Thursday, January 29, 2004
شهره آغداشلو کانديد دريافت جايزه اسکار شد .

بالاخره اتفاق افتاد. شهره آغداشلو توی مصاحبه با تلوزيون طپش انگار يه دفه ده سال جوون تر شده بود و با اينکه سعی می کرد خودش رو کنترل کنه دست آخر نتونست اشک شوقش رو از دوربين تلوزيون قايم کنه . خب افتخار بزرگيه ! خانوم شيک و خوش بيانی که هر سال توی شوهای نوروزی اونور آب, قصه نوروز رو با ابهت و صلابت و در عين حال لطافت هر چه تمام تر , تعريف می کرد و هميشه غصه می خوردی که حيف اين همه استعداد و پختگی که ميدون بروزش اينقدر ناچيزه ! و خاک برسر سينمای ما که از حضورش محرومه ! يک دفعه همچين سکوی پرشی پيداکرد .همه چيز شبيه معجزه می مونه . باور کردنش هنوز هم برای من سخته .
فکر می کنم رفاقت عميقی بين من و پسرکم پاگرفته . احساسات خوبی دارم . دوستش دارم و اينکه دوستش دارم رو هم دوست دارم . يک دفعه ظرف دو روز بزرگ شد و قيافه اش به کلی تغيير کرد و تبديل به يک پسر بچه شد . به خودم اومدم , ديدم دارم به پسرکی شير می دم . توی دلم بهش گفتم چه زود بزرگ شدی مامان ! و با خاطری مکدر از اينکه نوزادم گم شده تمام روز عکسهای هفته های قبل رو زير و رو می کردم و دنبال شباهت ها می گشتم که پسرک به روم خنديد . به خنده اش خنديدم بهم روم قهقهه زد و از اون وقت به بعد در بيشتر مواقع به روم می خنده . حالا پسرکی دارم که منو به خوبی می شناسه و انگار می خواد اينو با خنده هاش بهم بفهمونه . خنده هايی که کاری کردند که نوزاد کوچولوی گم شده از خاطرم رفت . خنده هايی که وقتهايی که گريه يا بد قلقی می کنه به کمکم می يان تا به اطمينان رفاقتی که بينمون هست به خودم مسلط باشم و آرومش کنم . نمی دونم اين اتفاقات رو يک سری هورمون اداره می کنند ؟ غريزه است ؟ يا کشف ناگهانی احساسات درونيه ؟ هر چی که هست حکايت غريبيه !
.jpg)
>
Friday, January 16, 2004
شما می دونيد کوليک شامگاهی چيه ؟ ماهم نمی دونستيم . توی کتاب نوشته نوزادان سن دوهفتگی تا سه ماهگی غالبا دچار نوعی گريه غير قابل آرام کردن می شوند . و کودک در ساعات اوليه شب چنان گريه می کند که گويی شديدا درد می کشد . غالبا کودکانی که شير مادر می خورند دچار اين حالت می شوند . به عبارت ساده تر همون چيزيه که هرکی می اومد ديدن باربد به عنوان مشکل بزرگ 40 روز يا 6 هفته اول تولد بچه اش تعريف می کرد ... و می خواست بدونه اوضاع ما چطوره ؟ ... ما هم ساده و زود باور هی تعريف می کرديم ... که باربد چنين و چنان می باشد ... يعنی باورمون نمی شد ... خلاصه از يه چيزی حدود ده روز پيش باربد هم شروع کرد ... دو شب اول فکر کرديم لوس شده و بغلی . و سعی کرديم سخت گيری های تربيتی و اقدامات پيشگرانه از بوجود اومدن هر رقم ننر شدگی اعمال کنيم . که البته هيچ کدوم از اين اقدامات بيشتر از 30 ثانيه دووم نياوردند . يعنی بچه چنانی مثل بدبخت ها گريه می کرد و اشک می ريخت که نمی شد ادبش کرد . بعد يواش يواش باور کرديم که طفلی دل درد می گيره .. بد جوری هم می گيره ... حالا بايد برای گريه های شب چاره ای پيدا می کرديم ... به دستور آقای همخونه بنده موظف به استراحت در طول روز شدم تا هر چقدر که امکان داره ... چون تجربه ثابت کرده بود هر چقدر من سرحال تر باشم موقع شير دادن پسرک هم با آرامش بيشتری شير می خوره ... که خب البته هر روز همچين چيزی مقدور نبود... بعد چيزهای ديگه رو در طول روز امتحان کرديم مثل ساعتی و منظم شير دادن ... اينکه من خودم عرق نعناع بخورم و ... خلاصه بماند که چند فقره ای هم اين وسط تروکاژ زديم .... به هر حال يه چيزهايی دستمون اومده ... الان ماجرا کنترل شده تر شده ... در آخرين اقدام پريشب برای حفظ روحيه تمام اون ساعتهای خطر ناک شب رو بنده با آرايش کامل و موهای افشون مثل يويو درحالی که بغلش کرده بودم در راستای محور عمودی بالا پايين می رفتم . و آقای همخونه سرگرم طبخ يکی از خوشمزه ترين پيتزاهايی که تا حالا مارو مهمون کرده ... اين اقدامات موثر هم بود باربد بجای اين که تا ساعت 4 گريه کنه ... گرفت خوابيد . راس 4 بيدار شد و چون خوب خوابيده بود تا ساعت 5/8 صبح نتونست بخوابه ... خيلی هم خوش اخلاق بود ها اين دفعه فقط خوابش نمی اومد ... خلاصه که ماجرا داريم ... حالا من و آقای همخونه حاضريم در حضور دوربين رسانه های خبری حرفهامون رو در مورد خواب شب باربد پس بگيريم فقط چون شرمنده ايم و می خواهيم شناخته نشيم مثل مامان و بابای وودی آلن توی فيلم " پول رو بردار و فرار کن " با اين عينک هايی که دماغ و ابرو و سبيل دارند جلوی دوربين ظاهر خواهيم شد ...
اما انصافا اوضاع بهتر شده . حرکت يويويی خيلی خوب جواب می ده ... در اوج گريه يوهو ساکت می شه و با تعجب به جلف بازی هات نگاه می کنه بعد طوری که انگار خيلی برات متاسفه نگاهشو از روت بر می گردونه و بعد توی همون تکانهای شديد خوابش می بره .
پی نوشت : نامبرده کماکان دلبر می باشد . دو کلمه گفتيم دور برنداريد ها ... اينها محض اطلاع رسانی بود .
Saturday, January 10, 2004
پسرک قرتی ددری ما آماده برای کالسکه سواری !
.jpg )
و بعد از ددر چنانی خوابيده انگار که ما دو تا رو کول کرده بود با خودش برده بود .
.jpg )
پسرک در روزهای پايانی ماه اول !
.jpg)
باربد ما امروز يک ماهه شد. يک هفته , ده روز اولش خيلی کند گذشت ولی بقيه اش واقعا زود گذشت . اون داره به سرعت بزرگ می شه , قيافه اش از حالت نوزادی داره در می ياد و عکس العمل هاش جالب تر می شه ... از سه روز پيش آگاهانه می خنده و هر دفعه که می خنده اونقدر ذوق زده می شيم که يادمون می ره از خنديدنش عکس بگيريم ... سعی می کنم تمام اين لحظه ها رو جايی گوشه ذهنم به خاطر بسپرم .
Monday, January 05, 2004
ديروز صبح بالاخره تونستم کاری رو که دلم می خواست بکنم . شيرش رو خورده بود , آروغش رو زده بود ( اين يکی خيلی مهم بود ) جاش تميز بود , لباسش عوض شده بود , سرحال بود که گذاشتمش توی رختخواب کنار آقای همخونه و به تماشای پدر و پسر نشستم ...
اوضاع خوب پيش می ره , پسرک داره بزرگ می شه , اينو حتی خودمون هم که مرتب می بينيمش احساس می کنيم . اوضاع خواب و شير خوردنش چند روزی بود به هم ريخته بود اگه خدا بخواد به نظر می ياد داره بر می گرده به حالت عادی ... شير خوردنش مثل 10 روز اول زمان نمی گيره و در اين امر فرز تر شده . عاشق آبه . جز دو دفعه اول که هنوز بند نافش آويزون بود و با مامانم حمومش کردم ديگه با آقای همخونه با هم حمومش می کنيم , توی وان حموم خيلی دلبر می شه . کلا از رفتن زير آب کيف می کنه . هر دفعه که جاشو عوض می کنم می شورمش . اين کارو از روز اول که آورديمش خونه انجام دادم و از سرما خوردنش نترسيدم اونهم عادت کرده ... لباس پوشيدنش هم به نوزاد های ديگه نمی ره , هميشه يه زير پيراهن رکابی تنشه با يه بلوز آستين بلند روش و حالا ديگه پوشش بيشتر از اين رو نمی تونه تحمل کنه , به شدت گرمايی هستش يا شايد هم اينطوری بار اومده . خلاصه که اصلا مثل نوزادهايی که تا حالا ديده بوديم نپيچيديمش .
خودمون هم خوبيم , کلی از عادتهای زندگی مون تغيير کرده مثلا ظهر اين جمعه به جای خوردن جوجه کباب آلوچه پز به رسم ناهار روزهای تعطيل , کالباس خورديم ( عوضش شب تلافی کرديم ها ) يه وقتهايی واقعا وقت کم می يارم . وقتی که می خوابه انگار کوکم می کنند , تند تند به کارهام سر و صورت می دم يا اگه بتونم می خوابم . خيلی خوشحالم که از کم شدن ساعات خوابم ماههای آخر بارداری استفاده کرده بودم و اون سحر خيزی و تغيير روش خونه داری کلی به کارم می ياد , حتی اين ويژگی من و آَقای همخونه که می تونستيم تا دير وقت بيدار بمونيم هم خيلی چيز به درد بخوريه ... با همه اينها يه وقتهايی واقعا کمبود خواب اذيت می کنه ... من که تا حالا چند دفعه انگار يهو تموم شدم , دقيقا انگار يه دفه شيرفلکه ی کپسول انرژيم رو می بندن ... انصافا آقای همخونه تا جايی که می تونه سعی می کنه توی کارهايی که می تونه انجام بده کمک کنه و حضور فعالی در امر بچه داری داره ... من هميشه می گفتم روی کمکشون حساب می کنم و همه می زدن توی ذوقم که عمرا مردها هر چقدر هم که اشتياق داشته باشند در امر بچه داری زود کنار می کشند ... اما همونطور که من ته دلم مطمئن بودم ايشون چه در امر باربد داری و چه خونه داری هر کمکی که از دستشون بر بياد انجام می دن ...
بچه داری کار سختی نيست , اما خيلی جديه و اصلا شوخی نداره . آدم فکر می کنه هر کاری که می تونه بايد به بهترين شکل انجام بده ... و خيلی خوبه که آدم اين هر کاری که از دستش بر می ياد رو از همون دوره بارداری انجام بده ... يه جورايی الان داريم نتيجه اون بارداری حساب شده رو می بينيم ... هيچ چيز اندازه حرف زدن باربد رو آروم نمی کنه ... وقتهايی که بد قلقی می کنه خودمون به اين جمله تکراری می خنديم ولی انصافا بچه خوبيه ... آرومه ... منظورم اينه که آرامش داره ... وقتی آقای همخونه براش با همون لحن و ريتم صدا که به گوشش آشناست قصه می گن , می خوابه ... واقعا می خوابه ها ... و وقتی می خوابه می تونيم بشنيم و ساعتها تماشاش کنيم ... يه جور خوبيه ... يه حس خوبی بهم دست می ده ... سه تاشدن قد دوتا شدن و ما شدن دو تا آدم پديده قشنگيه ... حس و حال خودش رو داره ... انگار عطوفت غريبی تو هوا پخشه با هر نفس توی ريه هات می ره و نرمش می کنه ... انگار ... به من اجازه بدين ... شايد يه کمی بايد بگذره تا بتونم در مورد حس هام حرف بزنم .
|