Wednesday, January 29, 2003
بالاخره اون دوستم که هشت و نيم ساعت با ما اختلاف زمانی داره , شروع کرد ! بهش سر بزنيد .
آپارتمان ما اين مدليه که توی هر طبقه 3 واحده . دو تا روبروی هم . يکی هم وسط . ما گوشه غربی هستيم . يعنی يکی روبرومونه . وسطيه آشپزخانه اش پشت توالت ما است . ( يه وقتهايی هم که لوله فاضلاب مشترک دستشويی و ظرفشويی اونها می گيره لپه و تفاله چايی و دونه برنجه کف توالت ما راه می افته ) . ديوار ها هم مثل پوست پياز نازکند . ما از توی توالت صدای جلز و ولز پياز داغ درست کردنشو می شنويم خدا می دونه اون توی آشپزخانه اش بسته به اينکه چی خورده باشيم , چه سرو صداهايی رو می شنوه !
***
صبحه! در حالی که يه جورايی نمی دونم پيش کی(؟) شرمنده ام که اين چه وضع خوابيدن و بيدار شدنه, سعی می کنم بخوابم. و می خوام تا قبل از اينکه هوا واقعا روشن بشه اين اتفاق بيفته ! اين عادت از آقای همخونه بهم ارث رسيده ! ... يه کمی اين دنده اون دنده می شم . مثل هر صبح فکر می کنم , چقد خوبه که قبل از ظهر پاشم. سعی می کنم فکر کنم چطور می شه وقتمو مفيد بگذرونم . با خودم می گم بايد با برنامه ريزی درس بخونم که عقب نيوفتم . بعد فکر می کنم, عقب چيه ؟ چرا جلو نيفتم ؟ بعد برای جلو افتادن نقشه می کشم, از فکر اين موفقيت انبساطی ناخوداگاه توی عضلات صورتم حس می کنم و با رويی گشاده پلکهام به هم می چسبه ! همين موقع روبرويی که جفتشون کارمندند و از همه زودتر و به صورت خانوادگی از خونه بيرون می رن در حالی که سر بچه اش هوار می کشه که سر وصدا نکن! مردم خوابند! مثل زلزله از پله ها می رن پايين! خودمو سر زنش می کنم که حقته! آخه اين چه وقته خوابه ؟ دوباره سعی می کنم دنبال علت بگردم . يادمه مدتها بود که دلم می خواست يه چند روزی برم يه جايی يه چند وقتی جای خوابيدن بميرم . چقدر خسته بودم ؟ چند وقته که اصلا خسته نشدم ؟ بايد ورزش کنم ... اصلا هم می دوم هم يوگا رو شروع می کنم . شنا هم می روم ... از فکر اينکه چقد قوی می شم دوباره هيجان زده می شم . دوباره اعصابم آروم می شه ... پلکهام سنگين می شه ... دختر بغلی ها درو محکم می بنده . می ره مدرسه ...ديگه هوا کاملا روشنه ... فکر می کنم چقدر به آدمها قول دادم که يه روزی , سر فرصت می رم ديدنشون ... سعی می کنم ليستشون رو توی ذهنم مرتب کنم ... دوباره چشمامو می بندم ...صدای نفس های آقای همخونه ديگه منظمه , حتما خوابش برده ....طوری از اين پهلو به اون پهلو می شم که بيدار نشه ... دخترکوچيکه بغلی ها حتما آب خواسته چون صدای باز و بسته شدن شير آب می ياد. بعد جنب جوش توی خوبه بغلی زياد می شه ... باباشون داره می ره سره کار و دو تا کوچولو ها دم در حتما دارن بای بای می کنند و باباشون به روشون می خنده ... صدای تاپ تاپ يه جفت پای کوچيک برهنه روی مرمر از توی راهرو می ياد و صدای مامانه که با نگرانی می گه نيفتی ! ... دوباره پلکهام سنگين می شه ... دختر روبرويی باصدای بلند نوار گوش می ده ... رعنا ! تو کجايی ؟ ... از اين پهلو به اون پهلو می شم ... خانوم بغلی جارو برقی اش رو راه می اندازه ... کوچولو ها هم دارند برنامه خردسالان می بينند... صدای جارو برقی قطع می شه ... بچه ها باهم دعوا می کنند ... يکيشون با جيغ می ياد دم در و مامانه تهديدش می کنه که ديگه مامان تو نيستم ... اصلا از خونه برو بيرون ... و من هنوز دارم سعی می کنم پلکهامو بهم بچسبونم و عجيبه که هر روز هم موفق می شم ....
Saturday, January 25, 2003
پنجشنبه شب عروسی يکی از باکمالاتترين رفقای آلوچه خانوم و من بود, جاتون خالی . اين دور هم جمع شدنای اينجوری يه خاصيتش اينه که يادت ميافته چند سالته . اول يه سری دوست همکلاسی تولد ميگيرند . بعد ميشه جشن قبولی دانشگاه . يواش يواش پای دوست پسرا و دوست دخترا به مهمونيا باز ميشه . بعد ميری به نامزدی و عروسی بچه ها . مهمونيا و دور هم جمع شدنا کم ميشه و مناسبتها زياد . ديگه بجای تولد دوستا ميری تولد بچه های دوستات . يه مدت زيادی درگير زندگی هستی . يهو خبرت ميکنن که عروسی بچه فلانيه . ميگی : "اِ ! مگه چند سالشه ؟ .... ماشالله ! " . يواش يواش يکی از مراسم ثابتت عيادتت از دوستات تو بيمارستانه . آخرشم که : " خبر شدی فلانی رو ؟ ... سکته کرد ... مسجدش فرداست ... از من 2 سال بزرگتر بود ... مثکه داره نوبت ماهم ميشه ...".البته بگم ها ! ما فعلا 10 ساله که در مرحله شوهر دادن همقطارهای آلوچه خانوم لنگرانداخته ايم و از قرار معلوم حالا حالاها هم نهضت ادامه دارد . تو رو خدا شوهر خوب سراغ داشتين زودتر لينک بدين , خدا خيرتون بده . ميترسم يه وقت اين مناسبتهايی که گفتم با هم قاطی پاتی بشه
Thursday, January 23, 2003
روزنامه همشهری به مدت 10 روز توقيف شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کسی می دونه اينجا چه خبره ؟ !
Wednesday, January 22, 2003
نمی دونم بعد از چند وقت, دارم تو روشنایی روز از خونه می رم بيرون . اونهم زير برف . البته مجبورم کار مهمی دارم . می دونم ديگه اسم اين رو تنبلی نمی شه گذاشت . شکايت آقای همخونه در اين مورد کاملا به حقه و من قبلا هم جا بجا از همراهی ایشون تشکر کرده ام! می دونم درست نيست خودمو پشت یه توده سلولی 4 سانتی متری بی شکل, قايم کنم . باور کنيد اينکارو نمی کنم ! باور کنيد
با خودم جناق شکستم . شرط رو به خودم باختم. سعی کردم طوری باشم که مطمئن بودم ازم برمی ياد, اما حجم اين شبيخون با محاسبات من جور درنمی اومد ! بدجوری کم آوردم! نه, تونستم اونطور بشم . اون چيزهایی هم که داشتم مدتی است تبديل به خاطره شدند. و اين مجموعه رو که می شوند خودم دوست ندارم ! و اين بيگانگی با خودم رو بیشتر ! روحم پينه بسته !
agreement رو یادتونه ؟ !
...
To the distance so far
From our true understanding
Making us want more
Making us see less
...
Tuesday, January 21, 2003
گلاب به روی همگی ,ما 5 شنبه عروسی دعوتيم و بدين منظور من از 10 شب تا کنون (7 صبح ) به گزينش يک لوح فشرده "ميم , پ , 3" يا MP3 با گرايش دامبول مشغولم و هزار الله اکبر که چقدر خواننده بد صدا زياد شده . ضمنا ,آقا امشب پی بردم که ما به ازاء هر خواننده ايرانی 10 آهنگ بندری داريم . پس بلرزانيد تا کامروا باشيد . ولی خودمونيم خوب CDای شده ها . حيف که ديگه صبح شد !
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
سلام بابايی ! امروزمامانت جواب آزمايش رو گرفت .( چه سخته که به مامانت بگم مامانت) . يه عددی بود که اگه از 10 بيشتر بود يعنی که تو هستی و اون عدد 646 يا خلاصه يه همچين چيزی بود. خوش اومدی عزيز دلم . امشب کلی اشک ريختم . خيلی وقته که منتظرتم . نميدونم پسری يا دختر . نميدونم بالاخره ميبينم تورو يا نه . نميدونم سالمی يا مشکل داری . اما منتظرتم , خيلی منتظرتم . مامانت داره وبلاگ مينويسه و اونم داره از تو مينويسه . خدا کنه بابای خوبی بشم . اين اسم بابا رو که ميارم تنم ميلرزه . منتظرم صدای قلبت رو بشنوم . منتظرم تکون بخوری . مامانتو اذيت نکنيا ! بايد شروع کنم . بايد يه عالمه کار کنم . بايد تو کوچولو رو مهمون اين دنيا کنم . يه چيزی بهت بگم ... اصلا از اومدنت احساس پشيمونی نميکنم . ميخوام کاری کنمم که تو هم پشيمون نشی . خدا کنه بتونم . بهت قول شرف ميدم هرکاری می تونم بکنم . تو الان حتما 20 , 30 روزته . بجنب بابايی , بجنب ...
4 صبح دوشنبه 11 آذر 1381 اتاق پذيرايی , کنار بخاری
خوب شد ؟ اشکتون در اومد ؟ همينو می خواستين ؟ کامنت نداريم . ميخواين فحش بدين , ای ميل بزنين .
شکواييه ! (آقا جان چرا مطالب بيشتر از 1 وجب را نمی خوانی ؟ شايد حرف مهمی توش نوشته . بخون ضرر نميکنی )
ای خواننده محترم ! آقای همخونه از اين آلوچه خانوم شما که علاوه بر همخونگی , يک مقدار مختصری هم همسر بنده تشريف دارند , عارض و شاکی ميباشد. در مدت 2 ماه اسارت شهيد نی نی در شکم ايشان و پس از شهادت آن اسطوره شتاب و تعجيل ( که 2 ماهه بدنيا تشريف آوردند) , آلوچه خانوم رسما ابوی بنده را استخراج فرموده اند و بدلايل واهی فرت و فرت ميزنند به صحرای کربلا . انگار نی نی مشترک ما جزو اموال شخصی ايشان بوده . انگار فقط ايشان از اين ماجرا اندوهگينند . انگار که اين قضيه بلا نسبت اصلا هيچ مربوطی به ما نداشته . انگار که احساسات ابويانه ما نسبت به آن شهيد کشک است . انگار اين همه فعاليتهای اصلاح طلبانه ما برای بهبود حال ايشان از جمله خوردن کفاف کوفيده و غيره هويج تشريف دارد . کلی زور ميزنيم باز برميگرديم به سر خط . جان خودتان هی به اين دل فاقد صاحبمان عرض ميکنيم که بخند تا آلوچه خانوم هم بخندد, اما مع الاسف زپرت ايشان طی منحنيهای شبه سينوسی قمصور گشته و مجددا اقدام به اخذ حال مينمايند. فلذا حقير طی يک عمليات انتحاری اقدام به انتشار نامه ام به کودکی که هرگز زاده نشد بصورت سر و ته گشاده مينمايم تا اولا معلوم شود دليل شهادت ايشان راهنماييهای غير علمی پدر ظالمش بوده . دوما همخونه هايی که اشک نميريزند و ميخندند , الزاما حالشان خوب نيست . سوما انسان بايد جنبه شهادت را داشته باشد . چهارما من نی نی ها را حاضر يا غايب دوست دارم و پنجما با آلوچه خانوم در اين مورد خاص قهرم .بهشان بفرماييد در همين صفحه جواب مرا بدهند . بديهی است در زمينه های ديگر ما همچنان خيلی مخلصيم .
Monday, January 20, 2003
همه هم سن و سال های ما احتمالا فيلم هامون (ساخته داريوش مهرجويی ) رو خوب یادشونه , باهاش حال کردند , خل بازی در آوردن . خنديدن . انار خشک کردن ببينن واقعا انار خشک صدا می ده يا نه ؟ با سه تار سعی کردن مرغ سحر رو بزنن , ابراهيم در آتش رو خوندن , مرا تو بی سبی نيستی ... و ... و ... همه اگه اينکار ها رو نکرده باشند حتما با حميد هامون توی راهروی آسايشگاه روانی با اين آواز عجيب و غريب حسابی گريه کردند .
پروردمت به ناز تا بنشينمت بپای
آخر چرا به خاک سيه می نشانيم ؟
شاخ گل کز پی خورشيد می دوانيم
اين بود دسترنج منو باغبانيم ؟
هيچ می دونستيد داريوش مهرجويی سالها قبل از هامون, از این آواز رو با همين ریتم و يه جورايی همينقدر تاثيرگذار , روی نمايی تقريبا مشابه از فيلم آقای هالو هم استفاده کرده بود !
و بازم هيچ می دونستيد اولين بار که من و آقای همخونه همديگه رو ديديم سر همين فيلم با هم همصحبت شديم و باقی قضايا ؟ چند روز ديگه ده سال از اون روز می گذره و وارد سال يازدهم می شيم !
سرما خوردگی را علائم و آياتی است که براساس آن بنده هم اکنون در مرتبه حضرت آيت الله العظمی چاييدگی قرار دارم . آخه خوش انصاف ! باکتری ! ويروس ! از هر چه بدتر ! اين چه وضعشه ؟ تب , لرز , عطسه , سرفه , گلو درد , آبريزش از هر جايی که امکانات ريزش دارد , .... . واقعا جای همگی خالی !
Sunday, January 19, 2003
تمام کشف و نيروی تمام نشدنی دوست داشتن توی سن داغ جوانی اش صرف آدمی پر مسئله شد که مهمترينش اين بود که هم کيش نبودند و اين ماجرا رو بغرنج تر می کرد . پوستش کنده شد تا تونست ماجرا رو بايگانی کنه و بعد از اون به اين باور رسيده بود که اين اتفاق يکبار برای هميشه افتاده و ديگه محاله همچين حسی رو بتونه تجربه کنه !! گذشت ... گذشت .. گذشت ... تا اينکه سر کله آدم ديگه ای توی روابط کاری پيدا شد. و اونقدر سماجت کرد که بالاخره رابطه شکل خاص تری به خودش گرفت واون قدر پيش رفت که حتی به مراسم خواستگاری رسمی هم رسيد . هيچکس نفهميد چی شد که پسره بعد از خواستگاری يک دفعه گم و گور شد , و اين دوست ما که حالا ديگه به طرز وحشتناکی عاشق اين آدم شده بود برای يک مدت طولانی هيچ نشونی ای جز يک صندوق پستی نداشت . اما نامه ها ش هم همه بی جواب موندند ... پسره همونطور که يک دفعه غيبش زده بود يک دفعه پيدا شد و رابطه گذشته از سر گرفته شد , اما هيچگاه نگفت چرا رفت ! کجا رفت ! چرا بر گشت! فقط خواهش کرده بود ازم نپرس و گذشته رو با آينده ای که براش تصور کرده بوديم فراموش کن و اين دوست ما دوباره به روی خودش نياورد و اين رابطه به بهترين کيفيت ممکن , عاشقانه اما بدون تعهد يکسالی هم اين ريختی ادامه پيدا کرد ... همه اينها رو وقتی برای من تعريف کرد که پسره يک دفعه بهش گفته بود داره ازدواج می کنه ... و در جواب به واکنش اين دوست ما يادآوری کرد : من که بهت گفته بودم و دوباره گم گور شد تا اينکه خبر ازدواجش پيچيد ...
چند روز پيش ازش يک e-mail گروهی دريافت کردم که توش گفته بود داره می ره سفر و تاکيد کرده بود که بر می گرده .... اما از اونجايی که مدتها بود دنبال مهاجرت همون کشور بود بعيد می دونم به اين زودی ها برگرده ... بين اسامی که اين e-mail رو دريافت می کردند اسم اون آقا رو ديدم . احساس می کنم فقط برای اين , پيغام گروهی فرستاده بود که می خواست خودش به اون آدم خبر بده که داره می ره ... نمی دونم شايد می خواست عکس العملش رو ببينه ... آدمها يه وقتهايی اصرار دارند که دنبال جای خودشون توی دل بقيه بگردن ... اگه بود بهش می گفتم: ديونه چرا نمی فهمی ؟... مثلا می خوای بگی به يادشی و معرفت خودتو به رخش بکشی ؟ فکر می کنی اون نمی فهمه که فقط داری خودتو به ياد اون می ياری و می خوای ذهنشو درگير خودت کنی ! ...
بعد فکر کردم اگه من جای اون بودم چه کار می کردم ؟ اين حداقل کاری رو کی می تونستم نمی کردم؟ با يادآوری خودم دچار وجدان دردش نمی کردم؟ ما مواقعی که فکر می کنيم حق داريم , چقدر می تونيم سخت گيرانه در مورد رفتارمون قضاوت کنيم ؟ واقعا چقدر شبيه ادعاهامون هستيم ؟
Friday, January 17, 2003
با خودم فکر کردم کاشکی سر شب خورده بودم ... به ساعت نگاه کردم , 4 صبح بود ! ...ای بابا ! ... کی بخورم ؟ کی بگيره ؟ کی بپره ؟ کی بخوابم ؟!
نويسنده وبلاگ رنگين کمان توسط دادسرای نظامی بازداشت شد ! به نقل از آهوی سه گوش
***
وبلاگ حيات نو که بعد از توقيف روزنامه , اخبار مربوط به منع انتشار رو پوشش می داد توسط پرشین بلاگ بسته شده . البته در صفحه نظر سنجی خبر مبروطه در وبلاگ حسین درخشان , کسی که خودش رو یکی از مسولين پرشين بلاگ معرفی کرده , اينطور عنوان کرده که اين وبلاگ به در خواست روزنامه حيات نو و با تو جه به اجازه ای که از ابتدا بلاگر مورد نظر به پرشين بلاگ داده بود مبنی بر اينکه اگر مديران حيات نو همچين درخواستی داشتند, و يا به صلاحديد مدیران پرشين بلاگ, اگر لازم بود, اجازه انجام اين کار رو داده ! درهمين صفحه صاحب وبلاگ حيات نو هم يه چيزهايی گفته مبنی بر اين که با بسته شدن وبلاگ خودش موافقه و .... !
***
مردم چين مجددأ به blogspot دسترسی دارند !!!
Wednesday, January 15, 2003
منم موافقم . اين همه وبلاگ با عناوين زنونه , سايتهای زنونه , جشنواره های زنونه و ... و... و ... و بلاخره صدای آقايون هم در اومد !
آقای پيام چرندياتی با همراهی آقای قاضی ارزيابی شتابزده وبلاگی رو راه انداختند به نام مردونه که در اولين قدم, اقدام به انتشار اعلاميه مردانه نمودند و مواضع خودشون رو روشن و شفاف بيان کردند .
به نظر شما اشکالی داره در وبلاگی با عنوان مردونه آقایان از خوشی ها , حسرتها , نگرانی ها و هر از گاهی هم از ظلمی که بهشون می ره بگن ؟ بيائيد کمی هم با نگرانی های مردونه آشنا بشيم :
در راستای اينکه خانمها خيلی علاقه دارند که خشونت مردان رو بر عليه خودشون نشون بدن، ما هم برای جبران، اين خبر بسيار دردناک رو براتون انتخاب کرديم!
مطلب فوق عينا از وبلاگ مورد نظر برداشته شده . لطفا به لينک مربوطه حتما توجه کنيد !
Tuesday, January 14, 2003
قبل از اينکه آقای همخونه منو ضايع کنند توضيح بدم که ايشون چهار برگ روبازشون توپه .
ماجرا از اين قراره ديشب نصفه های شب يک دفعه برق رفت و ما از اونجايی که هنوز همزمان با کوسه های اقيانوس آرام می خوابيم . مثل قمار بازهای نمی دونم چند قرن پيش زير نور شمع ( البته فضا با اون شمعها بيشتر به سقا خونه شبيه بود تا قمار خونه ) دو دست پياپی شامل يک دست مفتضحانه و يک دست رقابت پاياپای بازی رو بهشون واگذار کردم و به قول ايشون سوسک شدم .
پی نوشت : ايشون چهار برگ روباز رو سالها پيش از همين سوسک مورد نظر ياد گرفتند !!!!
چند روز پيش صفحه توی صفحه آخر روزنامه همشهری نوشته شده بود که فرمانده نيروی انتظامی فارس گوش کردن به هر نوع موسيقی در اتومبيل اعم از مجاز و غير مجاز با صدای کم يا زياد ( همون ايتس ايتس خودمون ) در سطح استان ممنوع است . اين خبر مفرح رو همون روز خوندم که خبر توقيف حيات نو رسما اعلام شد . ناخود آگاه با تاسف فکر می کردم : اين ها ديگه کی هستند ؟ اين روزها خبر عجيب ديگه ای هم شنيدم که متوجه می شی در نقاط مختلف دنيا آدمهايی (که عموما دست بر قضا دولتمرد هم تشريف دارند .) دارند زندگی می کنند که معلوم نيست کی اند ! دولت چين عملا blogspot رو بسته ! و ورود به آدرسهای با اين پسوند غير ممکنه . جالب اينجاست که به بلاگر می تونن برن . يعنی می تونن وبلاگ بنويسند ولی بيننده ها يا به عبارتی خواننده ها به صفحات مورد نظر دسترسی ندارند . اگه باور نمی کنيد آذر الآن اونجاست می تونيد خودتون بخونيد
***
پينکفلويديش دوست صميمی و يا جدائی ناپذير خورشيد خانوم هک شد . اتفاقا" وبلاگ خورشيد خانوم هم چند وقت پيش هک شده بود و و کمی قبل تر وبلاگ چند تا خانوم ديگه !! چرا توی اين مملکت همونقدر که خانومها توی خيابون متلک می شنوند يعنی در معرض تعدی های اين مدلی قرار می گيرند توی اينترنت هم در امان نيستند ؟
Saturday, January 11, 2003
راستی شما هم آبيته ؟ چه خوب !!
به اينجا که سر می زنيد voice کامپيوترتون حتما باز باشه ! آهنگ پس زمينه اش خيلی بهش می ياد .
آلوچه خانوم بعد از اون کفاف نکوفيده و ماست خوب چکانده شده ( که آقای همخونه در روايتشون از ليست درخواستی اينجانب از قلم انداخته بودند ) مثل بامزی ( قوی ترين خرس جهان) بعد از خوردن عسل مقوی يه دفه زور زياد شد . زور اعصابم هم زياد شد .آقا همش خونه نمونيد ! می پکيد ها ! بنده رو نمی دونم کی اغفال کرده بود . در آخرين لحظات آقای همخونه از پکيدگی نجاتم داد . منهم محبت ايشون رو با يک فروند جوجه کباب آلوچه پز ( که ايشان بنا به گفته خودشان و شهادت سايرين بسيار دوست می دارند ) جبران کردم . نه که بخواهيد فکر کنيد ما که ما فرت و فرت داريم در وعده های غذايی مختلف انواع کباب رو به نوبت ميل می کنيم ها !
خلاصه ما خوب و سر حال شديم و بعد از مدتها به رفت و روب منزل و پرداختيم . چنان شور حسينی ای مار و گرفت که بعد از منزل به خودمان گير داديم و ( البته بی دارو ! ) به نظافت پرداختيم . قسمت مهمی اش رو به خانوم همشيره که از هر انگشتشان چند تايی هنر می ريزه وا گذار کرديم خواستيم ما رو شکل آدميزاد کنند و ابروهای شبيه پاچه بز ما را سر و سامانی بدهند چند وقتی بود از حيث محاسن , به آقای آلوچه تبديل شده بودم !!
Friday, January 10, 2003
دو سه شب پيش از ميدون آزادی ميومدم خونه , داشتم از خيابون رد ميشدم که ديدم يه آقايی از اونور خيابون داره صدام ميکنه . اينقدر فاصله داشتيم که نشنيدم چی ميگه . نزديکتر که شدم ديدم انگشتشو گرفته طرفم و ميگه : " قزوين , پژو ! " . هيچی نگفتم و رد شدم . باز گفت : " قزوين ,سواری , بفرماييد قربان " . اينجور مواقع معمولا با محکم ترين اخمی که بلدم يه "نخير" ميگم و ميرم . اما ايندفه ديگه مسئله ناموس نبود که ازش بگذريم ! پيشنهاد زورکی رفتن به ونک , شوش , ترمينال و حتی بهشت زهرا رو ميشه زير سيبيلی رد کرد . اما 10 شب خسته از سر کار بيای و يکی تو رو مسافر بی برو برگرد قزوين تشخيص بده و سعی کنه تو رو به اين سفر سرنوشت ساز رهنمون کنه .. که دوباره طرف گفت : " قزوين تشريف ميبريد ؟ " برگشتم گفتم : " بله !" پريد در ماشينو باز کرد که : " بفرماييد " گفتم : " خيلی ممنون ! پياده ميرم " ... اما خودمونيم , طرف اينکاره نبود . خداييش حقم بود همونجا بهم بگه : " بيا سوار شو بابا ! اونی که کشتی خودمم ! "
آلوچه خانوم به شهر می رود اگر نمی دانيد , بدانيد که سرکار خانوم آلوچه خانوم ( بدتر از من ) توانايی خيره کننده ای در گذران اوقات به شيوه های غير عمودی دارند . البته ايشان به وقتش بسيار ساعی و کوشا ميباشند . اما ظاهرا اين روزها به وقتش نبود . بعد از دو هفته استراحت مطلق و قضيه شهيد نی نی که به عرض مبارکتان رسيد , آلوچه خانوم در طول 3 هفته فقط دو بار از منزل خارج شده و از شعاع 500 متری هم دورتر نرفتند . راستش اولش نگران افسردگی و اين جور حرفها بودم . اما کم کم درک کردم که مادر حسن کچل برای خروج حسن آقا از خانه چه کشيده ! هر چه کرديم که ايشان به هر بهانه ای مبادرت به سفرهای درون شهری بفرمايند نشد که نشد ... و بالاخره در کمال نااميدی اين فيلمفارسی بود که بدادمان رسيد . آلوچه خانوم بعد از ديدن فيلم " همسفر " که از شبکه ای بين شبکه 3 و 4 پخش ميشد , با ديدن غذا خوردن بهروز وثوقی بلا درنگ فرمودند : "من کفاف کوفيده می خوام" و آنهايی که ما را می شناسند , می دانند که از خانه ما تا اولين سيخ کباب حداقل 12 کيلومتر راه است . و رفتيم شهر و کفاف غير کوفيده خورديم و يک صله رحم ( تا منزل مادر شوهر آلوچه خانوم که احتمالا ميشود دهانه رحم ) هم انجام داديم و خلاص . نکات مهم : 1 - کفاف نوش جانشان 2 - من هميشه عاشق بهروز وثوقی بودم 3 - جاتون خالی عجب کبابی بود 4 - جديدترين داروی ضد افسردگی رسيد , هر وعده 8000 تومان 5 - مشکل مادر حسن کچل را چند سيب با فاصله حل کرد , مال ما را چند سيخ کنار هم 6 - حسن کچل کچل بود آلوچه خانوم مودار 7 - سئوال : اهالی کدام منطقه ميهن عزيزمان را می توان با خوراکی شارژ روحی کرد؟! ( 2 نمره )
Tuesday, January 07, 2003
نظر من در مورد حرفهای جدی آقای همخونه :
راستش ما يه مدت در مورد اين ماجرا زياد باهم حرف می زديم. حس های من در لحظات مختلف کاملأ متفاوت بود. يه وقتهايی وحشت زده می شدم و اونقدر فکر می کردم که مغزم باد می کرد! يه وقتهايی هم برعکس کاملا خوش بينانه فکر می کردم ما حتمأ اون موقع راهشو پيدا خواهيم کرد... به هر حال ...
من به عنصر آگاهی توی آدميزاد شديدا اعتقاد دارم , همونقدر مهمه که اينو به بچه مون بديم بايد در مورد آگاهی خودمون هم نسبت به شرايط اون روز سخت گير باشيم .... سراغ عنوان پر سر و صدای فاصله بين نسل ها نمی رم . يه مثال ساده : من خودم الآن مدلی زندگی می کنم که 6-7 سال پيش از نظر خودم مردود و مشکل دار بود! اين يه واقعيته . ما ها خودمون در طول زندگی تغييراتی می کنيم که اگه کسی قبلش پيش بينی اش رو بکنه ممکنه حتی از دستش عصبانی هم بشيم . قبح خيلی چيزها داره روز به روز و سال به سال برامون می شکنه . پس خرفتی محضه اگه بخواهيم با عينک سنت های امروز به استانداردهای فردا نگاه کنيم و ازشون بترسيم . هر چی هر چقدر هم که تغيير کنه جامعه بالاخره يه جوری ظرفيت پذيرشش رو پيدا خواهد کرد. نمی تونيم از الآن عرف جامعه فردا رو توی سرشون بکوبيم . من اگه بتونم به بچه ام آگاهی و احساس مسئوليت بدم به احتمال زياد با عواقب تصميمات آگاهانه ای که با استانداردهای اون روزگار براش پيش خواهد اومد ,کنار می ياد. اگه بلد باشه که بايد بهای اين تصميمات رو پرداخت , از پس دادن اين بها هم بر مي ياد!! پس من نگران بچه ام نيستم . من نگران خودمم که نتونم با اين حرکت تند , ريتمم رو هماهنگ کنم .
دوستی می گفت ما با قيد بند هايی بزرگ شديم که چون از تحميل شدن اونها به خودمون ناراضی هستيم دوست نداريم اين بازی رو با بچه هامون تکرار کنيم . اما خصوصيتهايی رو که بخاطر اين قيد بندها توی ما شکل گرفته به شدت قبول داريم و اين ويژگی ها رو بچه های الان ندارن ! جدأ چه کار بايد کرد؟ ... من حتی اين حرفها رو هم کاملا قبول دارم و به نظرم منطقی هستند... ولی فکر می کنم اگر اونقدر دوستمون داشته باشند و در عين حال قبولمون داشته باشند که کمی هم به استاندارد های ما فکر کنند احتمالا خيلی شوکه نمی شيم اين اتفاق وقتی می افته که ( وقتی می تونن ما رو هم دوست و هم قبول داشته باشند ) که در حالی که خودمون رو با استاندارهای خودمون به اونها می شناسونيم, اونها و ارزش ها و ضد ارزش ها شون رو با خط کش های خودمون اندازه نزنيم !! شما چی فکر می کنيد؟ کامنت نداريم ای ميل می زنيد؟
من ديروز اکانت اينترنت نداشتم . رکورد شکستم .....يعنی شکستيم.... اما من برای اين کسب رکورد زحمت بيشتری کشيدم !!! فکر می کنم 5-6 روز پيش بود که 4 تا اکانت ده ساعته رو با هم وارد کرديم . تازه من يه سرويس روزانه هم دارم که 11-12 روز پيش چکش کرده بودم 10 ساعت ازش مونده بود !!! به هر حال چون اکانت نداشتم يکی دو ساعتی رو با history اينترنتم گذروندم . با خوندن صفحه هايی که بازشون می کنم ولی تا آخر نمی خونم ... چقدر اين فضا خوبه ... . حتی با مرور آلوچه خانوم هم بهم خوش گذشت . وبلاگم رو که حالا ديگه وبلاگمون شده دوست دارم ... نشونی خيلی چيزها رو تو خودش داره مثلا اگه من حس هامو توی اون بارداری کوتاه مدت اينجا تعريف نمی کردم ممکن بود برای هميشه گمشون کنم . موهبت بزرگيه اين وبلاگ نويسی و وبلاگ خوانی . خدا به باعث و بانی اش که مثل اينکه امروز تولدشه در اون دنيا يک دات کام نامحدود عطا کنه !
***
به اين خانوم بهار ! که گويا کم سن ترين بلاگر فارسی نويسه سر بزنيد.
Monday, January 06, 2003
اگر خزعبلات قبلی حقير را رويت فرموده باشيد , به يکی از بزرگترين درگيريهای فکری من پی برده ايد لابد . اختلاف بين نسل ها . آن بزرگواری که حق پدری برگردن بنده دارند ( بابامو ميگم ) و بنده در مطلب قبلی تراکتور انداخته بودم وسط رفاقتمان و ايشان را متلک آجين نمودم , به شهادت دوست و دشمن برای بنده همواره پدر نمونه ای بوده اند و دوست خوبی و فکر ميکنم اين همه نيش و کنايه الان من و سنت گرايی و سخت گيری نابهنگام حضرتش در عنفوان همخونگی من و آلوچه خانوم , شايد حسرتی است در از دست رفتن اين رفاقت ... اصلا هيچکی فهميد من چی ميگم ؟! بابا بذار اينجوری بگم : بابابزرگ خدا بيامرز من بابای بابای منو در کودکی و جوانی در مياره و اين دو تا اصلا همديگه رو نميفهميدن . بابای من تصميم ميگيره با بچه اش ( که منم ) رفيق باشه و بفهمدش . انصافا من تا 20 سالگی رفيقی بهتر از پدرم يادم نمياد و هنوزم همديگه رو بيشتر از اونی که خودمون فکر ميکنيم دوست داريم . اما يه جايی من ظاهرا از اونی که بابام فکر ميکرد جلوتر رفتم و اونم کم آورد و ناخودآگاه ما دو تا رفتيم تو قالب روابط سنتی , که هر دو هم گند زديم . خيلی فکر کردم که چی ميشه که آدمايی که تو 20 - 30 سالگی ادعا ميکنن با نسل بعد از خودشون رابطه رو حفظ ميکنن , آخرش اينقدر تو اين رابطه والد و فرزند شکست ميخورن . فکر ميکنم من جوان امروز هم ممکنه فردا همونقدر با بچه هام به مشکل بخورم که با بزرگترهای خودم امروز مشکل دارم . نظر شما رو نميدونم ولی مطمئنم که ما مشکل خواهيم داشت چون داريم اشتباه بزرگترهامونو تکرار ميکنيم . الان من هر چی ازم دريغ شده رو تصميم ميگيرم بعدا به بچه ام بدم ( همونکاری که بابا ننه های ما کردن , ميتونين پای صحبتشون بشينين ) غافل از اينکه شايد اون بچه در محيطی رشد کنه که اين مرحمتهای ما رو حق طبيعی خودش بدونه , نه لطف ما . و ممکنه چيزايی رو مطالبه کنه که ما مخمون سوت بکشه . باور کنيد اين بلا سر ما اومده و سر نسل بعد هم مياد چون سرعت تحولات از پيش بينی های ما خيلی بيشتره . مثال : من بازی کردن رو خيلی دوست دارم . دبستان که رفتم بهم گفتن تو ديگه زشته با عروسک بازی کنی , بزرگ شدی . راهنمايی که رفتم گفتن تو ديگه بزرگ شدی زشته با خونه سازی بازی کنی . در دبيرستان گفتن بابا زشته , قايم موشک يعنی چی ؟ دانشگاه که قبول شدم گفتن آخه بابا بده تو اين سن ميشينی بازی کامپيوتر .تو مراسم ازدواجمو ن همه مونده بودن که اين چرا داره توپ بازی ميکنه ؟ وقتی که قرار شد بابا بشم يکی ازم پرسيد "بازم که داری گل کوچيک بازی ميکنی ! تو کی ميخوای بزرگ شی ؟ " ... حالا منو داشته باشيد که بابای يه پسر 20 ساله ام و با اين ذهنيت ميخوام بچه ام کاملا آزادی داشته باشه وناغافل ايشان با آرايش کامل ( که تو اون روزگار ممکنه حکم سبيل تراشيدن امروز ما رو داشته باشه ) تشريف بيارن و با من عقب مانده مثلا درباره حق آزادی همجنس شيفتگی جر و بحث بفرمايند . اونموقع من چيکاره بيدم؟ واقعا ميشه حدس زد نسل بعد چه جوريه و چی ميخواد ؟ نسل قبل عمرا فکر ميکرد ما ايجوری باشيم ؟ 30 ساله های الان وقتی 20 ساله ها رو ميبينن, ديدين چيا ميگن ؟ ما نميخوايم باور کنيم که تربيت پدر و مادر همه آموخته های فرزند نيست و نبايد باشه . آينده رو کی ميتونه پيش بينی کنه ؟ واقعا اين وسط کی راست ميگه ؟ حق با کيه ؟ من که کلافه شدم . شما نظر ميدين بی زحمت ؟
Sunday, January 05, 2003
بعد از مدتها هی agreement , هی قهوه تلخ وغليظ و داغ ! ... چند تا ؟ حسابش از دستم در رفت !
Saturday, January 04, 2003
تا اطلاع ثانوی که نشه امکان نظر سنجی و آمار رو باهم داشته باشيم از داشتن کامنت معذوريم . بی کامنتی ما رو به کامنت روی ماه خودتون ببخشيد .... !
مايه افتخار نيست ولی من به شدت تنبل شدم . نه که نبودم ولی ديگه خيلی افتضاحه و گاهی اوقات مايه خجالت , خونه ما توی يه شهرکی خارج از شهره و چند کيلومتری از تهران دوريم . فکر می کنم يه ده روزی باشه که رنگ شهر رو نديدم که هيچی تا سر جاده ای که به سمت شهر می ره هم نرفتم !! اصلا ساعت خواب و بيداريمون به کل تغيير کرده . آقای همخونه حساب کردند ما به وقت هيچ مکان مسکونی ای در دنيا نمی خوابيم بلکه ساعت خوابمون با وقت خواب کوسه های اقيانوس آرام هماهنگ شده و وقتی مردم دارن از سرکار بر می گردن از خواب بيدار می شيم ... وقتی که بيدار می شيم فقط می شه عصرونه خورد ... ! بايد در اسرع وقت يه کاريش کرد...
***
ما اين امکانات رو نخواستيم . اگه اشکالی نداشته باشه بيخيال کامنت می شيم . اون آمار قبلی احساس ارتباط بيشتری با کسانی که اين صفحه رو کليک می کنن به من می داد , تا کامنت . حالا که نمی شه که هر دوتاشون رو باهم داشته باشم .( يعنی تا حالا نشده !!) با اجازه حاضرين محترم کامنت رو برمی دارم . عوضش يه جمله اين بالا می ذارم جای همون جمله توضيحی توی ريخت و قيافه قبليمون ! اين دفعه هم سعی می کنم خودم اينکارها رو بکنم که همخونه اون ريختی منو ضايع نکنه ! يادشون رفته که خودشون هم اينجا مطلب می نويسند.... اصولا حالا که نيستند بذارين بگم که مدلشون اين مدليه . مجله هايي رو که من می خرم , اگه تا واو آخر نخونن به دست من نمی رسه ولی هر بار که مجله دستم می بينند می گن : باز از اين مزخرفات خريدی ؟ ( اين جمله رو در حالی مي گن که دارن مطبوعه مورد نظر رو بزور از من می گيرن که تا واو آخر بخونن ! )
Friday, January 03, 2003
- سرشو انداخته بود پايين و با سکه توی دستش بازی ميکرد . تو اون لحظه غير از تلفن زدن به همکلاسيش هيچ کار ديگه ای به ذهنش نميرسيد . قبلا فکر ميکرد اين ماجرا کوچکترين اهميتی براش نداره , اما الان, اصلا حوصله از اين به بعد قضيه رو نداشت . هر چی قرار بود بشنوه رو حفظ بود : " اگه قبول ميشدی عجيب بود " , " حيف زحمت که آدم برای شما بکشه " , " اينم نتيجه فوتبال و ولگردی " , " بخدا اگه سربازی هم کنکور داشت اونجا هم پشت در پادگان ميموندی " , " همه بچه دارن ما هم بچه داريم " , ... . دوست داشت زمان برگرده به عقب , مثلا به اون روزی که سر همين چهارراه از کنار همين تلفن رد ميشدن و اين سکه رو روی زمين پپيدا کرده بودند , شير يا خط کرده بودند و سکه رو برده بود . اسمشو گذاشته بودند سکه شانس و اونروز تو مدرسه کلی باهاش دلقک بازی در آورده بودند . قرار بود سکه شانس زحمت بکشه روز کنکور رتبه اش رو 2 رقمی کنه . اما حالا روزنامه توی دستش بود , اسمش نبود و سکه هم هيچ غلطی نکرده بود و الان فقط ميشد باهاش يه تلفن به همکلاسيش بزنه و قبوليشو تبريک بگه بلکه اينجوری از شر اين آينه دق که رفته بود توی کيف پولش بين عکس مادرش و همکلاسيش جا خوش کرده بود خلاص شه . راستی اگه تو شير يا خط اونروز باخته بود الان کی به کی داشت زنگ ميزد ؟ داشت نوبنش ميشد که , يهو انگار دلش ريخت پايين ......
- الو ! سلام ! خوبی ؟ ... ببين! قبول شدم !...بخدا ...آره ...قربونت برم ...آره اسم تو رو هم ديدم , مبارکه ! ديدی بالاخره هردومون خانوم مهندس شديم ؟! ... راستی ميدونی الان کجام ؟ سر اون چهارراهه بود اونروز شير يا خط ميانداختيم که کی اول خر ميشه شوهر ميکنه ...بعله , که تو بيمزه هم معلوم نشد سکه رو کجا انداختی ... آره ,آفرين ! از تو همون تلفنه دارم زنگ ميزنم...وای يادته چقدر خنديديم ! ... ببين ! من با اجازت قطع ميکنم . اينجا يه آقا پسری محبت کردن و نوبتشونو دادن به من . تازه من پررو پررو ازشون يه سکه هم گرفتم که به تو زنگ بزنم ...بروبابا...لوس نشو ...از خونه زنگ ميزنم . بازم مبارکه ! ... باشه ... ميبينمت ...فعلا .
...
- سلام ! ميخواستم امروز بهت زنگ بزنم تبريک بگم , اما نشد . راستی سکه شانس کار خودشو کرد . امروز بالاخره منم فهميدم عاشق شدن يعنی چی , بدجوريم فهميدم ! راستی , قبوليت مبارک باشه آقای مهندس !...
الان ساعت اينجا 4 صبحه و ما اولين کامنت رو به شادمانی و ميمنت دريافت کرديم . نشون به اون نشون که آقای همخونه تا همين الآن در گير اين تمپليت کوفتی بودند. البته قيافه شون رو از آخرين نوشته شون ميشه حدس زد چه ريختی شده ! مگه نه ؟ کمی تا قسمتی حق دارند. اين صفحه تو هر بار باز شدن يا آمارگر ش گم و گور می شه يا امکان نظرسنجی اش ! خلاصه يا قيفش نيست يا قيرش نيست ... ( می تونيد به صفحه ای که همين الآن باز کرديد يه نگاهی بندازيد تا متوجه منظورم بشين. احتمالأ ديگه نمی تونم روی آمارم حساب کنم,... حيف ! ) می بيند ؟ ايشون واقعا سرويس شدند . اما تقصيری متوجه اينجانب نبوده که اينطوری آلوچه خانوم رو صاف کرده تبديل به لواشک آلو نمودند !!!
بينندگان عزيز ! خوانندگان گرامی ! سرويس شدم ! امشب با کلی آرتيست بازی برنامه خريد خونه رو به تعويق انداختم و اومدم که بشينم اينقدر با کامپيوتر بازی کنم که يا صبح شه يا من بميرم ! آمّا .....همچين که پام رسيد خونه , از پذيرايی با سيب زمينی سرخ کرده و چايی و محبت وافرتر از استانداردهای ايزو 9002 حدس زدم که بايد خبری باشه , و بود . خانوم آلوچه خانوم تصميم گرفته بودند " يه کمی"تغيييرات در اين صفحه ايجاد کنند و خوب چه بهتر که اين وسط به منم فرصت داده بشه که "اچ تی ام ال " ياد بگيرم ! و اين شد که با محبت آميزترين نگاههای ممکن نشستند و نشستند و نشستند تا من ياد گرفتم چکار بايد بکنم و جای شما خالی که چه ميکنه اين محبت آلوچه خانوم ( از محبت چيزها چيز ميشود). نميدونيد چه قدر خوش ميگذره که شب تعطيل بعد از 2 هفته زود بيای خونه که بشينی يه دل سير فيفا 2003 بزنی و يهو بجاش بشينی به ريش و سبيل صفحه وب لاگ رسيدن اونم نه 1 ساعت و 2 ساعت ..... . خدا باعث و بانی اين وبلاگ نويسی در خانه ما رو بگم چيکار کنه .... اينه ديگه, خودم کردم که دمم گرم بر خودم باد . ولی واقعا خيلی کارا رو خودش کرده . خلاصش که حالا ما Comment داريم و منتظريم که نظر شما رو بخونيم . تابلوی آلوچه خانوم هم درست شد . شکل صفحه هم به غايت زيبا شده و به ماه شب 14 گفته سوسکی ! حالا تورو خدا نظر بدين تا کنف نشيم و از کمبود محبت دوباره نيافتيم به جون شکل و ريخت اين صفحه بيچاره .
Thursday, January 02, 2003
امروز برای آلوچه خانوم روز خوبی بود. اول از همه اينکه ما هم بالاخره رفتيم توی صفحه وبلاگ های زنان سايت زنان ايران . البته با لوگوی ساخته شد ه از ريخت و قيافه قبليمون ! حالا شما ببخشيد!! دوم اينکه فهميدم که چه جوری بايد اينجا امکان نظر سنجی بذارم يعنی من فکر می کردم که اين امکانات پوليه ( البته مشکل پول نيست ها . نه اينکه من خيلی پولدار باشم . کلا مبلغش اينقدری نيست, مشکل روش پرداخته ) اما فهميدم نه خير! ماجرا کاملأ رايگانه . من نمی دونستم اين همه آدم خير خواه و نيکوکار در محيط وب همينطور دارن هی امکانات خير می کنند . و شادی هاشون رو با ديگران تقسيم می کنند!!! منتظرم آقای همخونه از تلاش معاش که برگشتند کمکم کنند. من هميشه می ترسم تنهايی اينجور وقتها گند بزنم . احتمالا چون وارد سايت زنان ايران شدم بايد کمتر برای آقای همخونه پپسی باز کنم !! ( يه وقت خانوم صدر نشنوند) راستش اصلا تخصص و کار آقای همخونه ما در اين زمينه هاست يعنی به اين طريق تلاش معاش می نمايند. و من به عنوان يک مرجع که يه عالمه بلده مزاحم اوقات شريفشون می شم. يه مشکل کوچيک ديگه : آقا ما هر کاری می کنيم عنوانمون درست نمی شه که نمی شه . خلاصه برای کسانی که اولين باره وارده اين صفحه می شن بگم که عنوان درست ما آلوچه خانوم می باشد . تا کی بشه يه راهی برای درست کردنش پيدا کرد !!
Wednesday, January 01, 2003
خب ! سال برای اونور آبی ها نو شد .سال تاريخ های اين وبلاگ هم نو شد. گفتيم خونه تکونی کنيم . يعنی حقيقتش يه کم که گشتم متوجه شدم صفحه ام خيلی رنگی رنگيه . البته همونطور که می بينيد بازم نتونستم از اين بنفش ها صرف نظر کنم . البته هنوز يه کمی کار داره. صفحه اصلی آرشیو هنوز همون صفحه قبليه است . در هر صورت فکر می کنم اين طوری بهتر شد. مگه نه ؟
سال نو ميلادی مبارک !!
|