آلوچه خانوم

 






Wednesday, May 30, 2007

تاثیرگذارترین های زندگی یک همخونه قدیمی:

1-درون جا- خانه پدری – گرگ و میش یک تحویل سال در نوجوانی

توپ سال نو در می رود. از آن تک لحظه های نادری است که در خانه کسی با کسی قهر نیست. لبم شیرازه کتاب را لمس می کند و دستم می رود بین ورق ها. کوبنده ترین و تکان دهنده ترین کلمات زندگی را حافظ به چشمم می ریزد.

در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنانم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشق بازان چنین مستحق هجرانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

تمام است. می دانم که می خواهم شاعر شوم

2-بیرون جا- گورستان ابن بابویه – 10 روز مانده به یلدای 71

همه پشت و پناهم را کرده اند زیر خاک و جماعتی جمع شده اند سر مزار. نا ندارم نفس بکشم. افتاده ام به یک دیوار خرابه و بغضم پشت هم می شکند. دستی کاغذ را از دستم می کشد و می رود وسط. شعر را از طرف من تقدیم می کند به حاضران. مردک فدایی را خدایی می خواند. پیرمردم تنهایم گذاشته و رفته. این اولین روز بی کسی و بی تکیه گاهی است تا آخر عمر.

شاعری تمام است. می خواهم بمیرم

3-درون جا- روبروی آینه حمام – پایان جشنواره سال بعد

چشم از خودم در آینه برنمی دارم. نمی دانم چند ساعت است. فردا دیگر جشنواره نیست. فردا دانشگاه لعنتی دوباره شروع می شود. فردا اولین روز ماه مهمانی خدا است. تیزی بین شست و سبابه راه رگ دست دیگر را عبور می کند. سرخی گرمی روی سفیدی سرد سنگ پهن می شود. کم کم چشمم سیاهی می رود. مردن به همین حماقت است پس؟ اما چقدر سرد و دل آشوب... عکس آدمها را پشت هم پشت چشمم می چینم و رد می کنم. کسی را ندارم به ماندنش بیارزد. اما یک عکس سمج ناخوانده مدام خودش را جابجا می اندازد وسط و کوتاه نمی آید. رفیق تازه ای که گناه است اگر به عشقش بلغزی. راستی چرا همه حس های خوب گناه است؟ چشم که باز می کنی صبح شده شاید. اگر نمرده ای پس لابد قرار نیست بمیری.
مردن تمام می شود. یک بار برای همیشه به عشقی فکر می کنی که تمام نشود.

4-درون جا – پشت در اتاق عمل – ده سال بعد، 10 روز به یلدا

از سرمای سنگ سیاه پله هم سردترم. صداها را دیگر نمی شنوم. باور نمی کنم این کابوس تمام شود و در کشویی سبز را باز کنند و آزادم کنند از این همه دلهره. اگر نیاید؟ اگر سالم نیاید؟ اگر تنها بیاید؟ اگر ...اگر... دستی در را می کشد و اتاقک شیشه ای را هل می دهد به بیرون. حجم کوچکی درون اتاقک شیشه ای دست و پا می زند و گریه می کند. " مبارکه! پسره! مادرش هم نیم ساعت دیگه میاد." نگاهم را چسبانده به خودش. چشمم را به سختی می بندم و باز می کنم. چیزی یادم نمی آید دیگر. همه چیز دوباره شروع می شود. دوباره تعریف می شود. دوباره گرم می شود. این عشق نیست. شاید جنون است، شاید دیوانگی، شاید جاودانگی. می ترسم از رفیق قدیمی هم بیشتر دوستش داشته باشم. فاتحه ام بالاخره خوانده شد.

همه چیز شروع می شود. وقتی می خندد می خواهم سر به تن دنیا نباشد.

 فرجام | 1:51 AM 








Friday, May 25, 2007

Happy Feet

دنیای بدی شده. حرمتها از بین رفته. مصدومیت هم مصدومیت های قدیم. یادش به خیر. با عزت و احترام در یک تورنومنت معتبر گل کوچیک قهرمان شدم، آقای گل شدم، نفر اول مسابقات پینگ پنگ شدم، بعد مثل یه جنتلمن زانوم تو کوچه گفت چرق! کولم کردن عین یه قهرمان آوردن خونه. با عزت و احترام کمر به پایینم رو گچ گرفتن. همین طور عیادت کننده میومد و می رفت، تلفن پشت تلفن. دو تا مشت و مال چی حوری بلوری بالای سرم Standby آماده رفع قولنج بودن. با سلام و صلوات عکس روزنامه صحنه شکستن پای رونالدو تو بازی با لاتزیو که تیترش بود " غروب یک ستاره" رو آوردن زدن بالای سرم. سی روز Sims بازی کردم و برای اولین بار توش بچه دار شدیم. یه لیست درست کرده بودم و هر کی می خواست بیاد عیادت زنگ می زد و چک می کرد که کدوم نوع کمپوتم داره تموم میشه که تکراری نیاره. بابام با هدف هومیوپاتی برام پاچه می گرفت و من به کارکردهای کیوی فکر می کردم! فرت و فرت مراسم جشن و شادی به مناسبت این حادثه فرخنده برگزار می کردیم و هی گچ پام وسط بپر بپر میشکست و خودم با باند گچی دوباره وصله اش می کردم. روز آخر گچم شده بود 50 کیلو و تو حموم هر چی می کندم عین لایه های مختلف زمین شناسی هی می رسیدم به رگه گچ جدید. چهار دست گرمکن هم جایزه گرفتم تازه!
اما حالا چی؟ میری سوسک میشی، پاتم ناقص میشه، شرطی هم می بازی، یکی نمی پرسه خرت به چند، فقط خاله قاصدکت زنگ میزنه که "خجالت نمی کشی از شناسنامه ات پیراشکی؟" مهروش هم میزنه تو حالت که "حالا چرا این قدر تو آلوچه خانوم زیاد می نویسی؟" آلوچه خانومم که دیگه بهت افتخار نمی کنه. باز به معرفت داداش دکتر مازیار. این ولگرد لنگی هم که مفقودالاثر شده انگار. تازه باربدم باید هر شب مشت و مال بدی. کل عیادت هم شد یه شیشه سن ایچ آلبالو و خلاص. ای بسوزه بابات پیری! شما باشید به این مصدومیت ادامه میدین؟ فردا میرم فوتبال. بلکه زد یا قهرمان شدیم یا لااقل یه مصدوم آبرو مند.

 فرجام | 12:26 AM 








Wednesday, May 23, 2007

به آقای همخونه میگم دارم می رم " اریکه ایرانیان" سخنرانی خاتمی ! قبل از اینکه چیزی بگه میگم فکر نمیکنم کسی کاری به کارمون داشته باشه ... با وضعیت کنونی خیابانهای شهر مشخصا برای خانومها ناامن تره و بیشتر در معرض کتک کاری هستند تا جلسه سخنرانی رئیس جمهوری سابق .
سالن اریکه پر از جمعیته ! پر از چهره ها ی سرشناس , مقامات سابق ! اما مردم عادی هم هستند مثل من ! ابراز احساسات جمعیت جالبه! کسی نيومده داد بزنه اعتراض کنه, انگاری دلخوری ها رو کنار گذاشتند . عین فامیلی که بعد از قهر و دعوای خانوادگی یه جای بی ربط همو می بینند و بدون اینکه متوجه باشند ازدیدن هم خوشحالند و ته دلشون به این فکر میکنند که "مگه ما کی رو داریم ؟ مگه ما همش چند نفریم که نخواهیم قدر همو بدونیم ؟". ... اینجاش دل آدم می گیره , ما خیلی بودیم !! ما طبق آمار دست کم بیست میلیون نفر بودیم که قدر همو ندونستیم . میخواستیم بدونیم اما نشد . گاهی نتونستيم , بیشتر نذاشتند , هر جا جمع شدیم کار رو به تشنج کشوندند ... شايد ما عقلمون نمی رسيد که به این تشنج ميدون نديم که اينطوری همه چیز از مسير اصلی اش دور می شد . به خط پايان فکر کردیم و یادمون رفت که توی اون آشفته بازار هر گامی به جلو یک پیروزی بود ...
دیروزاما , 10 سال بعد از اون روز بزرگ کسی کاری به کارمون نداشت ... غربت غریبی توی هوا موج میزد . از این غربت دلت میگرفت ... و بغضی که بالاخره بعد از دو سال سر باز کرد و اشکی که امان نمی داد ... امان نمی داد !
چرا رفتم ؟ می خواستم جمعیت اونجا "یک نفر" بیشتر باشه . دلیل خنده داریه ؟ ولی باورکنید واقعیت داره ! شايد زیادی خودمو جدی میگرم ولی من کماکان به " یک نفر" بودن خودم اعتقاد دارم .
دیگه اینکه دلم هم تنگ شده بود ... دلم خیلی تنگ شده بود . از آخرین باری که همچین جایی رفتم و خاتمی رو می دیدم 6 سال میگذشت . خرداد 80 میتینگ امجدیه . يادش بخير!

مرتبط : ده سال بعد از دو م خرداد – آرش عاشوری نيا
دوم خرداد 1376 - سيد ابراهیم نبوی .
کجا ؟ - نيک آهنگ کوثر . این شبیه حال دیروز منه !

بی ربط : سایت خبری نوروز ! لوگوش منو یاد روزنامه" نوروز" می اندازه که شماره ویژه نورزوش در آخرين روز سال آخرین شماره اش بود و بعد توقیف شد اگردرست خاطرم مونده باشه .

 AnnA | 12:10 PM 






نمی فهمم. واقعاً نمی فهمم. واقعاً تعجب می کنید؟ واقعاً؟ یعنی تا به حال کتک خوردن زن را ندیده بودید؟ صورت خونین و مالین ندیده بودید؟ پلیس باتوم به دست ندیده بودید؟ لباس شخصی متعصب بی منطق ندیده بوید؟ گردن می شکنیم و زبان می بریم تا امروز به گوشتان نخورده بود؟ کجا زندگی می کنید مگر؟ اتفاق تازه ای نیافتاده. مگر این که به لطف آب باریکه ناامن و محدود و قطره ای دهکده جهانی از اتفاقی مرسوم عکس می گیریم و به هم نشان می دهیم و با هم نگاه می کنیم و این بار با هم خجالت می کشیم. همین. می دانید اگر موبایل دوربین دار 5 سال، 10 سال، 20 سال، 50 سال یا 100 سال پیش تر به دست ما رسیده بود چه آرشیو پر و پیمانی از خون و زخم و زدن و بستن و بردن داشتیم امروز؟ می دانم که شما به کسی رای نمی دهید. می دانم دنبال دموکراسی و آزادی آرمانی هستید که لک لک های جورج بوش احتمالاً از آسمان یک شب برسرمان خواهند انداخت و فردا صبحش گل و بلبل می شویم بی چک و چانه و زحمت. می دانم شما می خواهید تکلیف یک سره شود. خوب دارد می شود. مگر همه به خیمه شب بازی گفتگوی تمدن ها نه نگفتیم؟ مگر نگفتیم چه کار کردید برای سفره نان با بوی نفت؟ خوب تحویل بگیریم. ما نه گفتگو خواستیم نه تمدن. ما نیازهای مهمتری داشتیم. امروز چندم خرداد بود؟ کتک نخورده نیستم به خدا. اتفاقاً ما کتک هایمان را در همان دوره طلایی گفتگوی تمدن ها خوردیم و آدم شدیم. اما گمانم شروع کرده بودیم تا قدم به قدم منطق جای چوب را بگیرد. گمانم دیر شروع کردیم و زود خسته شدیم. گمانم اندکی صبر و اندکی همدلی لااقل جلوی روزهای بدتر را برای این خاک خسته می تواند بگیرد.
راستی دوم خرداد شما را یاد چه کسی می اندازد؟امروز مرا یاد احمد بورقانی می اندازد. کارمندهایش نامش را گذاشته بودند چریک. دانه ای کاشت که خیلی ها محصولش را درو کردند و خیلی ها هنوز نتوانسته اند ریشه اش را کامل بخشکانند. هر چند برگ سالمی هم باقی نگذاشته اند. احمد بورقانی اولین معاون مطبوعاتی دولت خاتمی بود. روزی که رفت کسی در آن ساختمان اجاره ای بزرگ در میدان تختی خوشحال نبود، حتی کسانی که می آمدند. توقیف فله ای مطبوعات را خاتمی و مهاجرانی گردن گذاشتند و بورقانی نه!

 فرجام | 2:34 AM 








Sunday, May 20, 2007

Magnet میدونین چیه؟ یه سری آهنرباهای 2 سانتی و تیله فلزی که با سرهم کردنشون میشه چیزای مختلفی درست کرد. یکی از اسباب بازیای محبوب باربده که معمولاً هم داره باهاشون ماشین درست میکنه. توهم ماشین داره بچه ام آخه. حالا بگین امروز چی درست کرد. تمام مگنت ها رو ردیف چسبونده بود به هم شده بود نیم متر و دو سرش دو تاگلوله گذاشته بود و برده بود بالای سرش. در حالی که داشت زور میزد منو صدا کرد و گفت: بابایی نگاه کن من آقای رضازاده ام! بعد هم دستور داد براش دست بزنیم و با یه افه ورزشکاری وزنه رو کوبید زمین و همه قطعه های مگنت رفتن زیر میز و مبل. البته باربد با یا علی بیشتر از یا ابوالفضل حال میکنه وقت وزنه زدن. بگو ماشالله پهلوون!

پی نوشت: گمونم اسباب کشی همین هفته است. قضیه نقص عضو خدا قبول کنه جدیه.

پی نوشت آلوچه خانوم: اين آقای همخونه ما تحت تاثیر رفاقت و از این حرفها رفته شرطی ( همون تیغی خودمون ) بازی کرده هم باخته هم پاش داغونه بهش میگم می شه بگی من الآن باید به چی افتخار کنم ؟ ایشون می فرمایند بعد از داغون شدن پاشون مرام گذاشتند رفتند دوستشون رو تنها نذارن وگرنه عمرا ایشون شرطی نمی بندند که ببازند. به هر حال چه طوری می شه به یه شوهر بازنده با پای داغون افتخار کرد؟

پی نوشت پی نوشت آقای همخونه: همون طور که میشه به یه آلوچه خالی بند کلاس نروی کار نکن رژیم نگیر غرغروی بداخلاق غذا درست نکن دنبال خونه نگرد افتخار کرد.

پی نوشت پی نوشت پی نوشت آلوچه خانوم : موافقم. منم همینطوری دارم به چیزهایی که گفتم و نگفتم افتخار میکنم.

پی پی پی نوشت آقای همخونه: خواهوش می کونوم!

بازم آلوچه خانوم : دکتر مثل اینکه بهتری !

آقای همخونه: آلوچه کلاس بروی دنبال خونه بگرد غذا درست کن نا غرغروی خلق محمدی لاغر باربی فرمانبر پارسای. عاشقتم. مکالمه تمام. دیگه پی نوشت ممنوع

 فرجام | 2:49 PM 






هفت سال پیش بود گمانم. بعد از یک دوره ترکاندن شبانه روزی در فوتبال، وسط بازی پایم ترقی صدا کرد و پشتش چنان سوزشی که برای اولین بار نشد پررو پررو بازی را ادامه بدهم. دست و پایم را گرفتند و انداختند توی خانه. چهل روز از شصت تا کمر گچی شدم. همان روزها اسباب کشی کردیم به این آخر دنیای لعنتی.
امروز وسط بازی پایم ترقی صدا کرد و پشتش چنان سوزشی که برای دومین بار نشد پررو پررو بازی را ادامه دهم و پرتم کردند کنار زمین. یعنی قرار است اسباب کشی کنیم احتمالاً. هیچ حوصله دوا دکتر نداشتم. بنا براین غنی سازی پزشکان محترم را تا فردا تعلیق کردم و آمدم خانه. به امید این که دوش آبگرم و سالیسیلات دامت افضاته معجزه کنند و فردا مثل آدم روی دو پا بزنم بیرون. اگر پارتی و آشنا دارید به شدت کارم در بخش فیزیوتراپی معجزات گیر کرده امشب خلاصه.
خودم می دانم در فضای غالب زنانه وبلاگ که فقط عمو گیله مرد و ولگرد و مازیار و خداداد و رویایی جان و چندتای دیگر مرد محسوب می شوند( تازه دو سه تایشان هم با یکی دو درجه تخفیف) نوشتن از توپ سه لایه و تیغی بازی و قمصور شدن زپرت پزشکی ورزشی آخرت جوات بازی است. اما گفتم اگر جستیم که یادم بماند دارم کم کم هم سن پالیکار می شوم و وقت قیچی زدن روی آسفالتم دیگر گذشته. اگر هم باز گچی شدیم که تاریخ مصدومیت را برای آیندگان جاودانه سازی کرده ام. قبول هم دارم این جور بلا سر خود آوردن نوعی مازوخیسم ملیح است، مثل خط خطی کردن دست و بال زبان بسته با اشیای برنده. اما خداوکیلی لااقل آبرومندانه تر است. پیشاپیش از کامنتهای تبریک و تسلیت کمال تشکر را دارم و ان شاالله بقای دست و پای خودتان باشد. خیلی هم مهم نیست که کی می خوام بزرگ بشم و چرا آدم نمی شم( اینو با تو بودم! آها تو!). برم که داره سوز میاد.

 فرجام | 1:17 AM 








Saturday, May 19, 2007

کسی می دونه چرا آکادمی فیلم برایان دی پالما The Black Dahlia - کوکب سياه رو در اسکار امسال به کل ندیده گرفته بود ؟ حتی اگه موضوعش براتون جالب نباشه که بود, پرداخت سینمایی اش حرف نداشت . فیلم بزرگی بود به نظر من !
البته نظر آلوچه خانوم کوچکترین اهمیتی برای آکادمی و همینطور کوچکترین تاثیری در سرنوشت فیلم نداره !( این خاصیت وبلاگستانه شاید آدم دچار احساس مهم بودگی نظرات این چنینی اش می شه ) ولی واقعا فیلم دیدنی و خاصی بود . اگه دستتون رسيد ببينيدش !

 AnnA | 11:21 AM 








Friday, May 18, 2007

نمایشگاه بین المللی بخشی از جوانیم بوده. یکی از نمادهای روزهایی که گذرانده ام. گشت زدن ها، شیطنت کردن ها، دنبال کسی یا چیزی گشتن ها، ولو شدن روی چمن ها، پهن کردن مقوایی که می شد سفره ناهار، اولین باری که کارت به سینه زدم و کم مانده بود تا توی حمام هم با خودم ببرمش از فرط جو گیری، همان کارتی که سالهای آخر وقتی لازمش داشتیم دیگر نمی دانستیم کدام سوراخ سمبه جیبمان را باید بگردیم… نمایشگاه را حفظم. قدم به قدم و سالن به سالن. اما روزی رسید که آن قدر از آدمها و رابطه ها دلم گرفت که رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. سه چهار سال از آن روزها گذشته و آدمهای آن روز هم جایشان را امروز به دار و دسته دیگری داده اند.

امروز بعد از سه سال باز هم رفتم نمایشگاه. نمایشگاه رسانه های دیجیتال، البته فقط برای این که پشت در اداره مانده بودم و باید می رفتم برای گرفتن کلید. چقدر حس بد و تلخ و سنگینی بود. هیچ نمایشگاهی را این قدر سوت و کور و حقیر ندیده بودم. یادش به خیر گل و گیاه و کتاب و خودرو و … . واقعا دوست داشتم یکی از کسانی را که می گفتند این ها با آن ها هیچ فرقی ندارند، همانجا پیدا می کردم تا فرقش را بکنم توی چشمش! تعداد کت و شلواری ها بی سیم به دست ریشو بدون اغراق از بازدیدکنندگان بیشتر بود و هیچ کدام هم آن برادران آشنا و اخموی چند سال پیش نبودند. جابه جا چهره های آشنا در غرفه می دیدم که یا من رو می گرداندم یا آنها و یکی دوجا هم نشد فرار کنم از سلام و والسلامی. در زمینه محتوی هم کافیست غرفه های بخش وبلاگ را مرور کنید: روضه دیجیتالی، حوزه دیجیتالی، نیایش دیجیتالی، رزمندگان، هیات و … کسی نگاه دیگری در وبلاگ نویسی فارسی که سراغ ندارد خدای نکرده؟ از سکه انداختن آن فضای متراکم و پرجنب و جوش تا حد این اتاقک های ریقو واقعاً کار هر کسی نبود. برگزاری نمایشگاه بدون اطلاع رسانی، تقسیم فک و فامیلی فضای یک همایش تخصصی…. آن قدر غصه داشتم که تا میدان ونک پیاده بیایم و هزار تومن کرایه این چهار قدم را جور دیگری به باد بدهم. حس می کردم به این چندرغاز توی جیبم خیانت کرده ام که دست نخورده از نمایشگاه بیرونشان آورده ام. رفتم داخل شهر کتاب و برای آلوچه خانوم و باربد کادو خریدم. باربد چند وقت بود با من که می آمد سر کار عاشق سوراخ کن روی میز شده بود. یک سوراخ کن برایش گرفتم که شکل سگ را سوراخ می کند. کاملاً هم به اخلاق امروزم می آمد. آن قدر حالم خراب بود که دست آخر رفتم و یک جفت کتانی تایگر گرفتم و اگر حوصله سر و کله زدن با آلوچه خانوم را داشتم این یک جفت کفش مردانه ابلهانه را همانجا کنار خیابان می گذاشتم. حیفتان نمی آید به جای کتانی نازنین ارزانتر از نعل، این کفشهای کله خر شق و رق و کج و کوله و عصا قورت داده؟ خلاصه که شکر خدا بهترم.
راستی آقای رئیس جمهور! در برنامه های انتخاباتی فرموده بودید ما مشکلات بسیار مهم تری از مو و پوشش دختران و پسران مان در مملکت داریم که ظاهراً امروز همه را حل کرده اید و به مو رسیده اید. اما خواستم عرض کنم بنده در پیاده روی امروزم بالاخره یک مشکل حل نشده دیگر پیدا کردم: دو سه تا از شمشادهای کنار اتوبان پارک وی را شته زده و وضعشان خوب نیست. لطفاً با انجام یک سفر استانی به اتوبان پارک وی اول دستور سم پاشی بدهید و بعد که به امید خدا دیگر این آخرین مشکل مملکت هم حل شد به مو و پوشش جوانان رسیدگی فرمایید. باتشکر.

 فرجام | 12:50 AM 








Thursday, May 17, 2007

ای آلوچه کلوچه این نگاهت منو کشته. بذار منم نظرمو بگم درباره Miami Vice:
اگر هنوز عاشق دلخسته مسعود کیمیایی هستید، فیلم رئیس را ببینید تا بپرسید چرا.
اگر هنوز عاشق دلخسته مسعود کیمیایی نیستید، فیلم رئیس را ببینید تا بدانید چرا.
اگر فیلم رئیس را دیدید و هنوز عاشق دلخسته مسعود کیمیایی هستید، راه رضای خدا فیلم Miami Vice را هم ببینید تا بدانید چرامی گویم چرا.
فیلم با سوژه رفاقت و خیانت و جنایت که سر و ته هم داشته باشد و با فیلم حال کنید نه فیلمساز. عجیب است ولی حقیقت دارد.

 فرجام | 12:32 AM 








Wednesday, May 16, 2007

Miami Vice رو دوست داشتم ." سانی" فیلم یک چیزی با خودش داره که دوستش داری و نگرانش می شی و فیلم رو با این نگرانی دنبال میکنی . نگران تنهايی غریبش در ابتدای قصه هستی , نگران کوتاهی روزهای پر شور و عشقش در بخش میانی فیلم می شی و باتنهایی اجباری اش در پایان ماجرا همدردی میکنی و غصه میخوری که چه حیف ! بعد سر خودتو گول میمالی شاید اینطوری بهتره ... یه کم که میگذره مطمئنی که اصلا باید همینطور باشه و می بینی پایانی بهتر از این رو نمی تونستی تصور کنی . خلاصه" سانی " این فیلم باهات میاد و همش بهش فکر میکنی . دوست داری باهاش مهربون باشی و نگرانی ات براش باقی می مونه .
از همین کارگردان ( مایکل مان ) قبلا Heat رو هم بسيار دوست می داشتم همینطور The Insider رو .
دیروز توی "هم میهن" خوندم گویا قراره لئوناردو دیکاپریو توی فیلم جدید ایشون بازی کنه . فکرشو بکنید دی کاپریوی الان نه دی کاپریوی" تایتانیک " جلوی دوربین این کارگردان ! حتی فکرش هم آدمو هیجان زده میکنه ... دی کاپریو رو بعد از کارهای مشترکش با اسکورسیسی خیلی بسيار زیاد دوست می دارم .

یه سوال بی ربط کسی توی ایران The Namesake رو دیده؟ نمی دونم می دونید یا نه ؟ همون "همنام" جومپالاهیری است که فیلم شده .

یه نکته بی ربط تر : همين الآن بازی ایران استرالیا رو میبنید ؟ نظرتون در مورد ترکیب ایران - استراليا در خانه استرالیا این ساعت از روز و صدای جواد خیابانی چیه ؟

 AnnA | 12:42 PM 








Tuesday, May 15, 2007

به لطف این هوای دیوونه بهاری که کماکان جلوی جا افتادن فصل گرم مقاومت میکنه و بارون میزنه کماکان شهرک بی آب و علف ما گله به گله پر از گلهای ریز خوشگله . اگه دقت کنی وسطشون یه عالمه گل ریز چند پر پیدا میکنی چهار پر یا پنج پر. زرد , صورتی سفید و فراموشم نکن های آبی ! از همونهایی که بچه بودیم همه مامانها و خاله ها و همه مربی های مهد کودک و اصلا همهه خانوم ها , انگشترهای طلای سفیدی شبیه اونها داشتند . گل های چهار یا پنج پر که وسطش بسته به سلیقه مال یکی برلیان بود یکی نگین الماس, یکی مروارید حتی گاهی فیروزه . ظریف و کوچولو و خوش ساخت انگشت کنار حلقه شون رو پر می کرد . اون همه خوش سلیقگی یک دفعه کجارفت ؟ چطور راضی شدند از انگشتاشون در بیارن بذارنشون روی پیشخون طلافروشی و با انگشترهای زرد و بی ریخت مسخره عوضشون کنند؟

***

شنبه شب گذشته خیلی بسيار زیاد با شب شيشه ای "بهرام رادان" حال و حول نمودیم . گذشته از اينکه ارادت اینجانب نسبت بهش چند برابر شد از اینکه کنترل برنامه رو توی دست خودش گرفت و عملا مجری رو خلع سلاح کرد کلی لذت بردم ... مدتی است که بیننده این برنامه هستم علی رغم تمام ادعا و یا حتی تلاش برنامه برای فاصله گرفتن از کلیشه های رایج بازم اون چیزی که دلت میخواست در نمی اومد ... تا اون شب که تا حد زیادی برنامه به اون چیزی که قرار بود باشه نزدیک شد ... عجب این بچه دوست داشتنیه !
این جمله اش خیلی دلچسب بود که مهرجویی به جایزه احتیاج نداره بلکه جایزه به مهرجویی احتیاج داره و با اون اعتبار پيدا میکنه ... دو نقطه دی

***

بابت انتشار دوباره شرق و هم میهن خوشحالم . دیروز شماره اول شرق و امروز شماره سوم هم میهن رو دیدم راستش به سلیقه من شرق کماکان یه چیز دیگه است .

***

می خوام یه مانتوی صورتی چرک بدوزم و یه کیف سفید با گلهای صورتی چرک بگیرم اگه پولم رسید شاید یه کفش گل گلی هم خریدم . همین الان یه تپه رنگ گذاشتم روی سرم . رنگشو که که مخلوط میکردم شبیه سس گوجه فرنگی بود ... البته قراره مثلا شرابی بشه . فکر میکردم تصمیم به این تغییر رنگ نتیجه یک جور جنون آنی بود ولی حالا دارم متوجه می شم که اصلا اینطور نبوده بلکه جنون آنی ممکنه هر لحظه رخ بده و برم دوباره موهامو یک سانتی کوتاه کنم ! خلاصه که شدیدا دارم جلوی این وسوسه مقاومت میکنم . برم بشورمش ببینم آخرش قرمز شد یا شرابی !


* پی نوشت : موهام شاید چون خودش تیره بود خیلی تیره شده با یه جور برق دهاتی شرابی . مثل اینهایی که قدیما برای تقویت حنا میذاشتن موهاشون تیره و کدر می شد با یه جور برق نارنجی مسخره . تازه ریشه موهام چون سفید بوده قدری روشنتره . خلاصه لعبتی شده ام !

 AnnA | 3:49 PM 








Monday, May 14, 2007

یکی از بارقه های نبوغ ما مردم این سرزمین باستانی، کشیدن رس ایده های خوب است. خدا نکند کاری کنیم که بگیرد. تا روغنش را نکشیم ول نمی کنیم. بازی پنج نکته گرفت و بعدش پنجول ها شروع شد. امید و آرزو و شادی و غم و حالا ترس. ترس را مگر آدم بلند بلند تعریف می کند پدربیامرز؟ بر پدر این رفاقت که آدم را به چه کارهایی نمی اندازد. ترس هایم را می گویم ولی کسی را به این ویروس دستمالی شده آلوده نمی کنم.

- از باختن تیم برزیل حتی در رشته منچ و مار و پله مثل سگ می ترسم. بازی برزیل به پنالتی که می کشد رسماً به حال سکته می افتم.
- از حیوانها معمولاً نمی ترسم. اما از بچگی از تصور این که با خیال راحت در مستراح نشسته ام و از چاهک یک جانوری دربیاید و از همان جا حمله را آغاز کند همیشه ترسیده ام. حس ناجور و فراموش نشدنی ای است. این بار که تشریف بردید خودتان می بینید.( ببین قرار است کجا یاد ما بیافتید از این به بعد!)
- از خوابیدن در خانه ای که تازه عروس و تازه داماد داشته باشد می ترسم. یک بار چنان بلایی به سرم آمد که مجبور شدم وسط یک عالمه سرو صدای صفر کیلومتر ناموسی تا ساعت 12 ظهر خودم را در اتاق بغلی به خواب بزنم تا وضعیت سفید شود و رویم بشود بیدار شوم. از کار و زندگی افتادم آن روز. آخر هم صدای زنگ ساعت را درآوردم. یک چیزی در مایه های همان اِهِههههن خودمان!
- از عشق ورزیدن برادران اصول گرا به جامعه و مردم می ترسم. هر بار این عشق بالا زده بدون استثنا تا یک سال بعد یک جایمان یک جور ناجوری شده همیشه.
- از این مرتیکه پدرسوخته لرد ولدمورت هم می ترسم. کسی جلودارش نیست انگار مردک بی ناموس! آخر مخ این جی کی رولینگ نو کیسه بد انگلیسی را هم کار می گیرد و یک بلایی سر این هری پاتر طفل معصوم در می آورد. ببین کی گفتم!

 فرجام | 1:58 AM 








Sunday, May 13, 2007

جوان اول منزل همخانگی ما طبعا برای خودش سلایق و علائق شخصی بخصوصی داره ... اینروزها عاشق نوید و امید شده . کامران و هومن دوست داره . منصور دوست داره . از فارز ( درست نوشتم ؟) به شدت خوشش می یاد و با اجرای جدید نیلوفرشون از هیچان نمی دونه چه کار کنه دیگه ... هنگامه هم که اصلا سوگلی ایشونه ...
یه جاهایی با هم به شدت تفاهم داریم هر وقت ابی میخونه همدیگه رو صدا میکنیم می شینیم با هم تماشا میکنیم و می خونیم " بیا کنارم ... " و همینطور کامیار بلک کتز رو هردوتامون دوست داریم ...
دقت کردم دیدم جدید بودن آهنگ براش خیلی مهمه بعضی از آهنگ ها براش انگاری شامل مرور زمان می شه مثلا خیلی وقته کانال ها رو که میچرخونم ازم نمی خواد روی آرش توقف کنم . یا افشین خیلی وقته چیز جدیدی نخونده دیگه خیلی نمی شینه پاش اما با هیجان کماکان یکی از کلیپ هاشو نگاه میکنه همونی که با برادرش یه صحنه هایی بین یه عالمه دختر دراز کشیده اند و یه صحنه هایی اش یه دختر نیمه برهنه با جديت هر چه تمامتر قر میده ... به شدت سر این صحنه هیجان زده می شد از اول هنوز هم همینطور بوده ها , فکرشو بکنید از بيشتر از یک سال پیش تا حالا! مخصوصا سر همین صحنه ای که دختر نیمه برهنه قر میده اوائل فکر میکردم آهنگ رو دوست داره بعد فکر کردم خب آهنگ که قدیمی شده براش مخصوصا یک بار متوجه شدم نمی ذاره کانال رو عوض کنم تا قر دادن صحنه این دختر نیمه برهنه رو ببینه ... راستشو بخواهید از این بلوغ زود رس قدری نگران هم شدم , چند روز پیش با احتیاط وقتی داشت این کلیپ رو تماشا میکرد ازش پرسیدم
باربدی دوست داری ؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
آره آناهيتا خیلی قشنگه !
چی قشنگه مامی ؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت :
لامبورگینی دیگه ... ماشینش لامبورگینیه, درسته ؟
یه بار دیگه دقت کردم دیدم خب آره صحنه هایی از کلیپ ماشین داره ( نمی دونم اسم درستش چیه ) و دقیقا تنها نماهای کاملی که می شه از ماشینه دید همون صحنه هایی که دختر نیمه برهنه داره کنارش با جدیت هرچه تمامتر قر میده !!!!!

 AnnA | 7:21 PM 






دعوت شده ایم به یک مهمانی جوانانه. دیر میرسیم و همه آمده اند. جوانکهای شاد و شنگولی که جمع شده اند دور هم تا شاید یادشان برود چند دقیقه ای مهرورزی های خیابان ها را. بار اول است مهمان این خانه ام. می دانم بر دیوارش باید دنبال عکس جوانهای پرپر شده 20 سال پیش بگردم. چراغ ها خاموش است و در که باز می شود صدای آهنگ خودش را پرت کند به سرم. یکی یکی می گردم و سلام می کنم و چشمم روی دیوار کورمال کورمال دنبال قاب عکس می گردد. بچه ها بالا و پایین می پرند و جیغ می کشند و من هم. پسرک آمده بغلم و همراه با آهنگ می خواند و ورجه ورجه می کند. از من بهتر میداند ترانه ها را. خیس عرق شده ام و هنوز پیدا نکرده ام قاب عکس را. چراغ روشن می شود که شام. می بینمشان. سه قاب عکس از سه برادر. بالایش عکس پدر و مادری که حالا دیگر دلتنگ جوانشان نیستند. راحت شده اند چند سالی است و چسبیده اند به بقیه قاب عکس ها. کنار عکسی که دنبالش بودم دو خط شعر با قلم نوشته شده . با قلم یعنی قدیمی. یعنی قبل از چاپ کامپیوتری. آتشم میزند نوشته. آتشم می زند. از رفقای جوانم می پرسم شعر کیست. می گویند اخوان. میدانم که نیست. چقدر عکس ها و نوشته ها به این مجلس نمی آیند. نباید هم بیایند. جوانی سالها پیش از مرگ نترسیده و جوانی امروز از زندگی. کسی به کسی بدهکار نیست. اما هنوز نوشته آتش میزند. شعر که می سوزاند بد می سوزی. وقت خداحافظی می فهمم نام شاعر سعید سلطان پور است. همین جا بس کنم. بقیه سوختنش را اگر می دانید که می دانید و اگر نمی دانید سرتان سلامت.

گل خون می شکنم، آآآی
باغ را گل گل مانندم هست
تو برآنی که مرا پشتی نیست
من برآنم که دماوندم هست

 فرجام | 12:05 AM 








Saturday, May 12, 2007

اقای سید محمد خاتمی
سلام، چند روز دیگر ده سالگی آن روز خوب می شود و همه در وبلاگ شهر یاد شما می افتند. پس تا شلوغ نشده این چند خط را بنویسم. نه برای شما که عمراً بخوانید. برای تحریم گران و تحقیر گران عزیز.
حساب دل من وشما بماند. نه مهمم نه مهم است. فقط می گویم هیچ وقت سینه زنتان نبوده ام. با شما یا بر شما راهپیمایی نکرده ام. شاید کمتر کسی به اندازه شما کفرم را در زندگی با کاری نکردن هایش در آورده باشد. ده سال پیش هم به شما رای ندادم. دوستتان داشتم. اما گمانم نبود این انتخابات واقعی باشد. شما آمدید و به جوانی ما نفس دادید. همان نفسی که بعد بارها پسش دادیم تا سر خفگی. شما آمدید تا از جمهوری خواه و حزب اللهی و مجاهد خلق و سلطنت طلب و دانشجو و بازاری و کارمند و کارگر و خانه دار فحش بخورید و لبخند بزنید. آمدید تا وزیرتان را بزنند و استیضاح کنند، مدیرانتان را زندانی کنند، از هر سفری با یک دردسر برمی گشتید، نفت را 7 دلار فروختید و وقتی گران شد بجای دادن وام بلاعوض و جهیزیه و حاتم بخشی کردن، حساب ذخیره ارزی انبار کردید. همان که امروز منفی یک عدد بزرگ است. مطبوعات را زنده کردید و بال و پر دادید تا قتل عام شوند. از گفتگوی تمدن ها گفتید تا دنیا، بدون مخالف امروز روبرویمان بایستد و فیلم 300 بسازد. شما به گردن ما حق دارید و به ما بدهکارید آقای خاتمی.

یادم هست آن روزها که طبق معمول دانشجو بودم و پر از شر و شور. نه شر و شور شما و حزبتان و دکان دستک آقایان اصلاح طلب. شور این که می شود حرف زد و حرف شنید. مسئول شمردن آدمها بودم در نمایشگاه مطبوعات و کتاب. همان آماربازدیدکنندگان. سه ورودی نمایشگاه را باید هر نیم ساعت به ترتیب سرکشی می کردم و آمار و کارکرد گروه ها را. همه بچه ها می دانستند این کار نان و آبی ندارد، چون نفت مفت شده و بودجه نیست و پول پای تحقیق و پزوهش نمی دهند. ولی هیچ کدام نه نگفتند. آقای خاتمی! می دانید 10 بار دور زدن ورودی های نمایشگاه در روز، بدون موبایل و حتی یک دوچرخه یعنی چه؟آن سال یک کتاب هم نشد ببینیم. آن روز که ساعت 3 آمدید ستاد و ما تازه نشسته بودیم به ناهار خوردن و جاج رضا پرید که جمع کنید خاتمی آمد، ما و شما به هم فقط لبخند زدیم و یک چشم به هم زدن آمدید و رفتید و غذای آن روز ما پرپر شد آن وسط. اما کسی نه گرسنه بود، نه خسته. قرار بود یک کاری کنیم. چشمهایی که برق میزد پی کتاب و مجله، صداهایی که دم غرفه ها بالا می رفت و پایین می آمد بدون فحاشی و دست به گریبان شدن، می گفت یک اتفاق خوب دارد می افتد. می گفت قرار است دیگر به خاطر طرز فکرمان همدیگر را نکوبیم و دشمن نشویم، هیچ کداممان. قرار بود مردم حرفشان را بزنند. جامعه مدنی می گفتیدش؟ نه؟

دور دوم به شما رای دادم . می ترسیدم از ناامید شدن مردمم. رفقایم یکی یکی مهاجر می شدند و نمی خواستم باور کنم نمی شود. با همه بحث می کردم. از حرفهایتان دفاع می کردم. از نگفته هایتان هم. می گفتم قانون قانون است. حتی تغییرش هم قانون دارد. می گفتم ... . ما بر خلاف خیمه نشینان همکارتان نخواستیم از شما عبور کنیم آقای خاتمی. اما شما از ما عبور کردید. با حسن نیت شاید، اما پا روی ما گذاشتید و از ما عبور کردید و همه رشته ها و نرشته ها پنبه شد. یادتان هست حرفهایتان بعد از کوی دانشگاه؟ یادتان هست بعد از تعطیلی روزنامه ها؟ یادتان هست جواب آن دختر دانشجو در روز 16 آذر را که فریاد میکشید روبرویتان و جای همه ما سئوال می کرد؟ فقط لبخند؟ لبخند کافی بود آقای خاتمی؟ می دانیم نخواستید به جان هم بیافتیم و به سهم یک نفری خودم ممنونم که این هیجانها را دامن نزدید تا خون و جنون. اما ما از شما سهم نخواسته بودیم، یا وام یا هر چیز دیگر. دانشجو حمایت خواسته بود برای زندگی، حتی نه اعتراض. کوی دانشگاه را چه طور می شد در یک ریش تراش سرقتی خلاصه کرد؟

از شما دلگیرم آقای خاتمی. شما از ترس مردن خیلی چیزها، انها را بارها کشتید. پاشنه آشیل اصلاحات شما مطبوعات نبود. مطبوعات نوزاد حرکت دوم خرداد بود. یک نوزاد چموش زیاده خواه ناکام. اصلاحات و خاتمی را توسعه دانشگاه آزاد و تب کنکور به ثمر رساند. دانشجوهایی که شهر به شهر می رفتنند و دور هم جمع می شدند و وقتی به خانه برمی گشتند معیار تفکر خانواده هایشان می شدند. به برادران و خواهران کوچکتر امروز دانشجویم بر نخورد. اما امروز دانشجو از دانشگاه به خانه چه تفکری می برد؟ و 76 چه برد؟

می دانید در شهر ما در هر انتخاباتی، با هر روش اماری و هر کجا که نظر سنجی کنید، 90 درصد پاسخگویان به شما می گویند وظیفه شرعی دارند در انتخابات شرکت کنند (و نمی کنند). اما راه ساده تری هم هست. پرسشنامه را جلوی در دانشگاه پرکنید تا به واقعیت روز انتخابات برسید. این که می گویم یک تجربه است نه یک نظر. شما انسان خوبی بودید، روحانی متفاوتی بودید، سیاستمدار مهربانی بودید. اما رئیس جمهور خوب و مقتدری نبودید. از شما دلگیرم که نسل ما و آرزوهایش را پرپر کردید. ما نتوانستیم بعد از هشت سال به سئوال آشنا و فامیل که می گفتند مگر خاتمی چه کار کرد پاسخ بدهیم. شما راه رسیدن ما به آرزوهایمان نبودید آقای خاتمی!

اما... امروز که رفقای مشارکتی آن چند قدم به جلو را هم سرخود قمار کرده اند و همه را باخته اند، می بینم برادرانی که چوب لای چرخ گذاشتن خاتمی را توهم می دانستند، حالا گرانی مسکن را گردن وام های بانک می اندازند و مشکل سوخت را به دلیل خبر روزنامه. من باید نگران همسر ساده پوشم و خواهر باحجابم در میدان ها باشم و همه دخترهایی که دلم می ترکد تا از کنار گذر امنیت اخلاقی بی دردسر رد شوند.زنهایی که ساعت 3 بعد از ظهر، خسته از کار از پله های مترو خودشان را بالا می کشند تا به شام شب برسند و گیر می کنند. هم خونهایی که در کادر تلویزیون برای انرژی هسته ای حلقوم می درند و از باک تاکسی و اتوبوس باکی ندارند انگار. معلمی که دستش را می بوسند و بدنش را باتوم می زنند. کارگری که عامل دشمن است و معلوم نیست چرا و چه طور. هر چه قدر کار کنم دیگر نمی توانم شرمنده چراغ خانه ام نباشم که دارد خاموش می شود. زندگی کمرشکن را که سرتان می کوبیدیم ،تازه می فهمم یعنی چه.... پس آقای سید محمد خاتمی عزیز! می ایستم و از شما به خاطر همه چیزهایی که برای ما حفظ کردید و به رویمان نیاوردید از شما تشکر می کنم. به خاطر همان آب باریکه نحیف. کاری که شما کردید راه رسیدن ما به آرزویمان نبود. اما کاری که ما با شما کردیم سریعترین راه نابود کردن این آرزو بود. ما را ببخشید آقای سید محمد خاتمی. ملت با حافظه ای نیستیم. اما کاش یادمان بماند وقتی کل تلاشمان برای دموکراسی هر دوسال یک بار بعد از ناهار و چای بعد از ظهر، برداشتن شناسنامه با آن قیافه از دماغ فیل افتاده روشنفکرنما است و انداختن یک کاغذ در آن صندوق نامطمئن، پس به اندازه مایه گذاشتنمان طلب کار باشیم و متلک بگوییم و قیافه بگیریم. تحریم عواقبی دارد. پس دفتر خاطرات این روزهایمان را دور نیاندازیم. ما که روزی پرسیدیم خاتمی چه کار کرد مگر؟



*یی نوشت : این پایین جایی هست برای نظردادن یا شاید فحش دادن. اگر فحش دادید و کل بازی انتخابات و نظام و مملکت را باهم یکی کردید، لطفاً جهت اطلاع من نادان نام آن سیاستمدار بزرگ و بزرگواری که به خاطر نبودنش در لیست، انتخابات را تحریم کردید را هم بنویسید. به نظرم معنی تحریم یک همچین چیزهایی باید باشد.

 فرجام | 12:43 AM 








Friday, May 11, 2007

چند وقتیه گویا فیلتریم . البته نه همه سرویسها ! بعضی هاشون صفحه ما رو باز نمی کنند . باورم نمی شد ولی خونه یکی از دوستام دیدم براساس قوانين فلان و بهمان ديد زدن ازپنجره منزل همخانگی ما مجاز نمی باشد ... اینجا رو همین الان باز کردم به دوستی که از یکی از شهرستان ها نمی تونست صفحه مونو ببينه قولشو داده بودم . بعدا سر فرصت می شینم مرتبش میکنم . نمی دونم لازمه واقعا ازتون بخوام کمکم کنيد این آدرس جدید ديده بشه یا نه ؟ اگه خودتون صلاح میدونيد اینکارو بکنید . ممنون و سپاسگزار

 AnnA | 8:48 PM 








Wednesday, May 09, 2007

توی خیابون ناخودآگاه همش دستم سمت روسری ام میره ! توی میدون ونک آقای همخونه میگه" آناهیتا روسری ات ..." خونسردی ام رو حفظ میکنم می گم و میگم "من که چیزی ام نیست !" واقعا هم نیست آخه کی روش می شه به زن 34 ساله ای مثل من با ریخت و قیافه صاعقه زده توی خیابون های این شهر گیر بده ؟ اما ناخودآگاه از اینور خیابون که می بینمشون دستم می ره سمت روسری ام ... همش یاد حرفهای سوسن تسليمی می افتم که تمام مدت سر" شاید وقتی دیگر" یا" باشو غریبه کوچک "درست یادم نیست ! از ترس ممیزی دستش می رفته سمت روسری اش با خودم فکر میکنم این ریختی با این نگرانی حتی نمی شه توی خیابون راه رفت چه برسه به اینکه برای بیضایی بازی کنی ! جدی سوسن تسليمی چه طوری اینکارو میکرد ؟!!

***

با نيکو نظرترین لیلی موافقم . آدم دوست داره با خونسردترین لحن دنيا بگه حقتونه ولی به خودش می یاد میگه حق کی ؟ حق همسایه ام ؟ حق هم خونم ؟ حق هم وطنم ؟ ... با بابام در مورد انرژی هسته ای هیچوقت به تفاهم نرسيدم شاید پارسال این موقع بود وقتی که بابا میگفت حق مسلم ماست و اصلا نظر منو در مورد اینکه صلاحیتش رو نداریم قبول نمیکرد , بهش میگفتم باور کن بابا بنزین بی دردسر حق مسلم تر ماست ! ... دیروز ظهر روزنامه دستش بود با عصبانيت هرچه تمامتر در مورد بنزین دو نرخی حرف میزد گفتم " نوش جونت باباجون ماشینت رو با انرژی هسته ای روشن کن من که از اول ماشين نداشتم !"
اگر اخبار رو دنبال کنید به خوبی می تونید این مسیر رو دنبال کنید همه اون چیزهایی که جماعت رو در خرداد 84 ازشون می ترسونیدم و باورشون نمی شد که عملی بشه خیلی ظریف و آروم آروم بعد ازطی شدن یک پروسه تقریبا دوساله دارن شروع می شن ... این از بلبشوی نمایشگاه کتاب با کمترین عنوان کتاب جدید روانه شده به بازار ... تازه به ناشر دستور دادند که یه سری کتاب مثل کتابهای فروغ فرخزاد رو در معرض دید نذارن فروش یک سری کتاب رو هم که ممنوع اعلام کردند !!!! نمایشگاهی که با شیوه هیاتی داره اداره میشه گویا. اون از طرح مبارزه با بدحجابی . بوی نفت سر سفره ها رو که نگو! همین دیروز توی اعتماد ملی خوندم دوباره این طرح قراره اجرا بشه ! " طرح انطباق جنسیتی در مراکز درمانی " یعنی مریض های مرد رو دکتر های مرد معاینه کنند و بیماران زن هم توسط پزشکان زن معاینه کنند!!!!!!!!

 AnnA | 12:03 PM 








Friday, May 04, 2007

بنزین قراره گرون بشه. قیمت زعفرون 10 برابر شد. قیمت خانه در تهران ظرف 6 ماه دوبرابر شد. طرح کارت هوشمند سوخت بعد از صرف هزینه های آنچنانی بنزینش تمام می شود...
خوب که چی؟ حالا مثلاً از دولت مهرورزی سوتی گرفتی؟ اصلاً تو اقتصاد حالیته؟ هی جوسازی میکنی که چی خود فروخته اجنبی پرست بدحجاب آستین کوتاه کراواتی کافر؟ نمی فهمی که تهران یعنی جمع همه خونه ها و زمین هایی که در این محدوده قرار دارن؟ واقعاً متوجه نمیشی که دولت تونسته ظرف شش ماه ارزش اقتصادی تهران رو دوبرابر کنه؟ میدونی الان تهران چنده؟ چشم نداری ببینی قیمت شهرت بالا رفته. خوب معلومه این وسط یه نمه فشارم به تو مستاجر بدبخت بی کلاس میاد. ولی چاره چیه ؟ اینا برای ترقی شهرته. میفهمی یا نه؟ نمی فهمی دیگه. باز میگه کارت هوشمند سوخت سخت تر اجرا میشه یا انرژی هسته ای. میزنم با باتوم تو دهنت ارشاد و توجیه همزمان بشی ها!!.

 فرجام | 3:26 AM 








Tuesday, May 01, 2007

همه محله بچگیم خانه مان بود و خرابه ای و زمین فوتبالی و باغی. امروز باغ شده زمین فوتبال، زمین فوتبال را خانه ساخته اند. خرابه را درخت کاشته اند و خانه قدیمی خرابه شده.

 فرجام | 3:42 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?