آلوچه خانوم

 






Wednesday, November 29, 2006

مراسم تدفین هنوز انجام نشده . فرداست گویا . ما نمی ريم شما رو نمی دونم ... از مرثيه سرايی بدم می ياد ! می خوام براتون خاطره تعريف کنم, شايد اين خاطره مشتر ک خيلی از شماها هم باشه . دوست دارم اینجا تعريف کنم چطور اين نام توی خاطر من موند . اسمی که برای من یادآور شادی زايدالوصفی است در روزگار قحطی شادی و شادمانی ! وگرنه جادوی ترانه هايی که با ملودی او شنيده شدند و غم غريبش رو روزگار جوانی شناختم وقتی که فکر میکنی عاشقی! ولی خوب که نگاه میکنی, می فهمی عاشق نيستی , عاشق عاشق شدنی
داشتم میگفتم , فکرکنيد اونقدر بد شانسی شاید که با آغاز دهه مزخرف شصت پابه نه سالگی گذاشتی ... سالهایی که تنها چيزی که اهميت نداره شادی کودکانه بچه هاست . توی اون جو انقلاب زده درگیرجنگ . تلویزيون از ساعت 4:15 بعداز ظهر برنامه هاش شروع می شد ده دقيقه قرآن بعدش اخبار اون ه دقيقه وسط برای تنوع ! تصاوير گمشدگان با شماره تلفن پائين عکسها بعد اخبار استان و شهرستانها ... در اخبار استان هم در ابتدا - نمی دونم کسی يادشه يا نه - يه لیست از اعدامی های روزگذشته استان به اطلاع بينندگان عزيز و محترم می رسيد ... خب , تا اينجا که خيلی خوش گذشت ! ... بعد برنامه کودک , هاچ زنبور عسل , سباستين با سگ عظيم الجثه اش بل ! دختری به نام نل , همه دنبال مادرشون میگردند ... استرلینگ که مادرش جلوی چشم ما مرد ... سارا کورو مادر نداشت هم پدرش مرد هم بی پول شد ... حتی بنر مادر نداره و ماده گربه ای از سر لطف بزرگش کرده که بعد از همون هم دور شده همين بزرگ شدن با گربه اونو دچار ناهنجاری کرده سنجابه ها ولی دوست داره ماهی بخوره ! ... خانواده دکتر ارنست که همه خدا رو شکر زنده و سالمند اما هيچی برای زندگی ندارند , بايد همه چيز رو خودشون با کمترين امکانات درست کنند ... عجب پيام غير مستقيمی برای خودکفایی و صرفه جویی ! ... مهاجران همه هستند توی شهر هم هستند همه چی هم هست ولی پول ندارند ! چقدر گريه کرديم وقتی عمو جغد شاخدار مرد , وقتی هاچ مادرشو پيداکرد ... خدا می دونه وسط اين همه کارتون ژاپنی پر از اشک و آه اگه دل مرضيه برومندبرای ما بچه های بيچاره نمی سوخت و مدرسه موشهایی ساخته نمی شد و خدا خيرش بده اکبر عبدی کیف مدل کلاس اولی ها رو نمی انداخت روی دوشش و هر روز مدرسه اش دیر نمی شد , چه بلایی سر مون می اومد . تازه اين يک ساعت در روز تمام خوشی ما بود اگه عاشورا نبود, اگه 15 خرداد نبود و ... بعد تا دلتون بخواد برنامه اقتصادی و سياسی و جنگی و اخبار و مسابقه , ديگه مسابقه " نام ها و نشانه ها "ی پنجشنبه شب ها اند هيجان بود ... از هفت روز هفته حداقل 5 شب رازبقا میدیدیم , اونهم چه رازی و چه بقايی ؟ ... صحنه شکار حيوان نمی ديديم شايد چون هيجانش برای مردم مناسب تشخيص داده نمی شد ... صحنه دلبری برای جفتگيری و اصلا خود جفتگيری که حرفش رو نزن سکسی به حساب می اومد ... صحنه به دنیا اومدن ما فقط از تخم در اومدن رو دیده بودیم کم کم دچار اين توهم می شدی که همه حيوانات از تخم درميان ! خلاصه راز بقا شامل نماهای بسته يا لانگ شات هایی می شد از جانوارنی که ایستاده اند رو به افق پلک می زنند .... الان فکر می کنم می فهمم چرا برای ما بچه ها خود پديده بمباران تنوعی محسوب می شد ! هر جور حسابش رو بکنی خيلی جذاب بود نصفه شب همه شال و کلاه می کرديم می رفتیم پائين دم در ... فکر کن چه کيفی داره نصفه شب هم دوستت ندا رو ببينی و اصلا متوجه نباشی که دوست داری بابای ندا رو ببينی که نترسی از بمباران همون عيدی که سال در وضعيت قرمز تحويل شد , شايد برای اینکه بابای خودت رو هر دو هفته یک بار همش ده دقيقه می ديدی , اونهم از پشت شيشه با گوشی تلفن صداشو می شنوی اگه نوبت به تو برسه ! و هيچکدوم از همکلاسی هات نمی دونستند تو يک هفته در ميون چرا سه شنبه ها غيبت می کنی .
حادثه بزرگ اتفاق افتاد ... سال 64 کلاس دوم راهنمايی بودم سريالی از جنسی متفاوت ! حتی نوای نی پر از غمش هم حالتو يه جورايی خوب می کنه , چون چيز ديگری بود از جنسی ديگر ... آهنگش رو ندارم براتون بذارم اينجا اگه می خواهيد یادتون بياد اين جمله ها رو با صدای احمد آقالو به خاطر بيارين ...
روزی سلطانی به قصد شکار به نخچیر شد , ناگه پيری فرزانه از ره برسيد و به وی هشدار بداد که عنقريب کشته خواهد شد ! هراسی هولناک بر سلطان چيره گشت . وزير اعظم وخوابگزار چاره آن ديدند تا در شب حادثه شخص ديگری بر تخت بنشانند , پس شبان ساده دلی بیافتند , او را بفريفتند و با خود به قصر بياوردند ....
تيتراژ روی کتابی می اومد که ورق می خورد روی يکی از ورق های کتاب نوشته شده بود , آهنگساز : بابک بيات

* پی نوشت بعد از چیزی حدود هفت ماه : پیدا کردن ناگهانی این آهنگ به معجزه بیشتر شبیه بود ولی خب اتفاق افتاد . با هم گوش کنیم



 AnnA | 3:06 AM 






بعد از طوفان...
پیش از این اتفاق آدم دیگری بودم. خودم را جور دیگری تصور می کردم. شروع که شد میدانستم می خواهم چه کنم. اصلا خودم شروع کردم. اما ناگهان دیدم دست خودم نیستم. افسار خودم را ندارم. میدانستم نباید پیشتر بروم . میدانستم لیاقتش را ندارم . میدانستم پشیمان میشوم. از خودم تعجب میکردم چرا بس نمی کنم.اصلا به من چه ؟ مگر من چه کاره اش بودم؟ آخرش را که میدانستم! اما رفتم . تا آخرش! گوشت را بیاور!حق داشتم یا نداشتمش مهم نیست. مهم اینست که پشیمان نیستم. لااقل شرمنده خودم نیستم. نمی دانید چقدر مزه دارد شرمنده خودت نباشی بعد سالها. چشم بهم زدنی آدمی بودم که دوست داشتم نه آنچه قرار است باشم. اما حالا؟ زندگی دوباره ادامه دارد. من هم بالاخره بلدم زندگی کنم. چه بدی دارد همین زندگی ؟ خیلی هم دوستش دارم. اما شک نکن چشم به هم زدنی را از این به بعد برای اندیشیدن و پریدن و پرکشیدن حرام نمی کنم وقتی آخر شاهنامه بزرگترین زندگی ها هم همین قدر خوش است. نسیمی که گذشتی و رفتی! قول میدهم فراموشت نکنم. نه خودت را نه هر چه را ساختی و زنده کردی . حتی اگر به هیچ دردت نخورده باشم....
این را برای خودم نوشتم و به خودم که باز به کسی برنخورد.حساب کنید یک یادگاری کاملا شخصی است از حسی کاملا شخصی.

 فرجام | 12:36 AM 








Sunday, November 26, 2006

کابوس های مردی که بی پیانویش در یک اطاق حبس شده بود هم امروز صبح ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه تمام شد. بابک بیات پرپر شد. ما نشستیم و تماشا کردیم. عزاداری بلد نیستم. از اینجا به بعد را سراغ من نیایید. آهنگ هایش را برای گذاشتن در صفحه هایتان که بلدید؟

خواننده عزيز: ببخش تلخي و تندي جمله ها را . آهنگ هاي او را از امروز زياد ميشنويم و عزاداران حرفه اي را بيشتر ميبينيم كه مخاطبان بي خيال اين جمله بودند. از كسي چرا طلبكار باشم؟ اولين جمله خودم را دوباره ببينيد كه نگاهش به آسمان بود. چكار ميشد كرد جز اميد دادن؟ به همه شما تلخي اين روزها را بدهكار شدم و ياد نكردن از همه رفته هاي عزيزي كه بودنشان را درست نديديم. به بزرگي خودتان اين لحظه هاي بي فكر را ببخشيد. دوست ندارم ديگر اينجا بنويسم. نه داستانم خوب بود. نه زبانم. نه توانم. به لطف خودتان اين برادر كوچتر كم انديش تند زبان را ببخشيد كه از آفتابي شدن دوباره بيزار شده.

 فرجام | 10:46 AM 






تنها خبر جدید: تیم پزشکی که قرار بود جمعه برسند فردا می آیند.


دیشب که به باربد گفتم: "وقت خوابه برو توی تختت بخواب". دهانش را چسباند به گوشم و گفت : "میشه بیام پیش تو بخوابم؟ "گفتم : "مگه خودت اطاق نداری؟" گفت : "بابایی! از پیرزن های تلویزیون که میان و سرشون باز میشه میترسم...." میدانستم چه می گوید. 28 سال بود میدانستم...

تازه ویدیو خریده بودیم . یک شب همه جمع شدند خانه ما که فیلم جن گیر ببینند و من را فرستادند بخوابم. کنجکاوی هولم داد و از زیر صندلی کنار راهرو خزیدم و همه فیلم را یواشکی دیدم . به وسطهایش که رسید نه میتوانستم ببینم نه میشد برگردم. از آن شب به بعد هر شب تا ساعتها پیرزن فانوس به دست از راهرو اطاقم می پیچید طرف تخت و میان اطاق ناپدید میشد و دوباره نور فانوسش از ته راهرو دلم را میریخت. مادر هیچ شبی نگذاشت جمله "پیش شما بخوابم" را تمام کنم و با تشری میرفت و من می ماندم و پیرزن و فانوس لعنتی. چند ماهی گذشته بود که دست به دامن عکسهای موش و گربه های دیوار اطاق شدم. هر شب جنگی تمام نشدنی میان پیرزن و موش و گربه ها ادامه داشت تا خوابم ببرد.... 15 سال بعد که داخل یک اسباب بازی فروشی پوستر موش و گربه ها را دوباره دیدم یک ثانیه هم مکث نکردم برای خریدنشان...

گفتم: باربد! بیا با هم بخوابیم توی تخت تو و پیرزن ها رو هر وقت اومدن هوف کنیم و پوف کنیم و فوت کنیم تا فرار کنن. ( قصه این شبهایمان سه بچه خوک بود) . بغلم کرده بود که یک لحظه حس کردم قلبش تند شد. گفت : بابایی اومدن! برگشتم و پیرزن لعنتی فانوس به دست را دوباره دیدم که می پیچید به چار چوب در. گفتم باربد حاضری؟ یک ...دو...سه... همه صورتمان را باد کردیم و خالی کردیم سوی در. پیرزن و فانوسش برای اولین بار رفتند و دوباره برنگشتند. چند دقیقه بعد صورت باربد چسبیده بود به صورتم و موهایش خیس شده بود از عرق. آرام و شمرده نفس میزد. پسرم کاری کرد که پدر و مادرم فراموشش کرده بودند. کابوس پیرزن از دیشب تمام شد!

 فرجام | 2:58 AM 








Saturday, November 25, 2006

ناصر عبدالهی در کماست . اگر گروه خونی B- داريد و ساکن بندر عباسيد , تا دير نشده به شعبه مرکزی سازمان انتقال خون شهر مراجعه کنید که گويا در اين وضعيت کمک بزرگی است .
لینک خبر رو از آونگ خاطره های ما برداشتم که هنوز بعد از اسباب کشی براش خونه نويی نبرديم .

مرتبط : ناصر عبداللهی خواننده پاپ درکما

 AnnA | 11:34 AM 






خبری ندارم.چرا؟ چند روز پیش تلویزیون را روشن کردم که مجری گفت انا لله و انا الیه راجعون. تا مغزم جواب بدهد که حضرات برای اهالی موسیقی فاتحه نمی خوانند و بشنوم یک روحانی مرحوم شده, به اندازه دو روز مغزم به هم ریخت. آلوچه خانوم چند ساعت بعد همین قصه را که تعریف کرد گفتم: تو چرا ترسیدی. یعنی که خودم عین خیالم نیست.
جرات نمی کنم زنگ بزنم و خبر بگیرم. میدانم هر بار این صفحه به روز میشود چند نفر دلشان میریزد تا ببینند چه خبر است. به خدا نمی دانید هر بار که زنگ میزنم و کسی جواب نمی دهد تا لحظه ای که زنگ بزنند و بگویند ببخشید دستمان بند بود چه میکشم. دوست دارم از باربد بنویسم. از زندگی . از فرق اطمینان و اعتماد در عشق جوری بگویم که یک روز تمام هربار یادتان بیاید بخندید. دوست دارم آخرین کاست خانم سوزان روشن را نقد ادبی کنم. اما فقط هر شب خواب میبینم فرهاد مهراد را که یک روز نهم شهریور از نارسایی کبدی بالاخره رها شد و رفت تا دست از سر خودش و صدایش بردارند. دست از سرم برنمی دارد آن پیانوی اجرای آخرش که همه گروهش بود. نفس که میکشید و مکث میکرد و می گفت : بوی عیدی بوی توت.... می گفت : یه مرد بود یه مرد.... می گفت : آخ اگه بارون بزنه.... رفیق نازنینم امیدک از خویشاوندی گفت امشب که در نمازی شیراز پیوند کبد شده و سلامت است .ولی من میترسم. از زنگهای موبایل صبحها که گاهی صدای بوقش را صدایی پر نمی کند متنفرم. از بیمارستان ایرانمهر متنفرم . از خیابان شریعتی و دو راهی قلهک متنفرم . از سینما فرهنگ که تنها پناهگاه آن حوالی است برای دو ساعت لم دادن و فیلم مزخرف دیدن و فراموش کردن این که تندیس موسیقی فیلم نفسش می رود و نمی آید متنفرم . از خودم متنفرم. بوی زندگی از کجا بیاورم وقتی خودم نمی شنوم. دلم برای خندیدن از ته دل تنگ شده . برای نفس راحت کشیدن بدون فراموش کردن. کو پس این اتفاق . کو پس این معجزه؟ میترسم. قلبم تیر میکشد و میسوزد...
قول داده بودم جواب خرده شیشه ها را ندهم . اما معافم کنید این یک بار را که تنها بهانه خندیدن است الان. رفیق یک خواننده: تذکرهایت و نهیب زدنت به جا بود. باور کن همه اش را قبول دارم و ممنون . بعنوان تشکر هم اگر قابل بدانی میخواهم کمکی بکنم: کاش نامت را پای حرفت گم نمی کردی چون در قرن 21 مرموز بودن فقط با تغییر نام نیست عزیزم. لااقل کمی اطلاعاتت را درباره IP افزایش بده. این جوری بیشتر شبیه کسی شده ای که عینک دودی زده ولی شلوار پایش نیست. این بار تماس گرفتی یادم بیانداز برنامه hide IP Platinum را برایت بفرستم. بالاخره این آدم بی ادب قبل از تلاش برای معروف شدن 20 سال سر و کارش با این کامپیوتر بی صاحب بوده. به همه سلام برسان.
صبح زنگ میزنم.

 فرجام | 1:40 AM 








Thursday, November 23, 2006

باز هم آي سي يو. آقاي بيات در كماي كامل نيست. اما به دليل مشكل در تنفس تحت مراقبت ويژه قرار گرفته اند. روز جمعه تيم پزشكي بيمارستان نمازي راهي تهران هستند تا ايشان را ويزيت كنند. دعا كنيد اگر بلديد.

 فرجام | 3:43 PM 








Wednesday, November 22, 2006

بالاخره مقدمات انتقال بابک بيات به بيمارستان نمازی شيراز انجام گرفته, فقط از اآنجايی که بيمارستان فعلی - ايرانمهر - از امکانات خوب و مناسبی برخوردار است تا پيدا شدن عضو پيوندی مورد نياز اين انتقال صورت نخواهد گرفت .

 فرجام | 7:59 PM 






برای اولين بار شايد احساس می کنم اصلا حوصله فصل سردی که تو راهه رو ندارم . صبحها مثل سگی که بزور برده باشندش به شکار از خانه می زنم بيرون به هوای پياده روی . گاهی سرخوش بر میگردم با یک سنگک کنجدی گرم و یک دسته سبزی خوردن که به فروشنده سفارش کرده ام تره ونعناع نداشته باشه , ريحانش بيشتر باشه و هر روز یادم می ره ازش بپرسم اين موقع سال چطوری هنوز ريجان و تلخون و مرزه تازه با ساقه های به اين نازکی پيدا می شه ... يه روزهایی همه چيز طور ديگه ای می شه ... گاهی فکر می کنم شايد ليست آهنگهای همراهم اوضاع را بدتر می کنه يا هجوم فکرهای عجيب و غريب ... گاهی مصمم , تند تند قدم بر می دارم با خودم فکر می کنم امروز همان روزی است که مدتهاست منتظرش هستم , اولين روز از بقيه زندگی من !! از خودم همينجوری خوشم می یاد حتی مطمئنم موهام اگه اين دفه بلند بشه شايد به بدی دفه های قبل از کار در نياد ... گاهی هم مثل اين روزها به خودم می يام می بينم که سردم شده می فهمم قدم هام کند شده ... خودم رو بيشتر شبيه يک خر آسياب سنگی می بينم با گوشهایی به همان درازی و چشمانی بسته که دارم دور خودم می چرخم ...

*****************************************

اين پست رو ديروز درفت کردم, راستش فکر می کردم پينگ اگر برای دوستان نگران به معنی خبری جديد باشه , پابليش پستهای بی ارتباط با اونچه که در پی اش به اينجا سر می زنند کار درستی نيست .اما آقای همخونه اصرار دارند روال هميشگی اينجا ادامه پيدا کنه و درکنارش خبر رسانی . به اميد خبر خوش !

 AnnA | 11:14 AM 








Tuesday, November 21, 2006

خبر جديدي نيست . نه بد نه خوب. بدليل نارسايي؛ آب جمع شده در شكم بيمار بايد مرتب تخليه شود. ممنون از همه كساني كه لوگو را اضافه مي كنند و ممنون از داريوش اقبالي.عزيزاني كه نگران بقيه مردم دنيا هستند هم لطفاً تشريف ببرند بقيه دنيا را سريعاً نجات بدهند و وقتشان را بابت اخبار هر روزه يك پيرمرد مريض اينجا تلف نكنند چون تا اطلاع ثانوي يك ملودي ديگر از اين مرد بزرگترين آرزوي اين صفحه است. ببخشيد كه اين آخرين باري است كه به حسابتان آوردم.
پيشنهاد آلوچه خانوم تصميم عجيب و سختي است . پر كردن كارت اهداي اعضا بعد از مرگ. شما هم فكر ميكنيد؟.

 فرجام | 3:02 PM 








Monday, November 20, 2006



موقتا اين لوگو رو به جای عکس باربد می ذارم . شما هم اگه مايليد اين لوگو رو از وبلاگ اصلان بردارين و توی وبلاگهاتون بذارين , جایی که ديده بشه . هدف از اين کار فقط و فقط اطلاع رسانی است نه آرزوی مرگ برای شخص ديگری با گروه خونی - AB . پس تو رو خدا فکر ديگه ای نکنيد . راستی سلام !
اين روزها اينجا ننوشتم راستش نمی خوام کسانی که به اميد گرفتن خبری روی لينکها کليک می کنند و به اين صفحه سر میز نند با چيزی غير از اونچه که در حال حاضر براشون مهمه روبرو بشن . نمی دونم عاقبت اين ماجرا به کجا ختم می شه ... منم نگرانم مثل همه تون, نمی خوام نااميد باشم مثل همه تون , و دلم شور می زنه بازم مثل همه شماها ! ولی حالا که لزومش احساس می شه يه کمی جدی به اين ماجرا فکر کنيم, اگه اين ماجرا جايي غير از اينجا اتفاق می افتاد شايد پيدا کردن عضو پيوندی غير قابل حل ترين مسئله بيمار نبود . می دونم توی خيلی از کشورها آدمها در زمان حيات خودشون در مورد اعضاء بدنشون تصميم میگيرن . و در بعضی از کشورها اين تصميم در اوراق شناسايی مثل گواهينامه رانندگی ثبت می شه . يه چرخی توی اين سايت واحد فراهم آوری اعضای پيوندی بزنيد ! فکر می کنم از هر آدم زنده ای بپرسيد دلش می خواد در پايان راه, زندگی بخش باشه ... شايد حتی با يک جور تمايل به بودن و ماندن هم بشه اينو توجيه کرد پس بهتر نيست خودمون در موردش تصميم بگيريم و ديگران رو هم تشويق به اين کار کنيم ؟

 AnnA | 3:50 PM 








Sunday, November 19, 2006

پزشك معالج آقاي بيات بايد بيايند و ترتيب انتقالشان را به شيراز بدهند. نمي دانم چرا هنوز اسم ايشان در ليست انتظار بانك پيوند اعضا ثبت نشده. اين يعني چي؟! مدير محترم تلويزيون لوس آنجلسي مورد نظر ديشب مجبور شده با خانواده آقاي بيات تماس بگيرد و توضيح بدهد. مرسي رفقا! مي دانم كه سبك وزن ديروز عاصي اش كرده بود. حس ميكنم اين دوست نديده اگر لازم باشد مي رود و هر مقامي را هركجا كت بسته با پست برايتان مي فرستد. پديده ايست در پشتكار. خسته نباشي!
چند نفر چيزهايي نوشته اند كه گمانم بهتر است به دست خانواده بيات برسد. مثل نوشته هاي مازيار عزيز كه نه كامنتش راه ميدهد نه ايميلش. اگر مي خواهيد جمله اي به بابك بيات بگوييد، تا فردا 10 صبح پيام بگذاريد كه چاپ كنيم و به دست مرد موسيقي برسانيم. اين كار كه از دستمان برمي آيد؟

 فرجام | 3:14 PM 






ببخشید که کم آورده بودم. این پست باشد جواب رفیق رو راستی که خواسته بود خفه شوم:.من جواب خودم را داده ام. اما بگذار از طرف آدمهایی که با من دعوا کردند که خفه نشوم هم چند کلمه بگویم:

نمیشه غصه ما رو، یه لحظه تنها بذاره؟
می شه این قافله ما رو توی خواب جا بذاره؟

دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از این جا و اون ور ابرا بذاره

دلامون قرار گذاشتن همیشه با هم باشن
رو قرارش نکنه یه هو دلت پا بذاره؟

دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاس
که می خواد عاشق که شد، پا روی دنیا بذاره

یه پا مجنونه دلم، به شوق لیلی که میخواد
بار و بندیلو ببنده،سر به صحرا بذاره

تو دلت بوسه می خواد، من میدونم، اما لبت
سر هر جمله دلش میخواد یه اما بذاره

بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار
همه دنیا منو، همیشه تنها بذاره

من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام، چشم تماشا بذاره


رفیق! یک روز چهارشنبه در اردیبهشت سال 83 که حسین منزوی در تنهایی و بیماری مرد، احتمالاً این آهنگ را گوش نمی کردی؟
اگر مرگ حسین منزوی هم حق است، پس لطفاً صدای ضبط ماشینت را موقع پخش این ترانه خفه کن یا بجای توهین به زندگی هنرمند زمین من، لطف کن دهنت را ببند ! انتخابش با خودت. گفته بودی با این جوش زدن ها معروف نمی شوم. میدانم . اما خدا را چه دیدی؟ شاید تو و امثالت آدم شدید!
فردا با غزل بیات تماس میگیرم.

 فرجام | 1:27 AM 








Saturday, November 18, 2006

ادامه خبرها:
مشكل مالي بابك بيات حل شده.با سر و صداها و اعتراض هاي مردم بالاخره مراجع رسمي همه هزينه ها را تقبل كرده اند و خانواده ايشان در حال حاضر هزينه اي پرداخت نمي كنند. ولي ظاهراً از ديروز يكي از كانالهاي لوس آنجلسي - گمانم آقاي سپهربند هستند - صندوقي راه انداخته اند براي جمع كردن اعانه. حال آقاي بيات كه ديشب بهتر بود به لطف شنيدن اين خبر دوباره خرابتر است. اين كمك بدون اجازه و هماهنگي و نياز ايشان جمع ميشود. كمك نكنيد و نگذاريد كسي كمك كند و لطفاً هر كس شماره اين آقايان را دارد زنگ بزند و درخواست ادامه پخش آخرين شاهكار خانم سوزان روشن را بكند به جاي اين كثافتكاري. دوستان كامنت گذار شماره داريد از شبكه هاي موج سوار در آرزوي دلار يا زورتان فقط به ما ميرسد؟ لطفاً زنگ بزنيد و نگذاريد اين كار را بكنند.فقط سئوال كنيد گروه خوني آقايان عاشق هنرمند چيست و كبد اضافه هم آيا دارند يا نه؟بخدا اينها مصداق بارز مرگ مغزي هستند.

 فرجام | 1:04 PM 






من بدین گونه نمی خواهم مرگ
من بدین گونه نمی خواهم زیست
من نمی خواهم این تلخ درنگ
من نمی خواهم خاموش گریست

میتوان چون دگران
ناله ای کرد و در این وادی خفت
میتوان داشت از این خفتن امید حیات
میتوان رفت ولی چون مردان
میتوان مرد و به لب هیچ نگفت

میخزم بر تن این شیب و فراز
کاش پا داشت توانایی من
کاش با قامت آراسته میرفتم پیش
کاش میرفتم میرفتم من

سیاوش کسرایی- خرداد 1335


میشناسیدش دیگر؟ بعد از 12 سال غربت , 1374 در وین مرد. تازه مردک ضد انقلاب هم بود. شعرهایش را شنیده اید: آری آری زندگی زیباست....ژاله خون شد. خون جنون شد.....ای سرود آوران سپیده . ای شهیدان در خون تپیده...... والا پیام دار.محمد.... این ها همه مال اوست.
مرگ حق است . مرگ تنها حق ترانه است اینجا. کجا بودیم وقتی او مرد؟

 فرجام | 11:02 AM 








Friday, November 17, 2006

فقط يك راه مانده. از وزير بهداشت بخواهيم دستور رسيدگي ويژه به وضعيت بابك بيات را صادر كند. كبد و مرگ مغري و تيم جراحي و مراقبت هاي ويژه در اين صفحه ها پيدا نمي شود.بسيج پزشكي و سازماندهي ميخواهد. هركس ميتواند اين كار را بكند. من ديگر نمي توانم . واقعا نمي توانم. خورشيد و زيتون و نيكان و سردبير و ... اين كار شماست . بسم الله . يك طومار براي وزير بهداشت جهت پيگيري سريع وضع يك هنرمند. من هم براي هر كمكي آماده ام. فقط بجنبيد كه شايد يك شنبه با دوشنبه تفاوتش زياد باشد. در غير اين صورت هم اگر به معجزه اعتقاد نداريد زياد اين صفحه را براي شنيدن خبر خوب چك نكيد.
خانم مريم عزيز كه پرسيده بودي " منظورت از خبر خوب يعني مرگ مغزي يك جوان؟!" ميداني كه ميدانم راست مي گويي. اگر لازم است بگذار بقيه اش را هم خودم بگويم تا خيالت راحت شود من چكاره ام و چقدر بدرد ميخورم: من از نظر پزشكي فقط مي دانم كبد جايي است ميان گردن و كمر.گروه خوني خودم را هم بلد نيستم. از نظر مالي چندرغاز اجاره خانه پس فردايم را طبق معمول نمي دانم چه مي كنم. از نظر هنري چهار سال پيش آخرين بار بود كه سازي دست گرفتم و به التماس بقيه زمين گذاشتم. از نظر آشنايي با اين مرد امروز كه رفتم عيادتش هيچ كس را نمي شناختم جز بابك بيات و هيچ كس هم مرا نمي شناخت حتي بابك بيات!از نظر عشق و علاقه او را بيش از فرهاد نازنين و يگانه يا اخوان بزرگ دوست نداشته ام كه روزي كه رفتند اين بغض لعنتي نمي گذاشت تا يك سال حتي قلم دستم بگيرم وحتي ميتواني به سالروزهاي رفتنشان در اين صفحه برگردي و سكوت نكبتي ام را در سنگيني شهريورهاي بد ببيني. هر شب تا صبح دارم به خودم فحش مي دهم كه چرا مثل كنه چسبيده ام به نامي اين قدر بزرگ كه دخلي به من ندارد. از نظر خبر رساني در ترافيك خبرگزاري هاي رسمي و دانشجويي و دانش آموزي وهنري و اخلاقي و هزار دكان ديگر كه فقط شايد گربه هاي كور جنوب شرق تهران از داشتن خبرگزاري رسمي بي نصيب مانده اند ، رسالت داشتن اين صفحه كوچك خصوصي كه تا امروز فقط در گوش چند نفري گفته و خنديده و عاشق بوده واقعا نوبر است. چكار كنم خانم مريم؟ الان چكار كنم؟ شماره ام را بدهم تا يك خط خبر هر روز از او را بدهم جاي مهمتري بگذاري و رهايم كني از اين فرسايش بي فرجام؟ كسي هست اين محبت را بكند؟ سايت و ايميل و تلفن آقاي لنكراني وزير محترم بهداشت را با تقاضا و درخواست بمباران كنيد. اگر نمي كنيد برويد سراغ پاك نويس كردن مرثيه هايتان. مال من آماده است.همان يك خط رفيقش ايرج : ...ما نشستيم و تماشا كرديم
پی نوشت : چند کلمه ای را که نگفتم و خوردم را هم دوست روراستی با اسم یک خواننده برایم اضافه کرد در کامنت. راست می گوید . لطفا دیگر در این صفحه دنبال اخبار بیماری آقای بیات نگردید. اگر کسی مایل است میتوانم با ایمیل خبری اگر داشتم برایش ارسال کنم. این همه صبر نکرده بودم که این طور مثل لاشخورها معروف شوم رفیق. دست کم گرفتی آقای همخونه را.
پایان گزارش بابک بیات . باقیش را حتماً در خبرها میشنوید.پایان ......

 فرجام | 5:12 PM 








Thursday, November 16, 2006

حال بابك بيات ديشب بد بود. امروز اوضاع كنترل شده . مي خواسته برگرده خانه . دكتر اجازه نداده. سردار طلايي هم قرار است تشريف بياورند. همه مي آيند و مي روند و قول مي دهند. راستي نامزدهاي انتخابات كلاً چند نفرند؟ كبد پيوندي موجود نيست و هر يك روز و حتي هر ثانيه كه مي گذرد شايد جبران شدني نباشد. حس تلخ و بدي دارم. بوي نا اميدي مي آيد. . چرا خبري نمي شود؟ چرا اتفاق خوبي نمي افتد. كبد پيوندي AB- از كجا پيدا كنيم؟

 فرجام | 1:14 PM 






 فرجام | 12:54 AM 








Wednesday, November 15, 2006

بابك بيات نيار به يك كبد دارد با گروه خوني AB- كه در بانك پيوند اعضا موجود نيست. كبد بايد از يك بيمار مرگ مغري، شخصي جوانتر از او با حداقل 25 كيلو وزن بيشترو البته با رضايت خانواده متوفي اهدا شود. پيدا كردن اين عضو فعلا مهمترين مشكل است. خانواده بيات و آقاي ستار اوركي راهي شيراز هستند تا راه حلي پيدا كنند. از مطبوعات و رسانه ها و بعضي مراجعين هم ظاهرا كمي دلگيرند كه در خبر رساني موقعيت بيمار و شان او را كامل لحاظ نمي كنند و درخواست كردند كسي بدون هماهنگي اقدام به گرفتن عكس و مصاحبه و پخش خبر و خوراندن داروي گياهي!! به آقاي بيات نكند. خدايا ما ديگر چه جور موجوداتي هستيم كه تو خلق كرده اي؟ براي حل مشكل مالي ايشان هم حركتهاي مهمي شده. كمي ديگر صبر كنيم . اگر لازم شد بلافاصله خبرش را همينجا ميگذارم. عزيز نازنين كه زنگ زدي و همكلامش شدي . ناز نفست! مي گفتند جان گرفت بعد اين همه روز. دوستت دارم مرد! بيشتر از هميشه.

 فرجام | 3:07 PM 






امروز از تلويزيون براي فيلمبرداري رفته اند بيمارستان . خبرش را ميبينيد احتمالاً. بابك بيات به پيوند كبد احتياج دارد. تنها گزينه موجود بيمارستان نمازي شيراز است. ظاهراً براي اين عمل بيماربايد آمادگي داشته باشد كه با توجه به حال ايشان امكان اين عمل در شرايط فعلي نيست. گويا آقاي اوركي تا فردا به شيراز ميروند. شيرازي ها و پزشك ها و كساني كه با بيمارستان نمازي شيراز بخش پيوند كبد مرتبط هستيد اگر ميتوانيد كاري كنيد. استاد موسيقي طاقت ديوار تنگ اطاق بيمارستان را ديگر ندارد. شايد به خانه منتقل شود. كاش اين روزها زودتر تمام شوند. هم او زندگي كند و باز بيافريند ، هم ما به دلقك بازي هاي اين خانه 3 نفره برگرديم. به خدا من نمي دانم بالاخره براي مشكل مالي چكار بايد كرد يا اصلا بايد كاري كرد يا نه . اما اين طور كه حس مي كنم مسائل و موانع مهمتري هست براي انجام اين عمل. آقاي تيمسار شهردار در ملاقاتشان بابك بيات را بيمه شهرداري كرده اند كه كمك به جايي بوده . حتي اگر نمايشي است براي تبليغات انتخاباتي دستش درد نكند . نمايش عاقلانه و درستي است. امروز دوباره از دخترشان خبر خواهم گرفت.

 فرجام | 1:24 PM 








Tuesday, November 14, 2006

با غزل بیات صحبت کردم . تنها موجودی است که جواب یکی مثل من را در این اوضاع می دهد. گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده ولی به احتمال زیاد با انتقال به خارج به خاطر وضع جسمی ایشان موافقت نمی شود و مقصد احتمالاًشیراز است. برای کمک کردن گفت که شایسته تر است مسئولین و بزرگترها پاپیش بگذارند که قولهایی داده اند . البته فعلاً فقط قول است و هنوز اقدام نکرده اند. از غزل قول گرفتم اگر وضعیت اضطراری بود و کمک فوری لازم بود به ما اجازه بدهند کاری کنیم. قبول کرد. شماره نماینده قانونی آقای بیات راگرفتم. جواب نمی دهد. محض رضای خدا یک آدم حرفه ای یک خبرنگار یک آدم مهم پیدا نمی شود توی این اوضاع که پی این قضیه را بگیرد؟ من 25 ساعت در شبانه روز هم حاضرم . اما کسی جواب نمی دهد.در مملکت امام زمان اول نامت را چک می کنند بعد حرفت را.

 فرجام | 11:52 AM 






سلام از همه عذر خواهی میکنم.نویسندگان این صفحه دو نفرند که الزاما مثل هم عمل نمیکنند هر چند همدیگر را دوست دارند. منبع خبر آلوچه خانوم مجله بود و منبع من بیمارستان. خبررسان حرفه ای هم نیستیم و شاید درست عمل نمی کنیم. دقایقی پیش شبکه جام جم ایران زیرنویس کرد: بابک بیات برای مداوا به کانادا اعزام میشود. متاسفانه اطلاعات بیشتری ندادند. لطفاً دقت کنید . بابک بیات به هیچ وجه زیر بار فضای موجود و جمع کردن پول و اعلام شماره حساب نرفته . می خواهم اطلاعات ناقصم لااقل قطعی باشند بعد اعلام شوند. دوستانی در داخل و خارج مشغولند تا به نتیجه ای برسیم. فقط به قیمت کمک کردن, غرور یک انسان که از بسیاری از ما بزرگتر است را فراموش نکنیم. آماده کمک باشیم اما کمکی که طلبیده شود. کمی صبر کنید. راوی عزیز مرا ببخش بابت این ناهماهنگی و تو خورشید گلم. نخواستم خبری بدهم که قطعی نیست یا گفتنش حق من نیست . همگی ببخشید . صبح اگر خانواده بیات تصمیمی گرفتند و فهمیدم اینجا میگذارم. باز هم ببخشید این هیچ کس را و باور کنید فقط نمی خواهد قهرمان آسیاب های بادی دیگران باشد. قرار نبود ما منبع خبر این عزیز باشیم که حتی هنوز ناممان را هم نمی داند . از غیرت خوش غیرتهاست که ما اینجاییم

 فرجام | 2:40 AM 








Monday, November 13, 2006

بابک بیات را امروز دیدم.
آن قدر حالش بد بود که بیش از سلامی و سپاسی به از در رسیده ای که نفهمیده بود کیست نشد بگوید و آن قدر حواسش جمع بود که میان صحبتم با دخترش بیاید و اجازه ندهد این نخاله از درآمده بیش تر از غزل نازنین که فقط به پدر و سلامتش فکر می کرد شماره تلفن و اطلاعات و خبر بگیرد و محترمانه جوابم کند. غزل داشت دنبال شماره ای می گشت در دفتر و می گفت : نمی خواهم خسته اش کنم وگرنه همین الان هم اگر بپرسم از حفظ شماره را می گوید....
من یک هیچ کسم . بلکه هم کمتر. بزرگترین افتخارم امروز رسیدنم با هزار کلک به اطاقی بود که مردی در آن خوابیده و به چشمم دیدم که چشمش به آسمان بود نه به در. آقای رفیق سردبیر ممنون که گوشی برنمی داری. آقای خواننده معروف مرسی که جواب اس ام اس را نمی دهی ( و خاک بر سر من اگر قرار باشد تو ترانه ام را بخوانی). دوست خبرنگار درود به شرفت که مرا تا ظهر گرداندی و آخر گفتی مگر حالش بد است؟.... من فقط یک شماره تماس میخواستم . نه برای خودم که 5 سال است دیده اید نخواستم.
داریوش نازنینم. این بار دیگر سکوت نمی کنم. این جا نیستی چون جای تو در این مملکت نیست, میان این همه سایه آدم. مردانگیت را و بزرگیت را دوست دارم. و برادرم اصلان که زحمت وصل شدن ها را می کشد مثل همیشه. و غزل بیات عزیز که شاید باز نشناسیم هم را اگر دوباره روبرو شویم. سادگی تو و عشقت به پدر محبت و اعتمادت به این غریبه را باعث شد. باشد که سایه اش هنوز بر سرت باشد.
و ای همه ما! ساکنان شرکت تولیدی عزیزان از دست رفته! بشتابید که باز سربلندی بستر نشین است تا ما خودمان را بزرگترببینیم. بیایید با هم خجالت بکشیم از دلسوزی و ترحم برای هنرمند. 60 میلیون را بشمارم برایتان؟ سکه های سریال نرگس؟ دستمزد کارگردان فلان مبتذل؟آمار فروش CD خام را می خواهید بدانید؟ همان که رویش آهنگ قشنگ به یامفت کپی می کنیم؟ تبلیغ فلان زهر مار بر دیوار کثیف فلان خیابان؟کنسرت دبی؟ فروش کاست؟ خجالت بکشیم از قیمت گذاشتن روی دین مان به مرد. چند با به کمتر از مفت هنرش را گوش داده ایم؟ چند بار حاصل دلش را دزدیده ایم در روز روشن؟ اگر فوریت نداشت. اگر پسرش تازه از بستر برنخاسته بود. اگر 2 نفر انسان دیگر از جنس محمد اصفهانی در دنیا وجود داشت. لزومی شاید نبود به عیان شدن فضاحت این معرکه 60 میلیونی که به هر کداممان کمتر از 1 تومان سهم برسد. وبلاگ شهر عزیز! کمی تکان بخور! امضا و راهپیمایی و غر زدن و قربان خودمان رفتن و بهم فحش دادن را لحظه ای , چند روزی بگذار و وجود داشته باش . بگذار صدای نفس کشیدنت را خودت لااقل بشنوی . بابک بیات به پول تو نیاز ندارد. تو به جمع شدن و سبک کردن بار گناهت محتاجی. شماره حساب درست کنیم و کمک کنیم. نه به بابک بیات , به فرهاد مهراد. به ویگن . به حسین پناهی . به فریدون فروغی . به حسین منزوی... آخ که فرهاد مهراد... فرهاد مهراد.... به خدا هر چه نداریم صنف سینه زن و عزادارمان خیلی وقت است که تکمیل شده. بیایید راهی بجوییم تا هر وقت لازم بود به جای چه کنم چه کنم کمک کنیم . بگذارید وبلاگ "باشد". خجالت هم نکشیم. کمک کنیم و بگوییم :من عضو وبلاگشهر به سهم خودم زهرمار تومان وظیفه انجام دادم. بی چشم و هم چشمی و ادا و اصول . گاهی پول جمع کردن هم لازم است. اما گمانم نه برای بابک بیات. که دو مرد هم ارتفاع خودش کافی است امروز.
نگران جمع شدن پول برای بابک بیات نباشید. آدمهای خوب در راهند. نگران سرگردانی خودمان باشیم این وقتها. خانواده بیات اگر همراهی بخواهند اما اماده باشیم.
برای عزت انتظامی , جمشید مشایخی, محمد نوری و ... تا هستند کاری کنید. بیایید پیراهن های مشکیمان را پاره کنیم. دست هم را بگیریم و زنده ها را دریابیم . بس کنیم سیاه را و سیاه کاری را.بابک بیات از پوپک گلدره ناکام و عزیز حتماً بزرگتر است مقامات محترم . پس بشتابید با عکاسهایتان.
داریوش عزیز , اصلان نازنین, نگار مهربان که از ديشب تاحالا لحظه ای دست از پی گیری برنداشتی , خورشید خانوم گل, راوی عزيز , ساکن محترم سرزمين رويایی , پارسای پارسا نوشت بی تای مهربان و ... زنده باشید و ممنون از همتتان و غیرتتان

 فرجام | 9:07 PM 








Sunday, November 12, 2006

* توضيح ضروری : اين پست طی چند ساعت گذشته آپ ديت شده است .

همه خبر رو شنيده اند . بابک بيات در آی سی يو بيمارستان ايرانمهر بستری است . نياز فوری به پيوند کبد دارد . اما گويا همه خبر همين نيست .
هفته نامه چلچراغ , شماره 222 به تاريخ شنبه 20 آبان 1385 صفحه 17 ( موسيقی ايران) منصور ضابطيان و بابک صحرايی در دو يادداشت به بيماری بابک بيات پرداخته اند بنا به گفته پزشک معالج بابک بيات دکتر نصيری طوسی از هر چهار نفری که به علت نارسایی کبد به کما می رن یک نفر ديگه بر نمی گرده بابک بيات در چهار ماه گذشته دو بار به کما رفته .... ايشون بايد فورا عمل پيوند کبد روشون انجام بشه و مشخصا اين عمل فوری برای اينکه انجام بشه نياز به کمک مالی داره . اين دفعه اين عمل در ايران بيمارستان نمازی شيراز گويا قابل انجامه ( خدا رو شکر ) اما برای پذيرش بيمار 30 ميليون تومان بايد به عنوان پيش پرداخت به حساب بيمارستان واريز بشه . و حتما مبلغ مورد نياز از اين بيشتر خواهد شد اما باور کنيد کلش اين دفعه مبلغی نيست . چيزی بين 50 تا 60 ميليون تومن . شايد کمی بيشتر از قيمت يک دانه ماکيسمای ناقابل ... ای خدا !
منصور ضابطيان به اهالی ترانه پيشنهاد کرده کنسرت برگزارکنند . گويا اشخاصی هم اعلام آمادگی کردند و هرکاری که بشه انجام می دن مثل محمد اصفهانی , خشايار اعتمادی , مانی رهنما, حامی , نيما مسيحاو ستار اورنگی ... حتی گويا با تلاش محمد اصفهانی وزارت ارشاد 10 ميليون تومان کمک کرده ولی همين الان بایت هر شب آی سی يو مبلغ 450 هزار تومان بايد به حساب بيمارستان واريز بشه و از همه مهمتر اينکه زمان داره میگذره . یه کمی فکرامونو ... فکراتونو رو هم بذارين ببينم چطوری خيلی سريع می شه اينکارو انجام داد ؟ ... اگه اونور آب به خواننده هايی دسترسی دارين که شور مهار نشدنی کنسرتهاشون رو مديون اجرای چند باره ترانه های قديمی ای هستند که ملودی شون رو بابک بيات نوشته , خبر رو به گوششون برسونيد . شايد اگه مبلغ مورد نيازبه دلار و یور تبديل بشه خيلی فراهم کردنش کار سختی نباشه فقط عجله کنيد ... اهالی وبلاگشهر اين دفعه بيشتر از کليک کردن و پتيشن امضا کردن ازمون بر می ياد . قرار نيست از کسی بخواهيم حکمی رو تغيير بده ... پيشنهاد کنيد چه کار کنيم ؟ و از چه مسيری ؟ مجله چلچراغ چطوره ؟ آدم های اسم و رسم دار وبلاگشهر به جای اينکه بهم بپرين و يقه کشی کنيد آتش بس موقت اعلام کنيد و از بقيه هم دعوت کنيد بيائید با هم يه کم فکر کنيم , سريع تصميم بگيريم و تصميمون رو عملی کنيم . لطفا ... لطفا ... لطفا قبل از اينکه خدای نکرده ... زبونم لال تنها کاری که بشه کرد اين باشه که به تمپليت وبلاگهامون نوار سياه اضافه کنيم و بنويسيم

رازقی پرپر شد
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستيم و تماشا کرديم
...
در همين رابطه :

ایسنا: بابك بيات به پيوند كبد احتياج دارد
روزگار غریبیست نازنین
عیادت شهردار تهران از بابک بیات
نت‌های نیمه‌تمام یک آهنگساز
گزارش تصویری از بابک بیات در بیمارستان
همه لینک ها رو از سرزمين رویایی برداشتم .

پی نوشت یا توضيح ضروری : اطلاعات نوشته بالا رو از يادداشت های منطور ضابطيان وبابک صحرايی در مجله چلچراغ شماره 222 تاريخ 20 آبان 1385 صفحه 17 برداشتم پس لازم می دونم که اينو هم اضافه کنم که در گوشه از يادداشت بابک صحرایی اینطور نوشته شده : " خود استاد بيات از هيچ کس توقعی ندارد و شايد اگر به خواست خدا از کما بيرون بيايد از نامه ای که من نوشته ام دلگير شود اما چه کنم که پدر موسيقی ايران بر گردن ما فرزندانش حق بزرگی دارد و ... "
اينو اضافه کردم که يادتون باشه, شان و منزلت استاد رو در نوشته های احتمالی تون رعايت کنيد و اگه راهی به نظرتون می رسه تلاش کنيد به بهترين شکل ممکن مطرح بشه . ما هنوز تماسی با خانواده ايشون نداشتيم و اين نگرانی شايد بدون کسب اجازه با شما در ميون گذاشته شده . دعا کنيد شايد, شايد توی پست بعدی خبر خوبی در راه باشه .

آخرين خبر تا اين لحظه : با کمک دوست سبک وزن مون و يکی ديگر از دوستان آقای همخونه و همينطور حساسيت و پی گيری متعهدانه يکی کسانی که فکر می کردم بايد خبر شود پيام رسيد و ارتباط برقرار می شه به اميد خدا . همکاران دور از وطن استاد از بيماری خبر داشتند ولی از اينکه از دستشون کاری بر مي ياد گويا تقريبا بی اطلاع بودند که حالا خبر دارند . با آقای همخونه نيم ساعت پيش صحبت کردم از بيمارستان برمیگشتند . حالا خودشون توضيح می دن حتما !شايد حالا اين اميد وجود داره که از يه مسير منطقی کاری انجام بشه . اينکه ما چه کار می تونيم انجام بديم . چيزی مثل پيشنهاد راوی و يا اينکه فکر می کردم يک حرکت مشترک که وبلاگستان و مجله چلچراغ مبلغش باشن رو - بايد از چلچراغی های وبلاگشهر کمک بگيريم شايد - آقای همخونه گفتند کمی صبر کنيم ببينيم نتيجه اين تماس ها چی می شه! تا هر کاری که می خواهيم رو از مسير واحدی انجام بديم . اينکه حال ايشون چطوره ؟ گويا از کما برگشته اند ولی حالشون هيچ خوب نيست . دعا کنيد دوستان .

 AnnA | 4:42 PM 






شنبه ساعت 10 صبح:
آلوچه خانوم: اولی حاضره . یه کم صبر کن که هر دو رو با هم ببری.
باربد: آره بابایی . یه کم صبر کن . اولی خیلی راحت بود.

شنبه ساعت 10:30
آقای همخونه: چی شد باربد؟
باربد: هنوز نیومده بابایی . الان میاد.

شنبه ساعت 11
آقای همخونه: چی شد بابایی؟
باربد:بابایی باید اول یه شیر و بیسکویت بخورم, بعد.

شنبه ساعت 12
آقای همخونه: باربد؟
باربد: بریم بابایی .داره میاد.داره میاد.

شنبه ساعت 1 بعد از ظهر
آقای همخونه: من چه کار کنم باربد؟
باربد: اه ! بابایی چرا داد میزنی؟ اصلا امروز پی پی ندارم.
آقای همخونه: حالا من با این ظرف جیش چکار کنم؟
آلوچه خانوم : بذار فردا دو تاش که حاضر شد با هم میبری آزمایشگاه

جناب آقای سردبیر! فهمیدی چرا امروز ساعت 2 بعد از ظهر رسیدم مجله یا فردا اصل مدارک رو برات بیارم؟

 فرجام | 1:41 AM 








Saturday, November 11, 2006

مسابقه . فکر میکنید اين جملات رو کی کجا نوشته ؟ !!!

زن خوب و فرمان بر و پارسای ..... چیزاییه که این خانوم چندتاش هست و چند تاش نیست. پیدا کنید پرتقال فروش را . عاشق شما میباشد نویسنده این مطلب زیبا. وجود داری نذار تو صفحه ات تا از خونه بیرونت کنم . اییییننهههههه!هاهاهاهاها

یه کمی فکر کنید .... بازم فکر کنید
.
.
.
چی فکر می کنید اگه بدونید اینها رو یه آقای همخونه برای يک آلوچه خانوم به عنوان Testimonial برای ثبت در پروفایل ارکات آلوچه بانوی یاد شده تايپ نموده فرستادند ... نوشته ايشون بلافاصله هم پابليش شد ... البته اینو هم بگم که ايشون شخصا بدون درنگ Sign Out نموده با آی دی همسری که ذکر کردند log In کردند و خودشان شخصا نسبت به پابلیش نمودن آن مباردت ورزيدند ...
گفتم حالا که اينطوره بذارمش اينجا شما هم ببينید بلکه نظرتون رو فهميدم !

 AnnA | 8:23 PM 








Friday, November 10, 2006

از نيمه شب گذشته تا همين الآن تصوير دخترکی با کفش باله ساتن مشکی در بهشت زهرا ولم نمی کنه ! می دونی چيه ؟ آليس - ناتالی پورتمن - توی فیلم closer رو به پرتره گريان خودش در نمايشگاه توضيح قشنگی می داد . در جواب اينکه عکس قشنگه میگفت - چیزی که یادم مونده رو می نويسم - " اين دروغه . من ناراحت بودم . اينجا عکس عده ای آدم غمگين رو به نمايش گذاشته اند . دیگران می گن قشنگه ولی واقعيت اينه که تمام اينها غمگين بودند و ... " حالا حکايت من است و دعوت شما به خواندن نوشته ای که نویسنده اش موقع نوشتنش بسيار غمگين بوده احتمالا یا حداقل لحظاتی رو که توضيح داده لحظات بسيار غمگينی بودند ...
يه نگاهی به اين نوشته دوست قديمی سبک وزن من بندازين .

 AnnA | 3:51 PM 








Thursday, November 09, 2006

حالا که تموم شد و رفت و ما هم دیر خبر شدیم. پس بذارید یه کم شوخی کنیم تا زیاد دلمون نسوزه از این که نرفتیم برای اعتراض به فیلترینگ اینترنت در راهپیمایی اینترنتی خبرنگاران بدون مرز. لطفاً دفعه دیگه زودتر خبررسانی کنید حضرات! ضمناً لازمه بگم دارم شوخی میکنم و خیلی هم پایه هر نوع اعتراضی به فیلترینگ هستم همه جوره؟

با سلام از آنجا که همه دنیا یک لنگه پا منتظر حرکت های یکپارچه و یکدل وبلاگستان است، از شما برای شرکت در راهپیمایی اعتراض آمیز اینترنتی در اعتراض به یک سری چیزها دعوت میشود. برای شرکت در این راهپیمایی اینترنتی می توانید اینجا ، آنجا یا هر جای دیگری که دلتان خواست کلیک کنید.
راهنمای شرکت در راهپیمایی اینترنتی:
پس از ورود به سایت فلش، ابتدا چهره مورد نظر خود را در برنامه انتخاب کنید. با توجه به ضد انقلابی بودن این برنامه رعایت حجاب اسلامی تقریباً ممنوع است. طبق معمول حضورهای اینترنتی، سعی کنید چهره انتخابی شما با خودتان تفاوتهای اساسی داشته باشد. سپس وارد راهپیمایی شده و به دیگر کاربران بپیوندید. برای حرکت در راهپیمایی از کلیک چپ موس و برای دادن شعار از کلیک راست استفاده کنید. با چند بار پشت هم زدن کلیک چپ میتوانید بدوید و با محکم تر زدن کلیک چپ میتوانید بلندتر شعار دهید. در صورت فشار همزمان هر دو کلیک شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست را سرخواهید داد که متاسفانه ربطی به این برنامه ندارد و شما امتیاز منفی میگیرید. در صورت کسب امتیاز کامل این مرحله و شکست دادن غول مرحله آخر ( اسمش را عمراً بگویم! میخواهید فیلترمان کنند؟) شما به عنوان یکی از برندگان مسابقه دویچه وله معرفی خواهید شد...

به جان مادرم وقتی شنیدم راهپیمایی اینترنتی برگزار شده تا صبح داشتم همین خوابها را میدیدم. همینه دیگه! آدمی که عمرش رو پای بازی کامپیوتر تلف کرده باشه عقلش زایل میشه.

 فرجام | 11:20 PM 






بابک بیات حالش خوب نیست.
چرا الان؟ چرا بابک بیات؟ ای خدا!... چند ماه پیش بود که به قول خودم به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم ... بگذارید به شما بگویمش: آن ترانه ام را که اندازه جانم دوست داشتم رساندم به کسی که عاشقانه دوستش داشتم و شنیدم که شاید با آهنگی از بابک بیات هم آزموده شود. فقط شاید. منی که تا پیش از آن داشتم روی ابرها پشتک میزدم از خوشحالی شنیده شدن ترانه، ناگهان دلم ریخت. تا صبح در اطاق راه می رفتم و نمی دانستم دستهایم را باید توی جیبم کنم یا توی دهانم. داشتم میمردم از اضطراب! از شنیدن نام او.
گذشت و هیچ خبری دیگر از آن آرزو و آن ترانه ندارم که چه شد و چه نشد... اما حالا چکار کنیم بابک بیات که موسیقیت نامت را فریاد میزند، حتی زیر آب. ای وای اگر دیر شود. چکار کنیم برایت بابک بیات؟ چکار میتوانیم بکنیم برایت مرد؟غیر از دعا که بلد نیستیم و باورش نداریم؟ چکار کنیم؟

 فرجام | 1:25 AM 








Tuesday, November 07, 2006





ما امضا کرديم . شما هم برين اين پتيشن رو امضا کنيد حتی اگه فکر می کنيد فايده نداره اينکارو بکنيد . تاجايی که یادمه با يکی از همين پتيشن ها حکم سنگسار اشرف کلهر متوقف شد . در ضمن لطفا و حالا که تا اينجا اومدين اين يکی پتيشن رو هم به پيشنهاد خورشيدخانوم امضاکنيد . گويا دومی رو سازمان عفو بين الملل ترتيب داده .

***

راستی خبر شدين حتماکه توی نيکاراگوئه دوباره اورتگا برنده انتخابات رياست جمهوری شد ! انقلاب پديده غريبيه ! جدی چرا؟!

يه سوال بی ربط ! نظرتون در مورد اعدام صدام چيه ؟

 AnnA | 1:36 PM 








Monday, November 06, 2006

این ماجرای گسترش فیلترینگ جدیه گويا ! اگه بلاگر توی شهرستان ها فیلتر شده باشه یعنی الان نباید این وبلاگ دیده بشه . اگه از شهرستان به این صفحه دسترسی دارین می شه لطفا بهمون خبر بدین . ممنون !

 AnnA | 12:49 PM 








Sunday, November 05, 2006

سريال " اولين شب آرامش " ساخته احمد امينی تموم شد , حيف ! اين حس رو یادم رفته بود که منتظر و مشتاق روزخاصی از هفته باشی اونهم فقط بخاطر یک سریال تلويزیونی !
جدا یه سر و گردن از بقيه کارهای تلويزیونی بالاتر بود . بازی ها عالی بود مخصوصا این امير آقایی که نقش پيمان سهرابی رو بازی میکرد . قبلا تاجایی که یامه فقط توی " ارتفاع پست " دیده بوديمش ! یه جایی توی مصاحبه اش گفته بود که برای بازی صحنه ای که قراره سر قبر مادرش بره خیلی استرس داشته و نگران بوده . اون قسمت از سريال رو با تکرار هاش چهار بار دیدم و هر بار لحظه ای که رو به اون آقاهه که قران می خونه میگه " مادرمه !! " تحت تاثیر بازیش قرار گرفتم !!! بازی مهرداد ضيايی در نقش عکاشه - بازپرس آگاهی - با بقيه پلیسهای تلويزيونی قابل مقايسه نبود . ضيايی رو قبلا فقط توی تاتر تابستون دو سال پيش بيضایی دیده بودم . کل سريال رو وقتی برای کسی که ندیده تعريف می کنی ميگه خب اينکه خیلی معموليه ! اما همه کسانی که میدیدنش دوستش داشتند . اصلا اینکه اينقدر قصه قشنگ می چرخید و در هر مقطعی يکی از آدمهای قصه سوژه اصلی اون مقطع می شد خیلی جالب بود . اينطوری همه آدمها به موقع و درست و کامل معرفی شدند . همه شخصيتها فرصت نشون دادن خودشون پيداکردن . آدمهاش تخت و تک بعدی نبودن . به خاطر همين باورشون می کردی !

توی این مدت شنبه ها و یکشنبه ها یعنی دقیقا بعد از پخش سريال آمارگير وبلاگ رو که چک می کنم می بينم با سرچ کردن کلمات کورس , شب , سرهنگ , مهران , شب , آرامش , زاده , سوی , تو , به , زاهدی , سريال, اولین و ... به آلوچه خانوم سر زدند !
دوتا اجرای ترانه " به سوی تو " - تيتراژپايانی سريال - رو قبلا اينجا و اينجا گذاشته بودم . انگاری سهمیه پهنای باند آی دی قبلی پرشين گيگم بابت همين تموم شد . یه آی دی دیگه باز کردم دوباره آهنگها رو آپلود کردم لینک پستهای قبلی رو عوض کردم یه بار هم اینجا می ذارمشون اگه ندارين دست خالی برنگردين .

به سوی تو - کورس سرهنگ زاده
شعر : عبدلله الفت
آهنگ : مجيد وفادار

Download

به سوی تو - مهران زاهدی
آهنگ و تنظيم : حميد رضا صدری

Download

 AnnA | 2:00 PM 








Saturday, November 04, 2006

از توی آشپزخانه به آقای همخونه که پای کامپيوتر نشسته می گم " بيا کنارم ( ابی ) رو بذار گوش کنیم ... باربد می گه " بيا کنارم نه ! حريق سبزی " بهش می گم" بله قربان " و اصلا نمی فهمم اين وروجک حدود 40روز مونده به پايان سه سالگی اسم اصلی ترانه رو از کجا ياد گرفته ؟! چند دقيقه بعد ما ساکنان اين منزل همخانگی سه تايی مون با ابی می خونيم " ... تو بودی و صدای توی صدام کرد ... "
باربد با مزه است عين ببری خان شده که قرار بود توی برره آداب اجتماعی يادبگیره . خونه مامان اینا آبجی کوچيکه همش اونسنس گوش می ده ! آبجی بزرگه بيشتر ايرونی اونهم همه رقم گوش می ده و می بینه ! از ويگن و شکيلا تا شهريار !!! با مامان که تنهاست هندی می بينه ! مثلا الان باربد شاهرخ خان رو به خوبی از بقيه هنرپيشه های هندی تشخيص می ده ... با من هم بيچاره گاهي گير می افته از سر ناچاری يه چیزهايی رو دوست داره . مثلا همين آهنگ فیلم Closer رو حفظ شده و الی آخر
ديروز بعد از ابی گوش کردن خانوادگی به اين نتيجه رسیدم که درسته که از پيش فرض ساختن در موارد سليقه ای اين مدلی بايد خودداری کرد ولی خب حالا که با هر کی يه چيزی گوش می ده بذار ما هم در شکل گیری اين سليقه نقش داشته باشيم که گويا غفلت مايه پشيمانی است !

***

ديروز بعداز ظهر اگه به تمام کسانی که آلوچه خانوم رو در سال سوم و چهارم دبيرستان میشناختند و تمام سالهای بعدی که نامه های آلوچه خانوم رو با امضای آناهيتا استقلالی دريافت می کردند می گفتيد که آلوچه خانوم همزمان با دربی بزرگ پايتخت قراره در کلاس خياطی خاله خانوم شرکت کنه , عمرا اگه باور می کردند ... کاريش نمی شد کرد قرار رو خاله خانوم گذاشته بود . باید حاضر می شدم . چراخياطی ! خاله ام مزون داره . وقتی يه عمری کسی که خياطی بلده نزديکتون باشه بد عادت می شين ... خيلی چیزها رو عمرا نمی تونيد دوخته شده بخرين و بپوشين حتی اگه مثل من شلخته ترين آلوچه خانوم روی زمين باشين ! همیشه هم که نمی شه از محبتشون سوء استفاده کرد اگه هم بخواهيد حساب کنيد خب گرون درمياد ... بخاطرهمين دیديم حالا که امکانش هست و کلاس برای خاله وسطی و خانوم پسرخاله داره تشکیل می شه بهتره بریم هم همو می بینم هم يه چيزهایی رو یاد می گيريم .
نيم ساعت اول بازی رو ديدم . بعد ديگه صداش رو شنيدم فقط ! آهای قرمزهای دو آتيشه ! دور بر ندارين و يادتون باشه از مرفاوی بردين . ما هم می دونيم که به دنیزلی باختيم وگرنه شما ها مال اين حرفها نيستين ! خودتون هم میدونيد احتمالا, اگه یادتون رفته به سالهای قبل روجوع کنيد . به عنوان يک استقلالی صادق و آزاد انديش روزی که امير قلعه نوعی به تيم ملی رفت اينگونه اظهار نظر نمودم که" ايشان دو گند رو يکجا زدند ... نبودشون به استقلال گند بزرگی زد وهمينطور با حضورشون به تيم ملی ... "
تازه اون موقع معلوم نبود هنوز جانشينش در استقلال کيه تا بشه ابعاد این گند رو پيشبینی کرد ! خدا خودش به خیر کنه . با این عبدالصمد

***

آقای بامداد برای من به آدرس aloocheh@gmail.com ای میل بزن . نشونی بده مطمئن بشم خودتی و چی لازم داشتی .

 AnnA | 3:02 PM 






همگي خسته نباشيد. آخه چرا اين كارو ميكنين؟ فيلم دستتون رسيده؟ چند روزه؟ 2 هفته بيشتره؟ آخه شما چرا وبلاگيا؟ مثلا ميخواين از آزادي فردي يه نفر دفاع كنيد؟ ول كنيد بابا چه كشكي چه پشمي؟ هر يه نفري كه بيشتر بياد تو اين بازي كثيف يه امتياز منفي واسه ماست. چه موافق چه مخالف. لازمه قبلش يادآوري كنم حالم ازفمينيسم مخصوصا از مدل ايرانيش به هم ميخوره؟ خوب ياد آوري كردم . اما تو مملكتي كه يه زن به جرم زيبا بودن يا حتي گاهي فقط بودن هر روز زير يك خروار نگاه و رفتار و كلام ناخوشايند توي خيابون و محل كار و خونه و هر جايي كه ديده بشه بمبارون ميشه... تو مملكتي كه قانونش با روش زندگي ما فرق ميكنه... يعني چي حقوق فردي؟ اگه تو يه خيابون يه طرفه يه بچه وسط خيابون باشه و يه كاميون تخته گاز ورود ممنوع بياد طرفش، كدوم ابلهي واي ميسته واسه راننده آيين نامه رانندگي رو از رو بخونه؟ برو وسط بچه رو نجات بشه اگه مردي . اگرم نيستي اين كثافتو بيشتر هم نزن. با تو هم هستم آلوچه خانوم.
تو رو خدا بس كنيد. ما حق نداريم. به خدا حتي حق دفاع نداريم وقتي ميشه جرمي رو به گردن نگرفت. اگه ميخواين از آزادي هاي فردي دفاع كنيد خوب بكنيد. اما به خرج خودتون نه از حق زندگي يه دختر بدبخت. اين فيلم لازم نبود تو خيابون فروش بره . به دست 4 نفر اصلي داستان هم ميرسيد كار اين بچه تموم بود. همه حرفهاتون قبول. اما چه فايده؟ ميخواين به روش خودتون زندگي كنيد؟ خوب بكنيد. اما مواظب خودتون هم باشيد. هر چه معروف تر هم هستيد بيشتر مواظب باشيد. همين! اين طويله بزرگ هنوز ظرفيت اين اتفاقات رو نداره . حتي طويله هاي متمدن تر هم ندارند به خدا. مايكل جكسون يادتونه؟ يا مستر پرزيدنت و مونيكا؟ اين يه قانونه براي زندگي. اين راز بقاست! مي خواين كمك كنين؟ يك كلام والسلام: اين فيلم ساختگيه! منم نديدم! تو هم نبين! گناه داره! خلاص!

 فرجام | 1:43 PM 








Friday, November 03, 2006

گردنتون رو به عقب , جلو ,چپ و راست خم کنید اگه اينکارو بدون هيچ مشکلی انجام می دين قدرشو بدونين ! خدا رو بابتش شکر کنید ... دور از جون شما از پريشب تاحالا دهن اينجانب آلوچه بانو بابت گرفتگی عضله گردن , صاف گرديده !
فکر می کنم از اينجا شروع شد که نشستم آخر شبی برای اولين بار Million Dollar Baby رو ديدم . اون صحنه ای که گردن هيلاری سوانک می شکنه دقيقا احساس کردم یه چيزی توی گردن خودم گفت قرچ !!! شب در حالی که به فیلم فکر می کردم و یادم اومده بود که آهنگ غمگين عنوانبندی اولش اینو به بيننده گوشزد میکرد که به هيچ عنوان منتظر هپی اند هاليوودی نباشه ... خوابم برد . صبح با گرفتگی گردن بيدار شدم . دوش آب گرم هم بهترش نکرد . بعد هر لحظه بد و بدتر شد , برای کاری باربد رو گذاشتم پيش مامانم وعصری رفتم بيرون ... وقتی برگشتم خونه درد به اوج رسيده بود ... اونقدر زياد بود که باورم نمی شد که بايد تحملش کنم . همش فکر میکردم معجزه ای اتفاق می افته و يک دفه خوب میشه اما نمی دونستم چطوری ! حتی نفس هم نمی تونستم بکشم طوری که وقتی عطسه ام گرفت از ترس نزديک بود سکته کنم . شب مثل سگ خوابيدم . امروز رفتم . دکتر . سه تا آمپول بهم داد ... طوری که الان می تونم به عنوان آبکش انچام وظیفه کنم . قدری يعنی خيلی بهترم ولی هنوز نمی تونم گردنم رو سمت راست خم کنم چون عضله سمت چپ هنوز باز نشده ...
فیلمش چطور بود ؟ بعداز پل های مديسن کانتی دومين باری بود که کلینت ايستوود رو دوست داشتم . هيلاری سوانک رو هم قبلا فقط توی Boys Don't Cry ديده بودم و دوستش داشتم , فيلم رو هم همينطور ! اينجا هم فوق العاده بود . دوست داشتم فيلم رو, همينطورآدماش رو ... وقتی درگير درد گردن شدم و حرکتم محدود شد طوری که حتی نمی تونستم مگس مزاحم رو بپرونم , کاملا درک میکردم چرا خواسته بود که بميره ! وای ! خیلی وحشتناکه .

***

ببينم ما به عنوان وبلاگنويس بايد نسبت به هر پديده و خبری اظهار نظر کنیم ؟ از درپيت بودن آلبوم بنيامين گرفته تا فرمايشات مستر پرزيدنت هيجان انگيزمون و ... و ... و حالا فیلم خصوصی دونفر آدمی که يکی شون شبيه یه هنرپيشه تلویزيونيه ؟ من يه سوال دارم , يعنی چند تا سوال ! اين فیلم خصوصی اگه آدم مشکوک به معروف بودنش بجای اين دختر خانوم يه هنرپيشه تلوزيونی مرد بود بازم ماجرا همچين ابعادی پيدا می کرد ؟ جدی می پرسم !- اگه آقای همخونه اينجا بود می گفت تو باز فمينيست بازی ات گل کرد . ولی بخدا ماجرا توی ذهن من خيلی قاطی پاتيه !- جدا به اين فکر می کنم که اون آقا پسری که توی فيلم هست چقدر نگران اين هستش که تصوير شخصی اش در همچين ابعادی منتشر شده .
دوست صميمی خاله من خانومی هستش که اگه يه روزی خدای نکرده بميره روی آگهی ترحيمش مينويسن بانوی نيکوکار و .... به خاله ام زنگ زده گفته دارم فيلم رو الان می بينم وحشتناکه در حد فيلم پورنو ... برایم من خيلی جالب بود که اين بانوی نيکو کار در مورد اين دسته فیلم ها اطلاعاتی دارند ... ما کجا وايستاديم ؟! اشتباه نکنيد, اطلاعات اين خانوم در همچين موردی برای من اصلا و ابدا ملاک ارزشگذاری نيست . مشکل اينه که جامعه داره به چيزی ايراد می گيره که نشسسته تماشاش کرده و با همون منطقی که داره بهش ايراد می گيره و گناه و خلاف عرف می شمردش , ديدنش هم ايراد داره و گناه محسوب می شه . آهای همه شمایی که دارين سوال می کنيد اين چه فیلميه . هيچ از خودتون سوال کردين چرا نشستين و دارين تماشاش می کنيد . باور کنيد کارتون خيی زشته ! زشتتر از اون, وقتيه که برای هم تعريف يا کپی اش می کنيد . نمی دونم می تونم منظورم رو برسونم يا نه ؟ آقای همخونه گفته بود بايد يا بهتره که در اين باره سکوت کرد .

 AnnA | 3:02 AM 








Thursday, November 02, 2006

چه صبح گندی! بعد از نمی دونم چند وقت اول صبح بیدار شدم که برسم به دو تا دوست که قرار بود شاهد طلاقشون باشم و فکر میکردم که لامصب آخه من عروسیتم نیومدم. حتی دو ساعت شاهد زندگیتون نبودم که حالا دارم مینویسم "پس از جلسات متعدد موفق به صلح نشدم." اونجا فهمیدم چقدر دوستت دارم رفیق. باور کن برای هیچ طلاقی حتی برای خودم هم دیگه پا تو اون خراب شده نمی ذارم.

چه شب خوبی! یهو بشه پیداش کنی. یهو باهاش قرار بذاری ببینیش . یهو برید سر اصل مطلب و به درد دل هم گوش کنید. یهو ببینی بعد از سالها دوباره دوست پیدا کردی. دوستی از جنس خودت نه مزخرفات هر روز زندگی. دلتون خیلی بسوزه . من ازامروز یه دوست گل دارم از جنس احساس و محبت و وجدان. از اون آدما که به خودشون سخت میگیرن تا آدم بودن یادشون نره. دوستت دارم دوستم. بعد از چنده ماه شد چند خط بنویسم . مال تو:

گفتی: "چه به روزگار من آوردی؟"
گفتم: " تو نگفتی پی شر میگردی؟"

گفتی: " تب تند آتشینم امشب"
گفتم: " پس از این همه حرارت سردی؟"

گفتی که: " تمام جاده را خواهم رفت"
گفتم: "به خدا نرفته برمی گردی"

گفتی و شنیدی و ندیدی گل من
آن ثانیه را که گریه هم می کردی


چه روز عجیبی! چه روزی!

 فرجام | 12:14 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?