Wednesday, January 31, 2007
چند سال پیش رفتم برای تدریس خصوصی به دو پسر بچه جانور و تخس که پدرشان اعدامی بود. تا آن روز هیچ کدامشان را ندیده بودم. گمان نکنم معلم خوبی برایشان بودم. اما گیر کردم . دو برادر پیدا کردم که جانم به جانشان بسته و از خودم بیشتر دوستشان دارم . راستش را بخواهید حتی بیشتر از همه شما. کمتر روزی است که صبحم به آغوش شب برسد و حواسم پی سعید و علی نرود. برایم فرقی نمی کند پدرشان چکار کرد و نکرد. اما از برادرهای من آرامش دریغ شده.حتی پیش از آن که زاده شوند.چیزی را که نوشته بودم برادرهایم جواب دادند. بهتر است آنها حرف بزنند و من سکوت کنم. حرفهای امروز بچه های دیروز را بشنوید و اگر توانستید فراموش کنید. اگر توانستید...
علی:
باش تا نفرین دوزخ از تو چه بسازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند
عمو فرجام! فرزند شهید تو این مملکت واسه خودش حرمت داره. برای همینه که داغ دلش با غرور همراهه. اما فراموش نکن داغ ما و سکوت اجباریمون یه حس قدیمی رو زنده نگه میداره: کینه!
سعید:
امروز آدما بیشتر زندگی فردی براشون مهمه .اما تو اون دوره دنیا جور دیگه ای بود. یکی برای همه. آدما فکر می کردن وظیفه اوناست که دنیا رو تکون بدن، شور داشتن، داغ بودن، به دور دست چشم داشتن. اما زیر پاشون رو ندیدن. خانوادهاشون اون زیر بودن. دوره، دروه فدا کردن بود.آدمای جالبی بودن. کسی نمی تونه بگه بد کردن. الان درست نیست به نقد کشیده بشن. اما رفتن و کلی وظیفه یادگاری گذاشتن که خودشون انجام نداده بودن. آخه اجل مهلت نداد. گله ای نیست . اگه تاوانی داده شده خواسته یا ناخواسته قسمتی از زندگی ماست. تو زندگی هر چیزی امکان پذیره. همین قشنگش میکنه.
وقتی بدنیا اومدم 1 دائیم ترور شده بود. 1 دائی دیگه هم اعدام. بعد هنوز 7 روزم نشده بود که 1 عموم اعدام شد. 1سالم نشده بود که دائی بزرگم تو درگیری مرد. بابام وعمو وسطیم رفتن زندان. در نتیجه من وداداشم هیچ وقت بابامون رو ازاد ندیدیم تا 6 سالم شد. خونه مادر بزرگم بودم .تلفن زنگ زد: "منزل......." من گوشی رو برداشتم و صدا به من گفت بابام و عموم از بقیه جا نموندن.
اما این زندگی ماست. کسی به ما دینی نداره. ای کاش ما هم بکسی دینی نداشتیم.اما رو ما اسم اونا رو گذاشتن تا وظیفه منتقل بشه به نسل بعد. وظیفه ای که توش اختیار نیست، اجباره.مردن پدر برادر خواهر مادر میتونه همیشه اتفاق بیفته و همیشه جای خالی به آدم میده. چه اعدامی چه شهید یا اینکه تو تصادف مرده باشن فرق نداره جای خالی همون جای خالیه . به همه آدمایی که کسی رو از دست دادن اینطوری نگاه نمیکنیم. مگه جای خالی ها فرق می کنه؟
سعید می گفت :"دیشب تو هیات مداح زار میزد : آهای مردم! بفهمید! از امام حسین پرسیدند خدات کیه؟ دینت چیه؟ پیغمبرت کیه؟ و وقتی جواب داد کشتنش.... من با خودم گفتم خوب بابای من هم که همینا رو ازش پرسیدن و..."
Tuesday, January 30, 2007
کوه پر آرامشه. پر از سکوت ، پر از انرژی و پر از یک عالمه خاطره از سالهای دور و نزدیک. وقتی شروع می کنی به رفتن از یک جا به بعد انگار اگه بخوای هم نمی تونی غصه ها و خستگی های این شهر سیاه رو از یه ارتفاعی با خودت بالاتر ببری. انگار سنگین میشن، جا میمونن و تو بالا میری و بالاتر. سبک میشی، تازه میشی و یه خاطره تازه یه گوشه میسازی و برمی گردی. قبول کنید کوه دو نفره بدجوری جواب میده خصوصا اگه هم قدمت یک فروند آلوچه باشه که قراره باربی هم بشه. بگذریم که هنوز اون جست و خیز 80 سالگی رو نداره( این دیالوگ گربه های اشرافیه. گیر ندید!)
راستی این دور و برها کسی راهی برای تماس سریع با آقای سیاوش قمیشی می شناسه؟ ایمیل و سایت و شماره فکسشون جواب نمی ده. لطفاً اگه می تونید کمک کنید به Farjam@gmail.com ایمیل بزنید. خیر دنیا و آخرت توشه.
Sunday, January 28, 2007
Saturday, January 27, 2007
ترانه اولین روز انقلاب – وحدت
صدای نازنین سوخته فرهاد مهراد
شعر زنده یاد سیاوش کسرایی
موسیقی اسفندیار منفرد زاده
روزه وبلاگی را دوباره تحمل کردم. حتی در تولد فرهاد مهراد بزرگ و عزیز. یادش جاودانه که حسرتش تمام نمی شود.
این پست را باید روز بیست و دوم بهمن می نوشتم. اما شعار دادن در این مناسبتها عادت شده. این فقط یک یادآوری است نه موافقت یا مخالفت باچیزی یا کسی.
یک ملت انقلاب کرد. درست یا غلط. با عقل یا احساس. این ملت انقلاب کرد و بها داد. عده ای بیشتر عده ای کمتر. از آن که آواره شد و رفت تا آن که سختی کشید و ماند یا آن که جوانیش را گم کرد و جنگید. اما بها دادن که می گویی همه چشمها میرود سوی رفته ها. شهدا. جوانهایی که پای حرفشان و اعتقادشان جان گذاشتند. کمی فکر کنید یادتان می آید عزا داری های پرشمار آن روزها را چشمهای بهت زده کودکانی داغ تر می کرد که یادگار قهرمان رفته بودند ....و آن کودکان امروز مردند و زن.
همه فرزندان شاهد، امروز دکتر و مهندس و نمونه نیستند که اگر هستند هم سرانگشتی از دین ما به دردشان حساب نمی شود. و همه بچه های پدر و مادر باخته در این سالهاهم فقط مجموعه بنیاد شهید نیستند. انقلابی های پرشر و شوری که بعد از انقلاب شدند ضد انقلاب و دشمن حکومت انقلاب. به باورشان کاری ندارم و اگر اصرار دارید می گویم باور و نگاه و منطقشان را قبول نداشتم و ندارم. گرچه آنها هم پای عقیده شان تا پای جان رفتند. اما برای فرزندانشان به جای داغ و غرور فقط داغ ماند و سکوت. آن بچه ها بین ما بزرگ شدند و کسی نفهمید پدرو مادرشان چگونه رفت؟ چرا از همه دوری می کنند؟ چرا و چرا و چرا؟ رگ گردنی نشوید . موضوع شهید جبهه و تیرباران شده زندان را یک کاسه کردن نیست که اگر هم باشد توهینی به هیچ یک نیست. اصلا حرف آن روزها نیست. حرف امروز است .چند نفر از خون داده های آن سالها چه شهید انقلاب و چه رفیق زنده یاد از فرزندشان پرسیدند حاضری یا نه؟ چند نفر ازخودشان پرسیدند حق دارم نباشم یا نه؟ و ما چند بار از خودمان پرسیدیم تکلیف این بچه ها چیست؟ که گناه پدرانشان را نشمریم و اگر میشمریم به پای بچه هایشان ننویسیم. بچه هایی که تاوان داده اند پیش از آن که بدانند چرا. بچه های دیروزکه امروز بزرگ شده اند. برادر می خواهند و خواهر و همدم و دوست و بزرگتر. وقتی پدر دارید و عاشق می شوید دست خودتان است شریک رازتان باشد یا نباشد. اما وقتی ندارید و عاشق می شوید شک نکنید حسرت گریبان رها نمی کند. حق نداشتیم از یتیمان انقلاب غافل شویم وشدیم. فرزند شهید و فرزند اعدامی از من و تو یک پدر یا یک مادر طلبکارند. بیا با رفاقت دین مان را کم کنیم نه ترحم. این ربطی به هیچ درست و غلطی و هیچ اختلاف عقیده و سلیقه ای ندارد.
Thursday, January 25, 2007
هفت روز دیگه بيست و پنجمين جشنواره فيلم فجر شروع می شه ! امسال بعد از 3 سال وقفه قراره قندی مربوطه رو دودر نموده برای تماشای چند فيلم تشريف ببريم ... مهرجويی عزيز امسال حضور داره. بزرگترين مدعی هم هست گويا... علی سنتوری که کم کم به سنتوری تبديل شد ! شنيدم که فيلم تلخی است ... تلخ و شيرين هرچی که استاده می سازه امضای خودشو پاش داره به شدت منتظرم ببينم از رادان چطوره بازی گرفته ... گشيفته رو قبلا و برای اولين بار جلوی دوربين مهر جویی دیدیم "درخت گلابی" رو یادتونه که ... "ميم" دوست داشتنی !
بانوی اول سينمای ايران هم است ... رخشان بنی اعتماد با "خون بازی" . شنيدم که خيلی خوب در نيومده ! و خارج از مسابقه است در بخش جنبی ! بايد ديد ,
کيومرث پور احمد هم هست با اولين فيلم جنگی اش اتوبوس شب ! خدا کنه که خوب از آب در اومده باشه ... فيلم های اخيرش رو نديدم با سماجت کاماکان چسبيده ام به شب يلدا هنوز ديدنش دلچسبه !
ديگرانی هم هستند ... ديگرانی که عاشقان سينه چاکی هم دارند که البته به این جانب مربوط نمی باشد, يعنی بعد از يک روز کامل یک لنگ پا ايستادن توی لاله زار برای سلطان مطمئن شدم که دیگه به من ربطی نداره . ترجيح می دم صحنه هايی از سرب , گوشه هايی از دندان مار و يک تک لحظه هايی از نيم ساعت اول ضيافت رو به خاطر سپردم . تازگی ها آقای ولگرد به این نتيجه رسيدم که بهترين کارش همون " بيگانه بيا " است !
همه اينها يه طرف ... من منتظر ديدن یه فيلم ديگه ام ... اسمشو شايد هنوز نشنيدين ! منتظر ديدن اولين فيلم پوريای عزيزم هستم ! روايتهای ناتمام . بيست پنجمين جشنواره فَيلم فجر اولين فيلم يک کارگردان بيست و پنجساله دوست داشتنی رو در بخش فيلم های اول خواهد داشت ! قصه فيلم رو اندازه دو سه خطی که خودش تعريف کرده می دونم . اما پوريا رو خوب می شناسم , دنياشو , آرزوهاشو , نگاهشو ... سه تا کار کوتاه اولشو ديدم و دوست داشتم و به شدت منتظرم . منتظرم پوريا خيلی زياد منتظرم ! می دونم اينجا رو نمی خونی ... برات آرزوی موفقيت می کنم .
* بی ربط : متوجه اعلام اسامی کانديداهای اسکار امسال شدين ؟
Tuesday, January 23, 2007
بهتون نگفتم اين آقای همخونه ما درگذشته های دور gamer حرفه ای محسوب می شدند ... می تونستند و ممکنه بازم گاهی بتونند بی وفقه بين 24 تا 48 ساعت بازی کنند مثلا یادمه پيش اومده بود که از سر کار که اومدند مشغول بازی شدند من شام خوردم خوابيدم هنوز داشتند بازی میکردند صبح که سرکار میرفتم هنوز پای کامپيوتر بودند و از سرکار که برمیگشتم هم کما کان مشغول بودند و با هيجان برام توضيح میدادند که تا کجا ها پيش رفتند ... به اين ترتيب من عناوين متعددی رو در زندگی کسب کردم ... گاهی زن زئوس بودم ... گاهی زن سزار ... مدتی زن آقای گل جام جهانی ... چند وقتی زن قهرمان جنگ جهانی ... يه وقتهایی هم که سر حوصله بودم اون وقتها منظورم خیلی وقت پيش هاست شايد قبل از فيفا 98 که هنوز بازی های فوتبال کامپيوتری گزارشگر نداشت اين مهم ( یعنی افتخار گزارش بازی ايشون ) نصيب اينجانب می شد .
يه شبی 6 -7 سال پيش آقای همخونه طرفهای 4-5 صبح منو از خواب بيدار کرد و بهم اين خبر مسرت بخش رو داد که ما بچه دار شديم ! ماجرا از اين قرار بود که ايشون سرگرم بازی سيمز بودند طی اون بازی کاراکتری به اسم فرجام ساخته بودند که با کاراکتری به اسم آناهيتا آشنا می شه و با هم بچه دار می شن ! صبح از صحنه های گلبارون شدن خونه و ظاهر شدن گهواره بچه عکس هايی
که گرفته بودند رو نشونم دادند و با احساس هر چه تمامتر می گفتند ببين اين بچه مونه !
امشب با هم تلفنی صحبت می کرديم با همون هيجان فرمودند" بالاخره هوو دار شدی من عاشق يه خانوم شدم" ... اینجانب سريعا ياد آور شدم که کله آن بانو رو کنده فرض کنند , فرمودند يکی دو روزه برای انجام یک پروژه کاری ( داشته باشيد کار رو ! ) مجبور به انجام بازی ای به نام فارنهايت هستند که به اندازه يک فيلم سينمايی جذاب بود و خانومی به نام فکر میکنم Carla Valenti در بازی حضور داشتند که دل شوهر منو بردند ... بعد از کاترينا زتا جونز اين دومين خانومی بود که آقای همخونه ايشون رو واجد شرايط دونستند برای توجهات ويژه !
ما هم اين مهم رو به فال نيک گرفته و بازگشت آقای همخونه به روزهای اوج روخدمت ايشون تبريک عرض می نمائيم , گويا بازی مربوطه ( فارنهايت ) رو ظرف 6 ساعت تمام کردند که در نوع خود رکوردی محسوب می شه ... مخصوصا اينکه مدتها بود بعد از تعطيلی گيم نت دل و دماغ بازی نداشتند .
* پی نوشت : ايشون اصلا توی خونه جلوی روی بارید بازی نمی کنند ها ! گفتم يک وقت نگران نشيد .
Saturday, January 20, 2007
از فروردین 1321 تا دی ماه 1368 همش می شه 47 سال! ... خيلی کم بود و کوتاه برای بودن هايده دوست داشتنی .
انتخاب يه آهنگ از هايده برای سالمرگش کار سختی است ... انقدر ترانه هايش برای من نوستالژيک و دوست داشتنی هستند که مرز بين اينکه کدومشون می تونه بهترين انتخاب باشه رو گم می کنم ... اينو با کمک آقای همخونه انتخاب کردم . تا جايی که می دونم این ترانه رو هديه ( ليلا کسری ) نوشته , قصه خودش است و بيماری سرطانی که درگیرش بوده ! گوش کنيد
مثل باد سرد پائيز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
رگ و ريشه هام سياه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما اين دل صبورم
به غم زمونه خنديد ...
هميشه به اينجايش که می رسه دلم تالاپ! می افته پائين
...
منو از تنم بگيرید
تو ترانه هام می مونم
مثل واقعيتی که حضور باورقارش رو به رخ می کشه . مثل وقتی که آدم ناخودآگاه به احترام چيزی از جا بلند می شه و بغضی که گاهی نمی تونه قايمش کنه !
یاد و خاطره شون گرامی !
Thursday, January 18, 2007
همه شما هايی که شماره تلفنمون رو دارين زنگ بزنيد خونمون مطمئن باشيد گوشی روبرنمی داريم با پيامگير روبرو خواهيد شد و از اون لذت خواهيد برد ... پيامهای پيامگير ما اينروزها پر از ابراز احساساته و تماسهای تکراری . معمولا هم پيام خاصی هم درکار نيست . تماس گيرنده گان محترم برای شنيدن صدای یک فروند قندی قندی که با ادب هرچه تمامتر می گه " سلام , ما خونه نيستیم, پيام بذارين " تماس می گیرند . خودمم روزی چند بار بهش گوش می دم . عاشق سلام اولشم .
***
راستی شما می دونيد برای تقويت ناخن چه بايد کرد ... می خوام بلندشون کنم گويا برای در
آوردن چيزهايی به درد میخورند , تعاليم فيلم فارسی هم بد چيزی نيست ها به همون رکی و روراستی بدون ادا و اصول ... خلاصه که از کاسه در می يارم ها ! گفته باشم .
Monday, January 15, 2007
افراسیاب: این پیش چشم تو، شاه توران است!
سیاوش: شاه پیمان شکنان! من جز تاج بی نیازی به سر نگذاشتم
گرسیوز: چنین سری را نباید برید؟ که خود را برتر از تاجدار توران دید؟
سیاوش: بزرگی به منش آرایند نه به تاج!
افراسیاب: ترا رسیده که تورانشاه را بیاموزی؟
سیاوش: اگر می آموختی در خون مردمان نمی کوشیدی!
لهاک: شاه بی سپاه آهسته تر؛ نمی بینی که بر تو چیره اند؟
سیاوش: دردا که بر خود چیره نیستند.
....
رستم: بگو نام چهار بن شنیده ای؟
سیاوش: آب و باد و خاک و آتش
رستم: بگو کدام چیره ترند؟
سیاوش: هر دم یکی؛ چون تشنه ای آب، چون خونت بریزند خاک، چون درگذری باد و چون دلت بسوزند آتش.
سیاوش خوانی – بهرام بیضایی
اگر نام پسرم را سیاوش نگذاشتم چون شک داشتم لیاقت این نام را داشته باشد، چون تاب این سوگ را در اسم فرزند نداشتم و چون ما این نام بزرگ را می شکنیم و خورد می کنیم وقت نامیدن. همه با دشمن جنگیدند و سیاوش با دشمنی
این شبها که باز هم کتل، دیرین ترین نماد سرو و سیاوش، شاهی تشنه لب و تنها و بی گناه در پیشانی کاروان عزای امامی عطشان و غریب و مظلوم سربلند میکند و کسی نمی داند و نمی پرسد چرا، نمی فهمم این حاصل هوش و ذوق قوم من است یا جهل تاریخی مان؟
ایام عزای سومین امام برعزادارانش تسلیت و بر کاسبانش تهنیت باد.
کسی می دونه چرا اين اتفاق برای آرين افتاد؟!! تصور اینکه حال اين آدمها چطوری می تونه باشه الان , دل آدم رو پر از وحشت می کنه ! وحشت از زندگی ,... آخه چرا؟!!
Sunday, January 14, 2007
بعد از مدتها 24 ساعت گذشته رو خارج از خونه با آقای همخونه گذروندم . رفتيم خريد , شب خونه خاله ام بوديم که قرار بود لطف کنه و باربد رو نگه داره تا بتونيم صبح امروز با يه دوست هيجان انگيزناک اهل چشم و دل ( منظور چشم کله پاچه و دل عشقولانه آدمیزاد است ) سه تايی تشريف ببريم به ارتفاعات يخزده. خنده دار به نظر می رسه شايد , که همچين 24 ساعتهايی با آدمی که شبانه روز داری باهاش زندگی می کنی روزهای خاصی می شن برای تو! وسط حال و هوای نسبتا نکبت شخصی ات , ولی واقعيت داره . 24 ساعتی که هيچ اتفاقی نمی افته ها . هيچ ديالوگ به ياد ماندنی ای بين تو و اون رد و بدل نشده يک روز شايد معمولی با تمام مختصات يک روز کاملا معمولی ولی حالت خوب می شه اون حال نکبت شخصی که گفتم گم می شه . سر و تهش رو يادت می ره . نمی دونم چيزی که دارم میگم مفهومه يا نه !
راستی! با دوتا عشق داريوش که کوه میری و پشت موی خودت از هر دوتاشون بلندتره نمی تونی خیلی کل کل کنی !
* پی نوشت : فقط بديش اين بود که گويا بعد از 24 ساعت يادشده خاله خانوم کوچولو و کم بنيه ام دچار سردرد میگرنی شده از شدت پکيدگی ! فکر کنم حالا جالا ها نتونم روش حساب کنم .
Saturday, January 13, 2007
بدترین حادثه دنیا بی موقع به دنیا آمدن است. این که در دهه هشتاد بسیجی باشی و عاشق باغ شهادت. و در دهه هفتاد انقلابی شدن. در دهه شصت فوتبالیست شدن. دهه پنجاه عاشق شدن. دهه چهل کاسب شدن. دهه سی فیلمساز شدن. از این احمقانه تر سراغ دارید که در همسایگیتان آدمی امروز در این جنگل متورم و پر از شهوت ثروت، عاشق شاعر شدن باشد؟ آدمی که زن و بچه دارد و یک عالمه چوب دو سر طلا از جنس روزمره زندگی در حال تشریف بردن به اطراف و اکنافش است. به نظرتان حافظ و سعدی و فردوسی اگر امروز به دنیا می آمدند چکاره می شدند؟ بزرگترین خواننده پانصد سال پیش اسمش چه بود؟ وطن پرست ترین آدم امروز اگر 30 سال زودتر تشریف آورده بود چه منصبی داشت؟ امام جمعه محلتان در 40 سال پیش اگر الان زنده بود چقدر درآمد داشت؟ بیل گیتس در قرن نوزده می خواست چه غلطی بکند؟ بی موقع به دنیا آمدن مزخرف ترین اتفاق دنیاست. این شعرم را لیلی قبلاً در صفحه اش گذاشته . گمانم بی ادبی کردم که اینجا ننوشتم. بی موقع به دنیا آمدن خوب نیست. علاقه هایتان را با پدر و مادرتان هماهنگ کنید بعد تشریف بیاورید به این طویله. به خدا توهم توانایی ندارم. فقط کاش یک شکر دیگر میل میکردم این روزها. نمایندگی بانک فلان در فلان جا را چرا قبول نکردم؟ خاک کاهو دارید سرم کنم؟
کمی تا قسمتی ابری، میان صاف و بارانی
هوای شعرهای من، نه عصیانی نه ایمانی
کمی تا قسمتی ابری، جوان مرگی یک سایه
که وقتی ابر می بارد، نه سر دارد نه سرمایه
کمی تا قسمتی ابری، هراس ابر باران زا
کمی تا قسمتی یعنی، طلاق ابرکی نازا
کمی تا قسمتی ابری، عزای درس پرسیدن
خیال خام تعطیلی، دعای برف باریدن
کمی تا قسمتی ابری، هوای توست انگاری
مرا در خواب می بینی، نمی بینی که بیداری
صبح ساعت 7 کووووه میییرویییییم! با کفش و کلاه تازه تاسیس
Wednesday, January 10, 2007
دیروز قاصدک به خانه مان آمده بود. ساده و مهربان و صمیمی. چشمهای خسته اش که نگاهت می کرد می فهمیدی قاصدک خسته هم باشد قاصدک است. کوتاه ماند و رفت . به اندازه چند نفس عمیق و شیرین. حتی یادش نرفت خطی خطی های کج و کوله ام را تحویل بگیرد. بس که با معرفت است قاصدک. یادم نرفته بود وقتی پریدی زیر گوشت آرزو زمزمه کنم قاصدک . اما نمی شد بگویم نرو! می شد؟ دوستت داریم و انتظار را دوباره می شماریم تا دوباره تو. به سلامت قاصدک .
راستی آقای ترانه! تولدتان مبارک! طبق معمول مازیار حواسش جمع تر بود. هر چه می خواستم بنویسم را لیلی آن قدر قشنگ گفته که حیف است کم و زیاد شود. پس این حس مشترک را از زبان او بشنوید.
Tuesday, January 09, 2007
باربد مثل همه بچه های شيطونی میکنه . در شيطنت هم بسيار خوشفکره . با خونسردی کامل می تونه کاری کنه که گاهی از شدت عصبانيت به آستانه انفجار برسی ... مثل همه مامانها عصبانی می شم , گاهی لازمه نشونش بدی که عصبانی شدی برای اینکه کاری رو تکرار نکنه يا اينکه داره کار بدی رو تکرار میکنه که بايد يادش بندازی دفعه قبل چطوری شد ... نمی زنمش هميشه سعی میکنم اين گفته دکتر مجد یادم باشه که" بچه هاتون رو نزنیین و هر وقت اینکارو کردین یادتون باشه که هيچ حيوانی بچه اش رو تنبيه بدنی نمی کنه " , بهش حرف بد نمی زنم فحش نمی دم چون به سرعت در حال بزرگ کردن دايره لغاتش هست و اصولا فکر می کنم مادرانی که با فحش دادن و تحقير کردن بچه عصبانيتشون فروکش می کنه , بدون اینکه خودشون متوجه باشن دارن این روش رو به بچه هاشون هم ياد می دن و اصلا اين روش برای هيچ آدمی برازنده نيست . از هيچ لولویی نمی ترسونمش ... به هيچ عنوان چون به هر حال دست آدم يه روزی رو می شه , هميشه فکر کردم ماندگار ترين روش اینه که بهش بگی مثلا اینکار کار بدی چون خطرناکه و باعث فلان آسيب می شه يا اينکه فلانی رو ناراحت و غصه دار می کنه ...
اما کاری که من می کنم گاهی از همه اینها بدتره وقتی همه راه حل ها به بن بست می رسن صدا و لحنم تغيير می کنه بعد تن صدام هی بالا و بالاتر می ره جيغ نمی زنم ها !داد می کشم , گاهی به خودم میام می بينم دارم عربده می کشم . طوری که اگه بيرون در بايستيد اينطور می شنويد که زنی با بلند ترين صدای ممکن که نگرانت میکنه که هر آن ممکنه خفه بشه , رگ مغزش پاره بشه یا قلبش از حرکت بايسته داره یه جمله ساده رو خطاب به بچه اش میگه مثلا یه چیزی مثل اینکه " مامی اینو از اينجا بردار "
خودمو اينطوری توجيه می کردم که خب عصبانی ام کرده . اما وقتی اينو دیدم , راستش حالم بد شد . خوب که فکر میکنم می بینم خیلی وقتها کاری که باربد کرده اینقدر ها هم بد نبوده و عصبانيتی که من بروز می دم هيچ تناسبی باهاش نداره ... و بدتر ازهمه این بودکه نتونستم از زير این در برم که خيلی وقتها باربد داره بهانه دست من میده برای بروز عصبانيت ! مثل اینکه توی خونه ای که پر از گازه کبريت بکشی . يه وقتهايی سرکردن تمام روز با يه بچه کار خيلی سختی می شه خیلی وقتها اين عصبانيت ذره ذره جمع می شه که اينطوری بروز می کنه حتی اینو هم می دونم ولی پيش اومده مواقعی داد و فرياد من حتی با مرور هر چی که صبح گذشته هم قابل توجيه نيست . خجالت کشيدم و الان که شما دارين اینهارو می خونید بيشتر هم خجالت می کشم اما اینجا نوشتم که هر وقت اینطوری شد يادم باشه که این رفتار شرم آوريه متوجهش هستم و حتی نوشتمش پس تکرارش نکنم .
مادر تمام وقت بودن کار سختيه و در بهترين وضعيت هم مسائل خودشو داره .
Monday, January 08, 2007
یکی ديگر از همسايه های قدیمی های وبلاگشهر مهمان ماست امروز . هيجانزده ام راستش هيچوقت فکر نمی کردم بشود که ببينيمش !
پی نوشت : ديدار خيلی خوبی بود , ممنون از اين همه لطف و محبتت که وسط اين برنامه به اين فشردگی وقت قابل توجهی برای ما گذاشتی !
Sunday, January 07, 2007
چيزهایی هم هست ! ... حساب دفعاتی که این جمله رو روی صفحه ورد تايپ کردم از دستم در رفته , هميشه يک دفعه بعدش پر از دلهره می شم ! هميشه فکر میکنم اگه بتونم نوشته ای رو که با این جمله شروع می شه ادامه بدم از شر چیزی خلاص می شم ...
اینو توی اعترافات یلدایانه یا زمستانی یادم رفت بنویسم که بزرگترین آرزوی زندگی ام در حال حاضر اینه که کاشکی می شد 7-8 ماه متوالی از زندگی ام رو در سالهای گذشته ببرم بريزم دور ... 7-8 ماهی که نمی دونم چرا از شرش خلاص نمی شم و همينطور از اثرات مزخرف ماندگاری که روی شخصيتم گذاشته ...
چیزهایی هم هست !
Saturday, January 06, 2007
در مراسم چهلمین روز، بابک صحرایی نوشت و حامی خواند: ای بزرگ موندنی خدا نگهدار! آفرین به غیرتتان که خواسته اش را بالاخره به ثانیه ای انجام دادید. برادران شهرداری دستشان بابت برگزاری این یادواره درد نکند. اما امروز تازه فهمیدیم بزرگترین کار بابک بیات ولایت عشق است و چند جایزه فجر و خانه سینما و دنیای تصویربه خاطر موسیقی فیلم. این وسط هم دو سه بار از زبان مدعوین در رفت و 2 بار اسم جنتی عطایی و 2 بار هم نام داریوش را بردند.
جواب های هوی است.پس هم رخت عزا را در می کنیم و هم یک خاطره می شنویم از چند جوان آینده دار 30 سال پیش: شعر ایرج جنتی عطایی، موسیقی بابک بیات و صدای ناصر صبور:
تو میگی بدون من دنیا برات زندون تنگه
من میگم:بگو عزیزم! تو دروغاتم قشنگه
نام بابک بیات و ایرج جنتی به ترانه نوین دوخته شده و عشق ترانه هم به روح تک تک ما. حالا تشریف ببرید خودتان را پاره کنید حضرات متولی! این زمزمه ها عمرش از خواب و خیال های شما هم درازتر است. مرد جگر سوخته ترانه ما از بغض ناگزیرش بود که بهترین موسیقی سریال های شما را ساخت. در گوشتان هر چه می خواهید فرو کنید، اما سالها فرزندان این سرزمین با ترانه هایی که می خواهید دفنشان کنید گریسته اند و رقصیده اند و عاشق شده اند و به کوری چشمتان این رشته سر دراز دارد! خسته نباشی بابک جان. خوب بخوابی. مرسی از این همه عشق که برایمان جا گذاشتی. دوستت داریم و فراموشت نمی کنیم. قول مردانه!
Thursday, January 04, 2007
آن مرد چهل روز پیش گلایه هایش را با خود برد
بابک بیات می خواست خاکش همسایه شاملو باشد و نوای مراسمش طلایه دار که نشد. این تنها کاری است که امروز می توانم برایت بکنم مرد! طلایه دار را بشنوید با شعر ایرج جنتی عطایی، صدای داریوش و موسیقی بی تکرار بابک بیات. بگذریم حکایت ترانه چیست که بقول لیلی: "تموم شد ترانه!"
مراسم چهلمین روز، جمعه ساعت 15 در تالار حوزه هنری- خیابان حافظ روبروی دانشگاه امیرکبیر- برگزار می شود. البته کارت دعوت صادر شده و نمی دانم ورود برای عموم هم آزاد است یا نه. از مجلس سوگواری بیزارم، اما دلم طاقت نمی آورد نروم.
واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
وبلاگ نویس محترم – سلام علیکم
بنا به تصمیم این جانب که شب گذشته بعد از صرف شام و قبل از آوردن چای اتخاذ شد به جنابعالی 10 دقیقه مهلت میدهیم تا در طرح ساماندهی وبلاگهای آلاینده شرکت کرده و خودتان را طبق موارد ذیل به مراجع بیصلاح معرفی کنید:
1-با مراجعه به سایت نام، نام خانوادگی، آدرس و تلفن ، اسم عمه و اندازه دور کمرخود را گزارش کنید
تبصره 1: در صورت وجود ماهواره حتما مدل دستگاه - لیست کانالها و نام تنظیم کننده دیش را قید کنید
تبصره 2: در صورت مصرف مسکرات یا مواد مخدر نوع جنس و میزان مصرف را نوشته و قیافه خودتان را بعد از این اعمال با رسم شکل توضیح دهید.
تبصره 3: در صورت داشتن هر گونه روابط غیر اخلاقی با ذکر زمان و مکان و کروکی صحنه به تفکیک بیان کنید
2-هنگام ثبت نام حتما برچسب روی پیشانی و لباس فرم بنفش و صورتی وبلاگ نویسی را دریافت کنید تا تشخیص شما در خیابان برای ما آسان تر باشد.
3-پس از تکمیل طرح ساماندهی و جمع آوری کامل اینترنت وبلاگ های مجوز دار می توانند روزهای دوشنبه نوشته های خود را در میادین میوه و تره بار بساط کنند.
4-از خواهران وبلاگ دار تقاضا می شود در طراحی قالب خود فقط از رنگهای تیره ترجیحا قهوه ای و مشکی استفاده کنند.
5-ثبت وبلاگهای مختلط کان لم یکن نلقی میشود و کلاً غیر قانونی است. در مورد وبلاگ های محارم مراتب متعاقبا اعلام خواهد شد و در صورت تصویب به هر آقای همخونه 4 سهمیه آلوچه خانوم دولتی یارانه ای داده خواهد شد.
6-وبلاگ های ثبت شده شامل طرح مکانیزه شهرداری و طرح زوج و فرد نیز خواهند بود.
7-لطفاً وبلاگهای خود را راس ساعت 9 شب جلوی در قرار دهید.
8-در صورت مخالفت با طرح مذکور فقط نوشتن نام و آدرس در سایت کافی است.
بابا اینا رو یه جا بنویسید . اینا تاریخ طنز مملکته. بعد از حکم شلوار پوشیدن بهایم محترم در کشور دوست و برادر سمت راست، این ایده حقیقتاً بی نظیره. ولی خدایی کاش خرابش نکنن و تا تهش رو ببینیم. دوست دارم ببینم بین ماها واقعاً چندتا وبلاگ فروش بی جربزه و قاب دستمال هست که فیل شون پوشک نمی بنده و بسته نمی شه. آمار جالبیه و محک خوبی برای ادعاهای ما.
پی نوشت: به جان خودم همین الان خر به کله ام سم زد، توبه کار شدم، در یک لحظه طلایی رفتم ببینم قضیه راسته که دیدم سایت مربوطه لنگاش هواست. احتمالاً برادران خودشونو در سیستم ثبت نکرده اند و مسدود شده اند. این بوی چیه میاد راستی؟خوشحالن بخدا مردم.
Wednesday, January 03, 2007
شب دوباره بر سرم آوار شد
بین ما هر پنجره دیوار شد
آن که اول نوشدارو می نمود
برلب ما زهر نیش مار شد
عیب از ما بود از یاران نبود
تا که یاری یار شد بیزار شد
یاوری ها بار منت شد بدوش
دست ها آغوش نه، افسار شد
عاقبت با حیله سوداگران
عشق هم کالای هر بازار شد
آب یکجا مانده ام، دریا کجاست
مردم از بس زندگی تکرار شد
اردلان سرفراز – تهران 1357
یک پیام شخصی برای یک WIP )VIP وبلاگی!) : وبلاگ ها صورتکهایی هستند که ما برای خودمان درست کرده ایم. با خودم می گفتم بهتر است دیگر این صورتکها را بر نداریم تا معلوم نشود شبیه ادعاهایمان نیستم. اما امشب باورمان شد تو دوست داشتنی تر از صفحه دوست داشتنی ات هستی با حرفی برای گفتن و حرفی برای شنیدن. تلخی این همه خانه پوچ پشت صورتکهای بزک کرده وبلاگی به پیدا کردن یکی از جنس تو می ازرد. ولش کن! ترکیب بی نظیر کله پاچه و داریوش و ترانه و نخودچی را عشق است. دو تا و نصفی ساکن این خانه ازامشب یکی به رفقایشان اضافه کردند. ترانه اردلان هم تقدیم به گل روی شما که خوب ترانه می فهمی. از ریشه تا همیشه بود نه سال صفر.
|