عرض کنیم نه داداش! اگه نیومدن چون قد این صحبتا نیستین! همین فنچ منچ ها کفایت می نماید برای ترکاندنتان. آی حال میده. آی مزه داره قهرمانی. تبریک مشتی به همه شلخکهای برزیل دوست و حومه. آخر جام جهانی بهتون نگفتم ما برمی گردیم؟
پی نوشت اول: در مورد قضیه آسمان مال آلوچه خانوم یه کم که از جو قهرمانی در اومدم عرض می کنم خدمتتون قضیه چیه.
پی نوشت دوم: همه اینا رو به لیونل مسی گفتم. اما خدا وکیلی فوتبالیست دوست داشتنی یعنی همین پسرک اعجوبه
پی نوشت سوم: این کرکری بین ما و آرژانتینیا یه دعوای خانوادگیه. لطفاً طرفداران اون چیزی که تو اروپا بهش میگن فوتبال خودشونو نخود نکن. وقتی دو تا هواپیما دارن مسابقه میدن یه ژیان مهاری مدل 52 نمیاد وسط بگه کارت هوشمند سوختمو از کجا برم بگیرم
Sunday, July 15, 2007
خطاب به رفیق و همخانه قدیمی !
یک روزی در نامه ای برای یاسمین.ق نوشته بودم اوضاع بلبشوئی است اما من خوبم ," هرکجا هستم باشم ! آسمان مال من است ."
اینروزها خیلی به آناهیتای 22 ساله فکر میکنم اول از دست خودم عصبانی شدم که لازم شده یاد خودم بیاورم ... بعد از کشف این واقعیت که کماکان "هرکجاهستم باشم, آسمان مال من است " بسیار لذت بردم .
Thursday, July 12, 2007
بدینوسیله از همه دوستان و سروران گرام و عظام، همشهریان، هم وطنان، هم قاره گان و هم دنیایی های عزیز که حضورن، نیابتن، غیابتن، تلفنن، فکسن، ایمیلن، جی میلن، کامنتن، آفلاینن، اس ام اسن و موبایلن با اطلاعات گمشده ما ابراز هم دردی نموده اند، کمال و جمال امتنان را ابراز داشته و از این که مقدور نبوده ام حضورن و غیابن و همه اونایی که یه بار گفتم پاسخ گوی محبت جات شما باشم در پوست خود نمی گنجم، یعنی شرمنده ام. بالاخره همه رفتنی هستیم.
هارد جدید چند گیگ بزرگتر است. رایتر را هم از مجله عجالتاً پیچاندیم. عکسهای باربد را داشتیم خدا رو شکرجز تولد آخریش. برای آهنگ ها هم روی معرفت دوستانی که قبلاً آرشیو نازنینم رو بهشون حال داده بودم حساب می کنم. یه سری فایل هم همیشه نگه می داشتم که توفیق اجباری شد برای کنده شدن کلکشون، مثل Save های بازی هایی که تمومشون کرده بودم از 10 سال پیش یا Driver های قطعات مختلف. خلاصه مثل این مرتیکه گور به گوری ولدمورت همه آهنگا و عکسای درست و حسابیم رو این ور و اون ور واسه رفقا کپی کرده بودم و الان کلی جاودانه ساز دارم واسه خودم. فقط اگه چیزی برای نصب روی کامپیوترم لازم داشته باشم، فولدر جادوییBackupHDD رو دیگه ندارم و باید برم مثل یه اوسگل دور از جون همه سی دی یو تی لی تی بخرم.
در مورد عامل این حادثه هم از چند حال خارج نیست. یا یکی شوخی کرده که خداییش شوخی شوخی .... . یا دزد بوده که واقعاً باید به حال آینده دزدی هم در این مملکت افسوس خورد. یا کسی دنبال چیزی روی هارد ما می گشته که از همین جا بهش خسته نباشید و خدا قوت عرض می کنم. تنها سواستفاده محتمل از این ماجرا اینه که روزی ممکنه عکسهای بنده رو بدون روسری و چادر در اینترنت مشاهده کنید که از هم اکنون خودم رو کاملاً تکذیب می کنم. ضمناً برای ایرج جنتی عطایی و داریوش اقبالی هم دو تا نامه نوشته بودم که متنش رو هاردم بود. اگه جایی کپی شون رو پیدا کردم می ذارمشون همین جا . چون دیگه ظاهراً خصوصی نیست. دیگه سلامتی. راستی باورتون میشه خونه با پونزده میلیون تومن رهن کامل پیدا نمی کنیم؟ کی بود می گفت نمی شه بنزین بشه 600 تومن؟
یه شوخی در مورد داستان ضحاک و فردوسی و کامپیوتر هم می خواستم بکنم که الان چون خیلی چشمم ترسیده عمراً نمی گم! خوبه؟ خدافظ شما . ما همه خوبیم. نه که خودمون ها. حالمون.
Tuesday, July 10, 2007
همسایه ها می گویند سه روز قبل دو نفر را دم در اصلی آپارتمان ما دیده اند که گفته اند برای جمع آوری ماهواره ها آمده ایم. دیروز همه از صبح بیرون بودیم. صبح هه چیز سر جایش بود. شب وقتی برگشتیم منزل هم همه چیز به نظر عادی بود. آخر شب وقتی آلوچه خانوم کامپیوتر را روشن کرد متوجه شدیم هارد دیسک ندارد! یک نفر وارد خانه ما شده و هارد دیسک و رایتر کامپیوتر را باز کرده و برده. بدون این که به چیز دیگری حتی دست بزند. سی دی ها، دوربین، طلا و یک عالمه وسایل دیگر از جایشان تکان نخورده اند و فقط هارد دیسک کامپیوتر ما باز و ناپدید شده. ما عکس های خانوادگی، آهنگها و فیلم ها، نوشته ها و ترانه های من، کارهای مجله، برنامه ها و خاطرات ده ساله مان را از دست داده ایم و نمی دانم چه کسی چه چیزی به دست آورده. امیدوارم هیچ چیز به هیچ چیز ربط نداشته باشد. امیدوارم این یک شوخی باشد. امیدوارم با یک دزد ناشی که قیمت هارد دیسک قدیمی من را نمی داند سر و کار داشته باشیم. امیدوارم این قضیه هیچ ربطی به این صفحه نداشته باشد. امیدوارم کسی که این کار را کرده تنهاشغل رسمیش دزدی باشد. نیروی انتظامی در پاسخ تماس من اعلام کرد باید به دادسرا مراجعه کنید و دادسرا اعلام می کند باید شکایت تنظیم کنید( از چه کسی، نمی دانم) برای خانواده ام احساس امنیت نمی کنم. چه وقتی خانه ام چه وقتی نیستم. احساس امنیت چیز خوبی است.
Sunday, July 08, 2007
نمی دونید چه حسی داره پستی را بعد از چیزی حدود 7 ماه کامل کنید و دنباله اش را به آن بچسبانید ...
نمی تونم براتون بگم چه حال عجیب و غریبی دارم ... انگار که خیلی اتفاقی با عکسی قدیمی از عزیزی از دست رفته روبرو بشین و لحظه ای که جلوی دوربین ژست می گرفت رو به خوبی به خاطر بیارید . دارین عکس دیگری رو نگاه میکنید ولی در واقع خود اون موقعتون , خودتون رو اون لحظه به یاد بیارید. حس غریبی به دلتون چنگ میزنه این رو اضافه کنید به تمام اون چیزهایی که نوستالژی این قطعه آهنگ رو براتون می سازه و بازم بهش اضافه کنید حال بعد از تمام کردن پستی نصفه کاره ای که دوستش داشتی ولی همیشه آرزو میکنی کاشکی لزوم نوشتنش هیچوقت پیش نمی اومد. حتی از اینکه دوستش داری هم ازدست خودت گاهی عصبانی می شی ولی به هر حال نصفه کاره مونده بود. گفتم که حال عجیب و غریبی دارم .
ممنون عمو ولگرد. حتما خودتون خبر ندارید که با راهنمایی جنابعالی
سر از اینجا در آوردم .
ساروی کیجای مهروش هک شده . اونهم درست شب تولدش ! هنوز باهاش حرف نزدم تازه همین الان متوجه شدم . گویا به هیچ کدوم از ای میل ادرس هاش دسترسی نداره . لطفا به ای میل یا پیغامهایی که روی مسنجر ازش میگیرد جواب ندین ... اینو خودش توی کامنت پست پائینی خواسته . و لطفا اگه پیغامی براش دارین اینجا توی همین پست کامنت بذارین !
* پی نوشت : وبلاگ هک شده ی مهروش البته قابل رویته ... فقط پست اول بالای صفحه حاصل شیطنت جناب هکر است و و اگه درست نگاه کرده باشید لیست لینک های روی صفحه نیست و فقط "ساروی کیجای بدون فیلتر" باقی مونده که همون بلاگ 360 مهروشه . از اونجایی که پسوردهای تمام ای دی های مهروش یکی بوده این پست شیطنت آمیز اول صفحه روی بلاگ 360 ایشون هم گذاشته شده . جناب هکر تمام ستینگ های یاهو رو تغییر داده یعنی مهروش هنوز نتونسته حداقل ای میل ادرس و همینطور بلاگ 360 اش رو برگردونه ....
از همه اینها گذشته
تولدت مبارک دوستم !
آخرین خبر : مهروش با پیگری از طریق پرشین بلاگ موفق شد وبلاگ رو از دست هکر در بیاره ولی هنوز خودش به وبلاگ دسترسی نداره تا مراحل کار طی بشه ! تا آخر وقت امروز اینکار حتماانجام می شه . اما به دو تا ای میل آدرس یاهو و جی میلش هنوز دسترسی نداره و کماکان در اختیار هکر هستند.
Saturday, July 07, 2007
گزارش چند دیدار وبلاگی در 24 ساعت گذشته:
-بالاخره در منزل ساروی کیجا سیب زمینی هایی سرخ شد که دست پخت من نبود. این رویداد بی نظیر را به فرشید( ماشین ظرف شویی او) ، فریبرز ( فریزرش) و فرجام( خودم) صمیمانه تبریک عرض می نمایانم. تولدتم مبارک خیلی باد.
-خانم شری و همسر گرامی و آقای سامی را بالاخره زیارت کردیم و باربد قندی قندی در یک روزطلایی چنان جفتک هایی انداخت که گمانم ایشان متوجه شدند همه قربان صدقه رفتن های ما برای فرزند برومندمان نشر اکاذیب بوده و سوسکه به بچه اش گفته قربون دست و پای بلوریت. در غیاب آژانس مهرورزی هم توسط این عزیزان رسانده شدیم. این روزها کم پیش می آید کسی در رفاقت از کارت سوخت مایه بگذارد. خلاصه که مرسی.
- امیر خان موسی کولوژ هنوز هم ایران تشریف دارند و شیشه عینک بنده رابالاخره به ما رساندند. من هم قول دادم یک آهنگ دوسش دارم خیلی زیاد به همین مناسبت سرایش کنم و سر حرفم هستم. راستی جالب نیست با دو موسیقیدان برجسته فرت و فرت بروی و بیایی و شعرهایت را برایشان ببری و محض رضای خدا به اندازه شنیدن یک نت مینور هم آدم حسابت نکنند؟ معرفت که فقط به مایه گذاشتن از کارت سوخت نیست که. مگه نه استاد؟
-بالاخره قرار است مازیار را ببینم. مازیار برایم یعنی خیلی چیزها.خیلی چیزها که باور نمیکنم هنوز باشند. بالاخره قرار است مازیار را ببینم.
-آقای دراک همان بود که باید می بود. آرام و عمیق و دقیق و مهربان. یک برزیلی با شخصیت. همان اجتماع نقیضین که همه خیال می کنند محال است. یک رفاقت قدیمی از امروز شروع شد.
-یازده سالم بود. من بودم و برادر کوچکم که فهمیدیم قرار است 3 تا بشویم. کسی شک نداشت که خواهر است نه برادر. اسمش را هم ازاسم مادر بزرگم گرفته بودیم وسرور صدا می کردیمش. همه چیزش عجیب بود حتی آمدنش. 30 اسفند ساعت 12 ظهر به دنیا آمد. وقتی پرستارسرش را ازلای در درآورد و با شرمندگی گفت : " دختره!" خودش شرمنده شد از جیغ و داد و ذوق کردن ما. سرور روی پایم بزرگ شد. اولین کلمه اش، اولین قدمش، اولین نقاشیش مال من شد. نگاهش عشق غریبی داشت وقتی نگاهم می کرد. حتی وقتی چشم به چشمش نداشتم گرم میشدم از نگاهش. خواهر داشتن دنیایی دارد. روزگار خواست خواهرم باشد ولی من بی خواهر باشم. روزگارخواست کسانی خودشان را خواهرم بدانند و من آنها را خواهرم. روزگار خواست خواهرم که دیگر خانومی شده امروزدوست خوب من باشد و من باز بی خواهر باشم. اما روزگار نفهمید امروز بازهم چشم هایی را دیدم که برق می زد و می خندید و لازم نبود چشم به چشمش داشته باشی تا بفهمی نگاهت می کند یا نه.با همان تعصب و دل نگرانی و حمایت کردن های خواهرانه. باید روزی برادر بزرگتر بوده باشید تا بفهمید چه می گویم. راستی خودت هم فهمیدی یا نه سولماز؟
Thursday, July 05, 2007
از پیش خاله ام برمیگردم . همینطوری بی خودی یه دو ساعتی نشستم پیشش گپ زدیم حالا دیرم شده ... هیچ ماشینی برای مستقیم تا سر فلان خیابون مسافر سوار نمیکنه همه میخوان از این میدون برن تا اون میدون از سر فتحی شقاقی یا سر امیر آباد که منتظر می مونی حتما می خوان ببرنت یا آزادی یا صادقیه اصلا گوش نمی دن میگی سر شهرآرا! همینطوری دارم فکر میکنم برای باربد چی بگیرم ... ؟ چی بگیرم ؟ چه جور شلوار ؟ چه جور بلوز ؟ چه رنگی ؟ یه رنگ جدید ولی حتما راه راه باشه ! بلوز راه راه بهش می یاد ... یک دور توی تمام راه راههای خاطره انگیزی که داشته مجسمش میکنم ! دلم براش تنگ می شه ... سر شهرآرا پیاده می شم می رم توی خیابون بغل پارک. یهو پاهام شل می شه ... سالهاست ندیدمش ! اصلا فکر نمی کردم هچین چیزی هنوز در پایتخت موجود باشه فکرشو بکن از این چرخ و فلک های دستی . از اینهایی که چهار تا جای نشستن داره ... آخرین بار کی بود ! توی کوچه وسط کش بازی یا لی لی شاید ... حتی شاید دارم کیهان بجه ها می خونم که از آقای روزنامه فروشی می خریدم که با موتور توی کوچه ها میگشت و داد می زد " کیهان اطلاعات " . همونی که بعدترها ها 14-15 سال بعد دیگه روزنامه فروش سیار نیست کیوسک آبرومندی سر کوجه اولین منزل همخانگی ام داره . قیافه ی آبله روی آقاهه رو به وضوح یادم می یاد... چی میگفتم ؟ ... آهان ! آخرین باری که چرخ و فلک دستی سوار شدم !
تابستون بعد از دوم دبستان یا شاید هم سوم دبستان ... دست کم 25 - 26 سال پیش ! پیراهن زیر سینه چین چینی پوشیده ام ... عینک دارم ... موهای فرفری ام رو به زور دو گوشی بسته ام ... بچه ام ... می دونم که بچه ام ... می دونم که مریضی مهمی دارم ... هیچکدوم از اینها مهم نیست , دلتنگم ... می دونم که خیلی دلتنگم ... آقای چرخ و فلکی که می یاد مثل این می مونه که لوناپارک اومده زنگ در خونه تون رو زده ! همون سالهایی که میوه رو توی پاکت کاغذی می فروختند ... بزرگتر ها توی یه ظرف فالوده رو با بستنی خامه ای زعفرانی رو کنار هم سفارش می دادند و میخوردند و هیچ وقت نمی فهمیدم چطور دلشون می یاد به فالوده ی به این خوشمزگی همچین گندی بزنند ... هنوز هم نمی فهمم !
Monday, July 02, 2007
به هزار و پانصد نفر باید تلفن بزنم .
باید دست کم با 5 نفر برای اینکه همو در هفته آینده ببینیم قرار بزارم .
فصل استخر رو باز شروع شده هنوز فرصت نکردم برم .
شبها وقتی می رم بخوابم واقعا خوابم می یاد . نه اینکه برم چون دیگه وقت خوابه , سرجام و چشمامو ببندم .
گاهی واقعا گرسنه ام می شه اینو دیگه بعد از رژیمی که دو سال پیش شروع کرده بودم به کل یادم رفته بود.
واقعا خسته می شم گاهی و از دراز کشیدن و روی هم گذاشتن چشمام برای چند لحظه لذت می برم .
خونه ی در هم برهمم رو توی هفته ای که گذشت فرصت نکردم مرتب کنم از فکر اینکه ممکنه پنجشنبه صبح وقت کنم قدری دور وبرم رو آباد و قابل سکونت کنم ذوق زده می شم . از مجسم کردن سابیدن در کابینت آشپزخانه و گردگیری کتابخونه قند توی دلم آب می شه.
باور کنید دیوونه نشدم . اگه مثل من مدت طولانی سرکار نرفته باشید و روزهاتون با اطمینان از اینکه یک عالمه وقت هست, گذشته باشه! ولی همیشه بار یه عالمه کار نکرده روی اعصاب و وجدانتون سنگینی کنه متوجه می شید من چی میگم, از یاد آوری همه این حس های فراموش شده لذت می برید . مثل خوردنی خوش طعمی که قبل از اینکه بذارین دهنتون می دونید چه مزه ایه و بعداز چشیدنش از اینکه می بینید خودشه, همونی که باید باشه .
سرکار رفتن چیز خوبیه حتی اگه به مزخرفی چیزی باشه که سه روز از هفته منو پر میکنه !
|
|